۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

باید مرد


مرده که باشم گلها را روی سینه ام می گذاری
خواب که باشم روی میز
قهر که باشم
توی گلدان گلفروش لابد

گاهی برای خوب خواسته شدن باید مرد

حوا-سم نیست

تو نشسته ای و صبور
دانه دانه برایم رویا می بافی
و منِ بی حوصله
زمان را به دور انگشتم می پیچم
و گذشته و حال
و آینده در هم می پیچد
غافل از دانه دانه بافته های تو که شکافته می شوند
این روزها حواسم نیست
و صبر تو اگر تمام شود
سرما ما را خواهد برد
از آنجا که روزهای لخت از رویا
قندیل می شوند