۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

آبی نفتی، زرشکی، براق وظریف، شناور بالای گوی هایی به رنگ پولکهاش، خونسرد هم اخت می شود حتی، به امید غذایی شناور بر سطح آب تنگ کوچکش تنها حرکت ممکن باله هایش را به نمایش می گذاشت، و من مثل خدایی خرسند از این رقص پیشکش، دانه ای از آسمانش می فرستادم، و هر بار عادتی زنجیر می شد میان خدا و اسیر.
-
نگاهش که کردم کور ِ دنیا آمدن بود هنوز، محتاج شیر گرمی که از پستانی که رهایش کرده بود بمکد، در گودی کف دستی به خواب می رفت، و نوک انگشتی را به بهانه پستان به دهان می برد، داشتم کرک های لطیف پیشانیش را می ساییدم که چشمهایش را گشود، خیره ی انگشتی بر پیشانیش به محبت، و دلم لبریز شد از زیبایی چشمهایی خاکستری که مرا خدایش می شناخت.
-
از کنار تنگش که بی خیال می گذشتم زمین و زمانش را بهم می ریخت که نگاهی بیندازم به زیبایی باله هایش ، چند روز که می گذشت قهر می کرد گاهی ، خطابش که می کردم نمی آمد بچسبد به تنگ و بال بزند،پشتش را می کرد و من متحیر که ماهی چطور قهر حالیش می شود، حتی وقتی گرسنه است.
-
صدایش که می کردم می دوید ، نیمه راه سرمی خورد روی سنگفرش خانه، تا دستهای من که گشوده بود،هنوز پاهایش کوچک بود و ناتوان و گاهی انگشت می مکید، بزرگتر که شد گاهی چیزی را می شکست از شیطنت و معصومیت نگاه کودکانه ی چشمهایش خیال تنبیه اش را دود می کرد ،خانه ما برایش زیادی شلوغ بود.زیاد پر اسباب. و سادگی چشمهایش که حتی نمی دانست چه کرده است و خدایی که تنبیه نمی دانست.
-
تنهایی که کاستی ام می شد روبرویش می نشستم و خیره انعکاس نور می شدم از باله هایش و تنش که عبور می کرد، قرمز، آبی، بنفش، انگار که می فهمید از هیاهو آمده ام ، دیگر بال نمی زد ، می چرخید ، آرام، آرام، آرام، ساعتی می شد که آرام می شدم و خواب.
-
در چشمهایش همان سادگی بود و بی خبری و پنجه هایش گوشت بی رنگ ماهی را به زمین دوخته بود، هنوز نفس می کشید در خلا هوای پیرامونش و خون، تن آبی رنگش را سراسر بنفش کرده بود، خیره چشمهای خاکستریش شدم که نمی فهمید، که بوی ماهی را می شناخت تنها، و دستم که به پس زدنش نمی رفت،ماهی را که می خورد نشستم و گریه کردم، به حال خدایی که گریه می کرد،و تنبیه نمی دانست.

دست هایش را لیسیده بود و دور دهانش را وقتی دستم را می بویید و می لیسید، و من نمی دانستم که کی پریدن را یاد گرفته بود.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

با اینکه من از نوشتن راجع به این وقایع رفیق نیستم اما این نوشته یک جور سادگی پشت داستان ساده ترش دارد. از چفت و جور بودن تکه ها خوشم اومد.
خدائی که تنبیه نمی شناخت با ناباوری خورده شدن ماهی توسط گربه و باز عدم تنبیه تصویر خوبی بود.
حتی نمی دانستم کی پریدن یاد گرفته بود. نوشته در انتها به یک وحدت می رسد. فکر می کنم در انتها خوب تمام می شود. حداقل تکلیف خواننده را روشن می کند.