۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

می خواهم برگردم ایران، نه برای این که دلتنگم ، نه برای این که غربت حالا برایم معنایی عمیق تر از شعرهای سبک پشت کامیون ها را دارد، نه برای آنکه امواج این احساس عمومی مرا به خود می خواند، نه اینکه پشیمان باشم از آمدن که بهتر از آنیست که فکر میکردم حتی و مفیدتر، تنها برای آن بلوغ سیاسی که تنها در شش ماه داشته ام می خواهم برگردم، پختگی و فهمی که با بودن در بطن جریان انتخابات و حوادث پس از آن به دست آوردم، تمام سوال های بی جوابم در طی سال ها راجع به انقلاب 57 و جنبش های مردمی در خلال این حوادث پاسخ گرفت ، حالا می فهمم که چه کودکانه و خام بود وقتی بادی به غبغم می انداختم و نگاهی عاقل اندر سفیه حواله ی انقلابیون سابق می کردم و می گفتم انقلاب 57 اشتباه بزرگ تاریخی ایران بود که سیل مردم عامی سوار بر موج احساسات به آن پیوستند و زندگی ما زاده های انقلاب را چنین به تباهی کشیدند. چنان با اطمینان از نادانی و نفهمی و غیر منطقی بودن حرکت انقلابی نسل قبل حرف می زدم انگار از فهم تاریخی خدایگونه ای برخوردارم که در اشتباه بودن آن شکی برایم نمی گذارد. همیشه برایم سوال بود که خوب حالا چرا بخاری از این مردم بلند نمی شود؟ چرا با هرکه حرف میزنی از عامی و روشنفکر، مذهبی و لائیک می نالد اما کسی اعتراضی نمی کند؟ برای بپاخاستن چه لازم هست که نداریم؟ و همیشه پاسخ سوالم نبود رهبری بود، اما حالا می فهمم چطور می شود که صبر مردم لبریز می شود، چطور آگاهی دهان به دهان و دل به دل و نگاه به نگاه و فریاد به فریاد، و اشک به اشک، منتقل می شود، چطور تمام پتانسیل پنهان این مردم در همبستگی ، در شعور اجتماعی، در پختگی رفتار، در پذیرش عقاید مخالف به یکباره شکفته می شود. حالا می فهمم که انقلاب 57 اشتباه نبود، بلکه مسیر تاریخی لازم برای رسیدن به این شعور تحسین برانگیز اجتماعیست، به قول دوستی انقلاب گذشته چالش میان ایدئولوژی ها بود و نه انقلابی برای احقاق حقوق مردم، نه برای دموکراسی، و اگر ما تجربه ی آن انقلاب ایدئولوژیک را نداشتیم ، اگر سی سال حکومت دینی را تجربه نمی کردیم آیا اکنون اینچنین تابوهای مذهبی برای مردم شکسته شده بود؟ آیا می توانستیم در گذار از حوادث اخیر چنین متین و هوشیار ، با تمام تفاوت های عقیدتی کنار هم حقوق انسانی و برابر خویش را درخواست کنیم؟ نمی گویم جنبش اکنون کامل و بی نقص است ، نمی گویم همه در آن می دانند چه می خواهند و چه می کنند، نمی گویم نتیجه ی آن حتما به دموکراسی در ایران ختم می شود اما تحسین می کنم هوشیاری سبز ها را در خبر رسانیشان، در ارتباطشان با جهان غرب، در استقلالشان از رهبری کاریزماتیک ، از هوشیاریشان در برابر حیله های کثیف حکومت برای ایجاد تفرقه، از گذشتشان دربرابر نیروهایی که وحشیانه بهشان حمله می کنند. فکر می کنم در انقلاب قبل مردم تنها می دانستند چه نمی خواهند اما چه می خواهند را حالا میدانند و این یعنی قدمی به جلو. نتیجه ی این جنبش هر چه که باشد قدمی دیگر است به سوی ایرانی دموکراتیک، و این را تنها با بودن در بطن جنبش می توان درک کرد، این آگاهی حاصل از این حرکت تاریخی تنها با تجربه ی آن به دست می آید و نه با شنیدن و نه با دستی از دور بر آتش داشتن، و نه با مطالعات آکادمیک، کدام دانشگاهی می توانست مرا قانع کند که مردمی که وقتی توی رستوارن می نشستند صدای طرف روبروی خودت را از همهمه ی صدایشان نمی توانستی بشنوی ، میلیون میلیون در خیابان تظاهرات سکوت را ه بیاندازند؟ کدام تئوری مرا قانع می کند که آدمی که تا دیروز بالا تا پایین طایفه ی بنی هاشم را فحش میداد حالا می گوید یا حسین میر حسین؟ می رود نماز جمعه؟ برای مرگ فقیهی سیاه می پوشد؟ و وقتی می پرسی چرا نمی گوید که معتقد شده است، نمی گوید که به خاطر همراهی با جمع نمی گوید برای منافع جنبش، می گوید من بی دین باید به دین دیندار احترام بگذارم و او هم به بی اعتقادی من، می گوید عقاید هرکس برای خودش محترم اما حقوق برابر و حکومت دموکراتیک حق همه ی ماست، و دلم لبریز میشود از این شعور زاده ی این جنبش، و چشم می پوشم بر آن اقلیت همراه که هنوز اسیر ایدئولوژی هایشان مانده اند و شعار مرگ بر مخالف می دهند ، و دلم خوش است به اینکه آن ها هم در خلال این جنبش از اکثریت تاثیر خواهند پذیرفت، و یاد خواهند گرفت احترام به دیگری مخالف را
می خواهم به ایران برگردم تنها برای آنکه دارم این بزرگ شدن اجتماعی را از دست می دهم، بلوغی که تنها با تجربه ی این فضا در داخل به دست می آید، و هر بار که مناسبتی را از دست می دهم دلم می لرزد که ای وای دیگران سوارند و من پیاده جا مانده ام، می ترسم از روزی که شبیه تمام آن دور مانده از جریانات که همیشه حرف هایشان تخیلی و پوچ می نمود برایم بشوم، زمانی برسد که دیگر درک درست و مشترکی از شرایط کشورم نداشته باشم، وهرچه بخوانم و دنبال کنم و تحلیل کنم به درک آن کم سواد ترین حاضر در بطن جریانات نرسم.
می خواهم به ایران برگردم اما وای بر منطقی که حاصل به اصطلاح بزرگ شدنت باشد، وقتی تو را می کشد به ماندن به هزار بهانه منطقی، وقتی دیگران داخل ایران هزار هزار بار می گویند که نیا،ودیگران خارج هزارهزار بار که نرو، و تصدیقی می گذارند بر منطقت ، منطقی که تنها به این خاطر خیال رفتن را نفی می کند که در منطق بازگشتت، احساست هم دخیل است و دلت هم همراه، باز می رسم به دو شقه گی که پیشتر گفتم، و دوگانه گی حاصل از آن که مرا می کشد به زار زار گریه در روز عاشورا برای ایران، و به شب به شراب خواری و خوش گذارنی تعطیلات نوئل و سال نو میلادی ،دلم بهم می خورد از این رفت و آمد میان دو دنیای بیگانه و خوشبینم که گذر زمان در انتها مرا به یکی از این دو دنیا می سپارد. به کدام ؟..... تنها امیدوارم که آنی نباشد که غربت نشینی و بی خبری را برایم رقم زند.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دوپاره

یک. دیروز شانزده آذر بود، نه، هفت دسامبر، وقتی هیچ بویی از ایران به همراه نداشت. نه هوای سرد و سنگین تهران، نه گاز اشک آور، نه باتوم و لباس شخصی، نه هموطنی که کنارت فریاد بزند درد مشترک را، نه غریبه ای که به حمله ی غریبه ای دیگر آشنا شود. سرها بی روسری، پرچم شیر و خورشید، جمعیتی متفرق با سرگردانی ترحم برانگیزی که از چشمهایشان می ریخت، گمشده گانی محترم، که در سکوت به دنبال هیچ چیز نمی گشتند. دیروز هفت دسامبر بود، و من بار دیگر بی رحمانه غریب بودنم را توجیه شدم.


دو. بیست روز پیش یک دختر ۱۸ ساله گم شد و به دنبال آن بحث ناامنی شهر و هشدارها را از زبان همه می شنیدی. خطر تجاوز، جیب بری، قتل، برای دختری که تنها زندگی میکند. تقریبا همه مطمئن بودند که مورد تجاوز قرار گرفته - از آنجا که زیبا هم بود- و به قتل رسیده. چند روز پیش جنازه اش را در رودخانه پیدا کردند، بی هیچ اثری از ضرب و جرح یا تجاوز، خودکشی . با خودم فکر می کنم"زندگی "برای زنده ماندن خطرناک تر است از زنده هایی که قتل و تجاوز یا هر چیز دیگر از همین چیزهای وابسته به حیات انسانی را زندگی می کنند. فکر می کنم ترجیح می دادم خبر به قتل رسیدنش را می شنیدم تا خودکشی. مقتول بودن درد کمتری دارد از هر چیزی که تو را به خودکشی می رساند. شاید اشتباه می کنم.

سه. در لغت" پاره شدن" خشونتی جلف هست که نمی تواند گویای بسیاری از مفاهیم باشد. هرچه می گردم لغت دیگری پیدا نمیکنم در فارسی به معنای پاره شدن که فارغ از این خشونت جلف و عامیانه باشد. در شقه شدن هم خشونتی هست بی جان، انگار شامل موجودی زنده نمی تواند باشد، باید جنازه باشد که شقه شود. برای همین نمی توانم بگویم چطور دارم دو (پاره) می شوم. هرگز تجربه ای چنین نداشته ام. این دو تکه شدن آنقدر کامل است که می توانم پاره ی دیگر خودم را در برابر خودم ببینم، کامل، بی نقص، جدا، بی هیچ بندی به تکه ی دیگر، که وحشیانه بر من حمله می برد. مشکل از جایی شروع می شود که تنها یکی از این دو پاره امکان حیات دارد، نه هردو، نه باهم، نه حتی جدا از هم، یکی و تنها یکی. و تصور کن وقتی خودت روبروی خودت می ایستی و برخودت چنگ میزنی، و وحشیانه حمله می بری که بی مرگ خودت امکان حیات خودت نیست، و وقتی در هر دو به یک اندازه حیات داری، جان داری، و میل به زیستن. این" دو شقه گی" وقتی از "یک موجودیت" نشات می گیرد، وقتی هر دو به یک اندازه زورمند باشند، دیگر کشی می شود خودکشی.


پ.ن. نوشتن سخت شده برایم، که هر دو " پاره " ام میل به نوشتن دارند و شرح وقایع از زبان خود. یکدیگر را من قدیم و جدید خطاب می کنند. یا من واقعی و من توهمی. یکی دلش می خواهد بگوید که به جای " پاره شدن" می شود گفت déchirer که هزار مفهوم زبانی بر آمده از فرهنگت را بارت نکند دیگری اما سر باز می زند. یکی دیگری را محکوم می کند به ایثار و دیگری خودش را اخلاقی می داند. از این میان تنها تکه پاره ای از هر دو بر کاغذ می ماند که نه این است نه آن و نه متنی مستقل از نویسنده اش قابل توجه یا خواندنی. نگاه که می کنم این کلمات کنار هم گویای هیچ چیزی از من نیست . فکر می کنم تا خاتمه ی این دوگانگی باید نوشتن را کنار بگذارم.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

خوب نیستم، بد نیستم، نیستم

بعضی وقت ها توی خواب بدنم خواب می رود و یکهو احساس میکنم قسمتی از بدنم را ندارم ، دست یا پا بیشتر، از خواب می پرم و نگاه می کنم به اندامی که هست اما تکان نمی خورد،انگار نیست و کمی طول می کشد که بیاید اما می آید. بعضی روزها روانم خواب می رود توی بیداری، از خواب که بیدار می شوم نیستم، گذر زمان را نمی فهمم، کاری نمی کنم و بدتر اینکه هیچ احساسی ندارم، خوب نیستم، بد نیستم، نیستم. هیچ تمام سرم را می گیرد و گاهی به چند روز می کشد و چشم باز می کنم می بینم چندین چند شنبه را گذرانده ام و یادم نمی آید که چطور. خواستم بگویم در یکی از همین هام حالا و کاش می شد که بیدار می شدم.