۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

فصل دوم


زندگی روی دور تندش افتاده. اتفاق های تازه پشت هم می رسند و می‌گذرند. کارم در بخش جدید حسابی گرفته و دو ماه نشده جایم را باز کرده ام. غیر از یک زن ایرانی میانسال به اسم فرح و یکی دیگر به اسم فروز که حدود شصت سالی دارد و تنها دو روز در هفته کار می‌کند مابقی همکارهای جدیدم جوانند. همگی در دهه‌ی دوم. این فاصله‌ی کم سنی با همکارها و خاصیت کمتر تجملی بخش جدید پیچیدگی های کارم را کم تر کرده است. بخش جدید بر خلاف بخش قبل مدام دویدن دارد که دوست دارم. به خاطر بازه قیمت صد تا هزار و پانصد دلاری میزان مشتری ها بیشتر و از گروه عادی تر از مردم است. به خاطر یکباره رفتنم به بخش جدید و البته درآوردن هزینه سفرم به قبرس برای دیدن خانواده ام سه هفته اول تغییر موقعیت هنوز توی پیتزا فروشی کار می‌کردم. سه هفته یک بند بدون یک روز تعطیلی کار کردن آنقدر خسته‌ ام کرده بود که روزهای آخر، شب که خانه می آمدم توان حتی حرف زدن با کسی را نداشتم. لباس میکندم و صورت می شستم و بی کلمه ای میخوابیدم و فکر می‌کردم این همه جان کندن را تا کی میتوانم دوام بیاورم. روزهای آخر کار توی پیتزا فروشی را شمارش معکوس می‌کردم. آنجا از اولش هم جایم نبود اما خوشحالم که اجبار پنج ماهی مرا آنجا کشاند. تجربه خوبی بود که داشتنش به سختی کار کردنش می ارزید. روزهای آخر نگاه مشتریهای دائمم می‌کردم و فکر می‌کردم دلم یک جورهایی برایشان تنگ می‌شود. برای پیرمرد متشخصی که همیشه پیتزای سبزیجات با خمیر نازک و برشته شده سفارش می‌داد و همیشه پنج دلار انعام می‌گذاشت. برای اسکات که آخرش هم نفهمیدم چه کاره بود ولی شبیه تعمیرکارها بود و همیشه پیتزای رابرت روست با یک لیوان آبجوی استلا می‌خواست. یا جونیور که با دوست دخترش می آمد همیشه. مودب بود، انعام خوب می داد و معاشرتی بود. برای جان که هیچوقت انعام نمی داد و همیشه حداقل دو تا پارچ بادوایزر یا بادلایت می‌خورد. نزدیک شصت سالش بود و هنوز با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. زن و بچه ای نداشت و هزینه زندگی هم. تمام پولی که از کار کردن در میآورد می شد پیتزا و آبجو که هر شب می آمد و میخورد و می رفت. با کسی حرف نمی زد اصلا و همیشه هدفونش توی گوشش بود. فکر میکنم رادیو گوش میکرد. شاید هم نه. کلاه ورزشی می گذاشت و کاپشن جین روشن می پوشید. فقط تی شرت زیرش فرق میکرد گهگاهی. یکجورهایی همیشه ژولیده بود. پوست صورتش ضخیم و پرتقالی شکل و قرمز رنگ بود. چشم های سبز. موهای ژولیده خاکستری و یک شکم خیلی بزرگ. نوک زبانش هم به پشت دندان هایش می گرفت و تک زبانی حرف می زند. صدایش خش دار و کلفت بود. دست های بزرگ و انگشت های کلفتی داشت. من را یاد استاد مجسمه سازیم توی دانشگاه می انداخت. زمختی پوستش و ابعاد دست ها و سر و ژولیدگی  ایش. موقع خداحافظی همه گفتند نروی و دیگر پیدایت نشود. گفتم نه سر می زنم. حالا یک ماه بیشتر گذشته و یکبار هم نرفته ام. یازده روزش را نبودم که بروم. رفتم قبرس که بعد از دو سال پدر و مادرم را ببینم. ده روزی که مثل برق گذشت. سه روزش را در راه رفت و برگشت بودم. از روز دوم مریض شدم. آنقدر سرفه خشک کردم که صدایم رسما در نمی آمد. کلی بی قراری کردم و برنامه ریختم که بشود بروم ببینمشان اما وقتی رفتم هم مدام بی قرار بودم. با پدرم دوباری بحثم شد و یادم افتاد چقدر نزدیکی با آنها سخت است و چرا برای مستقل شدن از خانواده ام مهاجرت را وسیله کردم. در عین حال دیدن ملموس پیر شدنشان و اینکه من برای دیدنشان باید دو روز توی راه باشم آنقدر تلخم کرده بود که حتی نمی توانستم تظاهر کنم. اخم داشتم مدام. از آن اخم های که از فکر تلخ عمیقی میان ابروهایت می نشیند. گذاشتند به حساب خستگی و کوتاهی سفر و مریضی ام. شاید هم فهمیدند و خودشان را گول زدند. من اما این سفر آبی بر دلتنگی ام نشد که هیچ، آشوب سردرگمی ام را بیشتر کرد. با برادرم حرف زدم که بساطش را جمع کند و بیاید آمریکا پیش من. کارش که گرفت بقیه را هم ببریم و مابقی عمر را یک جا باشیم. با پدر و مادرم هم حرف زدم که دوام بیاورند تا ببرمشان پیش خودم. مثل بچه‌ها وعده می دادمشان که بیایند کجا برویم و چه کارها بکنیم. به پدرم که همیشه عاشق ماشین آمریکایی بوده و هست گفتم هر کدامشان را که بخواهد کرایه میکنم و با هم می اندازیم توی جاده بیابانی و ماشین تا گاز می خورد گاز می دهیم به قصد لاس وگاس. چشمهایش چه برقی می زد طفلی از هیجان نشستن توی دوج جدید و راندن توی جادی صافی که دو طرفت تا چشم کار میکند خاک است و کاکتوس. توی دلم اما فکر دوباره نزدیکشان زندگی کردن و پیچیدگی هایش، اینکه مسئولیت دو تا آدم کله شق که به هیچ صراطی مستقیم نیستند بیفتد گردن من و تاثیرش بر زندگی شخصی خودم مدام دلم را بهم می زد. اینطور بود که انگار با خودم و با آنها و با امین و با همه قهر بودم. اما فکر کردم آوردنشان یک درد است و نیاوردن و از دور پوسیدنشان یک درد. اگر انتخابم تنها میان دو درد باشد اولی را ترجیح می‌دهم. چرایش را نمی دانم و از درستیش هم مطمئن نیستم اما کورسوی امیدی دارم که به آن بدی که فکر میکنم از آب در نیاید. خواهرم را فقط چهار روز دیدم، باید بر می گشت سر کلاس هایش. موقع خداحافظی گریه کرد. بغلش کردم و جثه کوچکش را تا جایی که میتوانستم به خودم فشار دادم هیچی نگفتم. حرفم نمی آمد. بویش کردم، گریه نکردم اما. وقتی رفت اشکم آمد، بی صدا. رفتم ایستادم به ظرف شستن. ظرف ها که تمام شد اشک من هم بند آمد. تنها کسی است که به طور قطع می دانم میخواهم کنارم باشد. برای همیشه. سه روز بعد وقت رفتن خودم بود. موقع خداحافظی مثل همیشه آنقدر بی قرار بودم که بدون آنکه یک دل سیر بغلشان کنم رفتم. مدام گفتند زود است و من غر زدم که زود بودن بهتر از دیر شدن است. مثل غریبه ها روبوسی کردم و کمی توی بغلم فشردمشان. از بازرسی که رد شدم و هنوز نیم ساعتی وقت داشتم مثل سگ پشیمان شدم. تا قبل از هواپیما صد بار زنگ زدم اما جواب ندادند. روی سایلنت مانده بود. بغضم گلوی خرابم را خراب تر میکرد اما عجیب بود که گریه ام نمیآمد. یاد دو سال پیش افتادم که وقتی از ایران بر می گشتم فرانسه بعد از خداحافظی با پدر و مادرم از توی ماشینی که ما را می برد فرودگاه امام  تا خود فرانسه یک بند گریه کردم. فکر کردم چقدر باید تلخ شده باشم یا سنگ که دیگر گریه ام نیاید. توی هواپیما وقتی داشتیم به استانبول نزدیک می شدیم ایران را می دیدم که توی قسمت تاریک نقشه بود. هیچ حسی نداشتم. ته دلم و ته ذهنم خالی بود. فکر کردم ایران برایم نمرده، آدم برای مرده هایش هم یک حسی دارد. برای این هیچ حسی نداشتن اما توجیهی نداشتم، تنها دلم بهم خورد و سرم سبک شد و بعد مانیتور را خاموش کردم و سرم را کردم توی کتاب. فکر کردم دیگر دلم برای هیچ جا تنگ نمی شود و این دلم را یک جور بی حسی درد آورد. هرجا که در آن بوده ام و کسانی بوده اند که دوستشان داشتم هنوز می تواند برایم معنایی داشته باشد اما هر جا که دوست داشته هایم از آن رفته اند دیگر برایم وجود ندارد و به طرز غمگینی هیچ شهری نمانده که در آن با کسی بوده باشم و آن کس هنوز آنجا باشد که من دلم برای آنجا و آنکس تنگ بشود. استراسبورگ و تهران انگار دیگر برایم وجود خارجی ندارند. حالا وطنم و شهری که دلم هوایش را کند شهریست که پذیرای آدمهایی باشد که دوستشان دارم نه شهرهایی که در آن زیسته ام. مثل نیویورک، واشنگتن، فاماگوسا، لندن، لیدز. شهرهایی که بعضی هایشان را حتی تا به حال ندیده ام اما زیستگاه عزیز کرده هایم است. بعد از ده روز برگشتم. تلخ، خسته و گیج. گیج که چطور عزیزانم را دوباره یک جا جمع کنم. باز یاد این خوابم افتادم. برای چندمین بار در ماه های گذشته است که یادش می کنم. اولین بار  هفته اول شروع کارم بود. هنوز به زرق و برق محیط جدید عادت نکرده بودم. رفته بودم قسمت کیف و استفان داشت برایم هر مارک خاص را با حوصله شرح می داد. از تاریخچه و استایل و مواد مصرفی و قیمت. یادم هست وقتی به مارک نانسی گنزالز رسید و داشت با آب و تاب کیف را نشانم می داد و میگفت این مارک به خاطر استفاده از پوست مرغوب کروکودیل و مار پایتون بسیار معروف و گران قیمت است برای اولین بار خوابم یادم آمد. من درست همانجایی بودم که توی خواب بعد از تمام شدن دنیای سیاه قبلی در دنیای جدید ایستاده بودم و می دیدم که داریم همان راهی را می رویم که در دنیای قبلی به سیاهی رسیده بود. برای لحظه ای یخ کردم و حجم خالی معده ام تا دهانم بالا آمد، گفت گوش می کنی؟ دست بزن ببین چه جنسی دارد. گفتم من از مار بدم می آید و راهم را کج کردم به سمت یک مارک دیگر. به وضوح سفید شدن خودم را می دیدم و ضربان قلبم به جای تند شدن کند شده بود. کش می آمد و می کوبید. بعد از آن بارها خوابم یادم آمد. اینکه دو ماه قبل از نقل مکان کردنم به کالیفرنیا درحالیکه روحم خبر نداشت قرار است به جای رفتن به لندن سر از سن خوزه در بیاورم و بروم توی یک فروشگاه لاکسچری کار کنم همچین خوابی دیده ام عجیب می ترساندم. وقتی به آوردن پدر و مادرم هم فکر میکردم باز خوابم یادم آمد. فکر کردم نکند با آوردنشان زندگیشان را تباه کنم. توی خواب به دست خودم کشتمشان. نکند آوردنشان به نابودیشان ختم شود؟ این ترس هنوز با قدرت هرچه تمام تر توی دلم هست و هرچه مدام میگویم خواب پریشانی بوده در میانه روان درمانی و بیرون ریختن سیاهی های تلنبار شده دلم سبک نمی شود. ترسم شاید بیشتر از آرامشی است که دارد بر زندگی ام سایه می‌ اندازد. آرامشی که همیشه خواسته ام و حالا آمدنش را باور نمی کنم. می ترسم کلک بخورم و بعد که سایه نیامده برود کله پا شوم. با تمام این احساسات ضد و نقیض اما از همیشه آرام ترم و مصمم تر. این روند جدید تند و منظم و در عین حال با آرامش زندگی را دوست دارم برای همین مدام می گویم نقد را بچسب و آینده نیامده را نترس. مدت هاست فهمیده ام نگرانی های آدمیزاد هیچوقت پایان نمی گیرند. مدام پوست می اندازند و شکل تازه ای به خودشان می گیرند اما تمام نمی شوند. شاید این فهم تازه ای که مدام درم عمیق تر می شود در آرامشی که این روزها دارم سهمی داشته باشد. این خود جدیدم را فارغ از هر گونه ایده آل گرایی ها و خط کشی های سابق بیشتر دوست دارم.