۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

کجای این سیاره ایستاده ام
که موج تمام سونامی ها دامنم را خیس میکند
*
آنجا که هر فریاد کابوسی است
که خون را به مغز نرسیده
منفجر میکند
در چشم
و خواب 
سرابی که هرگز نمی رسی
می بینی 
نمی رسی
می
بی
نی

و هیچ دستی
تو را از دیدن باز نمی دارد
به نوازشی
که جنین در خود چمبره زده ات را
به زهدان امن خود باز گرداند
لالالالایی
*
من از کجای این سیاره آمده ام
که خاکستری را از آسمان خویش
بر آسمان های دیگر به دوش می کشم
چونان بادبادکی
از دود
یا ابر آبستن 
که بر گلویم سنجاق شده
با من می آید
می ماند
*
بالاتر از سیاهی رنگی هست
سفید
که از زیادی زرد می آید
و رخنه می کند گاهی
که واداردت 
از واماندن
و زندگی
تو را به عادت کودکان
به تاتی تاتی 
به وسوسه
به لذتی که گاه سرک می کشد
می کشاند
تا انتهای خودت
که می افتی
از آغوشی که پذیرای خستگی هات نیست
بر آغوش خستگی ناپذیر مرگ
*
بر کجای این سیاره ی خاکی پناه برم
که زندگی دویدن نباشد
در چرخه ی مدام
-موشی که هرگز نمی رسد-
و مرگ
ریشه ای
که در خاک ببندی تا ابد

که زندگی پایش را بر خاک سختی سفت کند
و مرگ
رهایی باشد
از ریشه
خاک
کفن
رطوبت مسموم قبر

آتشی که بسوزاند
و بادی
این خاکستر بی وزن  را
در آسمانش برقصاند




۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

گریه سهم دل تنگه


خوب گفتن دارد، تا کی بریزم توی خودم و بغضم را ربط بدهم به هرچی غیر از آنچه هر روز بزرگ ترش می کند؟

من دلم برای مادرم می سوزد. چه چیز بدتر از ترحم برای مادر؟ زنی که زمانی قدرتمند ترین آدم زندگی ات بوده، که از هیچ کس به اندازه ی او حساب نبرده ای در کودکی ولی در کنار همان ترس و اطاعت همیشه در ظهرهای به زور خوابیدن و تنهایی برای روزی نبودنش گریه کرده ای، هر روز. مادری که از هرچیزی در نقاشی های کودکی ام بزرگ تر بود. از خانه، از پدرم، از خورشید، از رود، از کوه. تنها جزیی از نقاشی ام که زیباتر و پرداخته تر از بقیه بود حالا تنها و افسرده و درمانده افتاده گوشه ی خانه، دور از بچه هایش، مایی که نه تنها نمی توانیم برویم به دیدنش که حتی از دلداری پای تلفن هم عاجزیم. تقصیر خودش است، دلداری دادن یادمان نداده، همیشه امر و نهی کرده. همیشه ترسیده از مشکلاتمان، که از ترسش که بلایی سرمان بیاید سرمان داد کشیده، خودش را با خودش مشغول کرده، حالا ما هم دلداری دادنمان شده مثل خودش. از غصه ی گرفتاری اش توی آن خراب شده، از دوری اش سر خودش داد می زنیم، این شده مدل دلداری دادنمان. بعد می نشینم اینجا توی تنهایی خودم زار می زنم. مادرم از کی اینقدر تحلیل رفت؟ آفتابی ترین روزهای عمرش تا همان قبل هشت سالگی من بود. همان موقع که کار هم می کرد و هنوز خواهرم به دنیا نیامده بود، که هنوز مهرشهر کرج زندگی می کردیم و پایمان به خراب شده ی تهران نرسیده بود. همان وقت ها که همه چیز قشنگ تر بود. خانه، خانواده، همسایه، دوست، آسمان، کوچه. که هنوز هم  گاهی با حسرتی عجیب توی خواب پرواز می کنم به همان کوچه ی قدیمی کودکی. از آنروز ها تا حالا مادرم دیگر زن روزهای آفتابی نبود. شکست زیر بار بیکاری پدر، رفیق بازی هایش، بی خیالی و عدم حمایت خانواده ی از هم گسیخته ی خودش و پدر. تا شد زیر بار قسط خانه ای که بعد از دوازده سال بالاخره از آن خودش می شد. فروریخت وقتی مجبور شد همان خانه را بفروشد که پدر بزند به کاسبی که شاید آرزوهای مادرم برای زندگی بهتر برآورده شود. افسرده شد از شبهای ماندن پدر تو شهرستان برای کاسبی. افسرده تر وقتی سرمایه و کار بر باد رفت. دیگر بلند نشد وقتی باورش شد هرچه کرده تا به حال به هیچ رسیده. زد به بی خیالی و افسردگی.  این همه سال روی خوشی ندیدن از آدم چه می گذارد؟ شد خودمحور از ترس اینکه عمرش دارد به سر می رسد که مدت هاست روزها روز او نیستند. ما شدیم دشمن وقتی قرار بود مادر همانی باشد که همیشه از دهان خودش به دهان بچه هایش می گذارد و نمی گذاشت . خودخواهی هایش توی کتمان نمی رفت. وقتی روزهای سخت بلوغ توان درک این خودخواهی ها را از ما می گرفت. که به جای کمک به خوب شدنش جبهه گرفتیم، دور شدیم و دورتر. این وسط خواست بچه هایش را مثلا نجات دهد، شاید همان ها روزی برسند به جایی که اگر عمری برایش ماند آفتاب را به خانه اش برگردانند. آواره کرد بچه هایش را هرکدام یک سر دنیا. حالا خودش مانده با روزهایی که هی سیاه تر میشود. به امیدی که دیگر نمانده. با عمری که به قول خودش افتاده به سراشیبی و دارد تند تند در تنهایی و حسرت می گذرد. ما مانده ایم و راهی که برگشت ندارد. عمری که باز نمی گردد. نشاطی که رفته و خوره ای که روحم را می خورد که چرا کاری از دستم بر نمی آید. که مادرم دارد از دست می رود. کنارش پدرم هم، و هیچ کاری از هیچ کسی بر نمی آید، که زندگی به همین مسخرگی است که می بینی. چشم باز می کنی عمرت رفته و اگر خوش شانس بوده باشی روزهایی هست که یادت بیاید خوشحال بوده ای. تازه همان ها می شود بلای جانت. روزگار پدر و مادرم را که می بینم دلم می خواد همین حالا بمیرم و روزهایی که آنها می بینند نبینم. دلم می خواهد بمیرم و باور نکنم که هرکس قسمتی دارد و من نمی توانم این قسمت را برای هیچ کس تغییری بدهم. نه حتی اگر آن قسمتِ پدر و مادرم باشد. خودم که بماند.
مادرم، که حتی نمی دانی دخترت وبلاگی دارد که تویش می نویسد، که اصلا همین اینجا نوشتن را از تو دارم از بس که هیچوقت گوش نبودی برای حرف هایم، اینقدر که همیشه ترسیدم از خشمت. دختری که فکر میکنی از سنگ ساخته شده، که فکر می کنی احساس ندارد، که توی بدترین شرایط بی هیچ احساسی دنبال راه حل منطقی می گردد و در مقابل گریه هات عصبی می شود و می گوید ''حالا که شده گریه نداره'' از صبح نشسته  تنهایی دارد های های برایت گریه می کند. برای بی کسی ات، برای خودش که اینقدر ناتوان است. برای تو که روزی بتش بودی. ای کاش می دانستی هیچ چیز سخت تر از دلسوزی برای کسی که زمانی بتت بوده نیست.
ای کاش می دانستی هم زمان با تو که گوشه ی آشپزخانه چمباتمه می زنی و گریه می کنی من هم این سر دنیا توی مبلم زار می زنم وقتی می بینم تنها چاره برگشت به گذشته است، چاره ی محال.
شاید اگر گریه هایم را می دیدی، درخود شکستنم را، اینقدر احساس تنهایی نمی کردی. 
تمام روزم را به تو فکر می کنم ولی حتی از تصور حرف زدن با تو عصبی می شوم، این عصبیت از بی خیالی نیست مادر از ناتوانی ام است در برگرداندن تو به روزهای خوشت. مادر دخترت اگر می توانست می مرد و عمر و جوانی اش را می داد به تو تا دوباره بخندی. این درد درمان ندارد مادر، عمر رفته باز نمی گردد. هرکار دلت را آرام تر میکند بکن. گریه کن مادر، گریه کن. 

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

بیست و نه سالگی


یک. از دوهفته ی پیش نوشتنی زیاد داشتم، فرصت نوشتن اما نه. پنج روز مانده به تولدم در یک یکشنبه آفتابی و بارانی برای اولین بار معنی سورپرایز شدن را فهمیدم. روز خوبی را شروع نکرده بودم، با خبرهای ناخوشی که از ایران می رسید و می رسد هنوز. بغض داشتم، لج که چرا اینها تمام نمی شود، می خواستم برنامه ی پیک نیکی که دوتا از بچه ها گذاشته بودند را نروم. گفتم گناه دارند طفلک ها حالا بعد از کلی وقت خواسته اند با من بروند یه گوشه توی طبیعت هوایی بخوریم و گپی بزنیم. با بداخلاقی و بی حوصلگی رفتم. نشسته بودیم با زهرا و بهار و امین و منتظر امیررضا بودیم که بیاید. هوا بلاتکلیف بود، زیراندازمان را انداختیم زیر یک درخت بزرگ که اگر باران آمد خیس نشویم. امیر رضا آمد نشست. گفتم ساندویچ بخور گفت نه باشه بعد، گفتم به تعداد درست کردم یکهو گفت اِ پس می خورم. نگاهم به امیررضا بود و ساندویچ گاز زدنش که یک صدای فارسی شنیدم. اول دنبال منبع صدا سرم می گشت، بعد جمله ها واضح شد : تولد تولد تولدت مبارک، یک جمع هفده هجده نفره داشت از دور می‌آمد سمت من. برگشتم پشتم را نگاه کردم فکر کردم با کس دیگری هستند. همه ی اینها تا بفهمم بچه های خودمان هستند و تولد من است شاید ده ثانیه هم طول نکشید ولی من تا ساعت ها بعد هنوز توی شوک بودم. از فرط تعجب و خوشحالی و خجالت حتی از جایم بلند هم نشدم، نشسته بودم روی زمین و درحالیه که مثل لبو قرمز شده بودم جیغ های منقطع می زدم. باورم نمی شد اینقدر دوست داشته شدن را، برایم دوتا کیک آورده بودند، و هرکس یک ظرف غذا و یک نوشیدنی. همانجا توی پارک مهمانی راه انداختیم و بخور و بپاش، بعد هم ولو شدیم زیر آفتاب به بازی و گپ زدن تا غروب. برایم پول جمع کرده بودند تا قسمتی از هزینه سفر ما به بارسلون تامین شود. هفته ی بعدش بازی فینال جام اروپا بود و منچستر و بارسلون بازی نهایی را داشتند. سه تا از بچه های می خواستند بروند بارسلون تا اگر تیم برنده شد جشن را آنجا باشند. من و امین هم خیلی دلمان می خواست برویم، و رفتیم. من تمام آنروز را و روزهای بعد را و حتی روزهای سفر را شرمنده بودم. نمی دانم از چه، از خودم بیشتر، فکر می کردم هیچ کاری نکرده ام که شایسته ی اینهمه محبت و توجه باشم، احساس دین می کردم، نمی دانم شاید همین قسمتش هست که باعث سورپرایز شدنت می شود. وقتی فکر میکنی کاری نکرده ای برای دیگران که بخواهند چنین تو را مورد لطف قرار دهند از این همه محبتی که یکهو بر سرت می ریزند جا میخوری. وقتی فکر میکنی همیشه کاری کرده ای و داده ای منتظر گرفتن هم می مانی. شاید هر فرصتی که بهانه ای باشد برای این به اصطلاح جبران چشمت به در بماند و شاید بارها هم ناامید شوی، اما وقتی توقعی نیست تنها بهت می ماند و احساس شرمی از محبتی که همیشه دورت بوده و تو ندیده ای.



دو. این جشنِ توی پارک پنجمین به اصطلاح جشن تولدم بود در بیست و نه سالی که از عمرم می گذرد. اولین جشن تولدم مال هشت سالگی ام است، خانه امان بزرگ بود، نه خیلی شاید، صد وپنجاه شصت متری می شد. مادرم مهمانی بزرگی گرفته بود، دوستانش را دعوت کرده بود که بعضا بچه های هم سن من هم داشتند، کسی به عنوان دوست مستقل از طرف من نبود. بیشتر مهمانی مادرم بود تا من، مخصوصا که من ساعت نه و یا ده شب بود که رفتم خوابیدم، شام نخورده و کیک ندیده! عصبانی بودم آنموقع از مادرم که چرا کیک من را قبل از اینکه من خوابم بگیرد نیاورده. دو ساعت بعد بیدارم کرد که بروم پای کیک شمعم را خاموش کنم. من بی حوصله بودم، خوابالود و دلخور. مادرم اما خوشحال بود، شام مفصل درست کرده بود و با دوستانش تا صبح رقصیدند و خندیدند. حالا که خودم حلقه ی دوستانی دارم که لحظه های کنار هم بودنمان تلخی های این روزهایمان را کمرنگ می کند از مادرم دلخور نیستم که اولین و تنها جشن کودکی مرا تصاحب کرده. مادرم روزی مثل من بوده. جوان و سرشار از انرژی، همان وقت ها که کار هم میکرد اما خانه امان همیشه پر بود از مربای خانگی و شیرینی پنجره ای و لواشک و آلبالو و توت فرنگی یخ زده و دوستانی که می رفتند و می آمدند. مادرم یک وقت هایی حوصله داشت، دوستانی داشت، می خندید. حالا از او زنی مانده تنهای تنها، بی هیچ دوستی، هیچ ردی از گذشته، که دستش حتی به ظرف شستن هم نمی رود چه برسد به شامی و نهاری، که با پدرم دور از بچه ها و بی هیچ دوست و همدمی نشسته اند کنج خانه، که حتی به قول خودش می شود روز به روز که کلمه ای هم با هم حرف نزنند. که فکرشان شده شاید حسرت آنروزها که دیگر نمی آید، و امیدشان دیدن بچه هایشان سالی به دوسالی چند هفته کمترک. من همیشه نخواسته ام مثل مادرم باشم، هرچه که او کرد همیشه برایم جای نقد داشت. حالا می ترسم برسم به روز بی کسی او، که این دوستانی که حالا دورم را گرفته اند و دارند بدعادتم می کنند از خوبی یکروز نباشند، که تنها باشم و خاطره ای این روزها مثل خوره روحم را بجود.
سه. داستان وابستگی ها همیشه همینطور است، لااقل برای من که اینطور بوده. تا می آیی دل ببندی وقت رفتن است. گفته بودم قبلن همینجا که خسته شدم از این همیشه رفتن، دلم رسیدن می خواهد. دوسال پیش با هزار هزار عذاب کندم از خانواده و کشور و دوستانی که داشتم، از یک عمر که بنیاد مرا ریخته، آمدم اینجا و اینقدر در تنهایی بر خودم زخم زدم که تنها ماندن را یاد بگیرم. حالا دوباره نه ماهی می شود که دورم شلوغ شده، که محبت ها دارد توی دلم ریشه می کند هر روز عمیق تر از قبل، درست وقتی که دوباره باید بکنم و سهم اندک از این بیست و نه سال را چمدانی بکنم و بروم آن سر دیگر دنیا. باز دوباره کندن، خداحافظی، به امید دیدار، بغض، لج، غربت، تنهایی. مگر آدم چقدر می تواند دوست خوب پیدا کند که با هربار کندن بگذارد و برود؟ اینهمه دوستی را دوباره کجا پیدا کنم؟ پیدا می شود اصلا ؟ نکند بروم و درحسرت این روزها مثل مادرم تنها بمانم؟
من بغض دارم، دلم نرفتن می خواهد، دلم ماندن و قدیمی شدن، همیشه ترسیدم و پرهیز کردم از دوستی از ترس همین همیشه رفتن ها. این همه محله عوض کردن توی تهران، حالا شده قاره عوض کردن، و من اما... هنوز دردم می آید از رفتن.