دختر داشتم باز، يادت كه هست؟ آمده بود و نمي خواستم و بزرگ مي شد زير كفن و دلش مي خواست بازي كند، بيرون از كفن. دختر، من ِ دوباره انگار. تنم مي لرزد از داشتن دوباره ام. اين فهم كه كودكانه نيست از تني نابالغ، مي ترسم ماني، از خيال حتي دختري كه باشد ،حتي به خواب.
مرتضي مي خندد، مي گويد حسادت مادرانه، ماني ترس را بيشتر مي شناسم از حسد، دختر انگار مني كه دوباره بزرگ مي شود. نمي داند كه مي دانم كه مي شناسمش، اين مني كه مي گريزد از من و پناه مي برد بر من. خواب، فرو مي ريزيد به صبح. لحظه اي از شب آوار ِ تمام ِ روز مي شود. خواب ِ بيدار ِ بيدار.
شب، لمس كه نيست اما زمزمه ، خواب را به بيداري مي دوزد. من ، تو ، او، مثلث بي زاويه از سرگيجه دوران. من، تو، او. من، تو، او، من، تو، او....رويا، رويا، روي آ...، پسماند هاي من، منِ تو، منِ او. تو او مي شوي، او تو. من سرگردانِِ تو او. مي روي. مثل قديم هاي او. مي آيد و دلتنگ مي شوم، پناه مي برم از تو بر او. فرار مي كنم از او براي تو.
ذهن منجمدِ خودآگاه، باران سرگردان خواب مي شود. مي بارم مي بارم مي بارم، خيس، چشم هايي به هم دوخته، رسوب باران و صبح هاي كه بايد بيدار بود، و بيدار ِ بيدار ِ خواب.
در تمام هفت حكايت ناردانه ها و هفت وادها گريه كردي، گفتي از شوق
انگار صورت ندارم. صدا نداشتم من اما، در هراس آن چهار ديواري كه در ندارد. خواستنت، آن فرياد بلندي كه صدايم را بريد و تو ميگفتي و ميگفتي و تمامت صدا بود و هق هق و شوق، و در امتداد صدايت خواب ميلغزيد در تاريكي حنجره اي كه صدا نداشت بر بستر آن تمناي آبستن دلتنگي... خواب ِ خواب ِ خواب .
خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب