یک سال و نیم پیش نوشتم اینجا که خستهام از جایی که هستم. گفتم میخواهم بکنم، بروم. کندم و رفتم، شش ماه است حالا. آمدهام این سر دنیا دوباره. یکجا نزدیکتر به خانه. خانهای یک کوچه آنورتر از خواهر و برادرم. برادری که هیجدهسال بود نزدیکش، در یک شهر نبودهام. باید بروم باز. دو ماه دیگر تمام این اسباب را که ذره ذره دارد بزرگتر میشود باید بردارم و بروم دوباره. به یک شهر دیگر، کار است دیگر، آدم را دنبال خودش میکشد. کار دانشگاهی باشد که دیگر باید بشینی ببینی کجا صدایت میکنند. دلم خوش است نه ماهی هم محله بودهایم، دلم خوش است هنوز توی همین کشور خواهم بود، گیرم ۵-۶ ساعتی دورتر.
دو سال است ننوشته ام چندان. هرچند هزاربار نشستم به نوشتن و شانه خالی کردم. هزاربار توی سرم نوشتم، خواندم، بایگانی کردم. چرایش زیاد است. مادری برایم سخت بوده است، نه انجامش، بودنش. اینکه بشوی تمام و کمال زندگی یک طفل معصوم، اینکه هرکار برای خودت میخواهی بکنی دستت بلرزد، بگویی نه ولش کن او واجبتر است. برای مادر بودن، مادر سالم بودن باید کمی خودخواه بود. باید بتوانی بگویی اشکال ندارد این وقت برای خودم باشد، این هزینه برای خودم باشد. بگویی اشکال ندارد این را نداشته باشد، یا کمی تنها باشد، یا دلش برایم گاهی تنگ شود. باید بتوانی اشک بچهای که نمیخواهد از دامنت جدا شود را تاب بیاوری. خفه میشوی وگرنه. شدم من. دو سال که خانه نشستم به بچهداری، هر روز یک بند بیشتر در مرداب بیهوایی فرورفتم. وقتی خواب نداری، حتی یک وعده غذایت را نمیتوانی سر فرصت و نشسته بخوری، اینکه حتی وقتی دلت گرفته و داری از درون میپاشی نمیتوانی حتی بروی از خانه بیرون به قدمی راه رفتن چرا که بچه خانه تنها میماند. اینکه وقتی دلت میخواهد بنویسی میترسی از خوانده شدن و قضاوت شدن. اینها همه پیر میکند آدم را، من را. بحث یک روز و دو روز و یک ماه و دو ماه نیست. بحث دو سال است. هر روز، دست تنها، صبح تا شب بشوی مادری که دلش، فکرش، ذهنش تنهایی میخواهد، خلوت، نوشتن، خواندن، خلق کردن، نفس کشیدن، نه تمام روز، نه هر روز، گاهی، چند ساعتی فقط بی دغدغه و بدو بدو.
به اینها اضافه کن هزار مکافات دیگر که در زندگی میآید و میرود. شش ماه پیش بود، همان زمانِ کندن دوباره و کولی شدن. کم آوردم، کم آوردنی که حتی نمیشد به روی خودم بیاورم. تنها که باشی، کم بیاوری فرق دارد، همسر که باشی، مادر باشی حق کم آوردن هم نداری. پس قافله را چه کسی به مقصد برساند؟
همان روزها که داشتم تکه تکه میفروختم که سبک شویم، چانه میزدم، جمع میکردم، ویزا میگرفتم، ماشین میفروختم و چه و چه تنم از خستگی روانم کم آورد. یک روز یادم هست. ظهر بود، پشت فرمان بودم، سر تقاطع خیابان یونورسیته و سن پابلو پشت چراغ قرمز منتظر بودم، داشتم میرفتم گواهینامه بینالمللی را بگیرم که در کشور جدید اگر لازم شد به کارم بیاید. تنم داشت فریاد میکشید از درد. مغزم از آنهمه که کشیده بود. چشمهایم پر شد از اشک، یادم هست دلم میخواست مثل یک جنین مچاله شوم به گریه. فکر کردم اینها که بهشان تجاوز میشود این حال را دارند حتما. نمیدانم چرا این تشبیه به سرم آمد. حس کردم با تمام وجود که به جانم، روانم تجاوز شده، با فشارهایی که دیگر در توانم نبود. فهمیدم آنروز که خستگی و ملالت تا عمق جانم نشسته.
اینجا که رسیدیم گفتم شاید زمان آن رسیده که نفسی تازه کنم. دریغ، نمیدانم چه حکمتیاست که ما حتی اگر برنامههایمان را روی روز و شب بی تغییر خدا تنظیم کنیم، روز شب می شود و شب روز تا کار ما به روال نچرخد. جزییاتش مهم نیست. من اما از سیاهیی که بودم درش پرت شدم به جایی که جز فرار چاره نمیدیدیم.
چه شب ها بیدار نشستم، به فکر کندن و رفتن. از این زندگی که هر روزش یک بازی دارد. هزاربار فکر کردم، بروم، بی کوله و بار و خداحافظی. صبح که سحر زد اما فکر کردم کجا؟ بچهام چه میشود؟
مادری یعنی همین، دیگر نمیشود کند و رفت، نمیشود فرار کرد، نمیشود مرد حتی. میدانی در تاریکترین شبها حتی گاهی به مردن فکر کردم. که اگر نمیشود بروم پس بمیرم. نمیشود مرد حتی، بچه بیمادر که نمیشود بزرگ شود.
سخت بود برگشتن به دخمه افسردگی بعد از هفت سال. سخت بود باور کنم دوباره افسرده شدهام. سخت بود کمک بخواهم. همین روزها بود که اولین پنیک اتک (حمله عصبی ) زندگیام سراغم آمد. من این همه بالا و پایین داشته زندگی برایم، چطور این بار اول است که سراغم میآید؟ همان زنگ خطری بود که حالم خوش نیست، دستی به جنبانم به زنده ماندن.
شب سال نو بود. رفته بودیم یک فستیوال که درش یک جماعت صدها هزارنفری، هر کس به دستش مشعلی، آتش می زدند و توی خیابان اصلی شهر راه میافتادند تا برسند به پارک اصلی شهر و مابقی داستان.
ما هم داشتیم به موازات آنها توی پیادهرو راه میرفتیم. جمعیت زیاد بود و هرچه جلوتر میرفتیم فضا بسته تر میشد. یک جایی دیگر جماعت به جلو نمیرفت. همه ایستاده بودند. کم کم فضا فشردهتر میشد. دخترک بغل من بود. بوی آتش و دود و صدای تبلهای بلند و هزار هزار آدم داشت حالم را بد میکرد. یک لحظه حس کردم دارم خفه میشوم. نفسم به شماره افتاد و قلبم به تپشی که گفتم حالا میایستد. بچه را دادم به پدرش گفتم ببرش جای امن. نشستم به زانو. کندم کت و شال و همه را. نفس نفس میزدم و گریه میکردم. حس میکردم در حال مردنم. انگار کل دنیا روی پشت من سوار بود. له شده بودم، کوچک شده بودم ، داشتم میرفتم توی زمین. گفتم چه عجیب که اینجا و حالا جای مردن باشد. یکی پشتم را گرفت و گفت نترس. حمله عصبی است. گفتم نفسم بالا نمی آید. گفت شمرده و بلند نفس بکش. دستم را گرفت و شمرد. به شمارشش نفس کشیدم. کمی بعدتر برگشتم به دنیا. بعدتر رفتم راجع بهش خواندم. این که چه میشود و چه حسی دارد و چه و چه. برایم در ماه بعدش یکبار دیگر پیش آمد.
این مدت هرکاری کردهام که بهتر شوم. کمک گرفتم، حرف زدم با کسی که حالیش بود دردم چه بود. حرف زدم با امین که اگر به دادم نرسد از دست میروم، میرویم. شروع کردم به خلق کردن دوباره. عکس میگیرم هر روز،هر چقدر مادرانگی اجازه دهد، آن زمان که دارم عکس میگیرم از تمام دنیا به دورم. هیچ چیز در سرم نیست جز آنچه جلویم چیده ام. میروم به حالی که دلم میخواهد حال همیشه ام باشد. لذت در لحظه بودن. مدیتیشن هم کرده ام. مدام به خودم میگویم درست میشود. مدام خودم را میپایم که به بیراهه نروم. هفتهای سه بار دخترک چندساعتی میرود مهد. من میروم میدوم، آنقدر که تمام فریادم در نفسهایم خالی شود.به خودم میگویم یادت باشد چقدر جان داری، یادت باشد از راه آمده، این نیز بگذرد...