۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

یک عاشقانه ساده

هوا خنک شده. آفتاب اینجا همیشه هست اما هوا سوز دارد. مثل روزهای اول اسفند. صبح هایی که شیفت اول هستم ساعت شش و نیم بیدار می‌شوم. هوا هنوز بیشتر سمت تاریک گرگ و میش است تا سحر و هوای بیرون پتو خنک و مرطوب است. اولین چیزی که چشمم می‌افتد معمولا صورت امین است که آرام خوابیده. هر روز با دیدن صورتش لبخند می‌زنم. فکر میکنم چطور زیباییش برایم عادی نمی‌شود؟ همیشه نیم ساعتی زودتر بیدار می‌شوم تا سهم بو و نوازش روزم را جبران کرده باشم. خوشخواب است و با هر تکان و نوازشی بیدار نمی‌شود. اگر رویش به من باشد موهایش را از توی صورتش کنار می‌زنم. به استخوان های تیز گونه اش دست می‌کشم و فکر می‌کنم چشمهایش هیچ جور دیگری نمی‌شد که از این زیباتر باشد. ردیف مژه های بلند و تاب دار و خرمایی اش همیشه دلم را خراش می‌دهد. هر وقت که خیره اشان شوم درد تیزی از دلم می‌گذرد. اگر فرصتش باشد همانجا چشمهایش را می‌بوسم. دلم کمی قرار می‌گیرد. پشتش به من باشد خودم را می‌چسبانم به گرمی تنش و دماغم را به پشت گردنش و عمیق و آرام بویش را تا انتهای وجودم نفس می‌کشم. همیشه تمیز است. هیچوقت بدنش بو نمی‌گیرد انگار. پوستش یا بوی شامپوی بدنش را دارد یا ترکیب لطیفی از بوی عطر و بوی پوستش. صبح ها بویی شبیه بوی بچه ای که خوابیده باشد، همان بوی لطیف و دوست داشتنی که گردن بچه ی از خواب بیدار شده دارد به این ترکیب اضافه می‌شود. چند باری که پشت گردنش را ببوسم غرغرش شروع می‌شود که یعنی بگذار بخوام. بیدار نمی شود اما تنها صوتی از عدم رضایت است که یک حس با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن را هم دارد. قسمت سخت صبح زود کار کردن برایم همین از مجموعه بو و گرما و آغوش دل کندن است. می‌روم صبحانه می‌خورم و لباس می‌پوشم. هر بار تصویری که از نگاه آخرم به اتاق میاندازم در یک ساعت رانندگی و پشت ترافیک تا برسم به کار یادم می‌ماند. تصویر بدن کشیده و لاغرش که زیر پتو خوابیده و تا وقتی که من از خانه بروم روشنایی اول صبح که از لای پرده می زند جا به جا روشن کرده. صورتش که آرام است و ریتم نفس هایش که بارها شب های بیخوابیم را به خواب رسانده. فکر می‌کنم عاشقی کردن شاخ غول شکستن نمی‌خواهد. ببین چقدر ساده هر روزم عاشقانه می‌شود. اینکه مدام در طول روز از یادآوری آخرین تصویری که از او دارم لبخند می‌زنم. تصویری که الزاما شاعرانه نیست. مثل روزهایی که وقت رفتنم پشت میز آشپزخانه نشسته و یک دست به صبحانه و یک دست به کتاب و سرش توی لپ تاپ خداحافظم را جواب می‌دهد. می‌گوید انصاف نیست تو خط به خط مرا بلدی. حتی اگر بخواهم چیزی را برای چند روز از تو پنهان کنم، گیرم سورپرایز کردنت باشد حتی! نمی‌توانم. راست می‌گوید گیرم که در شکایتش یک دنیا رضایت است. خودش می‌داند آنقدر در تک تک حرکاتش دقیق شده ام که حتی پلک زدنهایش را از برم. از عاشقانه نگریستن است اما. می‌گویم آنقدر دورت گشته ام از برت شده ام. این همه پیچیده جزئیات را اگر عاشقی نکنی چطور از حفظ بخوانی؟
فکر می کنم به حجم آرامشی که به زندگی ام آورده و لبخندهایی که بر لبم نشانده و دلم برای هر لحظه بودنش پر می‌کشد. اگر قرار باشد امین را عوض تمام نداشته ها و سختی های زندگی گرفته باشم فکر می کنم نه تنها برابر که بارها با ارزش تر است. 
نگاه می‌کنم که چقدر در کنارش عوض شده ام. بزرگ شده ام. صبور شده ام. آرام شده ام. با انصاف شده ام. از خودم راضی ترم. متعادل ترم و این تعادل را دوست دارم. اگر در یک چیز در تمام این سالها به حق بوده باشم ارزش پیدا کردن و نگه داشتن یک رابطه ی سالم و عاشقانه است. رابطه ای که در آن رشد کنی. به بهترینی که می توانی باشی نزدیک تر شوی. از دیدن و مقابله با ضعف هایت نترسی. از ترس از پا در آمدن رابطه ضعف هایت را سر پوش نگذاری. این ها را ذره به ذره گیرم با درد و تقلای زیاد از رابطه هایم زاییده ام. حالا دارم کم کم به بار نشستنش را می‌بینم و امین دلسوز ترین، منصف ترین، عاشق ترین و صبورترین آدم در این از نو زاده شدنهایم بود و همین شد که برایم ماندنی شد. 
می‌گوید گاهی از فکر نبودنت دیوانه می‌شوم. آنقدر از داشتنت خوشحالم که فکر می‌کنم نمی‌تواند اینقدر خوب دوام بیاورد. فکر می‌کنم آخر بلایی سرت می آید و تنها می‌مانم. می‌گویم از بس هر دو هیچوقت روی خوش زندگی را ندیدیم به روی آرامش عادت نداریم. من هم خیلی وقت ها می‌ترسم از روزی که نباشی. جالبش اینجاست اما که من از نبودن خودم هم می‌ترسم. آنقدر دوست دارم آنچه حالا دارم را که از فکر مردن خودم هم دلم می‌شکند. بغضم می‌گیرد و می‌گویم دلم نمی خواهد حالا وقت رفتنم باشد. خوب که فکر می‌کنم اما هرچند که دلم هنوز از آرامشی که نصیبم شده سیر نیست اما حتی اگر بروم ناکام نرفته ام که هر روز بودن با او به تمام ناکامی های گذشته می ارزد.