۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

گریه سهم دل تنگه


خوب گفتن دارد، تا کی بریزم توی خودم و بغضم را ربط بدهم به هرچی غیر از آنچه هر روز بزرگ ترش می کند؟

من دلم برای مادرم می سوزد. چه چیز بدتر از ترحم برای مادر؟ زنی که زمانی قدرتمند ترین آدم زندگی ات بوده، که از هیچ کس به اندازه ی او حساب نبرده ای در کودکی ولی در کنار همان ترس و اطاعت همیشه در ظهرهای به زور خوابیدن و تنهایی برای روزی نبودنش گریه کرده ای، هر روز. مادری که از هرچیزی در نقاشی های کودکی ام بزرگ تر بود. از خانه، از پدرم، از خورشید، از رود، از کوه. تنها جزیی از نقاشی ام که زیباتر و پرداخته تر از بقیه بود حالا تنها و افسرده و درمانده افتاده گوشه ی خانه، دور از بچه هایش، مایی که نه تنها نمی توانیم برویم به دیدنش که حتی از دلداری پای تلفن هم عاجزیم. تقصیر خودش است، دلداری دادن یادمان نداده، همیشه امر و نهی کرده. همیشه ترسیده از مشکلاتمان، که از ترسش که بلایی سرمان بیاید سرمان داد کشیده، خودش را با خودش مشغول کرده، حالا ما هم دلداری دادنمان شده مثل خودش. از غصه ی گرفتاری اش توی آن خراب شده، از دوری اش سر خودش داد می زنیم، این شده مدل دلداری دادنمان. بعد می نشینم اینجا توی تنهایی خودم زار می زنم. مادرم از کی اینقدر تحلیل رفت؟ آفتابی ترین روزهای عمرش تا همان قبل هشت سالگی من بود. همان موقع که کار هم می کرد و هنوز خواهرم به دنیا نیامده بود، که هنوز مهرشهر کرج زندگی می کردیم و پایمان به خراب شده ی تهران نرسیده بود. همان وقت ها که همه چیز قشنگ تر بود. خانه، خانواده، همسایه، دوست، آسمان، کوچه. که هنوز هم  گاهی با حسرتی عجیب توی خواب پرواز می کنم به همان کوچه ی قدیمی کودکی. از آنروز ها تا حالا مادرم دیگر زن روزهای آفتابی نبود. شکست زیر بار بیکاری پدر، رفیق بازی هایش، بی خیالی و عدم حمایت خانواده ی از هم گسیخته ی خودش و پدر. تا شد زیر بار قسط خانه ای که بعد از دوازده سال بالاخره از آن خودش می شد. فروریخت وقتی مجبور شد همان خانه را بفروشد که پدر بزند به کاسبی که شاید آرزوهای مادرم برای زندگی بهتر برآورده شود. افسرده شد از شبهای ماندن پدر تو شهرستان برای کاسبی. افسرده تر وقتی سرمایه و کار بر باد رفت. دیگر بلند نشد وقتی باورش شد هرچه کرده تا به حال به هیچ رسیده. زد به بی خیالی و افسردگی.  این همه سال روی خوشی ندیدن از آدم چه می گذارد؟ شد خودمحور از ترس اینکه عمرش دارد به سر می رسد که مدت هاست روزها روز او نیستند. ما شدیم دشمن وقتی قرار بود مادر همانی باشد که همیشه از دهان خودش به دهان بچه هایش می گذارد و نمی گذاشت . خودخواهی هایش توی کتمان نمی رفت. وقتی روزهای سخت بلوغ توان درک این خودخواهی ها را از ما می گرفت. که به جای کمک به خوب شدنش جبهه گرفتیم، دور شدیم و دورتر. این وسط خواست بچه هایش را مثلا نجات دهد، شاید همان ها روزی برسند به جایی که اگر عمری برایش ماند آفتاب را به خانه اش برگردانند. آواره کرد بچه هایش را هرکدام یک سر دنیا. حالا خودش مانده با روزهایی که هی سیاه تر میشود. به امیدی که دیگر نمانده. با عمری که به قول خودش افتاده به سراشیبی و دارد تند تند در تنهایی و حسرت می گذرد. ما مانده ایم و راهی که برگشت ندارد. عمری که باز نمی گردد. نشاطی که رفته و خوره ای که روحم را می خورد که چرا کاری از دستم بر نمی آید. که مادرم دارد از دست می رود. کنارش پدرم هم، و هیچ کاری از هیچ کسی بر نمی آید، که زندگی به همین مسخرگی است که می بینی. چشم باز می کنی عمرت رفته و اگر خوش شانس بوده باشی روزهایی هست که یادت بیاید خوشحال بوده ای. تازه همان ها می شود بلای جانت. روزگار پدر و مادرم را که می بینم دلم می خواد همین حالا بمیرم و روزهایی که آنها می بینند نبینم. دلم می خواهد بمیرم و باور نکنم که هرکس قسمتی دارد و من نمی توانم این قسمت را برای هیچ کس تغییری بدهم. نه حتی اگر آن قسمتِ پدر و مادرم باشد. خودم که بماند.
مادرم، که حتی نمی دانی دخترت وبلاگی دارد که تویش می نویسد، که اصلا همین اینجا نوشتن را از تو دارم از بس که هیچوقت گوش نبودی برای حرف هایم، اینقدر که همیشه ترسیدم از خشمت. دختری که فکر میکنی از سنگ ساخته شده، که فکر می کنی احساس ندارد، که توی بدترین شرایط بی هیچ احساسی دنبال راه حل منطقی می گردد و در مقابل گریه هات عصبی می شود و می گوید ''حالا که شده گریه نداره'' از صبح نشسته  تنهایی دارد های های برایت گریه می کند. برای بی کسی ات، برای خودش که اینقدر ناتوان است. برای تو که روزی بتش بودی. ای کاش می دانستی هیچ چیز سخت تر از دلسوزی برای کسی که زمانی بتت بوده نیست.
ای کاش می دانستی هم زمان با تو که گوشه ی آشپزخانه چمباتمه می زنی و گریه می کنی من هم این سر دنیا توی مبلم زار می زنم وقتی می بینم تنها چاره برگشت به گذشته است، چاره ی محال.
شاید اگر گریه هایم را می دیدی، درخود شکستنم را، اینقدر احساس تنهایی نمی کردی. 
تمام روزم را به تو فکر می کنم ولی حتی از تصور حرف زدن با تو عصبی می شوم، این عصبیت از بی خیالی نیست مادر از ناتوانی ام است در برگرداندن تو به روزهای خوشت. مادر دخترت اگر می توانست می مرد و عمر و جوانی اش را می داد به تو تا دوباره بخندی. این درد درمان ندارد مادر، عمر رفته باز نمی گردد. هرکار دلت را آرام تر میکند بکن. گریه کن مادر، گریه کن. 

هیچ نظری موجود نیست: