۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

خیال می کنم


خیال می کنم که خیال می کنم این سنگفرش را زیر پایم، و این سقف مورب را بر سرم، و غیبت تو را، و غربت چشم هایم را که خیس می شود مدام. خیال میکنم که خیال میکنم که نیستی و این شهر با تمام زیبای اش خوابیست نیمروزه و بیدار که شوم بوی اتاقم را می شنوم و حضور مادر را و پدر را؛ و سقف بلند اتاقی که از آن من است حتی اگر مالکیتش از آن دیگری است؛ و به چشم بر هم زدنی قدم در کوچه ای می گذارم که با قرار های ما آشناست و سلام می کنم به همسایه و یقه ام را با روسری ام می پوشانم؛ و تو می آیی، مثل همیشه دیر اما می آیی. خیال میکنم که خیالم میکنم این شهر را که بو ندارد از خیالی بودنش، و دلم بوی شهر غمزده ام را می خواهد، بوی نمناک پاییزهای تهران.
راه که می روم به هیچ چیز نگاه نمی کنم، به خیالی که این مردمان خیال منند و خوابی و حبابی که می ترکد و دوباره زندگی جریان می یابد در چشمهای سیاه و غمزده ی مردم تهران، در سرگردانی و آوارگی شان، در اضطراب روزهای نیامده، در التهاب روزهای گذشته، در گرمی لبخند چهره های آشنا که به این خواب نیمروزه بدرقه ام کردند، در دغدغه ی مشترک رفتن، در شهر من.
فکر می کنم درخت بوده ام و نمی دانستم، که از خاکم که جدایم کردند ریشه ام مانده است، هوا به هوا می شوم. گاه پا می گیرد گاه می خشکد، درخت را می گویم. آدمیزاد هم همین است، به خاکش که فکر میکند هزار چهره ی دخیل آن خاک به یادش می آید، هوایی می شود، دلش بهم می ریزد از خاک بیگانه، آب بیگانه، هوای بیگانه، غذای بیگانه، دوست بیگانه، زبان بیگانه، دیار بیگانه، وهمش می گیرد از این همه بیگانه. خیال می کند که خیال می کند غریب مانده است و چشم که باز کند ....