۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

به مانی
.
نفسی که از گوشه لبت بیرون دادی اونقدر داغ بود که دیوونم کرد، م می گفت، ۱۸ سالگی سن عجیبی است مانی، می دانی؟ وقتی مرد جوان ۲۸ ساله ای، تنها دو سال از حالای تو بزرگتر، به کلمات برهنه ات می کند. نه تنها تنت که روانت را. که به زور تجاوز کلمات دهانت را به بوسه ای مهمان می کند. چند سالته؟ ۱۸ ،۱۸؟ برای همینه که لبات اینقدر رسیده است، رسیده؟؟!!دل آشوبه عجیبی که با شب آغاز می شد. ترکیب بیگانه ای از لذت ستوده شدن و تعذب برهنگی. چرا الان زنگ زدی؟ ساعت دو نصفه شبه. نمی گی مامان و بابام بیدار می شن؟ سینه هات درشتن. گردن. مگه نه؟ مکث، سکوت. از زیر مانتو حتی شکلشونو تشخیص می دم. سفته؟سکوت. نرمه؟سکوت. شرم و تهوع حتی مانع نمی شود که سینه هایت را مشت نکنی. تو دست جا میشه؟ سکوت. بگو! سکوت. بگو بگو این تازگی و رسیدگی تنت دیوونم کرده بگو دیگه... کاش می شد به همان راحتی که سیمی را قطع می کنی و صدایی قطع می شود انعکاس کلمات را در ذهنت خاموش کنی. کلمات در ذهن، انگار آینه در آینه، تا ابد تکرار تکرار تکرار... می بینی مانی گوشهایت را که می بندی هجوم کلمات درهم از کی نامعلوم تا کنونِ مغشوش سرسام می آورد. من عاشقت شدم، باورت نمی شه؟ احمق نشو باهوش تر از این حرف هایی، من اگه بخوام بکنم هم جاشو دارم هم پولشو هم جربزشو. نه که فقط جنده بتونم بکنم، توی هم سن و سالای خودمم کسی نیست که نداده باشه. خیال تو دیوونم می کنه، بی خوابم می کنه، بوت ، پوستت، دوستت دارم که تنت رو می خوام بفهم!۱۸ سالگی، نه آنقدر فهیم که بشناسی نه آنقدر کودک که وادهی. باورم نمیشه که عاشق یک دختر ده سال کوچیکتر از خودم شده باشم آخه اینهمه آدم دور وبر من ببین! استیصال مردی در ۱۸ سالگیت، لذتی و دردی توام. کلمات هم آلت تجاوزند گفته ام بارها، و ذهن باکره، نه که تخیلی نکرده باشد، نه ندیده و نشنیده حتی، که مخاطب نبوده باشد. هیجده ساله بودم  که مردی چنان از تنم برایم گفت که یادم آمد سالهاست تنم را لخت ندیده ام. که جلوی آینه ایستادم، از کی چنین بلند شده ام ؟ یادم نمی آمد، نه حتی رسیدگی سینه هایم را، نه موهایی که ضخیم شده بود، نه اندامی که شکل دختری داشت بالغ. حیف که بچه ای الان، یه روز میدی بالاخره من بهت قول میدم، نه که شوهر کنی، قبل از این حرفا، به کسی که دوسش داری، اونوقت می فهمی لذت سکس با کسی که می پرستیش یعنی چی و هر بار که می خوابم باتو ، فکر می کنم شاید که دوستم میداشت، شاید. من دخترایی که میدن رو از حالت چشماشون می شناسم. ذهنی که دیگر باکره نباشد انگار اما راحت تر می شود شناخت، که بعد از آن بارها و بارها، مردها و پیرمردها و تازه بالغان با کلمات و جملاتشان با من خوابیده اند...خیانت که صرف خوابیدن بایکی دیگه نیست. تو بدبینی، یعنی هر کی با هرکی حرف می زنه می خواد بده یا بکنه؟ واقعیات باورهای مرا می سازد مانی نه توهمات. بدبین یعنی آنچه که من می بینم آنی نباشد که واقعی است. اما آن چیزی که واقعیت پیرامون من است نه همانیست که پیرامون تو. که حرفها که من می شنوم، نگاه ها که من می بینم نه می بینی و نه می شنوی، که حتی اگر ببینی و بشنوی ، شاهد تجاوزی تنها، و شاهد کجا و مفعول کجا؟این خشم و حسادت و تغیر در من، تویی که می شناسیم، زخمی چنگ می زند، بیزار میشود، مفعول از فاعل حتی اگر بالقوه باشد تنها، حتی اگر فرض باشد که هرگز بالفعل نخواهد بود. این بیزاری در من، در هر نگاه تو که می درد، برهنه می کند آن دیگری که من نیست، ترس توله گرگی انگار از مادر. مانی این حرفها همه تکراریست، قصه فیلسوف حشری انگار حقیقتی باشد، این تلاطم عواطف و شهوات چنان درهم که نه مرز پذیر است و نه علت پیدا و نه معلول پیدا، و تعقل که زانو می زند و خواستی که پا می کوبد و زبانی که باز می ماند....
آبان ۸۶

۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

با اولی می خوابم
با دومی هم
برای سومی، هنوز باکره ام.
اولی تنم را می شناسد، مثل جای جای خانه قدیمی ۲۵ ساله شان
سنگرهای لذتم را، که هر بار با بازی ِ کودکانه ای از ابتدا فتح می کند، کسالت بار.
و دومی کودک هزار بال روحم را به فتحی جدید می خواند اما، هربار
و برای سومی جزیره ای بی نشانم
چنان غریبه که بر ساحلم تنها به نظاره بنشیند
با اولی چنان آشنام که بودش را نادیده می گیرم و نبودش به چشم می آید
مثل جای خالی پدر، همانی که حتی هیچوقت خانه نبود
با دومی، کلیدم و قفل
که خالی هایم را پر می کند، خالی هایش را پر
و نبودش، انگار بی مصرف کند
و سومی اما، تنها دوستم دارد
بود دومی وجدانم را در قبال اولی می آزارد
و بود اولی، برای دومی
و ترک هر یک ظلم به آن
و سومی، تنها هست که ترک آن دو، ظلم به هر دو باشد
و از این جهت، عین عدالت
اولی را دوست دارم، عادت
به دومی عشق می ورزم، نیاز
و بر سومی پناه می برم، فرار...

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

''کمی از من
زیر نگاه من علامتی از من می شود
یعنی
چیزی گذشته در چیزی
و آن کمی که از من ِ اول
در دومی گذشته
یک من ِ سوم را علامتی از من می کند
تا ثبت یک گذشته
در ربط با من
شکل در هم امضا شود
رویا شود''

یداله رویایی
.
.

من ِ اکنون نه من ِ خالص، من ِ تکه تکه است. لکه لکه، لکه هایی از تکه های بریده، سطحی، مثل خراش ناخن روی پوست، عمیق، برجستگی پوستی بریده که دلمه می کند و جوش می خورد. من ِ اکنون نه آینه شفاف، نه سطح لرزان آب که به شاعرانه ترین نگاه تصویر مواج چشمه ام که به سنگی گل آلوده شده . میان کندن و ماندن، مرگی در جایی و تولدی دیگر، در برزخی که فراموشی نمی شناسد، تناسخی سراسر خاطره، ناتالی اما به بالا سقوط می کند. به جهنمی از منطقی سخت که تنها حضور تو مطبوعش می کند. آن حضور محو، آن تصویری که به خواب صبح می ماند. که میان خواب و بیداری حل می شود، که تشخیص وجود غیر ممکن می شود. گاه با بیداری رنگ می گیرد و گاه می بازد. وهراس کهنه بیداری که رویا را در هم می شکند. در جدایی همیشه اما، میان تو و آنچه که جدا می شود از تو، مرز دیگر معنا ندارد. مرز تو، حدود تو، آنچه که قبل از وجود آن تکه تو بود، همانی نیست که حالا در جدایی آن باشد. همیشه قسمتی از آن تکه بر تو جا می ماند و قسمتی از تو بر آن تکه. در جدایی تو هرگز تو دست نخورده نمی مانی. تکه ها، آدم ها، عادت ها، بر تو که می نشینند تو می شوند انگار عضوی از تن تو، گوشت و پوست و خون، استخوان حتی، که جدایی نه که کندن که یکباره باشد و نسبی، که در بریدن به تمامی، مرز توی سابق گم میشود. تو می مانی با لکه هایی که هرروز برتنت می ماند، گود، برآمده، رنگین، نه رنگ تو اما، همان هایی که به پوششی از نسیان پنهان می کنی .می دانی، جای بوسه ها می ماند همیشه. نوازش ها، آمیختن ها، به آبی شستن نمی رود نه با زمان، و نه با نسیان. جا می اندازد، می سوزاند، داغ می زند. نگاه کن، به پوستت به پوستم .میان کندن و ماندن، به تصویر هزار رنگم خیره می شوم. بر زخم ها، داغهایی که چشم به دیدنشان عادت کرده، با عضوی در دست، به قصد جدایی دیگر. گاه زخم می زنم، گاه در آغوش می کشم، با تیغی که دیگر چندان تیز نیست، و جای لکی که عمیق تر می ماند. با چشمهایی خیره به بالا، چشمهایی از آن من همیشگی، که تنها تورا می بیند. ناتالی، به بالا سقوط می کند، آغوش تو. با زخمی تازه، عمیق، که تنها به حضور تو پوشیده می شود.
.
.

.

''این واژه ها که چیزی جز واژه نیستند، و هیچ واژه خودش نیست - این دیگران- وقتی میان صفحه پوست مرا پهن می کنند، پایین صفحه، چند چین از پیشانی من جا می گذارند من در پیشانی ام چین می خورم، پایین صفحه وقتی امضا می شوم . در پشت پیشانی مجموع رفته از رفتن می ماند. هر واژه ای که خودش نیست، ودیگری است، در واژه ای
که فقط واژه است می آویزد. و من، پایین صفحه شکل گلاویز می شوم .''
یداله رویایی (من گذشته امضا)
.
یازده شهریور هشتادو شش

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

پرند


مثل گنجشک تازه بالغ بر فراز میله پرچم جیغ می زدی و می خندیدی،شرط را برده بودی، هرچند که جای ترکه های معلم و پدرت تا ماه ها عذاب ناباوری سبکیت،گنجشک وارگیت را برتنم می نشاند . به تیرک بی پرچم نگاه می کنم،پاییز است پرند، پاییز،انگار همان پاییزیی که دیگر روی نیمکت کنارم نبودی، آن روز با تمام سبکیت در 10 سالگی که انگار از 4 سال قبلش که گنجشک روی تیرک شده بودی فرقی نکرده بود،جای خالیت روی نیمکت
سنگینی می کرد پرند،یادت هست؟
باید سر زمین کار کنم!اما تو به این کوچکی ،می شکنی پرند، بزرگ شده ام دیگر،ده سال دارم،به صورتت که از شکاف پرچم بیرون مانده نگاه می کنم،انگار پرند شش ساله، ده ساله،چهارده ساله، عروس، همان گنجشک روی تیرک پرچم،با تمام کو چکیت چه زود زن شدی پرند،که من با تمام بلندام هنوز پسربچه بودم .
نمی دانم آنهمه بار، آنهمه سنگینی چگونه دل نشستن روی شانه های نحیفت را داشت
که انگار بال پرنده،پرند. شوهرم که می خوابد انگار می میرد، بالای درخت ،میعادگاه شبانه مان می گفتی وقتی دزدکی سیگار می کشیدیم، همیشه زودتر ازمن می رسیدی آن بالا، پرند تو بال داشتی انگار. چرا بچه دار نمی شوی، اینجا همه پشت سرت حرف می زنند می گویند اجاق کور! نمی خواهم. دود را باولع پایین می دادی وبا حرص بیرون. بچه سنگینم می کند.
بعد می خندیدی، دیگر نمی توانم پر بزنم، چنگ می زدی موهایم را، بیایم روی درخت شبها پیش تو،انگشتهایت را مشت کردی وگفتی قلب من به این کوچکی، وجبم کردی با آن دست های کوچکت،تو به این بزرگی توی قلب من، دیگر جایی برای بچه نمی ماند! اما پرند شوهرت سرت هوو می آورد. تازه می شود مثل من که سرش هوو آوردم!دوباره می خندیدی. چهار سال، چه زود گذشت پرند چه زود،می روی شهر؟می روم دانشگاه، قبول شدم، پر پر می زدی آن شب ازلذت درسی که می خواندم و نخواندی، در حسرت لانه مان که بی من خالی بود!هنوز هم بچه نمی خواهی؟بچه بیاورم که چه،دختر مثل من؟که درس نخواند؟ که پرهاش را بچینند؟ که جلدش کنند به شوهری؟بندش کنند به مردی؟ که پسر؟مثل تو؟دل ببندد ونداشته باشد؟که ترکم کند یک روز؟
پاییز بود که رفتم پرند،یادت هست؟آن پر گنجشک لای نامه هنوز بوی تو را می دهد، همان گنجشکی که بچه ها با سنگ زده بودند، هنوز مدرسه می آمدی، چه قدر گریه کردی پرند، با هم خاکش کردیم، گفتی تو هیچوقت گنجشک نزن،نمی زنم قول می دهم،هیچوقت. بار اول که برگشتم برف می آمد، درختمان که برگ نداشت دیگر امن نبود،پشت تپه ها روی برف ها خوابیدیم، جای من عمیق بود روی برف ، جای تو،انگار ... پشت پنجره اتاقم توی خوابگاه هر روز صد تا گنجشک می آید، غذا می دهم بهشان، موهایم راچنگ زدی، نرفته صدتا هوو آوردی سرم؟ با آن گونه
سرخ از سرمات خندیدی!سرت را توی بغلم گم کردی ، دلم تنگ شده بود.
هر شب می رفتم بالای درختمان با جای تو حرف می زدم،به گونه هات نگاه می کنم از شکاف پرچم، رنگ ندارد،سفید، انگار نه انگار که باران می آید، که سوز می زند پرند.
دوباره که آمدم تابستان بود، همین چند ماه پیش که درختمان برگ داشت، به قدر برگ های درختمان حرف داشتی تو،سیر نمی شدی از پرسیدنهات،از کلاس ها، کتابها، از روزهام، شبهام. بوی پاییز می آمد که رفتم، دعوامان شده،بچه می خواهد! بغض کردی. می خواهد بچه دارم کند به زور، مادر می شوی در عوض،شاید از پریدن قشنگ تر باشد!دستت را مشت کردی گذاشتی روی قلب من،بچه جا نمی شود اینجا.
نگاهت می کنم که توی پرچم خوابیدی،که باران می آید و سوز میزند،سکته کرد، قلبی،
زود،به این جوانی،چرا؟ پیش می آید گاهی،از غصه اجاق کوری دق کرد طفلک، حامله بودی پرند، شوهرت می گوید یک ماهه بود، قسمتم نبودپدر شوم،می گویم تو که وقت داری مادر شدن سهم او نبود، فکر کردم راست می گفتی پرند،آن لخته خون بچه ات بود که جا نشد توی قلبت .
چه زود قبرت گود می شود، مثل آن گنجشک که باهم خاک کردیم، گفتم توی پرچم خاکت کنند، آرزو داشتی، دروغ گفتم اما جوانیت دلشان را به رحم آورد شاید که باورشان شد. خواستم مثل آن پرچم پرواز کنی همیشه،حتی زیرخاک،مثل همان روز که کنار پرچم بالای تیرک جیغ میزدی و می خندیدی!

پاییز است پرند،پاییز،گنجشکی روی تیرک خالی پرچم بق کرده، صدا نمی کند، روی درخت خالی از برگمان نشتسته ام تنها،دلم برایت تنگ شده،دلم برایت تنگ می ماند پرند .

ناتالی
بیست ونهم مرداد هشتاد و شش

۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه

4

به تو

می گویی می خواهم همیشه ناتالی صدایت کنم ناتال،می گویم نه همیشه اما ، مثل لباسی که بر تنم می کنی و از انتخابت لذت می بری،می دانی؟ناتالی یک اسم نیست که به آن بخوانیم یا نخوانی یا لباسی که اگر روزی برتنم زار بود یا تنگ بر تن دیگری بنشانی،ناتالی تصویری است از من در مخیله تو، انعکاسی که اگر نباشم نمی ماند واگر ماند دیگر ناتال نیست،نمایه ایست از من که به زور ناتالی را برتنش می کشانی،انگار مرا بجویی در دیگری، نیابی و دیگریت را ناتالی کنی ودوست بداری!انگار کن بت پرستی ، که چنان باورش کنی که آنی که
فقدانش بت راساخت فراموش کنی!
این نام را تو خلق نکرده ای،ناتالی از درون من برآمده و بربیرونم سنجاق شده می دانی؟ می گویم نه همیشه! که نگاهت میان من وتصویر در آینه در گردش باشد که فاصله ای ننشیند میان من وتصویری که آنقدر برایت بزرگ شود که جان بگیرد که بشود چیزی غیر از من، آن دیگری ، رقیبی از درون من انگارفرزندی که جای مادررا برباید،همان حسادتی که می شناسی که می گفتی تو به خودت هم حسودیت می شودحتی!
ناتال که صدایم می کنی، آن آنی از من که تنها تو می بینی می خندد، آن خدای نشانه های تو،همان که در اوج تکانه های تن لرزه هایمان پیدایش می کنی و دوست می داری وچنگ می زنی، واهمه داری از او، از شیطانی که می شناسی در ناتال و از خدایی که می پرستی و از فرشته ای که عشق می ورزیش که صدایم می کنی،آنی از من که تنها تو می بینی، بند می شود به نامی، به حدی،گیر می کند میان چهار دیواری از یک نام،یک تعریف، انگار نمی کنم
اقیانوسی در فنجان ، که اقیانوس هم به واقع ،میان خشکیها محصور است، انگار کهکشانی را به رسم بکشانی وبه نقشه ای بند کنی! نه تمامی من که به نامی نمی گنجد که آسمانی را در انعکاس چشمی نظاره کنی تنها .
می دانی ،می خواهم به تمامیتم آغشته شوی،غرق شوی، آن تمامیت تو که انگار
من، که ته ندارد ، که کهکشانی دنباله من،که مرز نباشد،که ندانیم از کجا تو آغاز می شوی، از کجا من؟که نه که فاصله ای نباشد میان من و ناتالی،که حتی میان من و تو! و میان تو و ناتالی ، ناتالی که صدایم می کنی،لذتی در من می رقصد،که خدای هم بت پرستی را دوست می دارد، که بت نشانه ایست از او،از وجود،سمبل، افسانه ای به نام تو،ناتالی،لذتی از کنکاش و گریز، حضور و غیاب،تمثیلی آغشته به تو و نه تو به تمامی،ناتالی ...


بیست و هفت مرداد هشتاد وشش

۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

3


همیشه این باور وجود داشت برایم که برای دوست داشتن باید بهانه هایی تراشید و همواره بعد از آنکه فعل به وقوع می پیوندد. بهانه هایی که دلالت کند بر احساسی که پیشتر به وجود آمده و منطقی ببخشد بر حقیقتی که به ذات منطق پذیر نیست. دلایلی که در پاسخ ابتدایی ترین سوال ممکن– چرادوست می دارم؟- در ابتدای این تحول غیر معقول و معمول تراشیده
می شوند و در این راستا گاه شمایلی که ساخته می شود از موجود دیگر به تمامی تخیلی است ساخته و پرداخته همان دلایل .

و حال این باور نو، که برای دوست نداشتن هم گاه باید بهانه هایی تراشید. آنگاه که منطق حکم می کند و قلب امتناع، عقل دلایلی می تراشد، به هزار حیله، از عدم تجانس و تفاهم و اختلافات فرهنگی و طبقاتی ... دلایلی به قرینه همان هایی که برای دوست داشتن می تراشیدی پیشتر و فی الواقع آنچه که حقیقت است، آن حقیقت خارج از تخیل و منطق پذیر کردن عواطف، دست نیافتنی و نامرئی درپس پرده هایی که به دست خویش می بافی باقی می ماند .
بهانه هایی برای اقناع خود و دیگری و تماما عقلانی. و تنها خود می دانی که دوست داشتن در ورای تمام این منطق ها به حیات خویش ادامه می دهد اگر باشد و انکار تو تنها پس زدن نور است و ابراز کوری، کوریی که گاه از پس نوری شدید ظاهر می شود و نه فقدان آن. و تنها در حضور عشقی عظیم تر و نوری خیره کننده تر است که به صرافت آن می افتی که نوری حقیر تر را نادیده بگیری و در تلاش این نادیده انگاشتن حقایقی را قربانی می کنی که پیشتر خود مولدشان بودی و اکنون به مسلخ کذب می کشانی ودر این گذر قربانی می کنی مولوداتی که زمانی دراز بسعزیز می داشتی. انکاری انگار انکار خود و توبیخی انگار توبیخ خود و قربانی کردنی انگارمثله کردن خود، و باز دلایلی که می تراشی در توجیه این آزار،این خود ویرانی به تمامی، ویرانی آن ساختی از خود که اکنون زشت می نماید، کج و از پایه بی اساس...

زندگی آغاز می شود، نه از زمان تولد، از آن زمانی که غریزه بالقوه خودفریبی بالفعل می شود، دیگر فریبی را می زاید و آدم ... انسان می شود.


هیچ تمنایی معصومانه نیست، زیرا ما نه تنها تمنا می کنیم بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آنچه تمنا کرده ایم دگرگونش کنیم.
کارلوس فوئنتس

بیست و پنجم مرداد 1386

۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

2



''بدرود ای دوست
دراین زندگی، مرگ هرگز چیز تازه ای نبوده است
اما، تازگی در زنده ماندن هم نیست''
سرگئی یسنین


به بهانه پیش مرگ نامه ی مولد این نام


با تمام ژندگی بهانه هایم، هرگز مرگ را به مثابه فعلی کامل به دست خویش نطلبیدم. نه عملی آگاهانه به سمت مردن که آگاهانه به سوی تا مرز رفتن و بازگشتن تنها. نظاره و تحمل دردی که دردی دیگر را کمرنگ تر می کند، و نه طلب مرگ هرگز، به بهانه حتی ذره ای عذاب اطرافیان که حتی زنده بودنم هم عذابیست بر آنها، مردنم عذاب دیگر، کمتر، بیشتر. کمیت مهم نیست، مهم کیفیت عذاب است. تازگی و جنسیت آن. تولد نوعی عذاب دیگر که عذاب بودنم را الزاما مخدوش نمی کند بر آنها. که حتی مرز حیات و ممات خود را به آن جهت که خودخواهی نباشد به دست نگرفتم، نه حتی به بهانه تلافی آن خودخواهی که حیاتم را رقم زده است، و نه فرار از رنجی که وجود اطرافیان می زاید و گاه حتی عدمشان، و نه از هجوم بی رحم مولودات وجودشان، از حضور و عقاید و آلام و خواستها و نفرت هایشان، و نه از هر روزِ روز زخم های تازه ای که بردستهایی که برسرت حایل کردی می بارد، و نه تکراری که بوی کهنگی جسد را بر روزمره ات زنجیر می کند، و نه سرسام دوار پرسشهایی که خود در جواب پرسش دیگری می آیند دایره وار، و نه حتی هراس سقوط سراشیبی زوال، هول خطوط ریزی که بر پوستت می نشیند و عمیق تر می شود هر روز و مویی که سفید می شود و چشمی که مات و قدی که خمیده و ذهنی که کند.


با تمام ژندگی بهانه هایم برای ماندن هرگز تن به کهنگی بهانه های مردن ندادم، به بوی نای دلایلی برای نبودن که زندگی چیزی نیست جز تبادل بوها.


''آه ای وضع مرگبار، ای سرنوشت رام ناشدنی بشر
زیستن به فردا را امیدی نتوانم داشت
بی آنکه خریدار مرگ خود باشم''
فرانسیسکو د که وه دو


مرداد 86

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

1


بیشترین چیزی که توی مترو عذابم میده حبس کابین کابین آدماییه که هر کدوم بوی خاص خودشونو دارن، مثل اثر انگشت، و تجمع و ترکیب این بوها که حتی وقتی منبعشون جا به جا میشه می مونه ، تا مدتها.
چند نفر در روز سوار مترو میشن؟؟یک میلیون؟
هولناکه
یک میلیون بو
ایتالو کالوینو میگه : زندگی چیزی جز تبادل بوها نیست!(اگر شبی از شبها مسافری ) از این جمله خوشم میاد چون نشون میده که بو مهمه، اونقدر که بشه به عصاره زندگی تشبیهش کرد.
بوی زن، زن جوان، پیر، باکره، حامله، خراب، خانه دار، عصبی، مضطرب، خسته، خوشحال، بچه، نوزاد، مرد، پیرمرد، کارگر، سرباز، تازه بالغ، کارمند.
بوی نفس های حشری، مریض، سیگاری، خواب، گرسنه، سیر و ترکیب غریب بوها وصداها. یک میلیون صدای در حرکت، درعین سکوتی که هست، که ریتم تلق تلق ریل قطار مثل موسیقی متن این سکوت تا انتهای مسیر، تا خونه، تا توی خلوتت حتی موقع خواب همراهیت می کنه.
هربار که منتظر مترو می مونم نگاهم مثل پاندول از ریل به آدمها و از آدمها به ریل خیره میشه!برق فشار قوی، دو خط زردِ خطر مرگ از این سر شهر تا اون سر. و همیشه صدای رسیدن قطار میل عجیب و هیجانِ سرسام آور پریدن رو وسوسه میکنه!
امروز وقتی مرد جوونی با شنیدن صدای قطار نزدیک سکو شد و بدنش رو خم کرد که اومدنش رو ببینه حس کردم می خواد بپره. یه پاش روی خط قرمز بود و یه پاش بین زمین و هوا، هیجان پریدنش که هیجان من بود انگار، پریدن من! جعبه سیگار و موبایل توی دستش می گفت نمی پره، اما ضربان قلب من انگار این منطقو قبول نداشت که با هرتپش فریاد می زد بپر، بپر، جای من ، جای منی که نمی پرم. در لحظه تصور کردم خونی رو که می پاشه و زن هایی که جیغ می زنن و من که با حیرت و آرامش به پاهایی که از زیر قطار بیرون مونده نگاه می کنم. انگار پاهای من، وبا لذتی که انگار من، وهیجانی که انگار من پریدم، مردم، درلحظه، و بوی خونِ من که غالب میشه به تمام بوهایی که همیشه هست. اما هربار سوار میشم با این منطق که الان وقت مرگ من نیست. مثل یه فیلم نصفه میمونه، یه فیلم که تموم نمیشه قطع میشه، انگار که برق بره، حتی قبل از نقطه اوج. همیشه از نصفه دیدن فیلم بدم اومده، فیلم باید تموم بشه. مهم نیست چه جوری، اما باید تموم بشه. وقتی توی مترو نشستی و کلی پول برای خرید توی کیفته و یه فاکتور که باید تسویه کنی و یه کتاب که نصفه خوندی و عشقت توی خونه خوابیده و قراره وقتی بیدار شد بهت زنگ بزنه و بگه دوست داره، به کارایی فکر می کنی که نصفه مونده و باید تحویل بدی، یه فیلم نصفه میشی که با پریدنت انگار برق بره و فحش و داد و هوار تماشاچی ها بمونه از نصفه دیدنت، یا افسوس و حسرتشون، همون حسرتی که همیشه در تشییع جنازه یه جوون هست و در مراسم یه پیر نیست. وقتی پیر میشی فیلم تمومه، همه منتظر دقایق آخرن و حتی اگر دیر تموم بشی انتظارشون بیشتر و بیشتر میشه، اونقدر که مرگت میشه منطقی ترین و محتمل ترین اتفاق ممکن! فوبیایه هولناکیه پیری! که خودش به اندازه کافی بزرگ هست که بتونه دلیل خودکشی کردنت باشه قبل از اینکه بقیه انتظار مرگتو بکشن! جایی که تصمیم بگیری پلان آخر عمرتو خودت طراحی کنی و اگر کارگردان خوبی باشی فیلمت نصفه تموم نمیشه! درست، کامل و تمام.
و همیشه دلیل هست برای من، برای نپریدن اما...

22 مرداد 86