۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

همیشه فکر می کردم با صادق بودن می شود صداقت داشتن را یاد داد. حالا می فهمم اما که آنکسی که در رابطه اش با تو صداقت ندارد، از صداقت تو آسیب می بیند. اصلا چون از صداقت آسیب می بیند است که با تو صادق نیست، در واقع با تو همانطور رفتار می کند که دوست دارد تو با او رفتار کنی. او دروغ می گوید و دروغ می خواهد، راستش را بگویی دردش می آید. فرار می کند. انگت می زند. حالا یاد گرفته ام که با کسی که با من صادق نیست صادق نباشم. صداقت را یاد نمیگیرد، می شکند تنها و فرو می ریزد و تو گناهکار باقی می مانی به جرم صداقت با کسی که با تو صادق نبوده است.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

میان ماه من تا ماه گردون/تفاوت از زمین تا آسمان است

فرق هست میان آنکه شعر می گوید و آنکه شاعرانه زندگی می کند، میان آنکه احساس را به کلمه می کشد و آنکه زندگی اش می کند. فرق هست میان آنکه چند صباحی یکبار چشمه اش می جوشد و کلماتی از او به یادگار می ماند با او که گفتار و کردار و خوی اش همه شاعرانه گی ست.
فرق هست میان لب هایی که بی هیچ پیرایه مدام بر دست و پایت بوسه می نشاند و می خندد از لذت و می خنداند تا لبانی که تو را به بزرگی خیال وارِ پرزرق و برقی لقب می دهد.
فرق هست میان آنکه در همخانه گی تو دلتنگ توست با او که در هزار فرسنگ فاصله تو را نزدیک می بیند.
فرق هست میان زندگی با تخیل
فرق هست میان شاعرانگی با واقعیت
فرق هست که از کدام دسته باشی یا با کدام دسته زندگی کنی
فرق هست میان آنکه عاشقانه شاعرانگی می کند و آنکه شاعرانه عاشقی
من اما گنج یافته ام انگار
باور ندارم
این همه لذت را
عشق را
باور را
آرامش و اعتماد را
من هنوز از شاعران می ترسم
من هنوز دلم می شکند از شعری که با نام من باشد و به کام دیگری
من هنوز این همه فرق را باور ندارم
این همه خوشبختی را
که ''او'' برایم به ارمغان آورده است
او که می پرسد دوست داشتی شاعرت بودم
و من که صادقانه می گویم
''نه''
که تو تمامیت شعر را زندگی می کنی
و این ''تمام'' آن چیزی است که یک زن می خواهد.



۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

کالبدبازشناسی




آمده ام از شهری که بر دیوارهاش حک شده که قلم شمشیر ماست ، که خون بر شمشیر پیروز است، و حق بر باطل.
از شهری می آیم که خون بر قلم پیروز است
و خون حق است
و سخن باطل.
آری از چنین شهر گلگونی آمده ام که سخن هاتان بیهوده می نماید و که قربان عید ماست و قربانی کردن آیین ما.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

مگر از سر به در شود


دلم هی بهم می خورد و گلویم بغض دارد اندازه ی انارهای سرخ شب یلدا. حس عجیبی است این حسی که نه که تازه و اول باره باشد اما غریب می نماید. حسی که گاهی به خوشحالی می زند برای کسی که زمانی عاشقش بودی و هنوز هم دوستش داری که کسی را پیدا کرده که دوست بدارد و دوست داشته شود. خوشحالی همراه با بغضی که انگار از باور تمام شدن رابطه ای می آید که نزدیک به سه سال هرچه داشتی کردی که یک عمر بماند و بیشتر از همه باور به همیشگی بودنش بود که حالا انگار دارد پوست از دلت می کند. باور اینکه آن باور به غلط رفته است.
دلم هی بهم می ریزد و بغض دارم، نیمی شادی برای او، نیمی غم برای آنچه که ساختیم و حالا چشمهای شوخ دختری دیگر به یادم می آورد که ساخته ها خراب شده و تمام.
دیشب خوابشان را می دیدم، انگار شب عروسی بود. من هم بودم آنجا و حسادتم می شد و نمی شد. او فهمید، آمد بگوید چه مرگت است مگر خودت نخواستی. من زار می زدم اما. و او با شلنگ آبی سرد خیسم می کرد. بعد رفتیم بیرون. مسیر خانه ی من با آنها انگار یکی بود و یکی از مهمان ها می خواست ما را برساند. دخترک می خواست ببوسدش. او رویش به من بود و توی خواب دلش برایم به رحم آمد- توی بیداری که دیگر رحمی ندارد به من- و کمی موذب شد برای دلم که حسادت می کرد. با بغضی که توی خواب هم داشت گلویم را می ترکاند لبخندی زدم که یعنی همین است دیگر چه می شود کرد، ببوسش. او بوسید و من خوشحال بودم و خراب.
لوس شده ام این چند وقت و بی حوصله، امین حالم را می فهمد و هی سعی میکند دلداریم بدهد. دلم به مهربانی هایش گرم می شود و یادم می رود این حس عجیب تازه شناخته را، دوباره شب که می شود اما آوار خاطره ها باز بر سرم... 
من کسی را دارم حالا شبیه به خودم، دوستم دارد و دوستش دارم و زندگیمان آرام و بی دغدغه می گذرد. او کسی را دارد حالا شبیه خودش. و زندگی اش چطور نمی دانم اما می گذرد لابد بهتر از قبل. اما بعضی آدم ها هستند در زندگی آدم که آمدنشان رفتنی ندارد، که مهم نیست چه رابطه ای داشته ای قبل ها یا نداری حالا، جایشان در قلب و ذهن آدم ثابت می ماند. خاطراتشان کمرنگ نمی شود، حرمت و عزتشان هم. بعد وقتی آن آدم با تو همان می کند که می خواستی با قبل تر هایش بکند و نکرد و همان چه آتشی که نشد میانتان، دلت به درد می آید.  دلت نمی خواهد خوار چشمش باشی اما نمی خواهی کسی از معدود کسان ثابت در ذهن تو اینطور با تو بیگانه شود که حتی از این که کجا دارد روزش را شب می کند هم بیخبر بمانی. 
این روزها هوا اینجا سرد است، برفی که مدام می بارد و آسمانی که خاکستریست همیشه مثل دلی که انگار نمی خواهد بکند از درد چیزی که روزی بود و قرار بود بماند و حالا نیست. دلم هوای بهاری می خواهد. هوای تازه ی بی خاطره. این روزها اما انگار هوای همه جا رنگ خاکستر گرفته، از آسمان آلوده ی تهران تا آسمان ابری استراسبورگ.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

''او'' حق دارد.


شهلا جاهد هم اعدام شد. درست یا غلط، به حق یا ناحق، یک چیز اما همچنان ثابت است، نگاه به زن به مثابه ی قربانی جامعه ی مردسالار. چیزی که این روزها بیشتر از همیشه در رویکرد جامعه نسبت به وقایع مختلف به چشم می خورد. در جامعه ی که تحت لوای مظلومیت و مستضعف بودن هرگونه ظلمی به قشر یا اقشار دیگر جامعه روا شمرده و نادیده گرفته می شود، زن نیز به واسطه ی ظاهر کم قدرت تر از مرد به زیر این لوا برده می شود و چه ها که از مظلومیت این جنس بر سر زبان ها نمی رود. غافل از اینکه به واسطه ی همین مظلوم انگاریِ این جنس، نه تنها شرایط ایجاد ظلم را به وجود می آوریم که ظلمی دیگر که در مواردی کاملا مشابه به جنس مرد می رود را نادیده می انگاریم و از این جهت نه تنها به دفاع از مظلوم بر نخواسته ایم که بر بی عدالتی صحه گزارده ایم. همه جا در فضای مجازی پر شده از نفرت و انزجار و وا اسفا بر ناصر محمد خانی، که مردی جان و زندگی دو زن را به بازی گرفته و آزاد به زندگی خویش ادامه می دهد، ای وای که چه ظلمی از جامعه ذکور بر نسوان می رود و چه و چه و چه... انگار نه انگار که همین چند هفته ی پیش مردی توی میدای کاج مردی دیگر را به خاطر زنی که از قضا زن شرعی خودش بود به قتل رساند و به زودی خودش در محل قتل به دار مجازات آویخته خواهد شد. در این داستان مردِ قاتل عاشق زنی بیست و هشت ساله می شود و بعد می فهمد که وی شوهر و دو بچه داشته، زن از شوهر خود جدا می شود و با او ازدواج می کند. مرد مغازه ی خود را به نام زن می کند و چندی بعد سر اختلافات مالی، زن مرد را ، شوهر خود را به زندان می انداز. بعد از مدتی که مرد در زندان است زن به سراغ او می رود و تقاضای طلاق می کند اما مرد قبول نمی کند و اصرار میکند که دوستش دارد و بماند. وقتی مرد از زندان آزاد می شود می بیند پای مردی دیگر در میان است که ادعا می کند عاشق زن  است و می خواهد با او ازدواج کند. بی بند و باری این زن و بلایی که بر سر زندگی این دو مرد آورده اینجا اما هیچ سر و صدایی نمی کند، هیچکس هیچ جا سخنی از این که او نیز باید محاکمه شود و چه و چه به زبان نمی آورد همانطور که اشتباهات زنان پرونده ی محمد خانی نادیده گرفته می شوند. ظاهرا کسانی که دم از نگاه فراجنسیتی می زنند خود چنان اسیر این نگاه جنسی هستند که پیش فرضشان در انجام خطا همیشه بر جنس مرد قرار گرفته است. همه جا مردها مقصرند و اما مرد، این جنس به ظاهر قوی که به خاطر نام جنس قوی به زیر لوای مظلومیت پسندیده ی این ملت نمی گنجد خود دچار ظلمی ایست که جامعه ی مظلوم پرور به او روا می دارد. تا کی باشد روزی که برای دفاع از حق انسان تلاش کنیم، برای حقوق برابر انسانی، برای امکانات و رفاه اجتماعی برابر، برابر نه تنها میان دو جنس، دو مذهب، دو دین، دو تبار، که برابری باشد میان انسان با انسان، فرای جنسیت و مذهب و ملیت او. روزی که دلمان برای پسری که برای امرار معاش از تحصیل باز مانده و کار می کند همانقدر بسوزد که برای خواهر وی که مدرسه نرفته و زود شوهر کرده و به سبب بی دانشی و مظلومیت زیر بار زندگی مردسالارانه با شوهری انتخاب شده دارد از دست می رود. 

فارسی زبانی بی جنسیت است، او همیشه اوست بی هیچ نشانی از جنیست. کاش نگاهمان و فرهنگمان و سنتمان هم از زبانمان شمه ای بر می داشت.