۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

سقوط
از آبشار ِ چشم ِ ماه
معلق ِ پاندول ِ لحظه ها
دیوانه می لرزد -
این شعر سرودنی نیست، وقتی که پوست چشم می شود، درخت هم می سراید، از دارکوب و باد، و تبر افسانه ایست در باور، برای خواب برگ ها
-
و دیوانه
از آب ِ ماه می نوشد
مجنون ِ لرزش ِ اندام ِ خیس ِ ماه
در تخت ِ حوض
بر گوش ِ ماه
گوشواره از گیلاس
بند می کند-
اینجا بهار خوابش نمی برد، از هول ِ خفتگی ِ پیله، و زنگوله ی باران بی وقفه خاک را بیدار می کند
-
دیوانه می گرید
از تیر باران ِ ماه
در بستر ِ چشمه
و سنگ می زند
بر خبرچین
شب پره، نیلوفر، باد
که ماه دیگر باکره نیست-
وقتی که پوست، چشم می شود، تن می شوید در خون ِ ماه بر بستر چشمه، و دیوانه اعدام می شود، معلق ِحلقه حلقه ی آب.











۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

آبی نفتی، زرشکی، براق وظریف، شناور بالای گوی هایی به رنگ پولکهاش، خونسرد هم اخت می شود حتی، به امید غذایی شناور بر سطح آب تنگ کوچکش تنها حرکت ممکن باله هایش را به نمایش می گذاشت، و من مثل خدایی خرسند از این رقص پیشکش، دانه ای از آسمانش می فرستادم، و هر بار عادتی زنجیر می شد میان خدا و اسیر.
-
نگاهش که کردم کور ِ دنیا آمدن بود هنوز، محتاج شیر گرمی که از پستانی که رهایش کرده بود بمکد، در گودی کف دستی به خواب می رفت، و نوک انگشتی را به بهانه پستان به دهان می برد، داشتم کرک های لطیف پیشانیش را می ساییدم که چشمهایش را گشود، خیره ی انگشتی بر پیشانیش به محبت، و دلم لبریز شد از زیبایی چشمهایی خاکستری که مرا خدایش می شناخت.
-
از کنار تنگش که بی خیال می گذشتم زمین و زمانش را بهم می ریخت که نگاهی بیندازم به زیبایی باله هایش ، چند روز که می گذشت قهر می کرد گاهی ، خطابش که می کردم نمی آمد بچسبد به تنگ و بال بزند،پشتش را می کرد و من متحیر که ماهی چطور قهر حالیش می شود، حتی وقتی گرسنه است.
-
صدایش که می کردم می دوید ، نیمه راه سرمی خورد روی سنگفرش خانه، تا دستهای من که گشوده بود،هنوز پاهایش کوچک بود و ناتوان و گاهی انگشت می مکید، بزرگتر که شد گاهی چیزی را می شکست از شیطنت و معصومیت نگاه کودکانه ی چشمهایش خیال تنبیه اش را دود می کرد ،خانه ما برایش زیادی شلوغ بود.زیاد پر اسباب. و سادگی چشمهایش که حتی نمی دانست چه کرده است و خدایی که تنبیه نمی دانست.
-
تنهایی که کاستی ام می شد روبرویش می نشستم و خیره انعکاس نور می شدم از باله هایش و تنش که عبور می کرد، قرمز، آبی، بنفش، انگار که می فهمید از هیاهو آمده ام ، دیگر بال نمی زد ، می چرخید ، آرام، آرام، آرام، ساعتی می شد که آرام می شدم و خواب.
-
در چشمهایش همان سادگی بود و بی خبری و پنجه هایش گوشت بی رنگ ماهی را به زمین دوخته بود، هنوز نفس می کشید در خلا هوای پیرامونش و خون، تن آبی رنگش را سراسر بنفش کرده بود، خیره چشمهای خاکستریش شدم که نمی فهمید، که بوی ماهی را می شناخت تنها، و دستم که به پس زدنش نمی رفت،ماهی را که می خورد نشستم و گریه کردم، به حال خدایی که گریه می کرد،و تنبیه نمی دانست.

دست هایش را لیسیده بود و دور دهانش را وقتی دستم را می بویید و می لیسید، و من نمی دانستم که کی پریدن را یاد گرفته بود.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

برزخ

1

داشتی صدایم می کردی و تکانم می دادی. نمی دیدمت. تو بودی و نمی دانم دو نفر دیگر یا چند نفر شاید، یک سری سایه که صدایم می کردند و من داشت دلم برایت تنگ می شد . انگار وقت رفتن باشد. یکهو بیدار شدم. قلبم تند تند می زد، از زور دلتنگیت توی خواب، اما تو که بودی! اتاق را نگاه می کنم، آشنا نیست، می ترسم اما جای ترسیدن نیست. همه چیز آرام است. نصف شب است و من در اتاقی هستم که نمی شناسم، اما غریبه نیست با من. شاش دارم، بلند می شوم می روم دستشویی، از کجا راه را بلدم؟ نمی دانم. همین دلم را آرام می کند، غریبه نیستم. به اتاق ها سرک می کشم، یک زن و شوهر خوابیده اند روی یک تخت و سرشان در هم پیچیده است. فکر می کنم خفه نمی شوند اینطور به هم می پیچند. یکهو دلم هوایت را می کند، اما نمی دانم هوای چه، حتی قیافه ات هم یادم نمی آید چه برسد به نامت. فکر می کنم حتما در خواب عاشق شدم و به بیداری کشیده، بغضم می گیرد. یک دختر دیگر هم توی اتاق من توی تخت دیگر خوابیده، نمی فهمم چند ساله است، قد آدم که سن آدم را نشان نمی دهد. بر می گردم توی تختم اما خوابم نمی برد. تنها چیزی که بخاطر دارم صدای تو بود توی خواب و صدای همهمه. نمی فهمم چقدر می گذرد تا دوباره می خوابم، اینبار همه چیز سیاه است. یکی صدایم می کند، بهار، بهار نمی خواهی بیدار شوی؟ خواب ماندی. می گویم دیشب بد خوابیدم. آن دختر هم می آید یکهو می چسبد به من توی تخت، شانزده وهفده ساله است انگار.
: مهسا جان بابا یک شامپو بده از توی کمد تا بهار حاضر می شود یک دوش بگیرم.
با اکراه از توی بغلم بیرون می آید. مهسا، بهار، پس اسم من بهار است. فکر می کنم چرا از دیشب به اسم خودم فکر نکرده ام؟ از بس که درگیر اسم تو بودم. سر ِکار؟ کدام کار؟ فکر می کنم حتما یک مرضی گرفته ام که حافظه ام موقتا پاک شده، نه کامل، چون یک چیز هایی برایم آشناست. حتما من دختر این آقا هستم و این هم خواهرم است و آن زنی که بغل این آقا خوابیده بود مادرم، یکهو می ترسم! اسم پدر و مادرم یادم نمی آید، خوب اشکالی ندارد بابا و مامان صدایشان می کنم تا همه چیز دوباره یادم بیاید. مهسا دوباره می آید توی بغلم، : تو امروز چته؟ هیچی دیشب بد خوابیدم. توام با این خوابیدنت ، کِی خوب می خوابی؟ بلند می شوم لباس می پوشم. خیالم راحت می شود. وقتی کمد لباس هایم را می شناسم پس همه چیز روبه راه است جز حافظه من که آن هم درست می شود. حتما بخاطر بد خوابیدن است، چیزی نمی گویم، دلیلی ندارد بخواهم بقیه را نگران کنم. اما هنوز دلم پیش توست. توی مسیر کار حرفی نمی زنم. پدر شوخی می کند چند بار، من هم می خندم. از وضع روز مملکت می گوید و بعد زود می رسیم. فکر می کنم من اینجا توی این ساختمان چه کاره ام؟ اینبار نگران نمی شوم حتما یادم می آید، از صبح که مشکلی پیش نیامده. سوار آسانسور می شوم و چند لحظه ای به دکمه ها نگاه می کنم، دکمه 5 را میزنم، از طبقه آخر شروع می کنم. داخل که می شوم نگاه بی پرسش بقیه حالیم میکند که درست آمده ام. اینجا هم آشناست. خدا را شکر می کنم که شرکت کوچکیست با دو تا اتاق کارمندی و یک اتاق مدیر عامل که خوب معلوم است که من مدیر عامل نیستم. هنوز چرخیدنم کامل نشده که یک آقایی از توی اتاق می گوید لطفا آقای مهری را بگیرید خانم نیکو. غیر از من خانمی اینجا نیست، فکر می کنم خوب پس من اینجا منشی هستم.  به میز کنار اتاق مدیر نگاه میکنم، این هم میز منشی، دنبال دفتر تلفن می گردم، همان جا روی میز است. دنبال مهری می گردم، پیدا نمی کنم، کمی هول می شوم، می پرسم کدام شرکت؟ با کمی مکث جوابم را می دهد، اینبار پیدا می کنم. همان آقا می آید سراغم، خوبی شما امروز؟ هی بد نیستم. یه کم گیجی، رنگت هم پریده. بد خوابیدم. ای بابا شما یک دکتر برو،  بد خوابیدن اصلا برای سلامتی خوب نیست. با یک لحن نیمه شوخی نیمه جدی میگوید برای همین است که اسم یادت نمی ماند. می خندم و میگویم نه، من اسم یادم نمی ماند. منشی بودن اصلا کار سختی نیست. این هم از شانس من. نزدیک های ظهر که می شود یک آقایی وارد می شود. از در که تو می آید سلامی میکند و نگاه طول درازی به من می اندازد با یک لبخند عاشقانه. من هم با لبخند جوابش را می دهم. می رود توی اتاق، بعد می آید بیرون یک راست پیش من، می پرسد بابا نیامده؟ و با سر به اتاق مدیر عامل اشاره می کند در جا فکر میکنم پس این پسر مدیر عامل است برای همین هم مدیر عاملی آمده سرکار. می گویم نه، دولا می شود و می بوسدم. جا می خورم اما بدم نمی آید، می پرسد شلوغ بود امروز؟ می گویم نه چطور؟ آخه از صبح بهم زنگ نزدی، موبایلت رو هم که جواب نمی دی. یاد موبایل می افتم که همراهم نیست، می گویم یادم رفته بیارم. کجکی می خندد و می گوید مثل همیشه. بغلم می کند بویش توی دماغم می پیچد، خوشم می آید، بغلش می کنم. خوش قیافه است، پس این دوست پسرم است. از سلیقه ام هم خوشم می آید. یاد تو می افتم، دلم می ریزد، از توی بغلش بیرون می آیم. فکر می کنم خوشت نمی آید پسر دیگری غیر از تو مرا ببوسد. یکهو حس می کنم منتظرم هستی، شاید هم نه، نکند روح من با آن دختری که اسمش بهار است جا به جا شده توی خواب؟ بعد فکر میکنم او الان پیش توست. سرم گیج می رود از این خیال، تو می فهمی که من نیستم، نه حتما نمی فهمی، مگر اینها همه فهمیدند؟ پس تو هم او را به جای من می بوسی، این به آن در. ظهر که میشود یک آقای بد اخلاقی وارد میشود، سلام نصفه نیمه ای می کند می رود توی اتاق مدیر عامل. فکر می کنم این هم از مدیر عامل، اما بد اخلاق است بهتر است حواسم را جمع کنم. بعد از آمدن او مانی سراغم نمی آید جز چند بار که یواشکی می آید می بوسدم فکر می کنم پس پدرش نمی داند. عصر که میشود می گوید من می روم پایین توی ماشین تو هم بیا یک ده دقیقه دیگر. فکر می کنم خوب شد که این هست و گرنه من چه جوری بر می گشتم خانه؟ با هم می رویم کافه، کلی حرف می زند و می زنم و می خندیم. فکر می کنم دوستش دارم و دلم گرم میشود. حرفی که ارجاعی به گذشته باشد بینمان رد و بدل نمی شود، بعد هم صاف من را می برد دم در خانه. کمی جلوتر نگه می دارد، فکر می کنم با خودم پس خانواده من هم نمی داند.  می بوسمش و به خانه می روم، همه چیز روبه راه است. زود می روم توی تختم. موبایلم را پیدا می کنم. نه تا میس کال از مانی. بهش زنگ می زنم. می گویم خوابم می آید می خواهم زود بخوابم. می گوید بخواب عزیزم دیشب هم بد خوابیدی. یاد تو می افتم که صدایم می کردی، فکر می کنم امشب بر می گردم پیش تو یا نه؟شاید هم خوابت را دیده باشم. بعد فکر میکنم چرا باید باز خواب تو را ببینم تویی که حتی چهره ات به یادم نمی آید. به مانی فکر می کنم و می خوابم.

2
بیدار می شوم، از نسیم ملایمی که همراه نور صورتم را قلقلک می دهد. اتاق آشناست اینبار. چرخ می زنم کنارم خوابیده ای. دست می اندازم دور کمرت می چرخی با صدای دورگه می گویی بیدار شدی عزیزم؟حالت بهتره؟ مگه حالم بد بود؟ خانومو باش، دیشب تا خرخره خورده بودی، رنگت شده بود گچ دیوار. دیشب؟ بله ما رو هم تا صبح بیخواب کردی خودت بیهوش شدی. ساعت چنده ؟ به ساعت توی دستم نگاه می کنم، یک ظهر. اینم از مسافرت ما چند نفر آدمو سکته دادی دیشب. خوب حالا تو ام دعوا نکن. چته عزیزم گیجی هنوز حالت خوبه؟ بیا بغلم. سر می خورم توی بغلت. دیشب خواب دیدم عاشق یه نفرم به اسم مانی، منشی دفتر باباش بودم. توام با این خوابات داستان می بینی. آره خیلی باحال بود. خوب دیگه معلومه بعد از چهار سال از شوهر داری خسته شدی هوس دوست پسر کردی! اِ مسخره خواب دیدم دیگه اما توی خواب هرکار کردم اسمت یادم نمی اومد. زن ما رو باش خوب چی کارا کردین؟ هیچی صبح رفتم سرکار اونم بود تا شب، همین. چه دختر خوبی، پا شو چایی بذار یه چیزی بخوریم توام معده ات خالیه. میروم توی آشپزخانه. قوری را پیدا نمی کنم. قوری کجاست؟ بد از چهار روز که توی این خونه ایم باز می پرسی؟ چهار روز؟ چرا یادم نمی آید؟حتما از اثر مشروب زیاد است. برمی گردم توی تخت توی بغلت. یاد مانی می افتم. دلم برایش تنگ می شود. چته عزیزم؟ حالم خوب نیست. عیب نداره امروز دیگه برمی گردیم خونه. به خانه فکر می کنم، تصویر مبهمی به خاطرم می آید. آره بریم خونه. خوابم هنوز. پاشو یه چیزی بخور بخواب باز. سر میز نگاهت می کنم. به خوش قیافه گی مانی نیستی اما می دانم که خیلی دوستت دارم. دستی به موهایت می کشم، دلم بهم می ریزد، همین کار را هم با مانی کرده بودم. یک ساعت بعد راه می افتیم، توی راه می خوابم تا خانه کلی راه هست.
3
چیه؟ باز چته اول صبح تو همی؟ دیشب خواب دیدم که شوهر دارم با هم رفته بودیم مسافرت، فکر کنم شمال بود. بعد توی خواب بهش مانی رو گفتم شاکی شد. پس اینو به مانی نگو که اونم شاکی میشه. مهسا می خندد. سرش را توی پتو قایم میکند. بدو برو سرکار، هر روز باید صبح به خاطر تو بی خواب بشم. عصر به مانی می گویم که خواب دیده ام شوهر دارم، شاکی نمی شود. نگاهم می کند و می گوید ما هم میرویم سر خانه زندگی خودمان، زیادی فکر میکنی عزیزم، درست میشود.
4
دیشب باز خواب مانی رو دیدم. ای بابا نکنه واقعا دلتو زدم؟ به توام که نمیشه حرف زد خواب بود دیگه. بیا یه دکتر برو یه آرامبخش خفیف بخور شبا راحت بخواب. سر کار نمیری؟ باز گیر دادی اول صبح؟ ما که پول داریم هنوز. کار خوب پیدا کنم میرم. فکر می کنم یادم نبود که تو بیکار هستی و خودم هم.  فکر می کنم ای کاش تو جای مانی بودی، حداقل هر دو تا یک جا سر کار می رفتیم.
5
دیگر نمی گویم خواب دیدم شوهر دارم، می ترسم با خودش فکر کند که می خواهم زورکی هولش بدهم به سمت ازدواج. همه چیز که خوب است دلیلی ندارد. می روم دکتر به دکتر می گویم که هرشب خواب می بینم شوهر دارم و توی خواب با او زندگی میکنم. همانی را تحویلم می دهد که فکر می کردم، نیاز به زندگی مشترک. از جزئیات خوابم می پرسد. دارو نمی دهد می گوید برو یک جلسه دیگر بیا برای مشاوره اگر لازم بود دارو می دهم.
6
می روم دکتر، می گویم هر شب خواب می بینم دوست پسری دارم که با هم یک جا کار میکنیم. از وضع کار تو و رابطه ام با تو می پرسد. می گویم دوستت دارم اما نگران آینده ام هستم. می گویم تو تن به کار نمی دهی. با هزار ترفند فرویدی اینها را به هم ربط می دهد، بعد هم یک مشت دارو میدهد می گوید برو هر شب قبل از خواب بخور، اگر خواب هات ادامه داشت 4 ماه دیگر بیا پیشم. می پرسم اگر این ها را بخورم خواب نمی بینم؟ می گوید احتمال زیاد نه، باید ببینم چطور جواب می دهد. به تو نمی گویم دکتر رفته ام. شب خیره قرصها و تو که خوابیده ای می مانم. به مانی فکر میکنم و اینکه چقدر دوستش دارم. عذاب وجدان می گیرم، هم برای او هم برای تو. چندبار قرص ها را بالا و پایین می کنم. دلم برای مانی تنگ شده. از فردا شب قرص ها را شروع می کنم. فکر می کنم خواب است دیگر، خیانت که محسوب نمی شود.
7
به مانی می گویم که داشتم توی خواب قرص می خوردم که دیگر بیدار نشوم و پیش شوهرم بمانم. باز عاشقانه نگاهم می کند. نکنی از این کارا بعد کی زن من بشه؟ انگار باورش شده بود، شاید هم فکر کرد دارم از خود کشی حرف می زنم. از این فکر خجالت کشیدم، دلم نمی خواست فکر کند که دارم با خودکشی تهدیدش می کنم. درست میشه عزیزم ما هم یه راهی پیدا می کنیم بریم خونه خودمون. با این خانواده ای که تو داری می ترسم هیچوقت نشه. میشه عزیزم تو از پیش من نرو درست میشه.
8
امشب هم قرص هایم را نخوردم، به مانی فکر می کنم، و اینکه حداقل اگر زندگیم با تو امن نیست زندگی هست. که با تو یک قدم جلوترم، آنجا که هنوز زیر یک سقف هم نرفته ام. بعد فکر می کنم حضور مانی توی خوابم از استرس زندگی با تو کم می کند. همین که او تمام نقص های تو رو کامل می کند یک حسن است. به خوبی هایش فکر می کنم و می خوابم.
9
فکر می کنم بهتره به مشاورت بگی یه آرامبخش برای شبا بهت بده، می ترسم بری پیش اون شوهرت توی خواب دیگه برنگردی. این را به خنده می گوید. فکر میکنم نمیداند که هرشب به خوردن آن قرص ها فکر می کنم. پیش مشاور که می روم برایم آرامبخش می نویسد. توی خوابم رفتم دکتر، اونم برام آرامبخش نوشته. پس اینا را بخور که به اونا نیاز نداشته باشی من نسخه دکتر دیگه رو تضمین نمی کنم. می خندد. فکر می کنم باید همین کار را بکنم. شب که میشود مهسا میگوید: این قرص ها چیه دیگه؟ دکتر داده که دیگه خواب نبینم. حیفه بابا حالا تو خوابم یه شوهر برات پیدا شده می خوای دودرش کنی از این مانی که آبی گرم نمیشه. مگه رو سر تو سوارم؟ بابا از دست تو نه شب خواب دارم نه صبح برو سر خونه زندگیت این اتاقم بده به من دیگه، می پرد می بوسدم. فکر می کنم راست می گوید آنجا چهار سال با تو زندگی کرده ام، دیگر به هم عادت کرده ایم. یکهو دلم برایت تنگ می شود، قرص ها را بی خیال می شوم، باشد شبی دیگر .

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

پیری

چین های دامن مادر بزرگ بوی کمد های آشپزخانه اش را می داد، بوی نفتالین لای بقچه   ، بوی پیری، بوی زن پیر که بر هر عطری غالب است انگار. بوی دامن مادرم، بوی عطری خلسه آور، بوی مادر بود که همیشه جلوتر از خودش راه می کشید و من می دانستم کجای خانه است، کجا می رود همیشه و همین بود که لای پای مادرم خواب می شدم و تاب مادر بزرگ را نداشتم. ظهر که می شد جای نیشگون های مادر می ماند تا چند روز که چرا خودم را لوس می کنم و بی او نمی خوابم  و من هراس داشتم که اگر مادر پیر شود و بوی پیر بگیرد کجا بخوابم؟
۱۷ ساله بودم که اولین بار ماهی لجن خوار را دیدم. توی آکواریم چسبیده بود به شیشه و با تمام تنش شیشه را می مکید. خیره ی دهانش شدم و حرکت مواج مکیدنش که تا دمش می دوید و چیزی ته حلقش معلوم بود که بالا و پایین می رفت. لای پایم نبض زد و شب که خوابیدم خواب دیدم که با کون نشسته ام توی آکواریم و ماهی دارد می مکدم و برای اولین بار توی خواب ارضا شدم. صبح که بیدار شدم فکر می کردم بوی آب راکد می دهم، بوی دریا تا مدتها. هنوز هم اگر جایی ماهی لجن خوار ببینم نگاهم را میدزدم. انگار خجالت بکشم از لذت همخوابگی، بوی ماهی دلم را بهم می ریزد. آدم و ماهی ندارد، آدم از نگاهی که شاید بشناسدش خجالت می کشد.
سال ها بعد وقتی داغی شاش مادر بزرگ با بوی آمونیاک توی صورتم می خورد، تب دار از خجالت شاشیدن توی لگن جلوی چشمهام، به بوی تنش فکر می کردم که هرچه قدر می شستمش بوی پیری میداد، که انگار شاش از زیر پوستش عرق می کرد، و مادر که انگار می ترسید بو را به ارث ببرد دستش بند بود به چیزی همیشه.
این روزها بیشتر بوی خون می آید از این خونی که مدام از دماغم سرازیر می شود روی لبم و سرم را که بالا می گیرم توی حلقم طعم فلزی آهن می نشیند. به مادر بزرگ فکر می کنم که حتما تا حالا اولین کفنش را پوسانده و شاید که بوی خاک می دهد دیگر و مادر که محبتش می گیرد می گریزم و تاب گفتنش را ندارم که با تمام امتناع دارد پیر میشود.






۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه









دو نرم خون فشان
باز می شود
و سنگ می شود دو گرد منبسط
تاب می خورد دو نرم منحنی
پیچ می خورد
تاب
قوس می کشد
پیچ
و حلقه
حباب می شود
حلقه ی بسته
چاه می زند
حلقه حلقه خون باکره
اتاق می شود ، چاه
اتاق منحنی
سرسام مدور خون
و جیغ می کشد پرده
بنفش خونی
جیغ بنفش خون می زند
آب، خوناب می خورد
و...
نیزه به خواب می رود
و ...
حلقه صلیب می کشد

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

این بغض های گس...


این بغض را می شناسم که در هزار توی حنجره می دود و فریاد می زند که مسافری در راه است: فاجعه.
پیشگو که می شوم نگاه از بالا می کنی مرا، انگار کولی دیوانه دیده باشی، یا دیوانه ی ماه دیده، و حیرت چشمهات وحشی تر میکند این بغضی که پنجه می کشد که: فاجعه در راه است، در راه است ،در... راه باورت به بیراهه که میرود به بیراهه می کشانم خیسی چشم هایم را: که پاییز که میرسد انگار درخت خرمالو باشم که میوه میدهد گلویم، بغض هایی که نمی رسند و می رسند گاه. درخت می شوم پاییز، که بریزم که لخت شوم برگ ِنداشته ی تابستان را. درخت شدن انگار از پیشگو بودن معمول تر باشد که باورم میکنی اینبار و آسوده بی بی دل را زیر شاه پیک می نشانی. و من فکر می کنم بی بی همیشه زیر شاه می نشیند حتی اگر آن شاه دل باشد. یاد صندوقچه لیدی ال می افتم و گنجینه زنده بگورش، معشوقه ای که همیشه بماند، حتی مرده،  نفسم حبس می شود از راحتی این خیال. لیدی ال ات که من نبودم که حالا حبست کنم. ناتالی را نمیدانم، شاید رها میکند، با گلویی سوراخ، از بغض دیوانه ای که از قفس پرید، و صدایی که دیگر نخواهد داشت. حالا هم نداشته باشد شاید که در خاطرت نمی ماند! نه مثل صدای تو در خاطر لیدی ال که شقیقه سرخش را می خواندی. برای من هم خوانده ای، شاید نه همان شکل که برای او، که چشم های او شکل دیگری از بیابان بود و بر گلویش ردی از بخیه نداشت. و خواستت نبود که ناتالی لیدی الت باشد نه به جایش، یا به عوضش که اگر بود تیتر فراخوانت را پاک می کردی که هرکه خیال ال بودن برش داشت سراغت را نگیرد. یاد بی بی دل می افتم که زیر شاه پیک می نشانی. موقت است که راه باز شود و بی بی پیک زیر شاه پیک تا ننشیند برنده نیستی. یاد بی بی دل می افتم که انگار بغض دارد همیشه، و تو که سودای برد. نگاه بیابانی بی بی پیک که گاهی صدایت می کند، چشمهات هوایی میشوند، و هنوز دروغِ نگفته را فریاد میزنند.
تو که فریب نام را خوردی و بی بی ات را کولی شناختی و کولی را بی بی، ناتالی بی بی نبوده هیچ وقت، کولی شاید، که آداب پادشاهی نمی داند و نه رسم جنگ، که همیشه پای رفتن دارد آن زمان که باید، آبستن بغضی که در بیابان می زاید، و بخیه که دیگر خوب می شناسد.
.
پانویس عکس: خرمالو شیرین که باشد هم دهان را جمع می کند، و این طعم که دهان را می بندد و زبان را معذب می کند گس می گویند।

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

بازی، بازی می شود وقتی میلت به باختن باشد.
که برد از هر دوسو به یک سمت نشانه می رود. سخت می شود که نداند که به واقع بازی می کنی. و هر عملت به خلاف دیده می شود، به سوی و سودت خودت. و مقاومت در مقابل برد می شود دوسویه،  توکه می دانی و او که نمی داند.
قمار می کنی تمام آنچه هست به قصد باخت و این تمامیت به طمع تو انگار می شود و پا پس می کشد و تو می مانی و برد ناخواسته ی هر آنچه از آن ِ او بود و تو بود.
بازی سخت تر می شود وقتی میلت به باختن باشد .
که صداقت بازی ازمیان می رود، و تو اغلب برنده می مانی، و بار تقلبی که انگار کرده باشی بر گردنت گران می آید، که ظلمی صورت گرفته به قصد لطفی که داشتی. که تنها شاهد این بازی نامشروع به جا مانده ای، هراسان از برملا شدن آن رازی که بازی را به بازی کشانده است.
.
وقتی می گویی : خداحافظ
و در دل خیری تصویر میکنی از این فاصله
سبک بال
با چمدانی کوچک به قصد سفر
به ناگاه
خرواری از گذشته
تو، او
بر پیکرت
آوار می شود
و نگاهی که حسرتِ غارت تمام هستیش را
بدرقه ات می کند.

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

و رحمش باشد شاید
که شاید خدایی که می پنداشت
جنینی باشد تنها ، زنده به خونی و رگی
که زاده که شود
الهه باشد برالهی که خواستش می بود
***

دردی اگر زبانه عصب را به حیرت چشم هات می دوزد
این شرم از نگاهی که نمی شناسدم به تشنگی دندان به خون
کفاره ی آن امساک که نداشتم
این درد ِ از مردمک تا پنجه ی علیل نوازش
که نور مطلق مداوم است
آن تحیر چشم هات
آن گاه که کور می شوم
بگذار باشی
و خنکای این حضور
رحمی باشد
برجهنمی که کور می کند
آن چشمی که بر پیشانیم کاشتی
*
سیاره ام
.
وچشم هات بالاترم که بنگرد
.
ستاره می شوم
.
تنها بربالای این دندان
بر ظلمات این آسمان
همیشه ردی از قوس نو برجاست
.
بیست ونه مرداد 1387

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

زن برف سبک را از شانه حواسش می تکاند.
یک ماه مانده تا یکسال
مرد- جوانه ی این استخوان سبز نیست
- میوه می دهد؟
- این رگ خون می خواهد، ریشه ندارد هنوز
- قربانی می کنیم. خروسی، دستی به قصد نوازش
... خیالی حتی، از آن خیال های دورمان ، تمام خون مرا بکشد شاید...
- این جوانه خون می خواهد، خون مرد جنگی
- این سکوت را حائلش کن، دوام می آورد
- خیال زمستان داری انگار برف می بینی
- سرد نیست ؟ شانه هایم پناه می خواهد
مرد، عرق بر جبین، دستهاش کوتاه تر از پیشانی که برسد به شانه های زن
- مرداد است هنوز
- یادم نبود سال من از بهار شروع می شود تو از زمستان
- تو زاده ی خوری من آذر چه تفاوت ؟
زن لبخند میزند، جوانه می لرزد
- هزار بار گفتم چادر از سر ایمانت بر ندار، این جوانه می میرد
- ترسیده باشم انگار از این ریشه که ندارد
- راست می گویی سرد باشد انگار
دستهای مرد کش می آید تا شانه های زن
- خون تو به پای این جوانه، استخوان بی تو ؟!
- صبر بر پیشانی تو نیست، یک سال مانده
- از مانده می ترسم ، رفته که رفت
- خیال سر می بریم پایش، از آن من، تو. از آن لبخند های تو که تلخ نباشد، از مردانگی کهنه من، از...
- چه می ماند اگر جوانه ریشه ندواند
- یک سال مانده
- می شود دو سال که رفت
- خور ِ تو تنها هرز علف می پروراند
مرد هرس می کند
- چه باک ! آذر تو می سوزاند
- تر و خشک با هم
مرد می بارد، زن فرو می نشیند، جوانه نبض می زند و بر سکوت تکیه می دهد.


۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

فاجعه که رخ می دهد آرزوی خواب می کنی و بیداری از کابوس، اما، به یاد بیاور خواب هایی که به بیداری پایان نمی پذیرند، که امتداد روز می شوند و گاه سال و سال ها، و حافظه ای که تمامیتش را انگار تنها سکونت گاه خواب می کند از کودکیت تا کنون، آنها که فراموشت نمی شود نه در روز ِ روز که حتی در خوابی دیگر به یادشان می آوری و چنان خواب و بیدارت در هم گره می خورد که میان وهم و حقیقت معلق می مانی و نشانه های خواب را در روزت بو می کشی.
یازده ساله بودم که از معلم دینی مدرسه پرسیدم :دنیای ما واقعی است ؟ گاهی حس می کنم این روزها، شما، من، این دنیا که من در آن دختری یازده ساله ام، خواب است و بیدار که شوم شاید این نباشم که هستم و دیگری شمایی نباشید و هیچ کس این نباشد، گفت بیراهه رفتی این تخیلات کودکانه است. پرسیدم شما از کجا می دانید چه چیزی واقعی است؟ می دانم، بزرگ تر که شوی می فهمی، بزرگم حالا، پانزده سال بزرگ تر اما هنوز گاهی شک می کنم خوابم یا بیدار.
به بهانه شب بیداری های مکرر، خواب نامه ای می نویسم؛ گاه با یادی از واقعیاتی که فکر می کنم شاید مولد شان بوده باشد، با همان ترتیب که به یادم می آید ترکیبی از گذشته و حال، خواب و واقعیت، از بیست و شش سال خواب مانده در یاد، که شاید فراموشم شود آنچه را که می نویسم، از حافظه ای که دیگر انباشته است از تصاویر و اصواتی که باید سال ها پیش می مردند .

بخیه، بخیه های ریز، سبز، سفید، کی مردم؟ من زنده ام، ببین، قلبم را نبرید، نه هنوز نه، جیغ، تنگ ماهی در اتاق جراحی؟ هفت سین شاید، ساتور، سینی، سیم، سوزن، سبز، سرنگ، سرم، تنگ، ماهی، دکتر نترس، منم، زنده ام هنوز، نه قلبم را نبر، جیغ، جیغ، می ترسی، از زنده؟ زنده ترس دارد؟ دختر زنده، که قلبش در دست توست، ماهی جیغ می زند، اسب بارانی پوش جیغ می زند، پرستار زمین می خورد، می رود توی دیوار، توی سفیدی دیوار، دنبال ستاره های من شاید، دکتر می ماند بخیه میزند، قلبم را به من، به تن، درد، می سوزد، چرا می سوزد مگر خواب نیست، چرا زنده ام، چرا مردم، ماهی می میرد، زنده می شوم، بیدار.
دیوار بتنی ، سیم های خاردار، یادم آمد، آنجا، کپسول های پاره، صدای هلیکوپتر می آید، دیوار آبی میشود، آبی سیال، آبی می ریزد، می رود، می رود از چشم به چشم، از چپ نشت می کند به راست به پرده اتاق، به مانیتور، به دیوار،از دیوار می رسد به دختری خندان، کنار در، نور آبی نازک می شود، شبیه قلاب، در را باز می کند، نور سفید می آید، بیدار می شوم.
اسب افسرده که جیغ می زند از ترس از شلنگ آب، دیوانه میشود، با بارانی بلند خاکستری روشن و کفش های کاتر پیلار، ایستاده جیغ می زند، می ترسد از شلنگ آبی که در دست دارم، کی حامله شدم؟ اتاق توی اتاق، چه قدر آدم اینجا، نه، جلوی همه نه، جلوی این همه چشم؟! اینجا کجاست؟ اورژانس؟ دکتر پاهایم را باز می کند، نه اینجا نه، اینطور نه، چاقو را فرو می کند، جیغ می زنم ، ننننننننننننننه میسوزم.
دختر دارم با صدای خودم، نوزادی توی پارچه، شبیه کفن، که حرف می زند با من، با صدای من، بهانه می گیرد، نمی خواهمش، نه نمی خواهم، سر راه، کدام راه، اگر باز گردد چه؟ می ترسم، نوازاد که راه نمی رود، نوزاد که حرف نمی زند، چرا میزند؟ چرا توبیخم می کند؟ از آمدنش، از پنهانیش، نه نمی توانم، بزرگ می شود توی بغلم، هفت ساله می شود توی همان پارچه هنوز، صدای من است که می نالد، چرا مرا آوردی، چرا؟ دردی می پیچد، کی حامله شدم؟چرا یادم نیست؟چرا سقطش نکردم؟چرا یکباره آمد اینجا؟توی بغلم؟می گویم پرورشگاه خوب است، می گوید نه اذیتم می کنند، نه جای خوب می گذارمت، چاره ای ندارد از پرده خسته است، از کفن.
چه دختر زیبایی، منم ، منِ کودک، می بوسمش، کاش می دانست که منم، من بیست و چند ساله، با آن چشم ها که هنوز خوشبینند، که می خندند،5 ساله بودم، سرش را بریدم، برادرم را، چرا مردی برادرم؟ برادرم را می خواهم ، سرش را می گذارم سر جایش، نگاه می کند، مثل عروسک، مثل.... نه نه مثل عروسک نه، مرده مثل مرده، چرا بریدم سرت را؟ گریه می کنم، گریه، دو سال بیشتر نداری، مردی، کشتمت، سرت سنگین است نمی چسبد، بخیه ، کاش بخیه می دانستم، بیدار می شوم. اینبار بیست ساله ای، دوباره می کشمت، چرا؟ اینجا توی موتور خانه، چرا؟ من که عاشقت هستم، دارت می زنم، فرار میکنم، باز میگردم، زنده می شوی، چشم های هار، مات ، هار ، مات ، جیغ می زنم جیغ ، هر شب ، هر شب آن گرگ می آمد، وقتی تو نبودی، پدر، پدر آن مرد می آمد، با چشم های گرگی، و تو که می رفتی گرگ می شد، باور نمی کردی هر شب، می دویدم، صدا نداشتم، چرا می رفتی؟ که سیگار بخری، و دوستانت را ببینی، و گرگ می آمد، صدا ندارم، صدا نداشتم، می دویدم، خواب نه، خواب ماسه است، خواب آب است انگار، پاهایت سنگین می شود، اینجا شلوغ است، همه دنیا اینجاست، همه آدم بزرگ ها، مادر دستم را ول نکن، کجا می روی، نرو، فریاد میزنم، صدایت می کنم، صدا ندارم، هر شب می روی مادر، می روی پدر، تاب ویلای شمال، تاب متروک خاله ناهید، اسکلت دارد، تاج اسلکت، وقتی می نشینم، دستهایش را بلند می کند، می گیردم، جیغ میزنم، بیدار می شوم، نمی خواهم بروم شمال، می خواهم بمانم با شما، با برادرم، میلاد، نه دندانم درد نمی کند، خاله را نمی خواهم، علی نیشگونم می گیرد، نه، سفره هفت سین را با تو می خواهم، دو هفته، دوهفته هر سال، بی شما، گریه نمی کنم، می خندم، می گویی بی عاطفه، توی خواب گریه می کنم اما، توی راه، می آیی با مادر و پدر دنبالم، بعد از دو هفته، با جلیقه و شلوار قهوه ای کبریتی، با دندان های موش ، با چشمهای آهو، آمدی برادر، دوستت دارم، توبیخم می کنی، با آن انگشت های کوچک، کجا بودی؟تنهایم گذاشتی، آخ عید تنها بودی کوچک، کودک من، دروغ می گویم، می گویند دروغ بگو ، دندان هایم را نگاه می کنی، فکر می کنی فرقی کرده شاید، من هم تنها بودم با این همه آدم که نمی خواستمشان، با تاب ویلای خاله ناهید، مادر کجاست؟ می آید، می آمد از جاده تاریک، جایی که مادر هست، بغلم می کنی، قصه، قصه می گویم، از تو، از دکمه ای که روی ناف است، که پرواز می کنی پیش مادر،- نمی خواهم بروم، بغضت در گوشم می ترکد ، چند سال داری ؟ 14؟ کودک من، کجا می برندت؟ دندانت درد می کند؟ این بار تو؟ آنجا شمال که نیست، علی هست که نیشگون می گیرد، می زند، پاییز است حالا، عید نیست، آنجا ویلا نیست، غربت است می دانی؟ دیگر نمی آیی، نمی آیی، می دانی؟ قصه ناف دروغ بود ، بال دروغ بود ، این جاده یک طرفه است، مادر اینجاست، کجا می روی؟
سیل می آید سیل، می میری، زیر سیل، جنازه ات کو؟ از اشک های من مردی، سیل شد نه؟ سیل می بارم از خیال سیلی که تو را برد، در خواب می آیی تا سالها، هر بار گردنت را می بوسم، بویت را، نمی آیی اما، دو خورشید غروب می کند، دو خورشید با هم، یکی در غرب یکی در شرق، هر دو باهم غروب می کنند، دستشان را می گیرم، پرواز می کنیم، پرواز یادشان می دهم، دوستم نداری، توی خواب، همیشه می روی ، مثل مادر که می رفت ، مثل پدر، مثل برادر نه اما او می آمد همیشه، توی خواب تو می روی همیشه، با او، با آنها، هر شب با یکی، جلوی چشم من می کنی آن فاحشه را توی خیابان، فریاد می کشم، گریه می کنم، می شکنم، می زنمت، مشت می زنم، چنگ می زنم، فحش می دهم، گلویت را می بوسم، لبم خونی می شود، گفتی خون اوست، وقتی جق زد، تقصیر تو نبود، جق زد خون آمد پاشید، پاشید به تو، لبم بوی خون می دهد، جیغ می زنم، کجا می روی هرشب، که نیستی مثل پدر که نبود، مثل مادر که می رفت، تنها می مانم اینجا، با اسب افسرده، با آن گربه سبز فسفری که روی دو پا راه می رود و لاغر است و از جنازه تنها سینه اش را می خورد، سینه اش را می برم، از توی کفن، می خورد، می نشینم، نگاه می کنم، انگار دارد شیر می خورد، جنازه کیست؟ حالا سینه ندارد، اینجا سرد است، شبیه سرد خانه، حمام، با استخر های بزرگ و کاشی های سفید، توی هر استخر، تکه هایی از بدن انسان ، یکی دست، یکی پا ، یکی کبد، قلب، مغز، مغز های نقره ای، می پرسم چرا نقره ای؟ انسان هایی که زیاد فکر می کنند مغزشان را لایه ای نقره ای می پوشاند، آن زن می گوید، شبیه گازوئیلی که کف خیابان می ریزد، فکر می کنم مغزشان کثیف می شود، گرسنه نیستید، نه، ساندویچی می دهد از ژامبونی که از ران تهیه کرده، گاز میزنم، بالا می آورم.
بغل می کنم خودم را، دوست دارم خودم را، وقتی کودکم، اینجا شلوغ است، همه می روند، می دوم، با خودم در آغوشم، می گویند امام زمان آمده، کجا آمده، راستی؟ زیر پل نشستم، با خودم که روی پایم است، نترس اینجا کسی کاری ندارد، همه می دوند، همه می روند، مردی می آید، پیر نیست ، جوان نیست، اسب دارد، اوست؟ نمی دانم، سیب می دهد، سیب قرمز، می گوید بخور، به کودکیت هم بخوران، مهربان است و می رود.
با جیپ آبی دور میزنم، دور می شوم، گم می شوم، چرا این ماشین نمی ایستد، دنبالم می گردی، پیدایم می کنی، لبه باریک یک دره، نجاتم می دهی، می گویی نگاه کن این دختر توست، دختری توی ماشین، پشت من، می گوید من دختر توام، می خندم، هم سن من است، شوخی می کنی نه ؟ مادر من مرد که تو زنده بمانی، چه می گوید این دختر؟ می گوید تو یک روح بودی در دو بدن ، یکی بیست و چند ساله دیگری سی و چند ساله، گفت آنروز که تصادف کردی، باید می مردی، اما مادر من تصمیم گرفت بمیرد تا تو زنده بمانی که با بدن تو زندگی کند، پس تو مادر منی، باید می مردم؟ رفته بودیم مقوا بخریم، و من مداد رنگی، گفتم حس می کنم داری از من دور می شوی، دوستم نداری؟ مزخرف نگو ، چرا می ترسم؟ نکند دوستم نداری؟ برگشتیم، کنارم بودی تنها قدمی جلوتر بودم، نقش زمین شدم، دیدم که مداد های رنگی کف خیابان است و صورتم مماس زمین، برم گرداندی شکاف عمیق صورتی از پیشانی تا لب، و خون از شکاف صورت بیرون زد، نگاهم کردی با ترس، اشک در چشم هام جمع شد، صدا نداشتم اینبار از قرقره خون، فکر کردم: دیدی گفتم از هم دور می شویم؟ بغلم کردی، بهوش که آمدم توی ماشین بودم درد داشتم  و لباسی سنگین از خیسی خون، خواب نبود، زنده ماندم.
آن پیرزن می کشد تمام کودک ها را، کودکانت را، سه ساله را کشت، پنج ساله را و دو ساله را، پرستار نیست ، این همه کودک اینجا، کو مادر؟ کو پدر؟ این عجوزه پرستار نیست، من می دانم، من می بینم، نمی گذارم، می کشمش با چاقو، فرو می کنم، به استخوان می رسد، دستم بی حس می شود از صدای چاقو و استخوان، بچه ها دورم را می گیرند، خوشحال می خندند، می گویند نرو، دوستت داریم پیش ما بمان، نمی شود ، شما درخواب من هستید، من باید بیدار شوم، مات می شوند، در خواب تو هستیم؟ واقعیت نداریم ما؟ این خانه، این کوچه، این پدر، این مادر؟ نه شما خواب من هستید، دنیای تو واقعی است؟ شک می کنم، نمی دانم، نگاه می کنم به آن چشمهای معصوم که گیجند از خیالی بودن حقیقتشان، شاید من هم خواب کس دیگری باشم، شاید دنیای من هم خواب دیگری است، نمی دانم.
توی یک ال ، ال بزرگ که دو دیوارش از شیشه دو دیوار آجر، نشسته ای، می نویسی، توی یک ضلع دیگر خوابیده ام ، لخت، توی تخت کنار دیوار، نگاهم می کنی، گاهی از پشت شیشه، دو ضلع شیشه ای، خوابم و نیستم، خوابم و ناظرم، می دانم که نمی دانم، می آید طرحی می کشد از من، می بینم و نمی بینم، می دانم و بیدار نمی شوم، می آید می خوابد کنارم، می بوسدم، می دانم تو نیستی و نمی دانم، می بوسمش بیدار میشوم در خواب، تو نیستی، جیغ می زنم فرار می کند، می آیی، بغلم می کنی آرام می گیرم. موج، موج بلند، گردبادی از آب دریا، فرار می کنم نه در عرض به عکس در امتداد ساحل، همیشه، موج می زند، بلند، می برد همه را، پدر، مادر، خواهر، اینجا تنهایم فرار می کنم اینبار به عرض، باز دریا، از دو طرف، هر دو طرف وحشی، من اینجا توی ساحل باریک، یک خط، یک طول به بینهایت، شاید حلقه، از دو طرف آب، حلقه باریک، موج می کوبد از دو سوی حلقه، فرار میکنم، روی حلقه می دوم، مثل موش سفید توی چرخ که نمی رسد هیچ وقت، هیچ کجا.
از طبقه سوم پرت می شوم، می دانم که می میرم، می روم توی زمین، یک متر توی تپه سیمان فرو می روم، زنده ام، زنده، اینبار هم؟ چه قدر پله دارد این خانه قدیمی، زلزله می آید، می دوم، پله پله پله، در را که می بینم آوار می آید، می میرم اینبار، پرواز می کنم، تو بیرون ایستاده ای، گریه می کنی دنبال من می گردی، نشانت می دهم، چند متری آنطرف‌ تر زیر آوار مرده ام، نجاتم می دهی،نجات؟ اینبار توی آسانسور پایین می رویم ، زمین می لرزد سقوط می کنیم، قلبم می ریزد، مردیم، چشم که باز می کنم درد دارم، درد داری، زنده ایم اینبار هم، ده ساله ام، می میرم با پدر مادر خواهر برادر، اینجا کاروان است، شتر دارد، قرمز، هوا قرمز، خاک قرمز، زمین قرمز، آسمان قرمز، اینجا جهنم است، جهنم شتر دارد؟ می برندمان توی یک اتاق، اتاق قرمز کوچک، فرش قرمز، دیوار قرمز، هوای اتاق قرمز، گرم است، مادر بهانه می گیرد مثل همیشه، اخمو، ناراحت، ناراضی، اینجا جهنم است، چرا آمدیم جهنم؟خدا کجاست؟ یعنی تا ابد اینجا، توی این اتاق قرمز؟ گناه چه؟ گناه یعنی چه؟ پدرم، مادرم، شاید که باید! من، شاید من هم، که جق می زدم همیشه  و گریه می کردم همیشه و پشیمان بودم همیشه، و خجالت می کشیدم از خدایی که بود همیشه، خواهرم، برادرم، دو ساله، هفت ساله، به کدامین گناه؟ گناه پدر و مادرو یا جق های من؟ بچه که بی پدر و مادر تنها نمی ماند، باید بمانند اینجا، توی این اتاق، همه آب می خواهند، بیرون می روم، یک در سفید دست چپ، در میزنم، نور کورم می کند، پیرزنی که سفیدی صورتش نور می دهد لبخند می زند می گویم آنجا همه تشنه اند، توی اتاق ما، می گوید بیا تو، اینجا پیش ما، می گویم نه خواهرم برادرم تنهاست، پدرم، مادرم، نه می روم پیش آنها، آب می دهد، توی کاسه لعابی آبی، در را می بندد، توی این سالن اُکر با کاسه آبی آبی رنگ ، می روم به اتاق قرمز، جهنم، که بود که می گفت جهنم آتش است؟ بیابان بزرگ آتش، و بهشت، باغ، جنگل، درخت تا بینهایت، دختر آقای بلبل می گفت، 5 ساله بودم شاید، ترسیدم از خدایی که بهشت داشت و جهنم، چرا جهنم؟تا ابد آتش؟ این همه آتش از کجا؟چه قدر چوب؟ نکند که چوب کم بیاورد که درخت های بهشت را بردارد و بهشت تمام شود که جهنم بماند که جهنم بسوزد، که اگر بهشت تمام شود چه؟ چوب جهنم از کجا؟ اما اینجا آتش نیست، جنگل نیست، اتاق است، اتاق قرمز، اتاق سفید و سالن اّکر، اینجا جهنم است تا ابد، بهشت تا ابد، خدا نور کم نمی آورد، نور قرمز ، نور سفید، جهنم بی آتش، نمی ترسم اما نگرانم، شاید برای پدر، برای مادر، برادر، خواهر، جهنم تلویزیون دارد، خاموش، قدیمی، قهوه ای که از پشت هوای قرمز می شود قهوه ای قرمز، سیاه قرمز، اتاق سفید می خواهم برای خانواده ام، که ناراضی نباشند، کلافه آنهام، نه از قرمز، از قرمز تا ابد.
شش ساله ام، مادر پدر را می کشد، پدر فیل می شود، فیل پلاستیکی کوچک، زیر بالش من، گریه می کنم، حرف می زند بامن، گریه می کنم و دلداریم می دهد، پدر میخواهم، نه عروسک فیل که شکمش سوت دارد، پدر می خواهم می دانی؟
اینجا بیابان است کجا آمدیم؟ مادر، مادر بزرگ و خواهرم، مار، تا بینهایت مار، بلندشان می کنم، هر سه را مثل عروسک، فرار می کنم روی مارها، نیش می زنند، تمام پایم را، چهار ستون، بدون دیوار، وسط بیابان، بالا می روم، روی هر ستون یکی را می نشانم، مادر، مادر بزرگ، خواهر، من، روی ستون، تا ابد، می ایستم، چهار ستون، بیابان تا بینهایت بیابان، تا بینهایت مار.
گربه می آید می لیسد، باز می کنم، لیز می خورد لذت، ماهی می بارد از سقف ، لزج می شوم، ماهی قرمز، تمام اتاق پر می شود از ماهی قرمز، لیز می خورم، عق می زنم از ماهی، عق میزنم از لزج، میلاد آمده، مثل هر شب خواب، آمده اینجا، می بوسم گردنش را، خانه دارد، خانه ای از خودش، تنها برای خودش، چه خوب، خانه ای برای همیشه، خالی اما، گربه ای خاکستری روشن، خاکستری نقره ای، توی اتاقی خالی، تنها با یک پنجره، شانه هایم لخت است، خوابیده ای روی من، و به گربه نشان میدهی چگونه مرا ببوسد، می بوسی شانه هایم را، او هم آنجاست نگاهمان می کند، گربه، ماهی می شود، ماهی حلوای بزرگ نقره ای، شنا می کند توی هوا، از پنجره بیرون می رود، می بوسی، از پنجره تو می آید، گربه می شود، ماهی میشود، نقره ای، خاکستری.
توی اتاقی که گرم است، کوچک و تاریک، می رقصم، میهمانی شاید، این همه آدم، اینجا، گرم می رقصم، با چشمهای بسته، می روی توی اتاقی که آنجاست، همان روبروی من، فاحشه ای که صاحب مجلس همراه مشروب و غذا سرو می کند با تو می آید، با شانه های لرزان لخت، و با موهای بور بهم ریخته از چهار بار پذیرایی از سر شب، گرم است، دنبال لباس می گردم که خنک تر باشد، لخت می شوم، پیش روی همه، کشوی لباسم آنجاست، همان پایین پا، خواهرم می گوید کجا می رود؟ چرا می لرزد؟ او که دوست پسرش نیست؟ می گویم می دانم اما او می خواهد بکندش، چه صریح گفتم به خواهرم و خواهرش، که شوکه شدند، چرا اما حسادت نمی کنم؟ چرا درد ندارم؟ لباسی برمی دارم، نازک، قرمز، کوتاه، حریر، می روم توی دستشویی که بپوشم، به تو فکر می کنم که جلوی چشم من می روی توی اتاق با او، در را می بندی، دو در روبروی هم بسته، پشت یکی من، دیگری تو، توی دستشویی زرشکی تیره، تاریک، دردی که آنقدر بزرگ است که دردم نمی آورد، جای نمی گیرد در قالبم، از عظمت شاید، در بر می گیردم آرام و نیشش را بر روی سینه ام می خواباند تا آهسته آهسته نفوذ کند، گیجم، سنگین مثل وقتی که تصادف کردم، مثل وقتی که سیلی خوردم، درد ندارم، باور ندارم، به آینه نگاه می کنم، موهایم بلند است، ژولیده و کثیف، و چشمهایم قرمز، گود، دو خط عمیق و ضخیم قهوه ای زیر چشم هایم، دردی که سرتاسر درآغوشم گرفته، با نیشی درست روی سینه ام، چرا این کار را کردی؟ آنهم اینجا با فاحشه ای غریبه؟ جوابت که از ذهنت می گذرد می شنوم، تو را می خواستم، نمی توانستم، او را جای تو، با خیال تو، و نیش میزند درد اینبار از پاسخت که می دانستم، دردی کوچکتر، قلبم تیر می کشد، حسادت و دردی که اسید وار سوراخ می کند، ادرارم صورتی است، رنگ همان شرابی که خوردم، کاش بیشتر مست بودم، چشم می بندم توی اتاقم هستم، نوزادی سوخته با صورتی سوخته روی تختم، با پلکهایی دوخته شده از آتش، دست می کشد به تشک بی صدا، دنبال چه می گردد؟ سینه مادرش؟ می ترسم، بیدار می شوم.

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

آرزو زمانی که تحقق می یابد می میرد، و لذتی که از تحقق آن چیره می شود، آن زمان که خواستار تداوم آنی به تکرار از بین می رود و آنچه می ماند نه لذت که تنها عادت است و اگر خوشنودی در آن است، از آن جهت است که ترک عادت موجب درد است و حال که لذتی که دیگر لذت نیست تکرار می شود از آن جهت که مانع درد ترک عادت است خواستنی است.  و امید یعنی چه؟ انتظاری قاطعانه در جهت تحقق هر آنچه که سبب خوشنودی است و در حال حاضر غایب است - آرزو- . اما هدفی که محض دست یابی می میرد و لذتی که به سبب تکرار عادت می گردد و از این رو خود سبب دردی دیگر، چه حجتی است بر زندگی؟ که : بی امید زندگی نتوان کرد!

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

سوء تفاهم

چیزی که در برخورد دو فهم ناهمگون ایجاد می شود گاه و به سوء تفاهم تعبیر می شود از پیچیده ترین و در عین حال ممکن ترین اتفاقات ممکن در تقابل بشریست که به ساده ترین کلمه خلاصه می شود، بد فهمی. اما آنچه که به اشتباه و خوشبینانه به بدفهمی تعبیر می شود در غالب موارد درک نادرست از قصد همگون سوژه مقابل نیست، بلکه تقابل دو فهم نا همگون از موضوعی ثابت است. و اما، تعریف اصولی که فهم بر اساس آن صورت می گیرد خود داستانیست قابل بحث، آنجا که سوژه مجبور به توضیح می شود که عمل یا کلام سرزده ناشی از کدام قصد بوده است اغلب خود به آشفته تر کردن ذهن سوژه دوم می انجامد. این تفاوت ساختاری توضیح پذیر نیست تنها با تعامل بسیار نزدیک قابل شناخت است و نه قابل درک حتی، که الگوهای رفتاری نشات گرفته از فرهنگ، تربیت خانوادگی و طبقه اجتماعی اگر قابل ردیابی باشند الگوهای برخاسته از شخصیت مستقل شخص، آن قسمت منحصر به فرد هر شخصیت – همان که در ترکیب عوامل دیگر ذکر شده حتی درشرایط یکسان نتیجه ای متفاوت دارند- به سختی شناخته می شود. چنین می شود که گاه حتی نزدیک ترین افراد به یکدیگر دچار سوء تفاهماتی آنچنان بزرگ می شوند که قابل هضم نیست و سعی بیشتر در رفع آن تنها به درک حقیقتی تلخ تر می انجامد : من او را نمی شناسم.
و آشوب و تعذبی ویرانگر از این غریبگی به یکباره که تمامیت آرامش و امنیت درونیت را بر هم میزند. و زنگ خطری که مدام حضور غریبه ای را در چهار چوب قلمرو ات فریاد می زند. گاه فاصله اش را چنان می بینی که سکوت می کنی، درها را می بندی و فرار می کنی. گاه اما چنان دشمن را به ناگاه در اندرونی می یابی که چاره ای جز مقابله نداری، می تازی و می خروشی و می کوبی و بیرون می اندازی. آنجا که سوء تفاهمات به مشاجره می انجامد. و سپس در خلسه ویرانی پس از جنگ، تو می مانی و عذاب غفلت، پس لرزه های مشاجره، نفرت از ضعفی مهاجم- که جنگ خود دلیل ضعف است- و سردگمی، که از این پس با دشمن جدید چه باید کرد؟ گاه آشنایی که می توان نادیده انگاشت، گاه دوستی که نبودش زمانی بودش را به خاطر می آورد، و فاجعه، آنگاه که همسری است که در خانه ات سر بر بالین تو می گذارد...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

آسمان پایین سقف از پس ابرهای خاکستری مایل به نارنجی ِغروب
پیداست ، زن آواز می خواند با دهان پر از ماهی خام،
آواز چند لحظه ایست که مرد را بیدار کرده است،
گوشش به آواز زنی است که دراز کشیده در مسیر راه
و حالا، خاطره شب گذشته زنده می شود ...
.
.

ای طلسمِ خاکستری
تمام بنفش ها را به تو رساندم
که جیغ نباشد آن آسمان
که آبی ِ تو می آرامد
به سرخ فامِ غروبِ آغوشِ من
.




نازک می شوم
مو می شوی
می تابی
ای خاکستری ِ برف
که خواب کلاغ هارا آشفته می کنی به روشنی
آغشته ی شیشه ای یخ
بهمن آمد، بیدار می شوی؟
.


قزل آلای تپه موج های تن من
اهلی این کویر
که بر سینه اش آرمیدی
نگاه کن
بر فراز این دو تپه
دو چشم به آب نشسته
نیستی، سراب نیست، خواب نیست
این کویر از بویِ وحشیِ رودخانه ایت
هرشب به خواب می رود
نیستی که ببینی
دو چشم به آب نشسته
در عطشِ خنکایِ پولکهات
بر تپه های سینه ...
.
.
ای قزل آلای من
که کویر به تمنای تو آب می شود
این آغشته جوهر سیاه پولکهات
بوی آسمان تهی می دهد
از این درد که اُکر را کبود می کند
ای طلسم ِ خاکستری ِ تمام بنفش ها ...
.
.
.
مرد به خود می آید ، زن سربرمیگرداند ، مستقیم به طرف قسمت
عمق آب قدم بر می دارد،آرام و با احتیاط می لغزد توی آب،
توی آب است به جز سرش که همچون غنچه ایست بر سطح آب،
و یا شاید هم گاو میشی در آب شروع می کند به شنا کردن، آرام و
خیال وش، مرد پی می برد: قصد صید دارد زن

پیش نویس و پا نویس از مارگاریت دوراس(نایب کنسول )

شعر میانه از خودم



28/2/1387

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

خخخخخخخخخخخخخخخخخ....ااااااااااااااا.....ب

دختر داشتم باز، يادت كه هست؟ آمده بود و نمي خواستم و بزرگ مي شد زير كفن و دلش مي خواست بازي كند، بيرون از كفن. دختر، من ِ دوباره انگار. تنم مي لرزد از داشتن دوباره ام. اين فهم كه كودكانه نيست از تني نابالغ، مي ترسم ماني، از خيال حتي دختري كه باشد ،حتي به خواب.
مرتضي مي خندد، مي گويد حسادت مادرانه، ماني ترس را بيشتر مي شناسم از حسد، دختر انگار مني كه دوباره بزرگ مي شود. نمي داند كه مي دانم كه مي شناسمش، اين مني كه مي گريزد از من و پناه مي برد بر من. خواب، فرو مي ريزيد به صبح. لحظه اي از شب آوار ِ تمام ِ روز مي شود. خواب ِ بيدار ِ بيدار.
شب، لمس كه نيست اما زمزمه ، خواب را به بيداري مي دوزد. من ، تو ، او، مثلث بي زاويه از سرگيجه دوران. من، تو، او. من، تو، او، من،‌ تو، او....رويا، رويا، روي آ...، پسماند هاي من، منِ تو، منِ او‌. تو او مي شوي، او تو. من سرگردانِِ تو او. مي روي. مثل قديم هاي او. مي آيد و دلتنگ مي شوم، پناه مي برم از تو بر او. فرار مي كنم از او براي تو.
ذهن منجمدِ خودآگاه، باران سرگردان خواب مي شود. مي بارم مي بارم مي بارم، خيس، چشم هايي به هم دوخته، رسوب باران و صبح هاي كه بايد بيدار بود، و بيدار ِ بيدار ِ خواب. 
در تمام هفت حكايت ناردانه ها و هفت وادها گريه كردي، گفتي از شوق
انگار صورت ندارم. صدا نداشتم من اما، در هراس آن چهار ديواري كه در ندارد. خواستنت، آن فرياد بلندي كه صدايم را بريد و تو ميگفتي و ميگفتي و تمامت صدا بود و هق هق و شوق، و در امتداد صدايت خواب ميلغزيد در تاريكي حنجره اي كه صدا نداشت بر بستر آن تمناي آبستن دلتنگي... خواب ِ خواب‌ ‍ِ خواب .




مي گويي زمان كه بگذرد زخم بسته مي شود. روزهاي عجيبيست ماني كه نخوانده ورق مي زنم، مثل صفحات كتابي كه از حوصله ام خارج است. كاري نمي كنم!!!روز را شب مي كنم شب را روز، اما اگر مي توانستم خواب نبينم تمام اين روزها و شب ها را خواب مي بودم.
خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب