۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خاری سر معده


یک. من همدردی کردن بلد نیستم. همیشه از تسلیت گفتن فرار کرده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم که دل داغ‌دیده را آرام کند. فکر می‌کنم هرچه بگویم آتشش را تیزتر می‌کند. من دلداری دادن بلد نیستم. یکی که جلوی رویم گریه می‌کند تعادلم به هم می‌ریزد. اگر بتوانم، از معرض گریه کننده فرار می‌کنم. اما اگر نتوانم مثل یک موجود یبس و بی‌احساس به نظر می‌رسم. خودم می‌دانم و این وضع رقت‌انگیزم را بدتر می‌کند. فکر می‌کنم اگر بخواهم از حس درونم برایش بگویم فکر می‌کند کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده‌ام. فکر می‌کند دارم دروغ می‌گویم. مجبور می‌شوم از بار غمی که غمش به دلم نشانده کم کنم. اینقدر کم می‌کنم که جملات دلداریم احمقانه و خالی از احساس به نظر می‌رسند. از این‌که در اکثر مواقع کاری از دستم بر نمی‌آید که مشکلش را حل کنم عصبانی می‌شوم. فکر می‌کنم به جای دلداری باید رفع مشکل کرد. اگر نتوانم مشکل را برطرف کنم دلداری دادنم به دردش نمی‌خورد، تنها رفع تکلیف انسانی است که مثلا من هم از دیدن غم تو ناراحتم. فکر می‌کنم این ناراحتی گفتن ندارد. مسلم است. باید پیش فرض باشد که غم هر انسانی دل دیگری را به درد بیاورد. نباید حتما به زبان بیاید. وقتی به زبان می‌آید یعنی کسانی هستند که از غمت شادند. ابراز برائت است از آن دسته که غم انسان دیگر را نمی‌خورند. از این‌که کسی باید از زبانم بشنود که در غمش شریکم عصبانی‌ام می‌کند. هنوز نمی‌دانم دیگران چطور می‌توانند همدردی خودشان را نشان بدهند، آن‌طوری که به دل طرف مقابل هم بنشیند، مصنوعی نباشد، داغش را تیزتر نکند. من اینجور مواقع معذب می‌شوم، چیزی مثل خار سر معده‌ام گیر می‌کند و با هرتکانی توی گوشت دلم فرو‌ می‌رود. نگاهم مثل سگ صاحب مرده توی چشمم دو دو می‌زند و نمی‌توانم به آنی که دارد گریه می‌کند نگاه کنم. اینجور‌ مواقع فقط می‌خواهم فرار کنم. اگر بشود هم می‌کنم، نشود تا مدت‌ها اثر آن موقعیت نامطلوب رویم می‌ماند.

دو. ماجرای اعتصاب غذای نسرین ستوده به خیر گذشت. خواستش که رفع حکم قضایی دخترش بود را به قیمت چهل و نه روز اعتصاب غذا گرفت. هر روز، روزشمار اعتصابش را که می‌دیدم همان خار سر معده توی دلم فرو می‌رفت. نمی‌دانستم چه می‌توانم بگویم که رفع تکلیف به نظر نیاید. از خودم خجالت می‌کشیدم. کاری از دستم بر نمی‌آمد. شب چهل و یکم اعتصابش بود، خواب دخترش را دیدم. دلم توی خواب هری می‌ریخت و انگار دختر خودم باشد برای غمش بغض داشتم. توی خواب اما نیازی به گفتن نبود. خودش فهمید بغض دارم. خودش فهمید حس مادرانه‌ام گرفته. آمد توی بغلم. سرش را گذاشت روی سینه‌ام و تا آخر خواب از توی بغلم بیرون نیامد. صبح با همان حال از خواب بیدار شدم. دلم خواست پیشش بودم. سرش را توی بغلم می‌گرفتم و توی گوشش از دختری می‌گفتم که مادر داشت اما هر شب تا هشت سالگی خواب می‌دید مادرش را توی شلوغی جمعیت برای همیشه گم کرده. پنج سال، هر شب از هق‌هق گریه برای مادری که گم کرده بود از خواب بیدار می‌شد. بگویم می‌دانم غم مادری که قرار است شش سال دور از تو باشد بزرگ‌تر از آن است که درد اعتصاب غذایش به خاطر تو را هم کنارش توی دلت بنشانی. بگویم همه می‌دانند دختر چنین مادری بودن چه بار بزرگی‌ است بر شانه‌های نحیف دوازده ساله‌ی تو. بگویم غم تو چنان واگیر دار است که حتی نیازی به دیدن تو نیست که توی دل آدم بنشیند. بگویم من دلداری دادن بلد نیستم اما خوابت را می‌بینم و توی خواب آغوشی می‌شوم برای بی‌مادریت.

سه. دو تا از دوستان خوبم دارند از هم جدا می‌شوند. زن خانه طغیان کرده، بر علیه خودش. می‌خواهد استقلال پیدا کند. خودش را بشناسد. خودش را بگرداند. از آنچه تا به حال زندگی کرده راضی نیست، از رابطه‌اش هم. شوهرش را سد راه این خودیابی می‌بیند. حق هم دارد. من می‌فهممش. خیلی شبیه خودم است. از آنهاست که اینقدر انعطاف به خرج داده و دل بدست آورده که خودش را دیگر نمی‌شناسد. من از یک سال و نیم پیش می‌دانستم که او یک روز طغیان می‌کند. خودم را تویش می‌دیدم و می‌ترسیدم. از تصور دردی که می‌برد از پوست انداختن دلم ریش می‌شد و هی فکر می‌کردم کاش نشود. اصلا گه به این زندگی که تکرار داستان غم انگیز آدم‌هاست. نمی‌توانستم هشدارش بدهم. خودش هنوز نمی‌دانست و حرفم برایش بی‌معنی بود. خودش را از بیرون نمی‌دید که چطور به لبریز شدن نزدیک می‌شود. مرد داستان اما شوکه است. آن‌چنان در توهم اطمینان همیشه با هم بودن غرق شده بود که ذره ذره لبریز شدن زنش را نفهمیده است. حالا که مدام حرف می‌زند و کمک می‌خواهد می‌گوید حس می‌کردم یک چیزیش هست گفتم خودش خوب می‌شود. دعوایش کردم. یعنی چه خودش خوب می‌شود؟ تقصیرش را در غمی که می‌برد می‌بینم و عصبانی‌ام می‌کند. دلم اما برایش خون است. مرد داستان را هم اندازه‌ی زن داستان دوست دارم. هرچند که اشتباهاتش را می‌بینم و رک و راست تحویلش می‌دهم، اما درماندگی‌اش حالم را خراب می‌کند. کاری از دستم بر نمی‌آید. با زن داستان هم حرف زده‌ام. دوستش دارم و نمی‌توانم بخواهم به رابطه‌ای برگردد که دیگر دلش نمی‌خواهد. فکر می‌کنم خواستن از او فایده‌ای ندارد. او شبیه من است. شبیه خیلی زن‌های دیگر. این یعنی وقتی تصمیم به رفتن می‌گیرد، می‌رود و جور تمام دردهایش را هم به جان می‌خرد. خواستن من ضایع کردن حق دوستی است در حق زن داستان و رفع تکلیف در قبال مرد داستان. تنها به زن داستان گفته‌ام قبل از گرفتن تصمیم نهایی به دادن یک فرصت دوباره فکر کند. که مرد داستان اولین بار است که فهمیده یک جای کار می‌لنگد. که سکوت او و حرف نزدن از درونیاتش اگرچه برای من قابل فهم است اما برای شوهرش نیست. که برای مرد داستان این به یکباره بریدن و رفتن مثل پتکی از هوا آمده است. نگفتم فرصت دوباره بده حتی، گفتم به این هم فکر کن. از شروع ماجرا یک ماهی بیشترک گذشته. دیگر دلم نمی‌خواهد با هیچ کدامشان حرف بزنم. دردی که می‌برند از سرم زیاد است. هر روز با فکرشان از خواب بیدار می‌شوم و با فکرشان به خواب می‌روم. خار سر معده آمده و با هیچ قرص و دارویی آب نمی‌شود. مدام سرم را به چیز‌های دیگر گرم می‌کنم. به دلخوشی‌های کوچک. یادم نمی‌رود اما. دوستان مشترکمان هم چیزی نمی‌دانند و این اوضاع را خراب‌تر می‌کند. دلم می‌خواهد بدانند شاید کاری از دستشان بر بیاید. زوج داستان نمی‌خواهند. احساس می‌کنم کاری از دستم بر نمی‌آید دیگر جز دلداری که یاد نگرفته‌ام. مرد داستان هنوز چیزی از سکوت و فرار من نگذشته پرسیده که آیا من بعد از حرف زدن با زن داستان از او بدم می‌آید؟ چه بگویم؟ این‌که شنیدن صدای مستاصلش گوشت تنم را آب می‌کند؟ که طاقت شنیدن حرفهایش، گریه‌هایش را ندارم؟ که فقط تا وقتی بلدم حرف بزنم که فکر می‌کنم کاری از دستم بر می‌آید؟ که حرف نزدنم یعنی امیدی ندارم به درست شدن؟ که امیدش را ببرم؟ راستی این دکترها چطور خبر مرگ یک نفر را به نزدیکانش می‌دهند؟ من طاقت گذاشتن مهر تایید بر غم دیگران را ندارم. از جایی که امید در آن به ته خط رسیده فرار می‌کنم و هنوز مصرانه در تقلای یک زندگی امیدوارانه‌ام. من فکر می‌کنم دلداری دادن یعنی باورندان از دست رفتن امید به آنی که درد می‌برد. من از پس این نقش بر نمی‌آیم. 

چهار. تمام این‌ها مرا مدام می‌ترساند. هنوز به زندگی باور دارم و هرچه که مدرکی باشد بر بی‌ثباتی و تلخی و پوچی زندگی انکار می‌کنم. هر چه از این ماجراها می‌بینم ترسم بر داشته‌‌های اندک خودم بیشتر می‌شود. مدام به رابطه‌ام فکر می‌کنم. به این‌که لازم نیست چیزی از هوا بیاید که رابطه‌ام از هم بپاشد. که می‌شود دوباره یک روز چشم باز کنم و ببینم دارم پوست می‌اندازم. که خودم نخواهم دیگر بمانم. این‌که می‌بینم به هیچ چیز زندگی اعتباری نیست حتی به خودم لجم را در می‌آورد. من حتی از دلداری دادن به خودم هم بیزارم. من حتی توهم امید را به جای خود امید نقد می‌خرم و فکر می‌کنم روزی که از این پوسته‌ی امید به زندگی بیرون بیایم روز مرگ من است.