۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

بیست و سه خرداد ماه خود را چگونه گذراندید

تنهایم. لمیده ام روی کاناپه و همینطور که دارم کرفس می خورم بازی ایران و قطر را هم دنبال میکنم، کرفس ها سبز سبزند و من بی جهت یاد این جمله می افتم که : زگهواره تا گور حسش نبود!
ایران بازی را در زمین خودی مساوی می کند. کرفس های من هم تمام می شود. تنها چیزی که به ذهنم می رسد که توانسته ایم پس بگیریم خرمشهر است، آنرا هم که گفتند خدا آزاد کرد، چیز دیگری یادم نمی آید. 
با بی حوصلگی از پای بی بی سی و فیسبوک بلند می شوم. از صبح سالگردنامه هاست و عکس ها و شعرها که بازخوان می شود. هیچ کدام را لایک نمی کنم، بازخوان هم. ترجیح می دهم دنبال دلیلش نباشم و خودم را دور می زنم. دلیلش به حتم خوشایندم نیست که اینطور در مقابل روشن کردنش مقاومت می کنم. سرم را گرم می کنم به ترجمه ی شعری از نرودا. این سومین شعر از مجموعه ی بیست تایی اش است. حالا نه اینکه قرارداد داشته باشم که مثلا به یک جایی برسانمش. فرار از تنهایی  است و بطالت .
یک ظرف کلم براکلی گذاشته ام جلویم با خیار و روغن زیون سبز. بدون اینکه نگاهش کنم یک دست به کتاب و یک دست به دفتر، ناخونک می زنم. براکلی ها هم سبزند. خیار هم.  دلم از این همه سبزی که جای نهار توی شکمم می ریزم بهم می خورد. می روم زیر دوش، چشمم که به شامپوی گارنیر سبزم می افتد باز دلم بهم می خورد. بیرون می آیم، لاک های بی رنگ قدیمی را پاک می کنم و لاک سرخابی می زنم. حالم بهتر می شود. مرغ کنار گذاشته بودم تا برای شب شنیسل مرغ درست کنم با سبزیجات بخارپز.  نظرم عوض شده، یا سبزیجاتش را حذف می کنم یا ساندویچش میکنم، سرخ شده با پیاز قرمز، پنیر آمریکایی و سس باربیکیو.
بعد از ماه ها سیگاری روشن میکنم. روی کاناپه ی سیاه چرمی ولو می شوم و دستم را به سمت بالا، کنار پنجره ی باز نگه می دارم تا دودش بیرون برود. تکه ای از آسمان آبی توی قاب سبز پنجره قاب شده و شاخه ی پربرگ درختی برش لکه انداخته. سکوتی باورنکردنی برقرار است و صدای پرنده ای از دورتر این سکوت را پررنگ تر میکند. فکر میکنم سه سال گذشت و هیچ حسی درم بیدار نمی شود. لجوجم و فکر می کنم من آدم سوگواری نبوده ام هرگز. من اشکهای خودم را زودتر از دیگران فراموش می کنم. همیشه بر نریختن اشکهای تکراری لجوج بوده ام. این تنها راه نجاتم است وقتی که درد از اندازه هایم بزرگتر می شود. 
سیگار دهانم را گس می کند. با شکلات تویکس شیرینش میکنم و دوباره سرم را توی کتابی می کنم که از قضا آنهم جلد پشتی اش سبز است. فکر میکنم: این سبز تا کی سبز می ماند در خاطرم؟