۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

بیست و نه سالگی


یک. از دوهفته ی پیش نوشتنی زیاد داشتم، فرصت نوشتن اما نه. پنج روز مانده به تولدم در یک یکشنبه آفتابی و بارانی برای اولین بار معنی سورپرایز شدن را فهمیدم. روز خوبی را شروع نکرده بودم، با خبرهای ناخوشی که از ایران می رسید و می رسد هنوز. بغض داشتم، لج که چرا اینها تمام نمی شود، می خواستم برنامه ی پیک نیکی که دوتا از بچه ها گذاشته بودند را نروم. گفتم گناه دارند طفلک ها حالا بعد از کلی وقت خواسته اند با من بروند یه گوشه توی طبیعت هوایی بخوریم و گپی بزنیم. با بداخلاقی و بی حوصلگی رفتم. نشسته بودیم با زهرا و بهار و امین و منتظر امیررضا بودیم که بیاید. هوا بلاتکلیف بود، زیراندازمان را انداختیم زیر یک درخت بزرگ که اگر باران آمد خیس نشویم. امیر رضا آمد نشست. گفتم ساندویچ بخور گفت نه باشه بعد، گفتم به تعداد درست کردم یکهو گفت اِ پس می خورم. نگاهم به امیررضا بود و ساندویچ گاز زدنش که یک صدای فارسی شنیدم. اول دنبال منبع صدا سرم می گشت، بعد جمله ها واضح شد : تولد تولد تولدت مبارک، یک جمع هفده هجده نفره داشت از دور می‌آمد سمت من. برگشتم پشتم را نگاه کردم فکر کردم با کس دیگری هستند. همه ی اینها تا بفهمم بچه های خودمان هستند و تولد من است شاید ده ثانیه هم طول نکشید ولی من تا ساعت ها بعد هنوز توی شوک بودم. از فرط تعجب و خوشحالی و خجالت حتی از جایم بلند هم نشدم، نشسته بودم روی زمین و درحالیه که مثل لبو قرمز شده بودم جیغ های منقطع می زدم. باورم نمی شد اینقدر دوست داشته شدن را، برایم دوتا کیک آورده بودند، و هرکس یک ظرف غذا و یک نوشیدنی. همانجا توی پارک مهمانی راه انداختیم و بخور و بپاش، بعد هم ولو شدیم زیر آفتاب به بازی و گپ زدن تا غروب. برایم پول جمع کرده بودند تا قسمتی از هزینه سفر ما به بارسلون تامین شود. هفته ی بعدش بازی فینال جام اروپا بود و منچستر و بارسلون بازی نهایی را داشتند. سه تا از بچه های می خواستند بروند بارسلون تا اگر تیم برنده شد جشن را آنجا باشند. من و امین هم خیلی دلمان می خواست برویم، و رفتیم. من تمام آنروز را و روزهای بعد را و حتی روزهای سفر را شرمنده بودم. نمی دانم از چه، از خودم بیشتر، فکر می کردم هیچ کاری نکرده ام که شایسته ی اینهمه محبت و توجه باشم، احساس دین می کردم، نمی دانم شاید همین قسمتش هست که باعث سورپرایز شدنت می شود. وقتی فکر میکنی کاری نکرده ای برای دیگران که بخواهند چنین تو را مورد لطف قرار دهند از این همه محبتی که یکهو بر سرت می ریزند جا میخوری. وقتی فکر میکنی همیشه کاری کرده ای و داده ای منتظر گرفتن هم می مانی. شاید هر فرصتی که بهانه ای باشد برای این به اصطلاح جبران چشمت به در بماند و شاید بارها هم ناامید شوی، اما وقتی توقعی نیست تنها بهت می ماند و احساس شرمی از محبتی که همیشه دورت بوده و تو ندیده ای.



دو. این جشنِ توی پارک پنجمین به اصطلاح جشن تولدم بود در بیست و نه سالی که از عمرم می گذرد. اولین جشن تولدم مال هشت سالگی ام است، خانه امان بزرگ بود، نه خیلی شاید، صد وپنجاه شصت متری می شد. مادرم مهمانی بزرگی گرفته بود، دوستانش را دعوت کرده بود که بعضا بچه های هم سن من هم داشتند، کسی به عنوان دوست مستقل از طرف من نبود. بیشتر مهمانی مادرم بود تا من، مخصوصا که من ساعت نه و یا ده شب بود که رفتم خوابیدم، شام نخورده و کیک ندیده! عصبانی بودم آنموقع از مادرم که چرا کیک من را قبل از اینکه من خوابم بگیرد نیاورده. دو ساعت بعد بیدارم کرد که بروم پای کیک شمعم را خاموش کنم. من بی حوصله بودم، خوابالود و دلخور. مادرم اما خوشحال بود، شام مفصل درست کرده بود و با دوستانش تا صبح رقصیدند و خندیدند. حالا که خودم حلقه ی دوستانی دارم که لحظه های کنار هم بودنمان تلخی های این روزهایمان را کمرنگ می کند از مادرم دلخور نیستم که اولین و تنها جشن کودکی مرا تصاحب کرده. مادرم روزی مثل من بوده. جوان و سرشار از انرژی، همان وقت ها که کار هم میکرد اما خانه امان همیشه پر بود از مربای خانگی و شیرینی پنجره ای و لواشک و آلبالو و توت فرنگی یخ زده و دوستانی که می رفتند و می آمدند. مادرم یک وقت هایی حوصله داشت، دوستانی داشت، می خندید. حالا از او زنی مانده تنهای تنها، بی هیچ دوستی، هیچ ردی از گذشته، که دستش حتی به ظرف شستن هم نمی رود چه برسد به شامی و نهاری، که با پدرم دور از بچه ها و بی هیچ دوست و همدمی نشسته اند کنج خانه، که حتی به قول خودش می شود روز به روز که کلمه ای هم با هم حرف نزنند. که فکرشان شده شاید حسرت آنروزها که دیگر نمی آید، و امیدشان دیدن بچه هایشان سالی به دوسالی چند هفته کمترک. من همیشه نخواسته ام مثل مادرم باشم، هرچه که او کرد همیشه برایم جای نقد داشت. حالا می ترسم برسم به روز بی کسی او، که این دوستانی که حالا دورم را گرفته اند و دارند بدعادتم می کنند از خوبی یکروز نباشند، که تنها باشم و خاطره ای این روزها مثل خوره روحم را بجود.
سه. داستان وابستگی ها همیشه همینطور است، لااقل برای من که اینطور بوده. تا می آیی دل ببندی وقت رفتن است. گفته بودم قبلن همینجا که خسته شدم از این همیشه رفتن، دلم رسیدن می خواهد. دوسال پیش با هزار هزار عذاب کندم از خانواده و کشور و دوستانی که داشتم، از یک عمر که بنیاد مرا ریخته، آمدم اینجا و اینقدر در تنهایی بر خودم زخم زدم که تنها ماندن را یاد بگیرم. حالا دوباره نه ماهی می شود که دورم شلوغ شده، که محبت ها دارد توی دلم ریشه می کند هر روز عمیق تر از قبل، درست وقتی که دوباره باید بکنم و سهم اندک از این بیست و نه سال را چمدانی بکنم و بروم آن سر دیگر دنیا. باز دوباره کندن، خداحافظی، به امید دیدار، بغض، لج، غربت، تنهایی. مگر آدم چقدر می تواند دوست خوب پیدا کند که با هربار کندن بگذارد و برود؟ اینهمه دوستی را دوباره کجا پیدا کنم؟ پیدا می شود اصلا ؟ نکند بروم و درحسرت این روزها مثل مادرم تنها بمانم؟
من بغض دارم، دلم نرفتن می خواهد، دلم ماندن و قدیمی شدن، همیشه ترسیدم و پرهیز کردم از دوستی از ترس همین همیشه رفتن ها. این همه محله عوض کردن توی تهران، حالا شده قاره عوض کردن، و من اما... هنوز دردم می آید از رفتن.

۲ نظر:

Shaharzad گفت...

هانیه عزیز
تولدت مبارک
این جا را میخوانم و بسیار دوست دارم نوشته هایت را.. خیلی حس ها مشترک است.. نوشته ات در مورد مادر مرا گریاند..
با مهر

Haniyeh گفت...

ممنون شهرزاد عزیز
وبلاگ تو را یکی از دوستان خوبم به من معرفی کرده بود. از آن روز توی لیست علاقه مندی هایم هست، هفته ای یکبار را سر می زنم. نوشته هایت را دوست دارم و همان حس مشترک هست که می گویی. تو آزاد تری از من در نوشتن و بیشتر می نویسی. من تا جانم به لب نیاید کلمه از دهانم بیرون نمی آید.
خوشحال شدم که خوانش من همخوانی است ، که نمی دانستم وبلاگم را می خوانی.
این روزها دغدغه هایم دیگر مسیر منطقی را در سرم طی نمی کند، نمی رسد به گذر به آرامش. می رسد به تسلیم که خوش ندارمش. این روزها گریه میکنم مدام
از چاره ای که نیست. از تسلیمی که سرم فرود نمی آیدش
مادر
شبیه مادرم ها
مرگ
زندگی که حالا با گوشت و پوست و استخوان باور دارم که دو روزه بیشتر نیست مرا در سرگیجه ی مدام بیچارگی ها مدام می چرخاند.
تا کی برسم به ثباتی که عمری دنبالش دویده ام؟
دویده ایم؟؟

بمانی
هانیه