۱۳۹۶ مرداد ۱۹, پنجشنبه

منشین، برو که هنگام رفتن است

همینطور که دارم رانندگی می‌کنم نگاهم به مردم است. فکر می‌کنم شش سال کافی است که بگویم فرهنگ آمریکا را دوست ندارم. چراغ سبز نارنجی می‌شود و زیر لب فحشی حواله عابر پیاده ای میکنم که چراغ قرمز و سبز هیچ معنایی برایش ندارد و حتی زحمت یک نیم نگاه به خیابان را به خودش نمی دهد و راه می افتد وسط خیابان. حوصله مردم را ندارم. فکر میکنم این توی قیافه ام خیلی پیداست و هرچند رسم ادب را با گفتن "سلام" و "روز خوش" به جا می آوردم، نگاه دل زده ام لو می‌دهدم. نورا دارد عقب ماشین غرغر می کند. از توی صندلی کودک نشستن خوشش نمی آید و خوب نمی شود برای یک بچه یک ساله توضیح داد که چرا باید آنجا بشیند و پشتش به من و رویش به صندلی باشد و با کمربند بسته شده باشد. هر چند دقیقه یکبار یک "الان می رسیم" می‌گویم و باز زیر لب فحش می دهم که چرا برای هرکاری توی این مملکت باید سوار ماشین شد! 
دلم از دیالوگ های سرتا پا سطحی و بی معنا به هم می‌خورد. فکر میکنم یعنی این مردم هیچ چیزی غیر از روزمرگی تهوع آور ندارند که ازش حرف بزنند؟ کمی عمیق ترها فورا حرف را به حماقت ترامپ می‌کشانند. من حالم از تمام این مزخرفات به هم می خورد. راستی چرا هیچ عمقی در حرف های آدم ها نیست؟ یک لایه‌ی زیرین که مغز آدم را کمی قلقلک بدهد، دل آدم را کمی غنج بیاندازد از زیبایی فکر. همه چیز در به رخ کشیدنی آبکی از روزمرگی ها خلاصه می شود. من هم از دیدن یک منظره زیبا، نوشیدن یک قهوه خوب، بودن در یک جای جدید، خوردن یک غذای خوب به وجد می آیم ولی زندگی که فقط این چیزها نیست هست؟ وای بر من اگر قرار است زندگی جدید تکرار همین چیزها باشد. از سر ناچاری که سراغ می‌گیرم از هم زبان های داخل ایران، اوضاع اگر بدتر نباشد بهتر نیست. از تظاهر به روشنفکری و عمیق اندیشیدن بلاگرهای خودنما همانقدر عقم می‌گیرد که از بی معنایی سطحی این وری ها. خوب گله ای هم نیست. آن آدمهایی که من دلم برای یک ساعت معاشرت برایشان تنگ شده توی دنیای مجازی کاری ندارند که بکنند. 
فکر می کنم چطور دخترم را از این پوچی واگیردار بر حذر دارم. چطور به فکرش نگاهش عمق ببخشم. عمقی که اکثرا تنها با تجربه درد پدید می آید. چطور ذهنش را از این چهارچوب بی معنای آمریکایی بیرون بیاورم. گیرم خانه ام تلویزیون ندارد، مدرسه را چه کنم؟ هم کلاسی ها را؟ نمی شود که بچه را زندانی کرد. دلم از فکر اینکه بچه ام تبدیل به یک مصرف گرای بی بته شود به درد می آید. دلم می خواهد از این جا بروم. دلم میخواهد یک جایی باشم که شهر واقعی باشد، خیابان ها جای راه رفتن باشد، که بشود با مردم کوچه و خیابان دو کلمه حرف زد و بی آنکه دلت از نقاب شاد بی دغدغه شان بهم خورد. یک جا که زبان مردمش کمی عمیق تر باشد، حرف هایشان شنیدنی تر که فکر کنی چیزی دارد به دانشت اضافه می‌کند. جایی که بشود شادی‌ های کوچک زندگی را قدر دانست نه برای نشان دادنشان در دنیای مجازی که در تضادشان با هزار درد و نارسایی دیگر که زنده بودن و زندگی کردن دارد. دلم می‌خواهد بروم یک جایی که زندگی کردن واقعی باشد. آخ که چقدر دلم می‌خواهد بروم.