۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

پوست می اندازم

یک –
دل، تنگ می شود
تنگ، تنگ تر
و دهلیزی که چاه ویل
می بلعد
تمام را
و تن تنگ می شود
چاه که همه ام را می بلعد
و عصاره ام
که می چکد از مچاله ای
که روزی تنی و منی...

دو –
پوست اگر بیاندازی
از تهی چه می ماند
وقتی چاهی
تمامت را بلعیده باشد

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

کابوسنامه - برای پدرم

چند وقتی است که مدام خواب اتفاقات سال گذشته را می بینم، خودم را می بینم که دارم می دوم، شعار می دهم، خودم را می بینم که دست گیر شده ام ، خودم را که.... شروع کرده ام به نوشتنشان چند مدتی است ، توی گودر می گذاشتم، حالا می خوام اینجا هم بگذارم که بمانند، نگاه که میکنم می بینم انگار از همه بیشتر در من همین ها مانده بنویسم که بماند، نوشته های قبلم را بعد شاید بگذارم اینجا اما این یکی خواب دیشبم است و خوش دارم که کابوسنامه ها را با این شروع کنم با خوابی به یاد پدرم و برای پدرم...
خواب می دیدم که توی یک خانه قدیمی هستم با حیاطی بزرگ که توی خواب خانه ی خودمان بود انگار، با پدر و مادر و خواهرم، و چندتایی از فامیل، داشتیم آماده می شدیم برویم برای تظاهرات بیست و دو خرداد، به جای مانتو یک چیز کاپشن مانند پوشیده ام که راحت باشم، به جای روسری هم کلاهش را کشیده ام به سرم، موهایم را سفت بسته ام و دارم به خودم غر می زنم که کی چتری زده ام ؟ هی می آید توی چشمم، مادرم می گوید چیز خوبی پوشیدی به دست و پایت نمی پیچد، دست می کنم توی جیبم، و اسلحه کوچک و قدیمی که از سالهای دور پدرم بی فشنگ نگه داشته توی جیبم است، فشنگ دارد اینبار اما، فکر می کنم ببرم یا نه می گویم نبرم وقتی دارم می دوم از جیبم می افتد ، یکهو مامورها می ریزند توی خیابان، از بالای درخت ها نگاه می کنند هرجا مردم توی خانه ها جمع شده اند در را می شکنند وارد می شوند، در می شکند یکی می آید توی خانه ی ما، با همان لباس نینجا ها، مهدیس می دود بعد پدرم با آن پای ناراحتش لنگ لنگان و بعد من به دنبال آنها، باتوم می نشیند پشتم ، نفسم بند می آید، از من می گذرد می رسد به پدرم، باتوم را که می زند به کمر پدرم چشمم سیاهی می رود، داد میزنم پدر من جانباز است، پایش مشکل دارد نزن نامرد، می زند و پدرم را روی زمین می کشد با خودش که از در ببرد بیرون باتوم را روی تن لخت پدرم که لباسش کنده شده می زند، بغض و خشم و درد دارد گلویم را پاره می کند، تا در فاصله ای نمانده، یک لحظه فکر می کنم اگر از در برود بیرون با پدرم، دیگر رفته است، دست میبرم به چوب بزرگی که افتاده آنجا حمله میکنم ،هرچه می زنم اثر ندارد به آن لباس ها، یکهو خط کمرش را می بینم و چوب را می خوابانم وسط کمرش با تمام قدرت و خشمم، خم می شود می افتد روی زمین، دست می برم به جیبم و اسلحه را می کشم بیرون می گیرم جلوی صورتش، مرد جوانی است با سیبیل و موها و چشمهای مشکی، می گویم پدر من و امثال او نرفته اند جنگ دست و پا و جانشان را بدهند که تو حالا باتوم رویشان بلند کنی، بغض دارم و می گویم حیف از جوانی تو نمی آیدم، حیفم از دستان خودم می آید که به خون تو آلوده شود. گمشو بیرون از این خانه و بترس از روزی که دیگر از هیچ چیز حیفم نیاید. می رود بیرون. درها را هزار قفل می کنیم، دیوارها انگار شیشه ای باشد می توانم توی همه خانه ها را ببینم که مردم دسته دسته جمع شده اند، مثل زمان جنگ، توی خانه ی ما هم کلی آدم هست، غریبه و آشنا، مثل محرم انگار دیگی هست توی هر خانه ای مردم دارند غذا می خورند، راه می روم و گریه می کنم و غذا به این و آن می دهم، یکی برگه ای می دهد دستم می گوید شعر است بخوان، نگاه می کنم تصوری از یک چراغ دار زده است که کشیده اند، اما من فکر می کنم شعر است ، می خوانمش با بغضی که هی می خورم و صدایم در نمی آید، سه خط که می خوانم بغضم می ترکد هق هق می کنم می دهم دست کس دیگری می گویم نمی توانم دیگر بخوانم.
بیدار می شوم.
پ.ن حالا ظهر است اما این بغض از توی خواب با من مانده، گلویم را می فشارد، نه پایین می رود نه می بارد. یاد بیست و چهار خرداد می افتم که دم خانه امان توی سعادت آباد جنگ بود رسما، با پدر و مادر و خواهرم رفته بودیم هرکدام سنگی به دست خشممان را پرتاب می کردیم به باتوم به دست ها، پدرم که یادمان می داد وقتی گفتم فرار کنید برویم سمت ماشین که چند خیابان آنورتر پارک است و از دو تا در سوار شوید نه یک در که وقت نگیرد. یاد آن گاز فلفلی می افتم که درست خورد کنار پای پدرم که داشت فیلم می گرفت از باتوم به دست های آنور سنگر فلزی و من که درست پشت سرش بودم سینه ام داشت آتش می گرفت، با هم فرار کردیم توی کوچه ها، ریه هایش ناراحت بود با آن ترکشی که هنوز توی سینه اش یادگار مانده، سیاه شده بود پدرم، رسیدیم جایی که دود می دادند به جفتمان که داشتیم دیگر خون بالا می آوردیم از سرفه، پدرم بدتر از من بود و من رویم نمی شد سیگار دود بگیرم و بدهم توی صورتش. یاد چند شب بعدش می افتم که به بهانه ی قدم زدن رفت بیرون و رفته بود سرمعرکه ای که تا مدت ها پهن بود توی خیابان های سعادت آباد، وقتی به قول خودش نینجا های مدل جدید حمله کرده بودند از در و دیوار، موقع فرار خورده بود زمین و گوشت و پوست آرنجش رفته بود با آستین پاره و خونی آمد خانه. و من هی نگاه می کردم و هی میگفتم درد نمی کند می گفت اگر تیر خورده بودی ، اگر ترکش نارنجک ساق پایت را ترکانده بود می فهمیدی این ها درد نیست. یاد اشک های پدرم می افتم وقتی ممد نبودی از تلویزیون پخش می شد، ومی گفت با همین ها ما رفتیم به جبهه، و توی سرمان هیچی نبود جز همین آهنگ ها که مارا می خواند برای دفاع برای جنگ.
دلم برای پدرم تنگ است. دلم برای پای پدرم که می لنگد و برای چشمهاش که به اشک می نشیند گاهی. دلم برای دست های زمختش و جای زخم هایی که بر تنش مانده و من همیشه شرم داشتم از نگاه کردن بهشان تنگ است. بغضم بازشده و حالا دارد سیل می بارد...

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

این پست نام ندارد

یک - دوم خرداد، سال هفتاد و شش فقط چهار روز کم داشتم که بروم رای بدهم به خاتمی، فقط چهار روز، اما کلی آدم از در و همسایه و فامیل را جمع کردم که رای بدهند به خاتمی ، آنروز چند بار رفتم توی حوزه های مختلف با آدم های مختلف و دلم راضی شده بود که رای داده ام دیگر، رای اول من دوره ی دوم خاتمی بود، دیگر کسی را دنبال خودم نکشیدم ، رای دادم به تنهایی و دوره ی بعد داشتم حرص می خوردم از رأیی که مردم می دادند به احمدی نژاد که انتقامی گرفته باشند از هاشمی شاید که بگویند گذر پوست به دباغ خانه افتاده است و حالا بنشین و نگاه کن که بر صندلی ریاست نشستنت افتاده دست ما.
دو- دوم خرداد سال پیش، باز داشتم زمین و زمان را جمع می کردم که رای بدهند به موسوی، رفته بودیم با شاهد و امیر و پیمان و محمد و فاطمه و حامد و عمار ورزشگاه آزادی، فاطمه زودتر جدا رفته بود و زنانه مردانه اش که کرده بودند تک افتاده بودم میان دخترانی از همه رنگ و مدل که پارچه ی سبزی یکرنگ شان کرده بود، دلم پیش بقیه بود توی مردانه و چشمم به آنهمه آدم که آمدنشان تمامی نداشت، تنها بودم و تنهایی شعار دادنم نمی آمد، مهمان ها آمدند یکی یکی حرف زدند و شعارها بلند و بلند تر شد و به خاتمی که رسید فکر می کردم به عرش رسید این خواست همگانی – نرسید اما- به خودم که آمدم داشتم جیغ می زدم، شعار میدادم، تنها، تنها و با جمع، آنجا بود که فکر کردم این اولین رای من است، رایی که از آن من به تنهایی است اما در کنار دیگران، رایی که نه به خاطر جو دوستان، نه به خاطر همرنگی با هم پیاله و پیمان ها که حق من است ، که از آن من است، و دلم پر می کشید که رای من با تمام استقلالش چه همرنگ است با دیگران، دوم خرداد هشتاد و هشت بود که فهمیدم اولین رایم را دارم بیست ودوم خرداد به صندوق می اندازم.
سه- توی ورزشگاه گرم بود، آتش می بارید از آسمان و از فریاد های جمعیت، بیرون هم که آمدیم فرقی نمی کرد چندان، خرداد تهران داغ است و باور دارم که از هشتاد و هشت تا به قیامت این داغ با تهران خواهد ماند. متفرق شدن آن جمعیت از تنها دو در تنگ و ترش خودش مصیبتی بود، اما چقدر خوب یادم است که مصیبت یادمان رفته بود، نه داغی هوا نه خاکی که پخش هوا بود و به ریه هامان می نشست، نه صف طولانی ماشین ها ی پشت هم، نه ترافیکی که قفل شده بود و جلو نمی رفت، باری برایمان نبود، می خندیدیم، همه ، نه فقط ما، همه ی آنها که بودند آنجا، آن مرد میانسالی که با خنده می گفت کار اینها تمام است ما برنده می شویم، صدای موزیکی که از ماشین ها بلند بود، آن ماشین پر از دختران در حال رقص و شادی که عمار می گفت کمپوت هلو، نه تن هامان خستگی می فهمید نه دل هامان نه حنجره هامان، آن وسط بستنی یخی که دوره گرد می فروخت مثل مائده بهشتی بود و چقدر چسبید همان بستنی یخی آلبالویی که توی اون هوا کلی خاک هم بهش نشسته بود. دلمان به خانه تکانی بزرگی خوش بود که دیگر هیچ غباری به دلمان نمی نشست.
چهار- عین سگ کتک خورده دارم از صبح گریه می کنم، بند نمی آید، هوا اینجا خنک است، داغی خرداد را ندارد، انگار کن اول فروردین. به دست بدون دست بند سبزم نگاه می کنم و اشک امانم نمی دهد، سکوت یکشنبه ی اینجا دارد گوشم را کر می کند، فریاد می خواهم، که حنجره ام آرام گیرد، خاک می خواهم که توی گلویم بریزم که بغضم را بخواباند، و یا آفتابی که خاطراتم را بسوزاند. این جا خرداد نیست، می است، اینجا آفتاب نیست، ابر است، اینجا هوایش خاک ندارد، دود ندارد، اینجا ترافیک ندارد، ماشین پشت ماشین آدم های توی صف امید ندارد، اینجا فریاد ندارد، باشگاه آزادی ندارد،، اینجا بستنی یخی هایش هفت رنگ است ، دست فروش ندارد، اینجا دوست که با من شعار داده باشد ندارم، دوست دوم خرداد دیده ندارم ، اینجا خردادش داغ ندارد.