۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

سالمرگ

یک سال پیش این روزها کجا بودم؟ چه می خواستم؟ به چه فکر می کردم؟ چه می کردم؟ ... حالا اما... گفته بودم مهاجرت یعنی زاده شدن، یعنی سر از تخم بیرون آوردنی که برگشتی ندارد. زاده شدنی که پاک نمی آیی، که فراموشی نمی شناسد. گفته بودم مهاجر وطن ندارد، حالا می گویم و تن ندارد و خواب ندارد و خیال ندارد و آرام ندارد و دنیای گذشته اش می شود حبابی که می رود تویش پناه می گیرد و هرجا پا می گذارد و به هرچه می نگرد از پس شفافیت این گذشته است و هیچ چیز دیگر بی این گذشته دیده نمی شود، خوانده نمی شود، زندگی نمی شود، مماس می شود این گذشته بر تمام آینده ی نیامده.
توی خیابان که راه می روم به پاهایی می نگرم که روی زمین بند نیستند، که با فاصله ای سُر می خورند توی حباب هایشان، و چشمم که با چشم های صاحب پاها تلاقی می کند نگاهی می گذرد از چشمهاش تا خاطراتش از خاطراتم تا چشمهام و فکر کن چه سنگین می شود آن نگاهی که اینهمه بار به دوش می کشد؛ بی وطن ها را از همین نگاه می شناسی.
سبز که می بینم تمام تنم می شود قلب و می تپد: بدو بدو بدو، بدو تا آنجا که نفهمی کی افتادی،
تمام شدی،
رفتی.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

وقتی صبح با هق هق گریه ای آغاز شود که از خواب کشیده به بیداری ات و حتی باور خواب بودن ِ درد از دردش کم نمی کند... روز، آغاز، داشتم به الف می گفتم که روزها با شب آغاز می شوند و با شب به پایان میرسند و ما چه خوش باورانه پایان شب سیه را روز می بینیم، انگار نه انگار که روز میانه ی دو شب است، که گاهی کابوسی را می کشی از آغاز آنروز – از تاریکی- به روشنایی، و می کشی تا شب دوباره در ظلمت به خواب/خاک بسپاری.
درد ها را هم، گاهی فکر می کنم می کشیم از کودکی – وقتی پنج سال ابتدای زندگی می شود پایه ی تمام اختلالات روانی مابقی عمر- به میانه ی زندگی و بعد به پایانی که در آن دردها را به خاک/خواب می سپاریم با خود. انگار میزان درد در دنیا مقدار ثابتی باشد که تنها از دوشی بر دوشی منتقل شود. اینجا ، آنجا، گذشته، آینده و حالی که هی کش می آید بین این دو.
آدم ها آدم ها را دوست دارند، همدیگر را می آزارند، بعد یک روز دیگر دوست ندارند لابد و باز می آزارند، در خواب ، بیداری، دروغ، در کنایه، خاطره، تهمت، تحقیر، ترحم.... چه توانی دارند این کلمات که هر یک باری چنین سنگین از درد را به دوش می کشند حتی زیباترین ها که تعریف شده اند برای تبادر لذت ، عشق ، دوستی، خاطره، لذت...
به الف می گویم رسیده ام به جایی که انگار تمام زندگی را زندگی کرده ام، پیرانه درد می کشم و لذت می برم و هیچ دیگر برایم تازگی ندارد ، خبرگی در درد ، دردیست، در لذت هم و هیچ تازه ای دیگر تازه ات نمی کند، باز این روزها خیلی وقت هایش را به مرگ فکر می کنم ، نه با دل شکستگی، نه با افسردگی و نفرت سال های نوجوانی، با آرامشی عجیب که تنها در عمر کرده ها دیده ام ، وقتی فکر می کنی چیز تازه ای نخواهد بود- نه از جنس درد و نه از لذت- که دلت را بلرزاند، زندگی بوی نای کهنگی می گیرد حتی وقتی تنت تنها بیست و هفت سال زندگی کرده باشد و یکهو حوصله ات سر می رود از ادامه اش، وقتی فکر میکنی که دیگر بعد از این می شود تکرار مکررات و اگر بخواهی عمر را ارث ببری از جدت ، دوبرابر اینکه گذشته به تجربه ی تازگی ها باید بگذرد در رخوت تکرار، می گوید افسرده ای، می گویم شاید؛ فکر می کنم پیرم اما، می گوید افسرده ای.

وقتی صبح با هق هقی بیدار شوی که کشیده از خواب به بیداریت، سدی انگار شکسته باشد که هر روز هر ده انگشتت را کرده بودی در سوراخ هاش که نشکند و هی تمام روز دستت و پایت خواب برود و سد شکسته باشد در خواب و اشک تمام روزت را با خود ببرد به شب و فکر کنی حالا که شکست چرا باز دست ها و پاهایم خواب می رود. صبح روز بعد اما خشت می گذاری روی خشت و نگاه می کنی به آسمان گرفته ی چشمهات که عجیب بارانیست، و به خشت هایی که هیچوقت خوب روی هم چفت نمی شوند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

نبش قبر

به همان شیشه ای که تاجی از آتش به شاخه ای بخشید می مانی ،به سخاوتت، ماهی می شوم از پشت تنگ چشمهام که بی تاب لبریز شدنم از موج موج صدایت که: ابرو و دست، هی گشت،پر از دست ،پر از پیشانی ، تکه تکه ، نا آشنا تاریک...
فرار می خواهم نه که از تو از منی که از من تنها میم دارد و نون ، که نمی رسد از پشت شیشه به تو، به انعکاس جهان در تو، به آتشی حتی که می نشانی بر سرم ونه حتی به انعکاس آن ، می دانی؟ تهی یعنی چه ؟ ماهی شده ام از این تهی ، که جهانم را از پس آب می بینم
و نمی خشکد این آب ، تهی یعنی تنها اشک ، یعنی تنها انعکاس اصوات ،هزار باره ،یعنی خلوت ، فقر، ظلمت، منی که در تنگ چشمهام حبس شده ام ، غرق شده ام ، که چنگ می زنم و می خراشم و دور می ریزم ، که به پوست رسیده ام از تو، نه که پوست بیاندازم، پوستم تنها پوسته، دستهام به چشمهام نمی رسد، که به تو، که به چشمهات که به دستهات، که نجاتم دهی از چاهی که عمیق ،که می رسد به مرگ تنها ، ماهی که دست ندارد که چنگ بزند به سنگی ،شاخه ای، دستی ، لیز می خورد ، تن می ساید و پولک می ریزد ، باله هاش که به هیچ نمی گیرد ، نه به بهانه ای، نه خواستی، نه دستی ، همیشه از ماهی بدم می آمد از لیزیش از بی دستیش از چشمهاش که از درماندگی یکی شرق را می پاید یکی غرب ،از کوچکیش که اسیر تنگ می شود، تو می دانی که می گویی تنها نه، تنها گریه نکن، که چشمهام که تنگ می شود ماهی می شوم که لیزمی خورم به چاهی که...
فاصله ای هست میان ما که خط نیست ، عمق دارد طول دارد حجم دارد که یک راسش منم دیگری تو ودیگری ها ،دیگران تو ، نه دیگران من که تنهام می دانی، فاصله ای که از قدم های من بزرگتر است و از بلندای من عمیق تر.
صدایم که می کنی از ورای این فاصله ها به گوشم انعکاسی می رسد که تنها عمق فاصله را گوشزدم می کند نه انگار تو، انگار خیالی از تو که درونم هست بی هیچ فاصله ای می دانی؟ من با خیالی از تو زیست می کنم به باور نداشتنت ، نبودنت...
فرار می خواهم از منِ تهی، از تویی که نیست، از این فقر که خودی ندارم چه رسد به تو،از ترس این فقر، از وجودی که تنها به خیال تو باشد، از خطی که از وجب های من بزرگتراست و از قدمهای من و از بلندای من، از دیگرانِ تو که نیست نیستند،تهی نیستند که هستند
که بودنت را می طلبند که از هزار سو ترا می کشند ، که اگر چشمهات نباشند که وقت گریه نگاهم دارد از سقوط به چاهی که نا آشنا ، تاریک...
انگار من از سیاهی باشم تو از نور که اگر تو باشی من نیستم ، و وجود من یعنی نبود تو!تاریکی که عاشق نور نمی شود؟ می شود؟ که هرگز نمی رسد به آن.
می بخشمت نه از سخاوت که از نا توانی به آنهایی که از جنس تو باشند ،دیگران تو شاید، که لیاقتت را داشته باشند ازحیث همجنسی تنها حتی بیشتر از من با تمام عشق به چشمهایی که انگار ستاره ای در کویر.



۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

با الف هم خانه شده ایم رسما،اولین تجربه ی من در داشتن هم خانه آنهم پسر- خدا را شکر که دوستیم با هم – دارد بخیر می گذرد برای منی که همیشه از هم خانه گی با هرکسی غیر از معشوق بیزار بوده ام، نشستیم عین آدم بزرگ ها با هم قرارداد بستیم – کلامی- .برای او بیشتر شبیه بازی بود، که سالها تجربه هم خانگی داشته ،برای من اما نه، از مالی ها که گذشتیم رسیدیم به قوانین خانه! با کفش توی خانه نیا! لباس هایت را ولو نکن، به خلوتم احترام بگذار- این توی یک خانه ای که در کل دو تا راهرو بیشتر نیست یعنی بعضی وقت ها برو بیرون! بعد هم با یک قول مردانه-زنانه به هم دست دادیم و تا حالا که کسی زیر قولش نزده! و به جز بعضی چیزهای پیش بینی نشده مثل ساعتی که هر روز هشت صبح زنگ می زند که بیدارش کند که برود کتابخانه مثلا درس بخواند- من متنفرم از بیدار شدن با زنگ ساعت- و وسواس روزی دو بار دوش گرفتن که باعث می شود مابقی روز آب سرد باشد که نتوانم دوش بگیرم یا باید با آب سرد ظرف بشویم ، مشکل دیگری نیست. حالم دارد بهتر میشود شاید از اثرات بهار است، نمی دانم ، توی پاییز بود ، یک روز بارانی قبل از سال نو داشتم می رفتم خانه ی یکی از دوستانم توی شهرک دانشجویی که یکهو یک پسر جوان محترمی که داشت از روبرو می آمد از آن سمت خیابان راهش را کج کرد طرفم و به من که رسید خیلی محترمانه گفت می توانم یک سوال بپرسم منم ایستادم و خواستم خیلی محترمانه جواب بدهم! گفت می توانم شما را به یک نوشیدنی دعوت کنم تشکر کردم گفتم نه بعد یک بند شروع کرد گفتن از اینکه دورگه ی مراکشی و اسپانیاییست و آنجا مردم خون گرم هستند و وقتی کسی از کسی خوشش می آید به همین راحتی می گوید- حالا توی باران از راه دور چطور ازمن خوشش آمده بماند- و بعد از من پرسید که اهل کجایی گفتم ایران گفتم فکر می کردم اسپانیایی و ایتالیایی باشی! فرقی نمی کند فکر می کنم مردم ایران هم همینقدر خونگرم باشند گفتم هستند من نه خیلی! خلاصه از او اصرار و از ما انکار، گفت فقط یک قهوه با هم بخوریم و گپی بزنیم در همین حد! گفت موبایل داری گفتم نه! و داشتم خدا خدا میکردم که موبایلم زنگ نخورد در آن بین! خواست شماره بدهد گفتم نمی توانم زنگ بزنم،گفتم فقط ایمیل دارم گفت بیا برایم بنویس توی موبایلم که گم نشود من هم نوشتم کامل و درست فقط به جای آندر لاین ، دش گذاشتم این هم از صداقت من! نمی دانم از ادبش خجالت می کشیدم یا چی که نشد بگم دست از سر کچل من توی این بارون بردار! بگذریم، دوماه پیش یکهو نزدیک خانه ام بودم و از سوز کلاه کاپشنم را تا روی دماغم کشیده بودم پایین، دیدم یکی دارد هی صدایم می کند برگشتم دیدم همان پسر است! چه شهر کوچکی واقعا، گفت که مرا از دور توی تراموا دیده و شناخته و بعد ماشینش را یکجا پارک کرده آمده دنبالم، خلاصه گفت ایمیل اشتباه بود، باز گفتم موبایل ندارم!!! و اینبار ایمیل درستم را دادم به این خیال که آزاری ندارد. چند روز پیش به سرم زد به ایمیلش جواب بدهم و یک قراری بگذارم، به الف که گفتم گفت داری با خودت لج می کنی، نمی دانم چرا این که بخواهم دیت داشته باشم برای اویی که ده سال این فرهنگ را زندگی کرده عجیب است یکجور با دلسوزی می گوید نه که انگار می خواهم از لجبازی لابد با خودم بروم فاحشگی، گفتم فقط برای تفریح ، طفلی خیلی اصرار داشت برای یک قهوه شاید خوشم آمد شاید نه، قرار نیست که تا آخر عمر تنها بمانم که! بالاخره باید از یک جا شروع کرد. گفت پس من هم می آیم سر یک میز دیگر می نشینم که هم بخندم به تو هم مراقبت باشم که این غریبه ی کنه چیز خورت نکند گفتم باشد، خلاصه دیروز قرار گذاشتم ، یک لباس ساده ی یقه باز پوشیدم و یک شلوار جین، الف گفت چه تیپی زدی خبریه ظاهرا گفتم نه آدم باید به استتیک پلژر مردم احترام بذاره! به خنده گفت یقه بسته هم می پوشیدی لذتش رو می برد، خندیدم گفتم امان از غیرت ایرانی! خوبه از نسل قبلی ها پیشرفته تر شدید، عمو و دایی و بابا و هرچی مرد بی ربط وبا ربط از نسل قبل در زندگی من بوده و هست همیشه می گفتند این چیه پوشیدی، یاد برادرم می افتم که اوهم بعد از ده سال زندگی توی اروپا هنوز این غیرت ایرانی را نگه داشته اما پیشرفته تر، مردهای نسل بعد زندگیم از دوستان کلاس کنکور و بعدها دانشگاه و برادرم و حالا این هم خانه به خنده و طعنه می گویند نپوشی بهتر است! همیشه باید یک مردی باشد ظاهرا که یک گیری بدهد حتما ، می گویم خوبه پیشرفت کردی به نسبت نسل قبل، چند نسل بعد اصلاح می شوید، به خنده می گوید آره حتما نوه هایم قرار است جاکش بشوند! می رویم توی کافه از کمی قبل از من جدا می شود و می رود چند میز آنطرف تر می نشیند درست جایی که رویش به من است و پشت آن دورگه به او، مکالمه با تعارفات معمول شروع می شود، از شرایط زندگی اینجا و درس و کار وکوفت و زهرمار وهی نگاهم گره می خورد با الف که سیگار می کشد و شیطنت آمیز لبخند می زند و هی لبخندم را می خورم، بعد می رسد به ایران و کنجکاوی احمقانه ی دوستان اینجایی برای شنیدن داستان تکراری رسانه ها از یک شاهد عینی، به اینجا که میرسد خوشم می آید و یک دل سیر از شرایط ایران می گویم در سال قبل ،اینجا دیگر به الف نگاه نمیکردم ، بعد که تمام شد گفت دلش می خواهد یک سفر برود ایران چون ظاهرا ایران دخترهای زیبایی دارد، نگاهم می افتد به الف و حواسم نیست که نمی تواند بشنود ولی از نگاهم انگار فهمید و خندید، منم خنده ام گرفت، غریبه دید و برگشت نگاهی به الف کرد و بعد به من و به روی خودش نیاورد، بعد از خودش گفت و خیلی یادم نیست چی و گفت قصدش دوستی ساده است- به قول الف دوستی ساده را باید تعریف کرد از اول- و من برایش از نظر شخصیتی ! و ظاهری جذابم و دوست دارد که باز هم را ببینیم و حالا اگر بعدش دوستی ساده شد چیز دیگری چرا که نه! بعد هم زد توی فاز سرنوشت و مذهب و قسمت و از این حرفا که من مسلمان سنی ام و اینکه دوباره شمارا توی خیابان دیده ام بعد از دوماه می تواند معنی داشته باشد و از این حرف ها که باز خنده ام گرفت و البته زدم توی پوزش و گفتم منم مسلمان شیعه ام و از مسلمانی تنها ایمان به خدایش را دارم و اینکه شما را دو بار دیده ام تنها نشانم می دهد که این شهر چقدر کوچک است و دوباره به الف که از خنده سرخ شده از قیافه ی جدی عصبانی و شیطنت آمیز من نگاه می کنم ، و می خندم باز ، اینبار غریبه طاقت نیاورد و گفت آن پسر را می شناسی یک لحظه آمدم صداقت به خرج بدهم بگویم آره دیدم بهانه ی خوبیست برای پیچاندن این کنه ی محترم ، لبخندی زدم و گفتم نه اما خیلی دوست دارم بشناسم، و بعد بلند شدم تشکر کردم و خداحافظی و رفتم سر میز الف نشستم، و دهان باز غریبه را تا وقتی رفت پشت سرم احساس می کردم، این ادا و اصول های اروپایی بعضی جا ها خیلی به درد می خورد. تا شب خندیدم به آن غریبه ی محترم و البته دوزاریم افتاد که دیت داشتن اروپایی برای من رومانتیک اروپا ندیده اصلا جذابیتی ندارد. و البته کلی خندیدم به نسل های بعدی مرد ایرانی که حتما قرار است از بی غیرتی جاکش بشوند. و دلم سوخت برای دخترهای نسل های بعد که از لذت پوشیدن لباسی که قرار است بالاخره یکی بهش یک گیری بدهد محروم می شوند.