به همان شیشه ای که تاجی از آتش به شاخه ای بخشید می مانی ،به سخاوتت، ماهی می شوم از پشت تنگ چشمهام که بی تاب لبریز شدنم از موج موج صدایت که: ابرو و دست، هی گشت،پر از دست ،پر از پیشانی ، تکه تکه ، نا آشنا تاریک...
فرار می خواهم نه که از تو از منی که از من تنها میم دارد و نون ، که نمی رسد از پشت شیشه به تو، به انعکاس جهان در تو، به آتشی حتی که می نشانی بر سرم ونه حتی به انعکاس آن ، می دانی؟ تهی یعنی چه ؟ ماهی شده ام از این تهی ، که جهانم را از پس آب می بینم
و نمی خشکد این آب ، تهی یعنی تنها اشک ، یعنی تنها انعکاس اصوات ،هزار باره ،یعنی خلوت ، فقر، ظلمت، منی که در تنگ چشمهام حبس شده ام ، غرق شده ام ، که چنگ می زنم و می خراشم و دور می ریزم ، که به پوست رسیده ام از تو، نه که پوست بیاندازم، پوستم تنها پوسته، دستهام به چشمهام نمی رسد، که به تو، که به چشمهات که به دستهات، که نجاتم دهی از چاهی که عمیق ،که می رسد به مرگ تنها ، ماهی که دست ندارد که چنگ بزند به سنگی ،شاخه ای، دستی ، لیز می خورد ، تن می ساید و پولک می ریزد ، باله هاش که به هیچ نمی گیرد ، نه به بهانه ای، نه خواستی، نه دستی ، همیشه از ماهی بدم می آمد از لیزیش از بی دستیش از چشمهاش که از درماندگی یکی شرق را می پاید یکی غرب ،از کوچکیش که اسیر تنگ می شود، تو می دانی که می گویی تنها نه، تنها گریه نکن، که چشمهام که تنگ می شود ماهی می شوم که لیزمی خورم به چاهی که...
فاصله ای هست میان ما که خط نیست ، عمق دارد طول دارد حجم دارد که یک راسش منم دیگری تو ودیگری ها ،دیگران تو ، نه دیگران من که تنهام می دانی، فاصله ای که از قدم های من بزرگتر است و از بلندای من عمیق تر.
صدایم که می کنی از ورای این فاصله ها به گوشم انعکاسی می رسد که تنها عمق فاصله را گوشزدم می کند نه انگار تو، انگار خیالی از تو که درونم هست بی هیچ فاصله ای می دانی؟ من با خیالی از تو زیست می کنم به باور نداشتنت ، نبودنت...
فرار می خواهم از منِ تهی، از تویی که نیست، از این فقر که خودی ندارم چه رسد به تو،از ترس این فقر، از وجودی که تنها به خیال تو باشد، از خطی که از وجب های من بزرگتراست و از قدمهای من و از بلندای من، از دیگرانِ تو که نیست نیستند،تهی نیستند که هستند
که بودنت را می طلبند که از هزار سو ترا می کشند ، که اگر چشمهات نباشند که وقت گریه نگاهم دارد از سقوط به چاهی که نا آشنا ، تاریک...
انگار من از سیاهی باشم تو از نور که اگر تو باشی من نیستم ، و وجود من یعنی نبود تو!تاریکی که عاشق نور نمی شود؟ می شود؟ که هرگز نمی رسد به آن.
می بخشمت نه از سخاوت که از نا توانی به آنهایی که از جنس تو باشند ،دیگران تو شاید، که لیاقتت را داشته باشند ازحیث همجنسی تنها حتی بیشتر از من با تمام عشق به چشمهایی که انگار ستاره ای در کویر.
فرار می خواهم نه که از تو از منی که از من تنها میم دارد و نون ، که نمی رسد از پشت شیشه به تو، به انعکاس جهان در تو، به آتشی حتی که می نشانی بر سرم ونه حتی به انعکاس آن ، می دانی؟ تهی یعنی چه ؟ ماهی شده ام از این تهی ، که جهانم را از پس آب می بینم
و نمی خشکد این آب ، تهی یعنی تنها اشک ، یعنی تنها انعکاس اصوات ،هزار باره ،یعنی خلوت ، فقر، ظلمت، منی که در تنگ چشمهام حبس شده ام ، غرق شده ام ، که چنگ می زنم و می خراشم و دور می ریزم ، که به پوست رسیده ام از تو، نه که پوست بیاندازم، پوستم تنها پوسته، دستهام به چشمهام نمی رسد، که به تو، که به چشمهات که به دستهات، که نجاتم دهی از چاهی که عمیق ،که می رسد به مرگ تنها ، ماهی که دست ندارد که چنگ بزند به سنگی ،شاخه ای، دستی ، لیز می خورد ، تن می ساید و پولک می ریزد ، باله هاش که به هیچ نمی گیرد ، نه به بهانه ای، نه خواستی، نه دستی ، همیشه از ماهی بدم می آمد از لیزیش از بی دستیش از چشمهاش که از درماندگی یکی شرق را می پاید یکی غرب ،از کوچکیش که اسیر تنگ می شود، تو می دانی که می گویی تنها نه، تنها گریه نکن، که چشمهام که تنگ می شود ماهی می شوم که لیزمی خورم به چاهی که...
فاصله ای هست میان ما که خط نیست ، عمق دارد طول دارد حجم دارد که یک راسش منم دیگری تو ودیگری ها ،دیگران تو ، نه دیگران من که تنهام می دانی، فاصله ای که از قدم های من بزرگتر است و از بلندای من عمیق تر.
صدایم که می کنی از ورای این فاصله ها به گوشم انعکاسی می رسد که تنها عمق فاصله را گوشزدم می کند نه انگار تو، انگار خیالی از تو که درونم هست بی هیچ فاصله ای می دانی؟ من با خیالی از تو زیست می کنم به باور نداشتنت ، نبودنت...
فرار می خواهم از منِ تهی، از تویی که نیست، از این فقر که خودی ندارم چه رسد به تو،از ترس این فقر، از وجودی که تنها به خیال تو باشد، از خطی که از وجب های من بزرگتراست و از قدمهای من و از بلندای من، از دیگرانِ تو که نیست نیستند،تهی نیستند که هستند
که بودنت را می طلبند که از هزار سو ترا می کشند ، که اگر چشمهات نباشند که وقت گریه نگاهم دارد از سقوط به چاهی که نا آشنا ، تاریک...
انگار من از سیاهی باشم تو از نور که اگر تو باشی من نیستم ، و وجود من یعنی نبود تو!تاریکی که عاشق نور نمی شود؟ می شود؟ که هرگز نمی رسد به آن.
می بخشمت نه از سخاوت که از نا توانی به آنهایی که از جنس تو باشند ،دیگران تو شاید، که لیاقتت را داشته باشند ازحیث همجنسی تنها حتی بیشتر از من با تمام عشق به چشمهایی که انگار ستاره ای در کویر.
۱ نظر:
و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهي کوچک اسير آبي بيکران دريا باشد.
ناتالي هنوز دوست دارم خوب شده باشي، طوفان گذشته و خانه ات آرام شده باشد.
ارسال یک نظر