۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

پرند


مثل گنجشک تازه بالغ بر فراز میله پرچم جیغ می زدی و می خندیدی،شرط را برده بودی، هرچند که جای ترکه های معلم و پدرت تا ماه ها عذاب ناباوری سبکیت،گنجشک وارگیت را برتنم می نشاند . به تیرک بی پرچم نگاه می کنم،پاییز است پرند، پاییز،انگار همان پاییزیی که دیگر روی نیمکت کنارم نبودی، آن روز با تمام سبکیت در 10 سالگی که انگار از 4 سال قبلش که گنجشک روی تیرک شده بودی فرقی نکرده بود،جای خالیت روی نیمکت
سنگینی می کرد پرند،یادت هست؟
باید سر زمین کار کنم!اما تو به این کوچکی ،می شکنی پرند، بزرگ شده ام دیگر،ده سال دارم،به صورتت که از شکاف پرچم بیرون مانده نگاه می کنم،انگار پرند شش ساله، ده ساله،چهارده ساله، عروس، همان گنجشک روی تیرک پرچم،با تمام کو چکیت چه زود زن شدی پرند،که من با تمام بلندام هنوز پسربچه بودم .
نمی دانم آنهمه بار، آنهمه سنگینی چگونه دل نشستن روی شانه های نحیفت را داشت
که انگار بال پرنده،پرند. شوهرم که می خوابد انگار می میرد، بالای درخت ،میعادگاه شبانه مان می گفتی وقتی دزدکی سیگار می کشیدیم، همیشه زودتر ازمن می رسیدی آن بالا، پرند تو بال داشتی انگار. چرا بچه دار نمی شوی، اینجا همه پشت سرت حرف می زنند می گویند اجاق کور! نمی خواهم. دود را باولع پایین می دادی وبا حرص بیرون. بچه سنگینم می کند.
بعد می خندیدی، دیگر نمی توانم پر بزنم، چنگ می زدی موهایم را، بیایم روی درخت شبها پیش تو،انگشتهایت را مشت کردی وگفتی قلب من به این کوچکی، وجبم کردی با آن دست های کوچکت،تو به این بزرگی توی قلب من، دیگر جایی برای بچه نمی ماند! اما پرند شوهرت سرت هوو می آورد. تازه می شود مثل من که سرش هوو آوردم!دوباره می خندیدی. چهار سال، چه زود گذشت پرند چه زود،می روی شهر؟می روم دانشگاه، قبول شدم، پر پر می زدی آن شب ازلذت درسی که می خواندم و نخواندی، در حسرت لانه مان که بی من خالی بود!هنوز هم بچه نمی خواهی؟بچه بیاورم که چه،دختر مثل من؟که درس نخواند؟ که پرهاش را بچینند؟ که جلدش کنند به شوهری؟بندش کنند به مردی؟ که پسر؟مثل تو؟دل ببندد ونداشته باشد؟که ترکم کند یک روز؟
پاییز بود که رفتم پرند،یادت هست؟آن پر گنجشک لای نامه هنوز بوی تو را می دهد، همان گنجشکی که بچه ها با سنگ زده بودند، هنوز مدرسه می آمدی، چه قدر گریه کردی پرند، با هم خاکش کردیم، گفتی تو هیچوقت گنجشک نزن،نمی زنم قول می دهم،هیچوقت. بار اول که برگشتم برف می آمد، درختمان که برگ نداشت دیگر امن نبود،پشت تپه ها روی برف ها خوابیدیم، جای من عمیق بود روی برف ، جای تو،انگار ... پشت پنجره اتاقم توی خوابگاه هر روز صد تا گنجشک می آید، غذا می دهم بهشان، موهایم راچنگ زدی، نرفته صدتا هوو آوردی سرم؟ با آن گونه
سرخ از سرمات خندیدی!سرت را توی بغلم گم کردی ، دلم تنگ شده بود.
هر شب می رفتم بالای درختمان با جای تو حرف می زدم،به گونه هات نگاه می کنم از شکاف پرچم، رنگ ندارد،سفید، انگار نه انگار که باران می آید، که سوز می زند پرند.
دوباره که آمدم تابستان بود، همین چند ماه پیش که درختمان برگ داشت، به قدر برگ های درختمان حرف داشتی تو،سیر نمی شدی از پرسیدنهات،از کلاس ها، کتابها، از روزهام، شبهام. بوی پاییز می آمد که رفتم، دعوامان شده،بچه می خواهد! بغض کردی. می خواهد بچه دارم کند به زور، مادر می شوی در عوض،شاید از پریدن قشنگ تر باشد!دستت را مشت کردی گذاشتی روی قلب من،بچه جا نمی شود اینجا.
نگاهت می کنم که توی پرچم خوابیدی،که باران می آید و سوز میزند،سکته کرد، قلبی،
زود،به این جوانی،چرا؟ پیش می آید گاهی،از غصه اجاق کوری دق کرد طفلک، حامله بودی پرند، شوهرت می گوید یک ماهه بود، قسمتم نبودپدر شوم،می گویم تو که وقت داری مادر شدن سهم او نبود، فکر کردم راست می گفتی پرند،آن لخته خون بچه ات بود که جا نشد توی قلبت .
چه زود قبرت گود می شود، مثل آن گنجشک که باهم خاک کردیم، گفتم توی پرچم خاکت کنند، آرزو داشتی، دروغ گفتم اما جوانیت دلشان را به رحم آورد شاید که باورشان شد. خواستم مثل آن پرچم پرواز کنی همیشه،حتی زیرخاک،مثل همان روز که کنار پرچم بالای تیرک جیغ میزدی و می خندیدی!

پاییز است پرند،پاییز،گنجشکی روی تیرک خالی پرچم بق کرده، صدا نمی کند، روی درخت خالی از برگمان نشتسته ام تنها،دلم برایت تنگ شده،دلم برایت تنگ می ماند پرند .

ناتالی
بیست ونهم مرداد هشتاد و شش

هیچ نظری موجود نیست: