۱۳۹۷ اسفند ۲۲, چهارشنبه

"خوب و بد زندگی با هم است... یک چند این یک چند آن"

یک سال و نیم پیش نوشتم  اینجا که خسته‌ام از جایی که هستم. گفتم می‌خواهم بکنم، بروم. کندم و رفتم، شش ماه است حالا. آمده‌ام این سر دنیا دوباره. یک‌جا نزدیک‌تر به خانه. خانه‌ای یک کوچه آنورتر از خواهر و برادرم. برادری که هیجده‌سال بود نزدیکش، در یک شهر نبوده‌ام. باید بروم باز. دو ماه دیگر تمام این اسباب را که ذره ذره دارد بزرگتر می‌شود باید بردارم و بروم دوباره. به یک شهر دیگر، کار است دیگر، آدم را دنبال خودش می‌کشد. کار دانشگاهی باشد که دیگر باید بشینی ببینی کجا صدایت می‌کنند. دلم خوش است نه ماهی هم محله بوده‌ایم، دلم خوش است هنوز توی همین کشور خواهم بود، گیرم ۵-۶ ساعتی دورتر.
دو سال است ننوشته ام چندان. هرچند هزاربار نشستم به نوشتن و شانه خالی کردم. هزاربار توی سرم نوشتم، خواندم، بایگانی کردم. چرایش زیاد است. مادری برایم سخت بوده‌ است، نه انجامش، بودنش. اینکه بشوی تمام و کمال زندگی یک طفل معصوم، اینکه هرکار برای خودت می‌خواهی بکنی دستت بلرزد، بگویی نه ولش کن او واجب‌تر است. برای مادر بودن، مادر سالم بودن باید کمی خودخواه بود. باید بتوانی بگویی اشکال ندارد این وقت برای خودم باشد، این هزینه برای خودم باشد. بگویی اشکال ندارد این را نداشته باشد، یا کمی تنها باشد، یا دلش برایم گاهی تنگ شود. باید بتوانی اشک بچه‌ای که نمی‌خواهد از دامنت جدا شود را تاب بیاوری. خفه می‌شوی وگرنه. شدم من. دو سال که خانه نشستم به بچه‌داری، هر روز یک بند بیشتر در مرداب بی‌هوایی فرورفتم. وقتی خواب نداری، حتی یک وعده غذایت را نمی‌توانی سر فرصت و نشسته بخوری، اینکه حتی وقتی دلت گرفته و داری از درون می‌پاشی نمی‌توانی حتی بروی از خانه بیرون به قدمی راه رفتن چرا که بچه خانه‌ تنها می‌ماند. اینکه وقتی دلت می‌خواهد بنویسی می‌ترسی از خوانده شدن و قضاوت شدن. این‌‌ها همه پیر می‌کند آدم را، من را. بحث یک روز و دو روز و یک ماه و دو ماه نیست. بحث دو سال است. هر روز، دست تنها، صبح تا شب بشوی مادری که دلش، فکرش، ذهنش تنهایی می‌خواهد، خلوت، نوشتن، خواندن، خلق کردن، نفس کشیدن، نه تمام روز، نه هر روز، گاهی، چند ساعتی فقط بی دغدغه و بدو بدو.
به این‌ها اضافه کن هزار مکافات دیگر که در زندگی می‌آید و می‌رود. شش ماه پیش بود، همان زمانِ کندن دوباره و کولی شدن. کم آوردم، کم آوردنی که حتی نمی‌شد به روی خودم بیاورم. تنها که باشی، کم بیاوری فرق دارد، همسر که باشی، مادر باشی حق کم آوردن هم نداری. پس قافله را چه کسی به مقصد برساند؟ 
همان روزها که داشتم تکه تکه می‌فروختم که سبک شویم، چانه می‌زدم، جمع می‌کردم، ویزا می‌گرفتم، ماشین می‌فروختم و چه و چه تنم از خستگی روانم کم آورد. یک روز یادم هست. ظهر بود، پشت فرمان بودم، سر تقاطع خیابان یونورسیته و سن پابلو پشت چراغ قرمز منتظر بودم، داشتم می‌رفتم گواهینامه بین‌المللی را بگیرم که در کشور جدید اگر لازم شد به کارم بیاید. تنم داشت فریاد می‌کشید از درد. مغزم از آنهمه که کشیده بود. چشم‌هایم پر شد از اشک، یادم هست دلم می‌خواست مثل یک جنین مچاله شوم به گریه. فکر کردم این‌ها که بهشان تجاوز می‌شود این حال را دارند حتما. نمی‌دانم چرا این تشبیه به سرم آمد. حس کردم با تمام وجود که به جانم، روانم تجاوز شده، با فشارهایی که دیگر در توانم نبود. فهمیدم آنروز که خستگی و ملالت تا عمق جانم نشسته. 
اینجا که رسیدیم گفتم شاید زمان آن رسیده که نفسی تازه کنم. دریغ، نمی‌دانم چه حکمتی‌است که ما حتی اگر برنامه‌هایمان را روی روز و شب بی تغییر خدا تنظیم کنیم، روز شب می شود و شب روز تا کار ما به روال نچرخد. جزییاتش مهم نیست. من اما از سیاهیی که بودم درش پرت شدم به جایی که جز فرار چاره نمی‌دیدیم. 
چه شب ها بیدار نشستم، به فکر کندن و رفتن. از این زندگی که هر روزش یک بازی دارد. هزاربار فکر کردم، بروم، بی کوله و بار و خداحافظی. صبح که سحر زد اما فکر کردم کجا؟ بچه‌ام چه می‌شود؟ 
مادری یعنی همین، دیگر نمی‌شود کند و رفت، نمی‌شود فرار کرد، نمی‌شود مرد حتی. می‌دانی در تاریک‌ترین شب‌ها حتی گاهی به مردن فکر کردم. که اگر نمی‌شود بروم پس بمیرم. نمی‌شود مرد حتی، بچه بی‌مادر که نمی‌شود بزرگ شود.
سخت بود برگشتن به دخمه افسردگی بعد از هفت سال. سخت بود باور کنم دوباره افسرده شده‌ام. سخت بود کمک بخواهم. همین روزها بود که اولین پنیک اتک (حمله عصبی ) زندگی‌ام سراغم آمد. من این همه بالا و پایین داشته زندگی برایم، چطور این بار اول است که سراغم می‌آید؟ همان زنگ خطری بود که حالم خوش نیست، دستی به جنبانم به زنده ماندن.
شب سال نو بود. رفته بودیم یک فستیوال که درش یک جماعت صدها هزارنفری، هر کس به دستش مشعلی، آتش می زدند و توی خیابان اصلی شهر راه می‌افتادند تا برسند به پارک اصلی شهر و مابقی داستان.
ما هم داشتیم به موازات آنها توی پیاده‌رو راه می‌رفتیم. جمعیت زیاد بود و هرچه جلوتر می‌رفتیم فضا بسته تر می‌شد. یک جایی دیگر جماعت به جلو نمی‌رفت. همه ایستاده بودند. کم کم فضا فشرده‌تر می‌شد. دخترک بغل من بود. بوی آتش و دود و صدای تبل‌های بلند و هزار هزار آدم داشت حالم را بد می‌کرد. یک لحظه حس کردم دارم خفه می‌شوم. نفسم به شماره افتاد و قلبم به تپشی که گفتم حالا می‌ایستد. بچه را دادم به پدرش گفتم ببرش جای امن. نشستم به زانو. کندم کت و شال و همه را. نفس نفس می‌زدم و گریه می‌کردم. حس می‌کردم در حال مردنم. انگار کل دنیا روی پشت من سوار بود.  له شده بودم، کوچک شده بودم ، داشتم می‌رفتم توی زمین. گفتم چه عجیب که اینجا و حالا جای مردن باشد. یکی پشتم را گرفت و گفت نترس. حمله عصبی است. گفتم نفسم بالا نمی آید. گفت شمرده و بلند نفس بکش. دستم را گرفت و شمرد. به شمارشش نفس کشیدم. کمی بعدتر برگشتم به دنیا. بعد‌تر رفتم راجع بهش خواندم. این که چه می‌شود و چه حسی دارد و چه و چه.  برایم در ماه بعدش یکبار دیگر پیش آمد. 
این مدت هرکاری کرده‌ام که بهتر شوم. کمک گرفتم، حرف زدم با کسی که حالیش بود دردم چه بود. حرف زدم با امین که اگر به دادم نرسد از دست می‌روم، می‌رویم. شروع کردم به خلق کردن دوباره. عکس می‌گیرم هر روز،هر چقدر مادرانگی اجازه دهد، آن زمان که دارم عکس می‌گیرم از تمام دنیا به دورم. هیچ چیز در سرم نیست جز آنچه جلویم چیده ام. می‌روم به حالی که دلم می‌خواهد حال همیشه ام باشد. لذت در لحظه بودن. مدیتیشن هم کرده ام. مدام به خودم می‌گویم درست می‌شود. مدام خودم را می‌پایم که به بیراهه نروم. هفته‌ای سه بار دخترک چند‌ساعتی می‌رود مهد. من می‌روم می‌دوم، آنقدر که تمام فریادم در نفس‌هایم خالی شود.به خودم می‌گویم یادت باشد چقدر جان داری، یادت باشد از راه آمده، این نیز بگذرد...

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه

ناگفته‌های مخطط

 پانزده سال شد. سه روز گذشته از پانزده سالگی آنروز که مرگ برایم معنای دیگری پیدا کرد. در این پانزده سال جسته و گریخته یاد آنروز می‌کنم و تاثیرش در اینی که حالا هستم را می‌بینم. امسال اما خیلی یاد حواشی‌اش افتاده‌ام. یاد جزئیات حادثه، با دقتی عجیب. انگار حالا بعد از پانزده سال بهتر یادم می‌آید چه شد. بیست و یک ساله بودم. هفت هشت ماهی از رابطه‌ام با ک می‌گذشت و دوره‌ی ماه عسل رابطه سر آمده بود. همان ‌روز داشتم برایش می‌گفتم چرا رابطه‌ی ما آن چیزی نیست که من بخواهم. چرا خوشحال نیستم. دانشگاه بودیم. بی‌قرار بودم. خیلی بی‌قرار. دلم می‌خواست دل سیر و جدی حرف بزنیم. بچه‌های کلاس پولشان را دادند به من که برای تولد یکی از بچه ها از طرف همه کادو بخرم. همان پولی که میان ولوشوی حادثه از کیفم دزدیدند. خودم برای کلاس تصویر سازی مداد رنگی می‌خواستم. گفتم بیا برویم انقلاب من مداد بخرم و توی راه حرف بزنیم. پیاده رفتیم و برگشتیم. تمام راه از تفاوت‌هایمان گفتم و چرا این تفاوت‌ها عوض نمی‌شود و چقدر ناراحتم که این تفاوت‌ها هست چرا که دوستش دارم و بهش وابستگی دارم. کلی برایم از آینده گفت و تغییراتی که می‌خواست ایجاد کند و که به هم نزدیک‌تر می‌شویم. می‌گفت بیخود نگرانم و دارم بزرگش می کنم. دلم بی‌قرار بود اما، خیلی. رسیدیم به رو به روی دانشگاه. پل عابر آن موقع تا دانشگاه دو تا چهارراه فاصله داشت. از وسط خیابان آزادی رد می‌شدیم. سر چهارراه چراغ قرمز بود و ماشین ها در حال کم کردن سرعت و ایستادن. هوا آفتابی بود. از آن آفتاب های تیز که چشم را می‌زند. ک شلوار و پیراهن جین روشن پوشیده بود. همان پیراهنی که بعدها با همان خون ماسیده من رویش یادگار نگه داشت تا سال‌ها، مثل همان ته سیگارهایی که از دورهمی با دوستانش نگه می‌داشت، اتاقش پر بود از همین چیزها. موقع رد شدن از خیابان سمت راست من و یک قدم از من عقب‌تر بود. ماشین پیکانی سمت راستمان داشت به قصد ایستادن نزدیک می‌شد. در آنی یک موتور از پشتش لایی کشید به سمت ما. دیگر چیزی یادم نیست. حافظه‌ام اینجا تاریک است. از این جایش روایت دیگران است. ک گفت باد موتور او را که یک قدم عقب‌تر از من بود پرت کرده بود زمین و به من اصابت کرده بود. من را یک لاین پرت کرده بود عقب و انداخته بود کنار حفاظ بتنی وسط خیابان. سرش را بلند می‌کند و می‌بیند من با صورت افتاده‌ام روی زمین و بلند نمی‌شوم. فکر می‌کند ترسیده‌ام که بلند نمی شوم. می‌آید سراغم و برم می‌گرداند. مقنعه سیاهم روی صورت را پوشانده، همینطور که صدایم می‌کند مقنعه را کنار می زند. می‌بیند دارم نگاهش می‌کنم و بیدارم. صورتم درست از وسط بینی با یک خط عمودی از میان ابرو تا وسط بینی شکاف برداشته. گفت گوشت و استخوان سفید بود اول و شکاف بی‌خون توی چشم می‌زد. به ثانیه‌ای خون فوران کرده. گفت هیچی نمی‌گفتی و فقط نگاهم می‌کردی انگار داشتی می‌گفتی دیدی گفتم که این رابطه ته ندارد. گفت چشمهایت پر از اشک شد و بعد خون قاطی اشک چشمت را پر کرد. گفت هیچوقت آن لحظه یادم نمی رود. گفت نشاندمت کنار حفاظ بتنی که خون توی حلق و چشمت نرود و دویدم توی دانشگاه که بگویم زنگ بزنند به اورژانس. تا اینجایش را من هنوز یادم نمی آید. کم کم دورم شلوغ می‌شود. یکی از دخترهای دانشگاه که از قضا همکلاسی خودم است و مرا می‌شناسد می‌آید سراغم و می‌پرسد تو که هستی؟ می‌گویم هانیه. دلش می‌ریزد. خودش سالها قبل تصادفی داشته که صورتش را خراب کرده و از دیدن صورت له شده و غیرقابل شناسایی ام حس همدردی‌اش می‌گیرد تا همراه من بیاید به بیمارستان. گفت همینطور که نشسته بودی دنبال کفشت می‌گشتی که از پایت درآمده بود. دادمش دستت و خودت کردی توی پایت. من هنوز یادم نیست این‌ها را. می‌گویند وقتی میزان درد از توان بدن خارج باشد مغز حواس را مختل می کند. شاید برای همین یادم نیست. حراست دانشگاه می گوید به ما ربطی ندارد که زنگ بزنیم اورژانس. اتفاق بیرون از دانشگاه افتاده. یکی از دانشجوها داوطلب می‌شود مرا به بیمارستان برساند. من را سوار پراید سفید رنگی می‌کنند. عقب راننده مرا می‌نشانند و رویا همان دختری که به کمک آمده کنارم می‌نشیند. یکی که حالا یادم نیست کنار او و یکی دیگر که نمی‌شناسم هم جلو. ک می‌خواهد سوار شود می‌گویند جا نیست! اینجا را یادم هست. نگاه کردم با درماندگی و با صدایی که خودم نمی‌شناختم و کلمات درهم گفتم ک بیاید. دوباره یادم نمی‌آید. بعد انگار خواب می‌بینم. صدای همهمه می‌شنوم. و همه چیز با سرعتی عجیب در حال اتفاق است. انگار خوابم فیلمی است روی سرعت بالا. درد دارم در خواب. می‌بینم مدادهای رنگی پخش هوا می‌شود. می‌بینم نشسته‌ام زمین و دورم شلوغ است و مدادهای رنگی جدیدم همه روی زمین ریخته. از همهمه دردم انگار بیشتر می‌شود. بیدار می‌شوم با یک ناله‌ی بلند. توی ماشینم. نمی‌فهمم چرا. نگاهم می‌افتد به سقف طوسی رنگ پراید. می‌آید پایین به مقنعه‌ام که از خیسی سنگین است. چرا خیسم؟ چرا درد دارم. چرا سرم انگار هزار کیلو شده؟ دست می‌کشم به مقنعه. رویا می‌گوید تصادف کردی. دست نزن خون است. سرت را بالا بگیر. می‌خواهم بالا بیاورم. درد را. خون را. دارم خفه می‌شوم. چرا هوا را در ریه‌ام حس نمی‌کنم؟ سرم دارد منفجر می‌شود. سرم از سنگینی بالا نمی‌آید که جلویم را ببینم. همانطور زیر چشمی نگاه می‌کنم. کیارش جلو نشسته و برگشته نگاه می‌کند. می‌گوید حالا می‌رسیم. در چشمهایش دردی هست که نمی‌شناسم. می‌رسیم به بیمارستان. من را روی پا می‌برند به اورژانس. پرستار همه را بیرون می‌کند. روی لبه تخت نشسته‌ام. مقنعه را هول می‌دهد عقب و از سرم می‌افتد دور گردنم. می‌خواهم بگویم درش بیار سنگین است نمی‌توانم. بلندم می‌کند و می‌گوید بیا کنار ‌سینک باید صورتت را بشورم برای بخیه زدن. چرا اینقدر سنگین شده‌ام؟ چرا راه نمی‌توانم بروم؟ چرا بیدارم؟ می‌رسیم به سینک. بزرگ و نقره‌ای است. جلویش یک آینه بزرگ است. نگاه ماتم می‌افتد به آینه. دلم هوری می‌ریزد. این کیست در آینه که نگاهم می‌کند؟ حواس مه گرفته‌ام به زور می‌خواهد بفهمد چه خبر است. کله‌ام انگار دو برابر شده. اجزای صورتم سر جایش نیست. انگار پیکاسو نقاشی‌ام کرده باشد. چشمهایم از ورم شده دو تا تیله خون گرفته سیاه. پیشانیم از ورم شبیه تبر شده. انگار کوه بنقش کبودی روی پیشانی‌ام به دقیقه‌ای بالا آمده. از بالا آمدگی میان ابروهایم چشمهایم از هم دور شده. شبیه خرچنگ. و آن شکاف سیاه و عمیق و بلند میان صورتم! حس می کنم دستم به پهنا می‌رود تویش. سر بینی‌ام آمده زیر چشم چپم و سوراخ هایش از ورم داره پاره می‌شود انگار. از تصویر توی آینه می‌ترسم. فکر می‌کنم این خواب است. مگر می‌شود؟ این خواب است. یک خواب خیلی بد و دردناک. منتظرم بیدار شوم. پرستار سِرُم را خالی می‌کند روی صورتم و می‌گوید دست بکش خون‌ها برود. دل توی دلم نیست. می‌گویم الان بیدار می‌شوم. مگر می‌شود پرستار مرا بیاورد با این قیافه جلوی آینه؟ مگر می‌شود بگوید خودت صورتت را بشور؟ نه این خواب است چرا بیدار نمی‌شوم؟ می‌خواباندم روی تخت. یک پرستار دیگر می رسد. می‌گوید دکتر الان می‌آید برای بخیه. مقنعه را بالاخره از سرم در می‌آورند. یکی شان با تاسف می‌پرسد دماغت را عمل کرده بودی؟ می‌گویم نه. دغدغه‌اش این بود که اگر عمل کرده بودم با این تصادف پول عملم حیف و میل شده بود! هنوز باور نمي‌شود. دلم می‌خواهد بزنمشان. جان ندارم اما. هنوز تصویر توی آینه دارد مثل پتک توی سرم می‌خورد. می‌خواهم بیدار شوم. دکتر می‌آید بالای سرم. می پرسد چه شده می‌گویند تصادف. نگاهی می‌کند و می‌گوید دماغش له شده مثل هندوانه‌ای که از پشت بام افتاده باشد. من هنوز باورم نمی شود. هیچ چیز را. نه حرف های این‌ها را نه قیافه‌ی توی آینه را. می‌گوید حالا من این دماغ را چطور جمع کنم؟ آمپولی می‌زند به گوشت صورت. شروع می‌کند به بخیه زدن. دل توی دلم نیست. نخ را می‌برد. می‌گوید یکی بیاید دست‌های این را بگیرد می‌خواهم دماغش را جا بیاندازم. کار دارد حالا. دست‌هایم را به هم گره می‌کنم از ترس. منتظرم بیایند دست‌هایم را بگیرند. اما قبل از آنکه کسی بیاید انگشتانش را می‌کند توی دماغم و با دست دیگر از بالا فشار می‌دهد. نفسم می‌رود. بلندترین دادی که از وجودم بتواند بیرون بیاید می‌کشم. کارش اما تمام نمی‌شود. با شصت دستش از راست به چپ دماغم را محکم می‌مالد و همزمان با دست دیگر از چپ به راست فشار می‌آورد. داد من تمامی ندارد. بعد از دقیقه ای  که انگار یک عمر بود کارش تمام می‌شود می‌گوید برود برای عکس برداری. من حالا باورم شده که خواب نیست. کل کلاس دانشگاه پشت در اورژانس جمع شده‌اند. گفتند از صدای داد من گریه‌شان گرفته بود. دادی که تمامی نداشت. دکتر گفته بود مریض معمولا از درد بیهوش می‌شود اما خوب من نشدم. گفته بود مجبور شده تکه‌های کوچک استخوان را به هم فشار دهد که شاید بهم بچسبند و بعدا بشود در عمل ترمیمی درستش کرد. مابقی ماجرا، دندان‌های شکسته، دادگاه، پزشکی قانونی، و هزار بساط دیگر گرچه داستانی است برای خودش اما گفتن ندارد. همین یک ساعت اول زندگی‌ام را و نگاهم را به زندگی تغییر داد. خودم را از همیشه به مرگ نزدیکتر دیدم و زندگی برایم انگار هدیه‌ای دوباره بود. آسان‌گیر شدم. دلم خواست قدر لحظه بدانم. در لحظه باشم. همدردی و همیاری کیارش در آن روزها مرا در دینی فرو برد که یادم رفت همان روز داشتم از رابطه‌ی بی‌سرانجام حرف می‌زدم. تصادفم و حواشی‌اش نقش بزرگی در ادامه‌ی رابطه‌ای داشت که باید همان روزها تمام می‌شد. رابطه‌ای که هرچه پیشتر رفت سخت‌تر شد تا اینکه چهار سال بعد، حادثه‌ی سرنوشت ساز دیگری -دوباره در اردیبهشت ماه- مهر اتمام رابطه را گذاشت. حادثه‌ای که هنوز بعد از ۱۱ سال از باز گفتنش برای خودم حتی سر باز می‌زنم. شاید وقتی دیگر زمان بیرون ریختن و فراموش کردنش باشد.
اما این روزها هنوز گاهی خواب ک را می‌بینم. به ندرت، اما هنوز توی خواب در حال فرارم و او دنبالم. در بیداری اما این روزها گاهی یاد لحظه‌های خوش هم می‌افتم. می‌توانم خوبی‌هایش را، شیرینی‌های لحظات خوبمان را بی‌سایه‌ی سنگین دردی که در رابطه کشیدم/کشید؟ به یاد بیاورم و لبخندی بزنم. یاد شوخ طبعیش بیفتم، که در تضاد با سادگی و جدیت و زودباوری آن روزهای من منشأ خنده و شوخی بین ما بود. دیگر از فکر کجای کار اشتباه کردم یا کرد بیرون آمده‌ام. حالا او، آن سال‌ها و خاطراتش تنها جزئی از گذشته است. گذشته‌ای دور. همین روزها سی و شش ساله می‌شوم. دختری دارم که به زودی دو سالش می‌شود و تنها مرور این خاطرات است و بهبود روانم که یادم می‌آورد کم کم دارم به میانسالی نزدیک می‌شوم. به صورت دخترکم که انگار سیب دو نیم شده است با خودم با پوست و موی روشن نگاه می‌کنم، به یکدنگی‌هایش که شبیه خودم است، به مهربانی‌اش و دل نازکی‌اش، به سرسختی‌اش، و فکر می‌کنم چه کار کنم که راه‌های خطای مرا نرود. هیچ چیز اما در دست من نیست جز این‌که برایش بمانم، مأمن امنی که از هر خطایی به آغوشم باز گردد. که غیر از این نه از من بر می‌آید و نه او برمي‌تابد. 

۱۳۹۶ مرداد ۱۹, پنجشنبه

منشین، برو که هنگام رفتن است

همینطور که دارم رانندگی می‌کنم نگاهم به مردم است. فکر می‌کنم شش سال کافی است که بگویم فرهنگ آمریکا را دوست ندارم. چراغ سبز نارنجی می‌شود و زیر لب فحشی حواله عابر پیاده ای میکنم که چراغ قرمز و سبز هیچ معنایی برایش ندارد و حتی زحمت یک نیم نگاه به خیابان را به خودش نمی دهد و راه می افتد وسط خیابان. حوصله مردم را ندارم. فکر میکنم این توی قیافه ام خیلی پیداست و هرچند رسم ادب را با گفتن "سلام" و "روز خوش" به جا می آوردم، نگاه دل زده ام لو می‌دهدم. نورا دارد عقب ماشین غرغر می کند. از توی صندلی کودک نشستن خوشش نمی آید و خوب نمی شود برای یک بچه یک ساله توضیح داد که چرا باید آنجا بشیند و پشتش به من و رویش به صندلی باشد و با کمربند بسته شده باشد. هر چند دقیقه یکبار یک "الان می رسیم" می‌گویم و باز زیر لب فحش می دهم که چرا برای هرکاری توی این مملکت باید سوار ماشین شد! 
دلم از دیالوگ های سرتا پا سطحی و بی معنا به هم می‌خورد. فکر میکنم یعنی این مردم هیچ چیزی غیر از روزمرگی تهوع آور ندارند که ازش حرف بزنند؟ کمی عمیق ترها فورا حرف را به حماقت ترامپ می‌کشانند. من حالم از تمام این مزخرفات به هم می خورد. راستی چرا هیچ عمقی در حرف های آدم ها نیست؟ یک لایه‌ی زیرین که مغز آدم را کمی قلقلک بدهد، دل آدم را کمی غنج بیاندازد از زیبایی فکر. همه چیز در به رخ کشیدنی آبکی از روزمرگی ها خلاصه می شود. من هم از دیدن یک منظره زیبا، نوشیدن یک قهوه خوب، بودن در یک جای جدید، خوردن یک غذای خوب به وجد می آیم ولی زندگی که فقط این چیزها نیست هست؟ وای بر من اگر قرار است زندگی جدید تکرار همین چیزها باشد. از سر ناچاری که سراغ می‌گیرم از هم زبان های داخل ایران، اوضاع اگر بدتر نباشد بهتر نیست. از تظاهر به روشنفکری و عمیق اندیشیدن بلاگرهای خودنما همانقدر عقم می‌گیرد که از بی معنایی سطحی این وری ها. خوب گله ای هم نیست. آن آدمهایی که من دلم برای یک ساعت معاشرت برایشان تنگ شده توی دنیای مجازی کاری ندارند که بکنند. 
فکر می کنم چطور دخترم را از این پوچی واگیردار بر حذر دارم. چطور به فکرش نگاهش عمق ببخشم. عمقی که اکثرا تنها با تجربه درد پدید می آید. چطور ذهنش را از این چهارچوب بی معنای آمریکایی بیرون بیاورم. گیرم خانه ام تلویزیون ندارد، مدرسه را چه کنم؟ هم کلاسی ها را؟ نمی شود که بچه را زندانی کرد. دلم از فکر اینکه بچه ام تبدیل به یک مصرف گرای بی بته شود به درد می آید. دلم می خواهد از این جا بروم. دلم میخواهد یک جایی باشم که شهر واقعی باشد، خیابان ها جای راه رفتن باشد، که بشود با مردم کوچه و خیابان دو کلمه حرف زد و بی آنکه دلت از نقاب شاد بی دغدغه شان بهم خورد. یک جا که زبان مردمش کمی عمیق تر باشد، حرف هایشان شنیدنی تر که فکر کنی چیزی دارد به دانشت اضافه می‌کند. جایی که بشود شادی‌ های کوچک زندگی را قدر دانست نه برای نشان دادنشان در دنیای مجازی که در تضادشان با هزار درد و نارسایی دیگر که زنده بودن و زندگی کردن دارد. دلم می‌خواهد بروم یک جایی که زندگی کردن واقعی باشد. آخ که چقدر دلم می‌خواهد بروم. 

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

خواب دیدم چشمی را می‌شویم که در زلال مردمش ماهی به خواب می رود، و از سوزن سوزن مژگان، خون می رود از انگشتانم، که بر پوست کشیده‌ی خاطرات دف می‌ زد...

۱۳۹۴ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

حاشیه

"تنها نقص من حاشیه رفتن است و بس."
بیرُن پاشا

پریدم. گفته بودم وقتش که بشود می پرم. کار پر درآمدم را ول کردم و کاری دیگر، نزدیک تر با ساعات کار کمتر پیدا کردم. طراحی و دیزاین داخلی. جالب است، چون هم جدید است و پروسه یادگرفتن همیشه موتور محرک بوده برایم، و جالب است به ذات خودش که مدام نو می شود. تصمیم سختی بود. حقوقش یک چهارم کمتر است و من شرط کردم که یک روز هم کمتر کار کنم و آنها هم قبول کردند. درآمدم یک سوم کم شده حالا و خب سخت است. اما کلی وقت دارم حالا برای خودم. ترسناک است. دو سال بود که وقت برای خودم نداشتم. حالا مانده ام چه کار کنم. تمایل آدم همیشه به تلف کردن است. وقت را پای شبکه های اجتماعی به چاه مستراح بریزی مثلا. حالا سه هفته است که کار جدیدم را شروع کرده ام. عهد کردم ام که برنامه ای بریزم که وقتم به بطالت نگذرد. سخت است اما. تن آدم چه کشش عجیبی به لَخت شدن دارد. وقت اضافه برای من مساوی است با فکر و خیال اضافه. به خودم می آیم دو ساعت نشسته ام و فکر کرده ام به هزار چیز که یک چیزش به کار حالایم نمی آید، به این می گویم تلف کردن، حاشیه رفتن. قبلا که راهم دور بود توی ماشین به کتاب الکترونیک گوش می دادم. روزی دو ساعت. دلم خوش بود که حداقل سهم مطالعه ام را از توی راه در میاورم. بدی اش و شاید خوبی اش این بود که فقط زبان اصلی می شود کتاب گوش داد. فارسی تعطیل. دلم کتاب فارسی خواندن می خواهد. هرچند ترجمه های فارسی دیگر به دلم نمی  نشیند و باید کلی زور بزنم که بتوانم یک کتاب ترجمه شده را تا ته بخوانم، اما واجب است. از خودم شرمنده ام. فارسی ام دارد روز به روز تحلیل می رود. وقتی روزی ده ساعت فقط انگلیسی حرف بزنی، بخوانی، بشنوی، زبان پیش فرض مغزت عوض می شود. مدام مچ خودم را میگیرم که دارم به انگلیسی فکر میکنم یا حرفهای فارسی ام را از انگلیسی ترجمه میکنم، بعد از خودم لجم می گیرد. چه کار کنم اما؟ این جنگ طاقت فرسا برنده و بازنده ندارد. من هیچوقت ( یا شاید حالا حالاها) در انگلیسی به تیز زبانی فارسی نمی شوم و فارسی ام اگر به این منوال پیش بروم به مسخرگی زبان دوم می شود. چاره اش را نمی دانم اما. فکر میکنم کتاب فارسی خواندن کمک کند. همین است که زور کرده ام خودم را به ترجمه خواندن، ترجمه هایی که به ندرت خوب از آب در آمده اند. فکر می‌کنم منی که مدام می گفتم بچه دار اگر شوم باید فارسی اش سلیس باشد، خودم دارم گاف می دهم. حس می کنم گم شده ام. یک جایی میان دو شهر، دو فرهنگ، دو زبان. یک جایی میان کندن و رسیدن مانده ام. حس عجیبی است این بی تعلقی. آدم را بی قید می کند. یک جاهایی خوب است. من اما بدی هایش بیشتر به چشمم می آید حالا. اینکه آدم دیگر هیچ چیزش، حتی زبانش، صد در صد به هیچ جایی تعلق نداشته باشد ترسناک است. 
امروز بعد از هشت سال یاد یک خاطره از ک افتادم و دلم برایش تنگ شد. عجیب است. بعد از هشت سال که رابطه ام را با او تمام کردم و به واقع از دستش فرار کردم دلم یک لحظه برایش تنگ شد. پنج سال رابطه در اوج دوران شور و شر دانشگاه چیزی نیست که آدم یادش برود. اما در آمدن از رابطه ای که بخش دوستی اش خیلی پر رنگ تر از رمانتیکش بود و  هر روز بیمارتر میشد برایم چنان سخت و در نهایت چنان دراماتیک تمام شد که تا مدت ها سعی می کردم به هیچ چیزش فکر نکنم. آدمی که یک زمان چنان دوست می داشتم شد کابوس شب هایم. دوستی اش را دوست داشتم، همان سخت تر کرده بود کندن و رفتن را. بریدم اما و هرچه التماس کرد برنگشتم. بیمار بود و بیمارگونه مرا میخواست. من اما گریختم و به اندازه تمام روزهای رفته گریستم. حالا امروز، بعد از هشت سال که او حتی از خواب هایم پاک شده یادش کردم. خیلی اتفاقی یاد روزی افتادم که سر کلاس معارف نشسته بودم. درب کلاس چوبی بود با یک شیشه مربع کوچک در وسط که می شد از بیرون توی کلاس را دید. آمده بود پشت در کلاس و برایم شکلک در می آورد. نیم ساعت آخر کلاس را همانجا ماند و شکلک در آورد. مست بود. بغلی اش پر مشروب توی جیب اورکت بلند سورمه ای اش بود و هی در می آورد و نشان میداد و می خندید. می خندیدم و می ترسیدم که آخوند استاد سر کلاس ببیندش. یاد دیوانگی هایش افتادم و ناخودآگاه دوباره خندیدم. این خاطره مال دوازده سال پیش است. این اعدادی که حالا برای رجوع گذشته ازشان استفاده می کنم غیر واقعی اند. ده سال پیش، دوازده سال پیش، بیست سال پیش. یک ماه دیگر می شوم سی و سه ساله. داشتم با امین راجع به سن بلوغ حرف می زدم. گفت سن بلوغ را اینجا از سیزده تا نوزده می دانند. فکر کردم من بیست سال پیش سیزده سالم بوده است. هول برم داشت. زندگی ام کجا دارد می رود؟ احساس می کنم زندگی دارد از لای دست هایم سر می خورد بی آنکه بتوانم حتی دل سیر نگاهش کنم. این را بگذار کنار حس تلف کردن روزها. راستی چرا من همیشه بی قرارم؟ این منم فقط؟ چرا اکثر آدم ها حداقل از بیرون قرار دارند؟ کاش یکی می آمد که مرا از بیرون دیده و میگفت این بی قراری در من آیا از بیرون به چشم می آید؟ یا من هم مثل بقیه موقر و سر به کار خویشم؟ یکی کاش بیاید بگوید کجای کار من می لنگد.

۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

خلاص

نه ماه است ننوشته ام. هر بار آمدم بنویسم ترسیدم. ترسیدم از حرف هایی که زدنش یعنی باور کردنش. باور کردن چیزهایی که هیچ کس هیچوقت نمی خواهد راجع به خودش بشنود چه برسد که بپذیرد. هفت ماهش را در خانه ی زوجی زندگی کردیم. همان خانه ای که راجع بهش نوشتم:
«شد یک ماه که آمده ایم شهر جدید و خانه جدید. دنویل زیباست. زیبای خشک و خالی نیست. زیبای رویایی است. شبیه کارتون های بچگی. سراسر تپه های وسیع یک دست سبز است. سبزی که گاهی گله گله با گل های نارنجی رنگ شده. یک خط در میان گاو دارد، اسب دارد و آهو. هوایش تازه تر است و خنک تر از سن خوزه. خانه هم راحت و است دنج. از در که تو می آیی به پذیرایی می رسی و آشپزخانه ی بزرگی که به رسم خانه های قدیم تر ایران بزرگ است و از حال جدا. رو به رویت یک بالکن است که باز می شود به منظره‌ ای نفس گیر. خانه روی تپه است و منظره ی رو به رو دشت شیب داریست پر از درخت و گله گله خانه های خواستنی و دورتر دوبره تپه بالا میرود و سبزی و سبزی و تازگی.
راه محل کار اما دور است. خسته ام مدام. از خانه که بیرون می روم تا برگردم دوازده و گاهی سیزده ساعت طول میکشد. زیبایی های جای جدید را نمی بینم. بشود گاهی که مثل حالا روز تعطیل را خانه مانده باشم. فکر می کنم به یک سالی که اینجا گذشت. سختی هایش به کنار، شیرینی کم نداشت. کمبودش دوست است. دوست های خوب. دوست هایی با حرف مشترک. آینده دارد کم کمک شکل می گیرد. هر چند که هنوز مخدوش است. هر چه بیشتر می گذرد کمتر دلم می خواهد بچه ای به زندگی ام اضافه شود. نمی دانم برای سن است که بالا می رود یا برای عقلی که محافظه کار تر می شود. فکر می کنم بچه مرا به سمت اجتماعی بودن می کشد. درست به سوی مخالفی که همیشه تمایلم بوده. فکر میکنم اگر بچه نباشد مدام به سمت تنها تر شدن می روم. بعد فکر میکنم واقعا هیچ دلیلی که درش خودخواهی نباشد برای بچه دار شدن نمی شود آورد. فکر میکنم حالا که امکانش هم نیست. فکر کردن در موردش را بگذارم برای بعد اما ذهنم مدام دورش می گردد. می ترسم وقتی که دیگر وقتش گذشته فکر کنم اشتباه کرده ام. امین هم مثل من است. یک روز می گوید بچه، یک روز می گوید بیا خودمان باشیم و لذت زندگی را ببریم. این مدت هر چند وقت یکبار رفته ایم یک شهر نزدیک را دیده ایم...»
و نیمه رهایش کردم. چه فرقی می‌کرد. زندگی خلاصه شده بود در رفتن به سر کار و خانه آمدن. گیرم که بهترینِ دپارتمان شناخته شدم و سندی با اسم و تبریکات دادند دستم. کاری که اینقدر زود درش به جایی برسم حوصله ام را سر می برد. کاری که تهش را بشود در یک سال در بیاوری کار من نیست. راضیم نمی کند. دلم کاری می خواهد که تویش مدام توی راه باشم. برسم به ایستگاهی و بعدش ایستگاه دیگر باشد. یک و ماه و اندیست که حالا آمده ایم خانه‌ی خودمان. بالاخره با امین فکرهایمان را جمع کردیم و تصمیم گرفتیم برویم برکلی زندگی کنیم. گیرم شهر گرانیست و به کار من دور، خیلی دور و هر روز به قدر یک مسافرت رانندگی می کنم. گفتم کارم را عوض می کنم و موقتا می شود هر روز این راه را رفت و آمد. برکلی شبیه اروپاست و گهگاه دل آدم را از حزن لبریز می کند. پر از هیپی و چپ است، شبیه هیچ جای آمریکا که تا به حال دیده ام نیست. کلی "تحصیل کرده" دارد که می شود یک چندتایی را از میانشان پیدا کرد که بشود چند ساعتی حرف زد بی زور شراب و شام و خنده های زورکی. برکلی قدیمی است. بافتش، معماریش دل آدم را تصفیه می کند. چشم نواز است. هوایش خنک است و از کوچه ی ما که روی تپه های شهر است، سانفرانسیسکو با تمام زیبایی هایش آن طرف آب، تنها با یک پل فاصله دل را می برد. تا دانشگاه راهی نیست. نیم ساعتی پیاده. خانه ام برای اولین بار در زندگی خانه ام شده. برایش همه چیز خریده ام. تزئینش کرده ام. موقت نگاهش نمی کنم. گیرم موقت شود دوباره. همین دلم را گرم می کند شب ها که دیروقت یک ساعت و اندی در خلوت اتوبان به سمت خانه گاز می دهم. می روم "خانه". 
خانه ای که حالا هیچی کم ندارد. 
دنبال کاری هستم نزدیک تر که بیشتر خانه باشم. بیشتر وقت با خودم داشته باشم. وقت با شهر بودن، با امین بودن، نوشتن، خواندن، ترجمه کردن، غذا پختن، راه رفتن، هوای تازه نفس کشیدن. گیرم پول کمتری در بیاورم. مهم نیست برایم. ساعتش کمتر باشد، نزدیک باشد، بتوانم بروم دانشگاه دوباره. دنبال مدرک نیستم، دلم یادگرفتن می خواهد دوباره. دلم کار ذهنی می خواهد. یک نفر بنا به دلایلی سه تا از مقاله های کلاس فارسی اش را داد من بنویسم. نه که خودش نتواند. درگیر کاری بود زمانگیر. همین که با سابقه درخشانش چنان اعتمادی کرده بود که  مقاله های یک کلاسش را بدهد من بنویسم کلی ریسک کرده بود. کلاسشان راجع به نثر کلاسیک فارسی بود. متن هایی از تاریخ بیهقی و بلعمی و ... و بعد تحلیل و تحقیق. هر سه تا مقاله را A گرفتم. مثل بچه های بیست گرفته ذوق کرده ام. فکر میکنم حیف است توی کشوری باشی که بهترین دانشگاه های دنیا را دارد و توی شهری که دانشگاه پنجم دنیا درش باشد و استفاده نکنی. امین می گوید کار را بی خیال شو. برای دکترا اپلای کن و با پولی که من میگریم و به تو می دهند زندگی می چرخد. من آدم اینقدر ریسک نیستم. دلم نمی خواهد به شرایط لب مرز مالی برگردم. اینکه پولمان فقط تا سر ماه را جواب بدهد. تکلیفم با خودم هم معلوم نیست. نمی دانم چه کار می خواهم بکنم. اصلا دلم میخواهد پنج سال بروم دانشگاه یا نه؟ آخرش که چه؟ دکترا برای استاد دانشگاه شدن است. من این را می خواهم؟ نمی دانم. فکر می کنم نمی خواهم. فکر می کنم آدم چیزی را که بخواهد اینقدر راجع بهش دودل نیست. جوابش نمی دانم نیست. فکر میکنم نمی دانم حتما نمی خواهم است. می دانم باید دوباره یک ریسک بزرگ بکنم. می دانم باید دوباره یکهو بپرم در چیزی. نمی دانم اما آن چیز چه باید باشد و کی باشد و راجع به چه باشد. گذاشته ام خودش بشود. می دانم وقتش که بشود می پرم. 
این همه نوشتم اما هنوز ننوشته ام چرا مدت ها ننوشتم. این که هر بار خواستم بنویسم نتوانستم به روی خودم نیاورم که چقدر ذهنم درگیر ماجرای گرین کارت برنده شدن پدر و مادرم است. این که وقتی فهمیدم خوشحال نشدم. ترسیدم. دلم ریخت. فکر کردم حالا زود است. حالا تکلیف خودم معلوم نیست. خرجشان چه می شود؟ کجا بروند؟ خانه ی من؟ دوباره زندگی با آدمهایی که سخت ترین آدمهای دنیا هستند برای زندگی کردن زیر یک سقف؟ این که به این فکر کردم چیزی به روی خودم نیاورم. فکر کردم حتی که چیزی نگویم اصلا. اینکه فکر کردم آمدنشان حالا یعنی عذاب جان من و خودشان. فکر کردم خودم که سیتیزن شدم دو سال دیگر می آورمشان. اما مگر می شود؟ نگفتن یک جور دروغ گفتن است. اینکه فکر کردم می توانم با این راز در دلم زندگی کنم. آسوده باشم. اینکه فکر نگفتن تنها یک فکر نبود یک انتخاب ممکن بود. اینکه می توانستم اینقدر بی رحم باشم که بزرگترین شانس زندگی دو تا آدم را ازشان بگیرم. شانس زندگی دوباره کنار بچه ای که اینقدر بی تابی اش را می کنند حالا، توی کشور و شهری که چقدر می تواند سالهای بازنشستگی را برایشان اسان تر کند. اینکه تنها به خودم فکر کنم و امین و بچه های نداشته را بهانه کنم برای نیاوردن پدر و مادرم. اینکه تا مدتی بعد از فهمیدن برنده شدنشان هر روز هر ساعت میان گفتن و نگفتن دست و پا بزنم، بهانه بیاورم، توجیه کنم. چقدر قابلیت خودخواهی در خودم شناختم، قابلیت بی رحمی، قابلیت تبدیل شدن به آدمی که همیشه نفرت داشته ام. چقدر از خودم ترسیدم. چقدر هر روز هر ساعت درد این افکار و مواجه با خودی که نمی شناختم دوپاره ام کرد. چقدر سخت که من از هر دوپاره بیزار بودم. از پاره ی خودخواه، از پاره ی دیگر خواه. از پاره لذت و راحت جو، از پاره ای که نمی تواند حالا که انتخاب راحت خودش دست خودش است بگوید فاک ایت و چیزی را که اینهمه سال آرزو کرده در آغوش بگیرد. در آخر، پاره ی دیگرخواه سابق اما برنده شد. گفتم و برایشان اپلای کردم. چه بار بزرگی اما از دوشم برداشته شد و خدا می داند چه باری با آمدنشان ( یا حتی رد شدن و نیامدنشان) بر دوشم خواهد نشست بعدها. حالا که گفته ام باور دارم کار درست را کرده ام. زندگی با آن خودی که در آن چند هفته از خودم شناختم به مراتب سخت تر از شرایطی است که در آینده ممکن است پیش بیاید. این فکر که ممکن است خیلی چیزها در چند ماه آینده تغییر اساسی کند، تصور زندگی دوباره در یک شهر با پدر و مادرم و مسئولیت نگهداری از آنها اما با تمام ترسناکی اذیتم نمی کند، تنها باعث می شود از لحظه لحظه ي حال و شرایطی که دارم حالا استفاده کنم و لذت ببرم. خانه ام را شهر جدیدم را دوست بدارم و برای اولین بار بعد از سال ها "موقتی" زندگی نکنم. حالم با تمام آشفتگی های ذهنم خوب است. همین کافی است.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

خانه- بی- خانه

بی‌قرار است. می‌خواهد برگردد ایران. پدرم همراهش نمی‌شود. لجباز است. همیشه بوده. می‌خواهد تنها برود. کجا اما؟ چطور؟ با کدام پول؟ کدام خانواده؟ کدام دوست؟ فکر می‌کنم راستی آدم از این بی کس تر هم می‌شود؟ که برای برگشتن به کشور خودش هیچ خانه‌ ای نباشد که کسی در آن میزبان آدم باشد؟ حتی برای چند روز؟ مثل گذشته دارد خواسته‌ ی نشدنی اش را از بچه هایش طلب میکند. می‌گویم مادرم می‌فهمم چه می‌گویی ولی نمی‌شود! نمی‌شود را تو هیچوقت نخواستی بپذیری. خیلی وقت ها توی زندگی نمی شود. نمی شود آنی که تو می‌خواهی. گاهی باید سال ها بدوی و بدوی که شاید آخرش چیزی شبیه آن چیزی که قبل تر ها خواسته بودی بشود. چیزی که شاید تا آن موقع دیگر نخواهی یا همانقدر نخواهی. اصرار می‌کند اما به نشدنی ها. می‌گویم تو همیشه خواستی بنشینی بر کرسی مراد بر دوش کسی که جای تو بدود و برساندت به خواسته هایت. این را اینطور نگفتم. گفتم طوری که بفهمد اما. گفت درست است که شما برایم نامه فدایت شوم نفرستاده بودید اما من آنقدر مادری کرده ام که انتظار داشته باشم حالا. فکر کردم تو هنوز هم فرق نشدن و نخواستن را نمی‌فهمی. آخ که اگر می‌دانستی چقدر می‌خواهم تمام نداشته های زندگی ات را کف دستت بگذارم و چقدر نمی توانم. گفت اگر می‌دانستم یک روز می شود که زندگی اینطور بشود، که از بچه هایم دور بشوم، پیر باشم و تنها و حتی جای برگشت به کشور خودم را هم نداشته باشم قیچی را بر می‌داشتم و از همانجا زندگی را می‌بریدم. احمقانه پرسیدم از کجا؟ مکث کرد و  زیر لبی گفت از همانجا. 
حالا هر روز جلوی چشمم است. صورتش. چشمهایش. فکر می‌کنم چه کارش کنم؟ جواب می‌دهم چه کارش می‌توانم بکنم؟ و پاسخی که توی گوشم زنگ می زند مدام حالم را بد می‌کند.
دارد می شود یک سال که آمده ایم اینور این قاره درندشت. توی این فاصله دو بار اسباب کشی کرده ایم. یک خانه را پنج ماه نشستیم و این یکی را دارد می شود شش ماه. تمامش را شریک بودیم با زوجی از دوستان قدیم. برای منی که هیچوقت نخواستم خانه ام را با کسی شریک شوم سخت بود. سخت است آدم هیچوقت تنها نباشد. هیچوقت نشود بخواهد بد عنق باشد و نتواند. بخواهد بی جهت گریه کند و نتواند. بخواهد با هیچکس حرف نزند و نتواند. همین است که دستم به نوشتن هم نمی رود. نوشتن وقت های با خودم تنها بودن است که می آید. یادم نمی آید اما آخرین بار کی و برای چند ساعت تنها بوده ام! یاد گرفتم اما. زندگی هرچیزی که برایش نه بیاورم جلوی رویم می‌گذارد. یاد گرفته ام که تا یاد نگیرم با همه چیز چطور بسازم آن همه چیز یک جا بالاخره سر راهم قرار می‌گیرد که یکوقت خدای ناکرده یاد نگرفته از دنیا نروم! یک ماه دیگر وقت بلند شدن از این خانه است دوباره. فکر می‌کردم می‌رویم خانه ی خودمان را می‌گیریم. روزها را می شمردم که شش ماه قرار دادمان تمام شود. خیال باطل. هنوز آنقدر یاد نگرفته ام انگار که خلوت خودم را بازپس بگیرم از زندگی. امین دکترایش را برکلی قبول شده و ما باید برویم جایی که فاصله بین خانه و دانشگاه و محل کار من منطق هر روز رانندگی کردن را داشته باشد و خوب بهترین گزینه، خانه‌ی یک زوج خوش اخلاق بی بچه و با یک خانه ی سه خوابه بزرگ است که با کمال مهربانی حاضرند خانه اشان را با ما شریک شوند. برای من اما می‌شود روزی ۱۸۰ کیلومتر رانندگی و برای امین ۱۰۰. کاریش نمی شود کرد اما. زندگی را باید ساخت. چیزی که من از مادرم یاد گرفتم. از نساختن هایش. جای پایی که نداشته ام هیچوقت و نداشته ایم هیچوقت را باید سفت کرد. دکترایی که امین می‌توانست سه ساله توی انگلستان تمام کند و به خاطر من نیمه کاره رهایش کرد حالا برایش توی برکلی پنج سالی آب می خورد. خوشحال است و خوشحالم برایش و هر چه بهایش باشد که درسش را با خیال راحت تمام کند با جان و دل می پردازم و تمام سعی ام را می کنم که سالهای عقب افتاده امان را جبران کنم. یکی اما آن سر دنیا با بی قراری هایش دارد بر دوندگی های هر روزه ام زنجیری اضافه می‌کند. در تمام روز میان تمام فکرهایم، دغدغه هایم و برنامه ریزی هایم چهره ی مغموم زنی است که مادر خطابش میکنم. زنی که همیشه دستهایش به پاهایم بود وقتی عطش دویدن داشتم. زنی که همیشه خواسته هایش مرا خلاف جهتی که می رفته ام هل داد. زنی که نه بودنش را تاب دارم و نه نبودنش را. فکر می‌کنم هرکجای زندگی ام را که سامان دهم، این سویش هیچوقت سامان نمی گیرد و زهرِ نیش این حقیقت هیچوقت عادی ام نمی شود.