۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

می خواهم برگردم ایران، نه برای این که دلتنگم ، نه برای این که غربت حالا برایم معنایی عمیق تر از شعرهای سبک پشت کامیون ها را دارد، نه برای آنکه امواج این احساس عمومی مرا به خود می خواند، نه اینکه پشیمان باشم از آمدن که بهتر از آنیست که فکر میکردم حتی و مفیدتر، تنها برای آن بلوغ سیاسی که تنها در شش ماه داشته ام می خواهم برگردم، پختگی و فهمی که با بودن در بطن جریان انتخابات و حوادث پس از آن به دست آوردم، تمام سوال های بی جوابم در طی سال ها راجع به انقلاب 57 و جنبش های مردمی در خلال این حوادث پاسخ گرفت ، حالا می فهمم که چه کودکانه و خام بود وقتی بادی به غبغم می انداختم و نگاهی عاقل اندر سفیه حواله ی انقلابیون سابق می کردم و می گفتم انقلاب 57 اشتباه بزرگ تاریخی ایران بود که سیل مردم عامی سوار بر موج احساسات به آن پیوستند و زندگی ما زاده های انقلاب را چنین به تباهی کشیدند. چنان با اطمینان از نادانی و نفهمی و غیر منطقی بودن حرکت انقلابی نسل قبل حرف می زدم انگار از فهم تاریخی خدایگونه ای برخوردارم که در اشتباه بودن آن شکی برایم نمی گذارد. همیشه برایم سوال بود که خوب حالا چرا بخاری از این مردم بلند نمی شود؟ چرا با هرکه حرف میزنی از عامی و روشنفکر، مذهبی و لائیک می نالد اما کسی اعتراضی نمی کند؟ برای بپاخاستن چه لازم هست که نداریم؟ و همیشه پاسخ سوالم نبود رهبری بود، اما حالا می فهمم چطور می شود که صبر مردم لبریز می شود، چطور آگاهی دهان به دهان و دل به دل و نگاه به نگاه و فریاد به فریاد، و اشک به اشک، منتقل می شود، چطور تمام پتانسیل پنهان این مردم در همبستگی ، در شعور اجتماعی، در پختگی رفتار، در پذیرش عقاید مخالف به یکباره شکفته می شود. حالا می فهمم که انقلاب 57 اشتباه نبود، بلکه مسیر تاریخی لازم برای رسیدن به این شعور تحسین برانگیز اجتماعیست، به قول دوستی انقلاب گذشته چالش میان ایدئولوژی ها بود و نه انقلابی برای احقاق حقوق مردم، نه برای دموکراسی، و اگر ما تجربه ی آن انقلاب ایدئولوژیک را نداشتیم ، اگر سی سال حکومت دینی را تجربه نمی کردیم آیا اکنون اینچنین تابوهای مذهبی برای مردم شکسته شده بود؟ آیا می توانستیم در گذار از حوادث اخیر چنین متین و هوشیار ، با تمام تفاوت های عقیدتی کنار هم حقوق انسانی و برابر خویش را درخواست کنیم؟ نمی گویم جنبش اکنون کامل و بی نقص است ، نمی گویم همه در آن می دانند چه می خواهند و چه می کنند، نمی گویم نتیجه ی آن حتما به دموکراسی در ایران ختم می شود اما تحسین می کنم هوشیاری سبز ها را در خبر رسانیشان، در ارتباطشان با جهان غرب، در استقلالشان از رهبری کاریزماتیک ، از هوشیاریشان در برابر حیله های کثیف حکومت برای ایجاد تفرقه، از گذشتشان دربرابر نیروهایی که وحشیانه بهشان حمله می کنند. فکر می کنم در انقلاب قبل مردم تنها می دانستند چه نمی خواهند اما چه می خواهند را حالا میدانند و این یعنی قدمی به جلو. نتیجه ی این جنبش هر چه که باشد قدمی دیگر است به سوی ایرانی دموکراتیک، و این را تنها با بودن در بطن جنبش می توان درک کرد، این آگاهی حاصل از این حرکت تاریخی تنها با تجربه ی آن به دست می آید و نه با شنیدن و نه با دستی از دور بر آتش داشتن، و نه با مطالعات آکادمیک، کدام دانشگاهی می توانست مرا قانع کند که مردمی که وقتی توی رستوارن می نشستند صدای طرف روبروی خودت را از همهمه ی صدایشان نمی توانستی بشنوی ، میلیون میلیون در خیابان تظاهرات سکوت را ه بیاندازند؟ کدام تئوری مرا قانع می کند که آدمی که تا دیروز بالا تا پایین طایفه ی بنی هاشم را فحش میداد حالا می گوید یا حسین میر حسین؟ می رود نماز جمعه؟ برای مرگ فقیهی سیاه می پوشد؟ و وقتی می پرسی چرا نمی گوید که معتقد شده است، نمی گوید که به خاطر همراهی با جمع نمی گوید برای منافع جنبش، می گوید من بی دین باید به دین دیندار احترام بگذارم و او هم به بی اعتقادی من، می گوید عقاید هرکس برای خودش محترم اما حقوق برابر و حکومت دموکراتیک حق همه ی ماست، و دلم لبریز میشود از این شعور زاده ی این جنبش، و چشم می پوشم بر آن اقلیت همراه که هنوز اسیر ایدئولوژی هایشان مانده اند و شعار مرگ بر مخالف می دهند ، و دلم خوش است به اینکه آن ها هم در خلال این جنبش از اکثریت تاثیر خواهند پذیرفت، و یاد خواهند گرفت احترام به دیگری مخالف را
می خواهم به ایران برگردم تنها برای آنکه دارم این بزرگ شدن اجتماعی را از دست می دهم، بلوغی که تنها با تجربه ی این فضا در داخل به دست می آید، و هر بار که مناسبتی را از دست می دهم دلم می لرزد که ای وای دیگران سوارند و من پیاده جا مانده ام، می ترسم از روزی که شبیه تمام آن دور مانده از جریانات که همیشه حرف هایشان تخیلی و پوچ می نمود برایم بشوم، زمانی برسد که دیگر درک درست و مشترکی از شرایط کشورم نداشته باشم، وهرچه بخوانم و دنبال کنم و تحلیل کنم به درک آن کم سواد ترین حاضر در بطن جریانات نرسم.
می خواهم به ایران برگردم اما وای بر منطقی که حاصل به اصطلاح بزرگ شدنت باشد، وقتی تو را می کشد به ماندن به هزار بهانه منطقی، وقتی دیگران داخل ایران هزار هزار بار می گویند که نیا،ودیگران خارج هزارهزار بار که نرو، و تصدیقی می گذارند بر منطقت ، منطقی که تنها به این خاطر خیال رفتن را نفی می کند که در منطق بازگشتت، احساست هم دخیل است و دلت هم همراه، باز می رسم به دو شقه گی که پیشتر گفتم، و دوگانه گی حاصل از آن که مرا می کشد به زار زار گریه در روز عاشورا برای ایران، و به شب به شراب خواری و خوش گذارنی تعطیلات نوئل و سال نو میلادی ،دلم بهم می خورد از این رفت و آمد میان دو دنیای بیگانه و خوشبینم که گذر زمان در انتها مرا به یکی از این دو دنیا می سپارد. به کدام ؟..... تنها امیدوارم که آنی نباشد که غربت نشینی و بی خبری را برایم رقم زند.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دوپاره

یک. دیروز شانزده آذر بود، نه، هفت دسامبر، وقتی هیچ بویی از ایران به همراه نداشت. نه هوای سرد و سنگین تهران، نه گاز اشک آور، نه باتوم و لباس شخصی، نه هموطنی که کنارت فریاد بزند درد مشترک را، نه غریبه ای که به حمله ی غریبه ای دیگر آشنا شود. سرها بی روسری، پرچم شیر و خورشید، جمعیتی متفرق با سرگردانی ترحم برانگیزی که از چشمهایشان می ریخت، گمشده گانی محترم، که در سکوت به دنبال هیچ چیز نمی گشتند. دیروز هفت دسامبر بود، و من بار دیگر بی رحمانه غریب بودنم را توجیه شدم.


دو. بیست روز پیش یک دختر ۱۸ ساله گم شد و به دنبال آن بحث ناامنی شهر و هشدارها را از زبان همه می شنیدی. خطر تجاوز، جیب بری، قتل، برای دختری که تنها زندگی میکند. تقریبا همه مطمئن بودند که مورد تجاوز قرار گرفته - از آنجا که زیبا هم بود- و به قتل رسیده. چند روز پیش جنازه اش را در رودخانه پیدا کردند، بی هیچ اثری از ضرب و جرح یا تجاوز، خودکشی . با خودم فکر می کنم"زندگی "برای زنده ماندن خطرناک تر است از زنده هایی که قتل و تجاوز یا هر چیز دیگر از همین چیزهای وابسته به حیات انسانی را زندگی می کنند. فکر می کنم ترجیح می دادم خبر به قتل رسیدنش را می شنیدم تا خودکشی. مقتول بودن درد کمتری دارد از هر چیزی که تو را به خودکشی می رساند. شاید اشتباه می کنم.

سه. در لغت" پاره شدن" خشونتی جلف هست که نمی تواند گویای بسیاری از مفاهیم باشد. هرچه می گردم لغت دیگری پیدا نمیکنم در فارسی به معنای پاره شدن که فارغ از این خشونت جلف و عامیانه باشد. در شقه شدن هم خشونتی هست بی جان، انگار شامل موجودی زنده نمی تواند باشد، باید جنازه باشد که شقه شود. برای همین نمی توانم بگویم چطور دارم دو (پاره) می شوم. هرگز تجربه ای چنین نداشته ام. این دو تکه شدن آنقدر کامل است که می توانم پاره ی دیگر خودم را در برابر خودم ببینم، کامل، بی نقص، جدا، بی هیچ بندی به تکه ی دیگر، که وحشیانه بر من حمله می برد. مشکل از جایی شروع می شود که تنها یکی از این دو پاره امکان حیات دارد، نه هردو، نه باهم، نه حتی جدا از هم، یکی و تنها یکی. و تصور کن وقتی خودت روبروی خودت می ایستی و برخودت چنگ میزنی، و وحشیانه حمله می بری که بی مرگ خودت امکان حیات خودت نیست، و وقتی در هر دو به یک اندازه حیات داری، جان داری، و میل به زیستن. این" دو شقه گی" وقتی از "یک موجودیت" نشات می گیرد، وقتی هر دو به یک اندازه زورمند باشند، دیگر کشی می شود خودکشی.


پ.ن. نوشتن سخت شده برایم، که هر دو " پاره " ام میل به نوشتن دارند و شرح وقایع از زبان خود. یکدیگر را من قدیم و جدید خطاب می کنند. یا من واقعی و من توهمی. یکی دلش می خواهد بگوید که به جای " پاره شدن" می شود گفت déchirer که هزار مفهوم زبانی بر آمده از فرهنگت را بارت نکند دیگری اما سر باز می زند. یکی دیگری را محکوم می کند به ایثار و دیگری خودش را اخلاقی می داند. از این میان تنها تکه پاره ای از هر دو بر کاغذ می ماند که نه این است نه آن و نه متنی مستقل از نویسنده اش قابل توجه یا خواندنی. نگاه که می کنم این کلمات کنار هم گویای هیچ چیزی از من نیست . فکر می کنم تا خاتمه ی این دوگانگی باید نوشتن را کنار بگذارم.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

خوب نیستم، بد نیستم، نیستم

بعضی وقت ها توی خواب بدنم خواب می رود و یکهو احساس میکنم قسمتی از بدنم را ندارم ، دست یا پا بیشتر، از خواب می پرم و نگاه می کنم به اندامی که هست اما تکان نمی خورد،انگار نیست و کمی طول می کشد که بیاید اما می آید. بعضی روزها روانم خواب می رود توی بیداری، از خواب که بیدار می شوم نیستم، گذر زمان را نمی فهمم، کاری نمی کنم و بدتر اینکه هیچ احساسی ندارم، خوب نیستم، بد نیستم، نیستم. هیچ تمام سرم را می گیرد و گاهی به چند روز می کشد و چشم باز می کنم می بینم چندین چند شنبه را گذرانده ام و یادم نمی آید که چطور. خواستم بگویم در یکی از همین هام حالا و کاش می شد که بیدار می شدم.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

سی ام خرداد هشتاد و هشت

من از خیابان انقلاب می آیم آقا
تا جمهوری راه زیادی نیست
اما انقلابمان به جمهوری ختم نمی شود
به آزادی چرا
من از خیابان انقلاب می آیم
با بوی فلفل و دود
و کتابی که جا ماند
در کتاب فروشی هایی که ماسک می فروشند
من از تقاطع خوش گذشتم
و سیاهی باتوم ها بر تنم خوب مانده است
و نرسیده به آزادی آتش می بارید
از زمین
آسمان
من از انقلاب می آیم آقا
و آزادی را بسته اند
تنها را مانده به فرودگاه ختم میشود
من از فرودگاه امام خمینی می آیم آقا
و اضافه بارم بیست و هفت سال زندگیست
که کم نمی شود آقا
حتی ثانیه ای


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

وقتی سقف از زمین آغاز می شود
پنجره یتیم می ماند
*
شب های هر هفت شنبه
میهمان پنجره ام
صدای پاشنه ی باران را
- که تا صبح سالسا می رقصد-
بر بام
و سخاوتمندانه
عکسی از خاکستری- سیاه آسمان را
قاب میکند
بر سقف خانه
پنجره ام
که همیشه به آسمان باز می شود




۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

روی کاناپه ام ولو شده ام و سیگار می کشم، از دیوار کنارم صدای آه و ناله ی زنی می آید مشغول معاشقه! صدایش شبیه آدمیست که در تب هذیان می گوید، فکر میکنم افسرده است و دارد دردش را با تنش خالی می کند و منتظر می مانم که صدای هق هقش را بشنوم در آخر. به تنم فکر میکنم و به سهم بزرگ هم آغوشی در تخیله ی روانم. چیزی که حالا که ندارم بی رحمانه به چشم می آید. انگار لال شده ام حالا . و راهی ندارم برای نمایش این همه احساس که در من موج می زند. از عشق و لذت و هیجان و شهوت و شیطنت تا خشم و نفرت و عصبیت و افسردگی. گاهی از لالی ماهی از آب بیرون مانده را می مانم . این از آن دانسته هاست که تا تجربه نکنی نمی فهمی و از آن داشته ها که تا از دست ندهی بودش را درک نمی کنی.
روزهای عجیبیست این روزهای غربت و تنهایی. دو تجربه ی همزمان که تا به حال نداشته ام. خودت را دیگر گونه می شناسی، تمام خودت را، تنت را و روانت را، و گاهی هول برت می دارد از این بازشناسی و می شود گاهی حتی مثل حالای من که دلت حتی برای خود قدیم ترت هم تنگ می شود. دیشب دوباره هوای خانه به سرم زده بود. هوای هوای شهرم در این روزهای پاییز، هوای اتاقم، تختم، کوچه امان،دوستان و تفریح های آخر هفته، خانه ی هم جمع شدن ها و عرق خوری ها. یکهو اما بغضم ترکید از درک این واقعیت که آن روزها هرگز باز نخواهد گشت ، که مهاجرت شبیه به دنیا آمدن است، شبیه از تخم در آمدن، راه برگشتی نیست، وقتی می آیی و حتی دو ماه نشده که می مانی دنیای دیگری را زندگی می کنی ، اینطور می شود که نه می توانی برگردی و نه می توانی بمانی! قدیمی تر ها می گویند یک سال بگذرد اینجایی می شوی، و من فکر می کنم همین است که تو را میان دنیایی که ترک کرده ای و دنیایی که در آن باز تولد یافته ای سرگردان می کند. محبوب می گوید غصه نخور تابستان ها بر میگردی اینجا پیش خودمان، فکر میکنم اما هربار که بیایم میهمانم دیگر و بازگشتی هست همیشه، و حتی وقتی کنار شما هستم یکهو دلم تنگ می شود برای خانه ام اینجا و کاناپه ام که رویش ولو بشوم در تنهایی و سیگاربکشم و به صدای ناله های همسایه گوش بدهم، و دوباره بغضم می ترکد از آنی که دیگر همان نخواهد بود.
حالا انگار بهتر می فهمم چرا بچه های تازه به دنیا آمده اینقدر گریه می کنند! به دنیا آمدن درد دارد. یاد مادرم می افتم که می گفت وقتی تازه به دنیا آمده بودی اصلا گریه نمی کردی، بردمت دکتر ، می خندد همیشه وقتی تعریف می کند، و دکتر گفته بود خانم شما خودت مشکل داری، همه می نالند از بی تابی بچه شما می گویی چرا گریه نمی کند؟ عادتی که در تمام کودکی با من ماند. همان بهتر که اینجا نیست که ببیند دخترش این روزها چقدر بی تابی می کند به جبران تمام آن اشک های نریخته و سرتق بازی های کودکانه.
حواسم به نوشتن بود و نفهمیدم که زن همسایه گریه کرد آخر یا نه. و فکر میکنم که گریه سهم من است این روزها که تنم لال شده است.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

1-یک ایمیل برایم آمده با عنوان " همین را کم داشتیم" بعد نشان می دهد یک وسیله ای ساخته اند که زن ها هم بتوانند سرپا بشاشند. فکر می کنم حالا انگار از همین یک کار از مرد ها عقب بوده ایم که ناراحتتند که نیستیم حالا. به من باشد دلم می خواهد یاد بگیرم که چطور میشود سر پا شاشید به یک رابطه ی عاشقانه ی چند ساله و عین خیال آدم هم نباشد حین عمل، بعد که تمام شد بیایی بگویی گه خوردم. نه عزیز من تو شاشیدی ، گه نخوردی، این دو تا خیلی با هم فرق می کند و راستش را بخواهی منم خیلی دلم می خواهد با همین فراغ خاطر بشاشم. چه می شود کرد ، شاشیدن برای ما زن ها هیچوقت به راحتی شما مردها نبوده حتی حالا که وسیله ای هم اختراع شده، بازهم مصنوعیست و با واسطه.
2-نمی دانم این سرنوشت من است که هربار اینطور پیچیده می شود و دور می زند و خود را تکرار می کند یا این قصه ، داستان تکراری تمام آدم هاست، نگاه که می کنم می بینم آمده ام این سر دنیا و همه چیز متفاوت از قبل است اما این داستان میان من و دیگری مدام تکرار می شود. منی که فکر می کردم فرار کرده ام از همه ی آن گذشته ی پر حادثه ، نگاه که می کنم می بینم انگار تمام باری که با خود آورده ام همین هاست، که تخم لق این تکرار مکررات با من آمده اینجا و سرش را هم از تخم بیرون آورده و حالا می رود که بزرگ شود و بزاید.
3-یادت که هست که از دایره چقدر بیزارم، حالا همه چیز را مدور می بینم، سرم گیج می رود و دوباره احساس موش سفید درون گردونه دارم، خسته ای که هرگز نمی رسد.
4-نگاه که می کنم می بینم مردانگی تمام این دایره ی خاکی را گرفته، چه اصیل باشد چه ساختگی انگار مردانگی تنها راه زیستن است در خارج از این دایره،انگار وجود زن را به دایره گره زده اند، بیخود نیست که سمبل زنانگی صلیبی ست که به دایره خطم میشود. حالا راحت تر می فهمم همجنس بازها را، مردها و مردها، زن هایی که با آلت مصنوعی همدیگر را میدرند.

فکر می کنم باید بروم وسیله ی سر پا شاشیدن را بخرم، شروعی است برای خودش، برای من با تمام زنانه گی ام، تا مردانه زیستن را یاد بگیرم.

مرثیه ای برای یک شکسته

چینی ِ صامت
خواب ِ موسیقی ِ سقوط می بیند
و زمزمه ی آواز کثرت
لالایی
چینی خواب می چیند
که طاقچه اوج می گیرد
یک
هزار می شود
می رقصد
موسیقیِ مرگ
و سنگ
ساز می شود

چینی که خواب باد می بیند

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

گلویم درد می کند اما بی حوصلگی به خیابانم می کشاند، توی فروشگاه می چرخم، همه جا رنگ و بوی نوئل گرفته، میان گوی ها و ستاره ها و دانه برف ها می چرخم، چه چیز این همه رنگ و نور را به کودکیم گره می زند، منی که هرگز درخت کریسمسی را از نزدیک ندیده ام، غمی سنگین روی گذشته ام می نشیند، خاطره هایی که تنها از دریچه ی کوچک تلویزیون قدیمی مان مرا به خود می کشد، اسکروچ، میکی موس، دانل داک، تام و جری، شب های کریسمس، میزهای پر رنگ و لعاب، بوقلمون های درسته ، جعبه های کادوی روی هم انباشته، آبنبات های سفید وقرمز به شکل عصا، رویاهای کودکی من در آن سال های سیاه جنگ، صدای آژیر و نور افکن در لحظه های پناه گاه، غریبه با ترسی که در آغوش مادر مرا در بر می گرفت ، زیر ستون، زیرزمین، دنیایی که مرا در خلسه خود به سلامت از سیاهی سال های جنگ و انقلاب گذراند. این ها تمام خاطره های کودکی من است، و چه موهبتیست کودکی که میان رویا و حقیقت مرزی نیست، که در هم گره می خورند و بر تو می گذرند و کودکی را رقم می زنند. اینطور می شود که آدامس های رنگی و گرد خارجی که مادر در آن سال های تحریم برایمان می خرید گنجینه ای بود و طعم آن بیسکویت های بزرگ شکلاتی که روزهایم را شیرین می کرد هنوز هم یادم هست. اینطور که نگاه می کنم تمام عذابی که مادرم بر من روا داشته در تمام این سالها، تمام رنج و نفرت زاییده ی سال های بعد تمام می شود تنها با خاطرات تمامی ثروتی که برایم تا 8 سالگی فراهم کرد، بهتریم های اسباب بازی ها و خوردنی ها و نوارهای ویدئو. همان ثروتی که سالها بعد در فواران حوادث ناگوار در سخت ترین لحظه ها برایم شکیبایی و اعتماد به نفس آفرید.
این روزها این جا کودکیم را دوباره تجربه می کنم، این بار هم تنها با تماشای رنگ ها و گوی ها وستاره ها،در آرزوی آنکه شاید دوباره این بازی مرا به سلامت گذر دهد از سیاهی این روزها، از دلهره ی غربت و بار یک زندگی که بر دوشم سنگینی می کند، با بغضی در گلو از شادی یافتن اسباب بازی کودکیم ، برای خودم هدیه می خرم، حباب سازی درست به همان شمایل کودکی ها ، بی ذره ای تغییر! انگار که همان از میان سال ها گذر کرده و در دست های من نشسته، کنار رودخانه قدم می زنم و برای خودم و رود حباب درست می کنم، وشادیم به کوتاهی عمر همین حباب هاست که تکرار می شود.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

هبوط

حوا شده ام و هوای زمین به سر دارم، طشتم را به رسوایی پر می کنم به این خیال که بیفتد از این بام معلق ریاضت و پرهیز، که زمین و انسانیت جایز را لمس کنم، حتی با سر. زمینی و سنگی که سرم را بر آن بکوبم و لذت بخشودنم را، لذت بخشیده شدن را بر خودم و دیگری بچشانم. حوا شده ام و آدمی مرا از زمین به هبوط می خواند.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

وقتی می خواهم چیزی بنویسم دستم نمی رود، انگار که ناتالی از آن دنیا بخواهد چیزی بگوید اما صدایش به گوشم نرسد. از وقتی که مرد تا امروز گاه گاهی هوای تناسخ به سرش می زند اما هربار دلزده از جلدی که ترک کرده به دنبال وجودی تازه می گردد. فکر که می کنم می بینم تناسخ کرده اما هنوز به بلوغ نرسیده که صدایش در بیاید.ناتالی همان ناتالیست، با همان دردها که داشته بیشتر شاید که کمتر نه، که دردهای جدید بر آن افزوده شد در این چند ماه و لذاتی هم که پیش از آن نمیشناخت اما در هوایی دیگر نفس می کشد که به حکم دیگر بوده گی تازه است. در آماج حوادثی که رسیدند و گذشتند ، حوادثی که بعضا تجربه ای مشترک بود با همگان، همگانی مشترک در یک سرزمین، و حوادثی که خاصه بود برای ناتالی، از مرگی درشش ماه قبل تا ترک وطن، و آغاز گونه ای زندگی ، به تمام متفاوت از پیش، از جا و مکان گرفته تا اسلوب ، در تناسخی تازه ناتالی به دنبال خلوتی می گردد برای نوشتن، برای شرح دوباره ی روزمره گی اش، برای زیستن در گونه ای دیگر از خلق متن که به جلد جدیدش بیاید، که اگر نشانه ای از گذشته در آن است – که هست- تازه باشد از تازه گی ای که اکنون تجربه می کند.
این را می نویسم به عنوان عذری برای دوستانی که گاه گاهی به این صفحه سری می زنند و چند ماهیست که صاحبخانه در سفر است। هرچند که نوشتن اینجا را برای خواص شروع کردم اما بودند دیگرانی هم که به تصادف آمدند و به لطف مهمان شدند. خاصه برای دوستی می نویسم که نمی شناسم اما اولین بار مرا با جستجوی " کلمات هم خانواده" پیدا کرد و بعد از آنهم هر از چندگاهی با جستجوی همین نام دوباره مرا پیدا می کند و می خواند. باشد که این عذر را بپذیرید و تا زمانی که ناتالی نوشتن را از سر بگیرد همچنان مهمان این سرای سوت و کور بمانید .

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

خیال می کنم


خیال می کنم که خیال می کنم این سنگفرش را زیر پایم، و این سقف مورب را بر سرم، و غیبت تو را، و غربت چشم هایم را که خیس می شود مدام. خیال میکنم که خیال میکنم که نیستی و این شهر با تمام زیبای اش خوابیست نیمروزه و بیدار که شوم بوی اتاقم را می شنوم و حضور مادر را و پدر را؛ و سقف بلند اتاقی که از آن من است حتی اگر مالکیتش از آن دیگری است؛ و به چشم بر هم زدنی قدم در کوچه ای می گذارم که با قرار های ما آشناست و سلام می کنم به همسایه و یقه ام را با روسری ام می پوشانم؛ و تو می آیی، مثل همیشه دیر اما می آیی. خیال میکنم که خیالم میکنم این شهر را که بو ندارد از خیالی بودنش، و دلم بوی شهر غمزده ام را می خواهد، بوی نمناک پاییزهای تهران.
راه که می روم به هیچ چیز نگاه نمی کنم، به خیالی که این مردمان خیال منند و خوابی و حبابی که می ترکد و دوباره زندگی جریان می یابد در چشمهای سیاه و غمزده ی مردم تهران، در سرگردانی و آوارگی شان، در اضطراب روزهای نیامده، در التهاب روزهای گذشته، در گرمی لبخند چهره های آشنا که به این خواب نیمروزه بدرقه ام کردند، در دغدغه ی مشترک رفتن، در شهر من.
فکر می کنم درخت بوده ام و نمی دانستم، که از خاکم که جدایم کردند ریشه ام مانده است، هوا به هوا می شوم. گاه پا می گیرد گاه می خشکد، درخت را می گویم. آدمیزاد هم همین است، به خاکش که فکر میکند هزار چهره ی دخیل آن خاک به یادش می آید، هوایی می شود، دلش بهم می ریزد از خاک بیگانه، آب بیگانه، هوای بیگانه، غذای بیگانه، دوست بیگانه، زبان بیگانه، دیار بیگانه، وهمش می گیرد از این همه بیگانه. خیال می کند که خیال می کند غریب مانده است و چشم که باز کند ....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

درد

وقت هایی در زندگی که آدم دردش می آید، نفرتش می آید، خیال مرگش می آید، دردش می آید، دردی که یک هو همه چیز می آورد از تباهی، و مثل بچه گریه ات می گیرد،یا مثل آدم بزرگ ها صبرت ،یا مثل مرده ها نگاهت خشک می شود، و تیری که هی می کشد از قلبت تا چشمت، از حلقت تا خیالی که خفه کنی یا خفه شوی، گر می گیری و هوای گور می کنی که بکنی برای کسی یا بکنند و بخوابی آرام که دردی نباشد نیش نزند ،و وهمت می گیرد از تل خاک و صدای هق هق که برای خودت باشد و یک هو دلت می خواهد دیگری نباشد کاش نباشد که تو دستت به خون آغشته نباشد و صدای هق هقی که خیالت را راحت کند که آدمی که درد می آورد مرده است. که عامل درد خاک می خورد و دستش و چشمش و زبانش و خیالش که تورا درد داده اسیر مور ِ گور است یک هو از آرامشش حسودیت می شود می خواهی درد داشته باشد نه که بمیرد بخوابد نفهمد لمس باشد ، بعد آینه می شکنی که شکنجه گر نباشی شکنجه کنی اما نباشی نمی شود، به خودت زخم می زنی، دردت می آید، می شوی دایره، که از هر سو می روی دردت می آید نمی شود که نیاید حلقه ته ندارد آینده ندارد دور می زند به درد می رسد .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

ناتالی می میرد

1
بچه مرده بود، کمی بعد از تولد، نارس، با چشمهایی که در آن دنبال رد پای پدرش بودم و غریبه ای را می دیدم که بوی گنداب مونثش مشامم را پر میکرد. با دستهایی که هنوز بند نداشت و شکمی بر آمده از سبز. آتش روشن می کنم با هیزم کودک، به خیالی که بوی کثافت به آتش می سوزد ، دود اما خفه ات می کند و تانثی که هنوز بو می کشی، می کشی ،می کشی،می کششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششی . می میری. و کودک هنوز هست، بی شکل می شود و نمی سوزد، مرده اما صدایش در تو جیغ می کشد ، می کشی، زار میزنی زاااااااااار و چشمهای غریبه ی کودک نشانی از مادر را تیغ می کند، میان چشمانت،آتش سبز می شود، از خودت می ریزی پایش، سرخی ِ تو از من سبزی ِ او از تو، سبزی ِاو از تو،زمزمه می کنی، در گوش کر آتش که ندارد، دهان ِ لال ِ شعله الووووو می کشد، له له ِ هلهله، از خودت می کنی، پای آتش می گذاری، ، چمشهایم را بسوزان، کور می شوی و بو میکشی ، مادر دارد این بچه، بو می دهد، بوی کثافت زن، بوی حرامزادگی زنا، بوی دیگری می آید، ماه بالا می آید ، دایره بیضی می شود، خط می شود، سفید ، در حدقه ی سیاه، نیش می کشی، بوی غریبه می آید، گرگی زوزه می کشد، زاااار می زنی، بو میشکی، قلمروات به گند دیگری آغشته شده، زاااار میزنی، باد می آید، سفید ِ دایره ، سیاه میشود، سنگین ِ باردار، بوی کثافت سوخته می آید ، گوشت سوخته ی کودک، بالا می آورم، از سینه هایم شیر جاری می شود، کودک کور بو میکشد، سر می کشد، غوطه می خورد، سفیدی از من به سیاهی می رود، می بارد، غرق می شوم در سفید ِ شیر، کور می شوم، سفیییییییید، بو می آید، تمامم بوی مونث غریبه می گیرد. بوی زهم شیر. کودک از من بالا می رود، در من می نشیند، خون می خورد، شکمم سبز می شود از کودک ، از بوی غریبه، تیغ می کشم،صدای قهقهه ی مادر می آید، کودک خوابش می گیرد و بر معده ام پا می کوبد،بالا می آورم ، خون سوخته را بالا می آورم، شیر را بالا می آورم، ماه را بالا می آورم، دندان نیش را بالا می آورم، چشم سوخته را بالا می آورم، همه جا بو میگیرد، بوی مونث غریبه.
2
ناتالی می میرد، در حادثه ای احمقانه ، دو سال بعد تولد نامش، در میانه ی یک روز بهاری ، قلبش از حرکت باز می ایستد. بعد از هفته ای دیگر نامش را به خاطر نمی آورد و عجیب آن که از تکرار نام ناتالی نشانه های نقاهتش باز می گردد، خود را بی نام می خواند و به سفر می رود، از ناتالی تنها کولی واری را به خاطر دارد، و از هرکس که ناتالی خطابش کند می گریزد. قبری درست میکند، گوشه ای از خاک کنار باغچه، روی تکه ای کاغذ ناتالی را می نویسد و به خاک می سپارد، میانه های راه پشیمان می شود، و فکر می کند وقتی بازگشت ، نبش قبر می کند و کاغذ را می سوزاند، همیشه سوزاندن را به دفن شدن ترجیح داده و یادش نمی آید که این ، خواسته ی ناتالی بود.
3
سیگاری روشن میکنم و به دوسال قبل می روم، یاد شادی ِ غریبی می افتم که از یافتن غریبه ای باز یافته بودم، یاد خیابان انقلاب و شِرِکی که از کتاب فروشی بیرون آمد و گفت این روز ها شما چقدر خوشحال ترید. و من فکر کردم این شما از روی احترام بود یا خطاب به ما! در کمال ناباوری ناتالی را که دیگر ناتالی نبود بدرقه سفری بی بازگشت کردم، و خاطرات دو سال همزیستی را ورق ورق سوزاندم، فکر می کنم باید بروم شِرِک را ببینم حالا که ما نیستم و خیالم راحت شود از شمایی که از روی احترام باشد. میلم به نوشتن با ناتالی می میرد . خیال سفر دارم ، به سرزمین باران و مه، تا دو سال رفته را در رطوبت روزهای غربت بشویم. سفید ، خاکستری که شد، خاکستری می ماند حتی هر قدر نزدیک به سفید.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

می خواهم چیزی بنویسم ، مثل می خواهم سیگاری بکشم، انگار کاری هست ، انجام نشده، هر روز روزت را سیاه می کند ، دل پیچه می گیری وقت فکر کردن به کاری که باید کرد، مثل چیزی که باید نوشت،بهانه ها را ورق می زنم، یادداشتی بر فیلمی از ویروس اسکار که هر سال توی همین فصل همه گیر می شود و همه کک نوشتنشان می گیرد و بعد خارششان می خوابد، کاریست برای خودش، یا به بهانه کامنتی که یک مشت چرا را پشت سر هم کرده که نمی دانی جواب می خواهد از تو یا بهانه ای برای هر پاسخی که بابی باشد برای گفتگو ،یا از دیدار نه چندان پیش بینی نشده که طلسم یک سال واندی را شکسته است و مثل پتکی توی سرت می خورد موهای به هم ریخته یار 5 ساله که انگار 5 دقیقه هم نشناختیش، مرثیه ای ای برای 5 سال درباد। می خواهم چیزی بنویسم ، مثل می خواهم باشم، انگار نوشتن ربطی داشته باشد به بودن، انگار سیگار ربطی داشته باشد با اعصاب، که نداشته باشی بکشی، یا فکر که میکنی।یاد کاری کردن تو می افتم و دل پیچه ام بیشتر می شود ، یاد سرزنشت که کاری نمی کنم و تمسخرم که کاری نکرده ای که عقب مانده باشم ، یاد این همه کار نکرده که غم نان اند و گذر ایام، و می گنداند تمام ذوقت را برای کاری غیر از آن। دلم می خواهد در این چرخش سرسام آور دستم را ول کنی و یکهو پرت شوم بیرون از این دور باطل، و خلا باشد که دوباره بر دور دیگری نچرخم، اینجا زمین است اما، و خلا معنا ندارد،و به اندازه ی آدم ها سیاره هست روی زمین که به دور دیگری بچرخد و ستاره که به دورش بچرخند، سرگیجه ی هر دو به یک اندازه است اما، آنوقت یادم می آید که چرا همیشه از دایره بدم می آمد،در آرزوی خط راست که از جایی می آید و به جایی می رود، و نه جاذبه ای که سرو ته اش را به هم بچسباند و هر جنبنده ای را روی این حلقه بچرخاند، می خواهم چیزی بنویسم ، کلمات از سرم بیرون می جهند و دست که دراز می کنم خاکستری بر دستم می ماند تنها ، و خاکستر نشینی تنها حاصل اندیشیدنم می شود، انگار سیگار کشیده باشی زیاد بی آنکه فکری کرده باشی.می خواهم کاری بکنم، جدای از اینهمه کاری که بردستم مانده ، بر دست که نه ، روی معده ام سنگینی میکند، بیزار از تهوع به دنبال انگشتی که بر این حلق خاموش برسانم و خلاص شوم از حجمی که قابل هضم نیست. بیمار که باشی قدر عافیت می دانی ،اما عافیت را که نشناسی تنها از مرضی بر مرضی دیگر پناه می بری.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

پای پیاده راه افتاد از گوشه ی خاکستری عکس به موازات کناره ی ریل
قطار می آمد، سوزن بان بیرون قاب خوابیده بود در قهوه ای خلسه آور اتاق ، جایی کنار میز ناهار خوری روبه روی قاب
سفید پوشیده بود در تاریکی تمام خاکستری ها ، و بر تن نحیفش می رقصید ،باد می آمد در قاب
سوزن بان پاهایش را روی میز گذاشت- در جهت سفید باد کلاهش را می برد-
و به دورترین افق معکوس چشم دوخت.
قطار می آمد ، هم اندازه ی سفید رقصان ، سیاه از دور
لیوان چای را روی پای سوزن بان گذاشت ونشست
خیره ی قاب
سفید ِ رقاصان را دید
دور بود
رد چشم های بسته سوزن بان به پنجره می رسید
باران می آمد
ظهر ِ تاریک ِ تابستان
و رژه ی ثانیه شمار
زمزمه تنهایی
به قاب چشم دوخت
قطار بزرگتر از دختر بود اینبار
چشمهایش به اشک افتاد
باد می وزید
وارد ریل شد
به عقب نگاه کرد
سوزن بان خواب بود
پشت به عکس
و زن چای می خورد
و تمام شد
قطار سوت کشید
زن جیغ
سوزن بان پایش را
و چای ریخت
قطار از پنجره بیرون رفت
زیر باران
سوزن بان هم
ظهر تاریک تابستان است
در کنار قاب عکسی از عصری پاییزی
خالی از
سفید ِ دختر
و سیاه ِ قطار
خاکستری تنها

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

چند سال بعد...

شربت می خوری؟
عطش دارم، آب
هنوز سیگار می کشی
هنوز سیگار میکشدم
تمامت می کند یک روز
تمااااااااااااااااا..
آب
دامن می پوشی
زن شده ام
حیف
بچه ندارم هنوز
بوی پیاز می آید
همیشه بدت می آمد
تو هم
حالا نه
یک ربطی هست بین دامن و بوی پیاز
به تو ربطی ندارد
زیر سیگاری نداری
نه توی لیوانت بریز
آب داری باز؟
چای می خوری؟
لاک می زنی
آرایشگاه بودم
پیازت سوخت
به جهنم
بوی تینرت را بیشتر دوست داشتم
تو هیچوقت دوست نداری ،همیشه داشتی
فعلم به گذشته است
خیالت هم
خوابت را دیدم
خیر
شورت پایت نبود دولا شده بودی روی بوم نقاشی
سه پایه می گذارم حالا
میکشی هنوز
گاهی
دودگیر نمی شوی بکش
بو می گیرم
می نویسی هنوز
هنوز، تو نه؟
گاهی
یک ربطی هست میان پیاز و دامن و گاهی کشیدن و گاهی نوشتن
....
خوابم را نمی دیدی؟
هیچوقت
نمی پرسی از زنم
نداری
هیچوقت
به تو نمی آید
به تو می آید ولی
پیازم سوخت
به جهنم
باشد یک روز دیگر
شاید دیگر خوابت را نبینم
بهتر
تا بعد
به سلامت


۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

مثله

چاقو را ه باز می کند ، از میان سینه تا شکم، گوشت سفید و لیز از زیر پوست بیرون می زند، اگر زنده بود خون می آمد ، توی شکاف را پر می کرد و گوشت، قرمز می شد، و دیگر منحنی ِ سینه پیدا نبود. سلاخی آدم و حیوان ندارد، باید پوست را بکنی، و گوشت را لخت کنی، و لخت ، یعنی بی پوشش، پوست ِ بی پوشش می شود لخت، گوشت بی پوست می شود لخت، استخوان بی گوشت می شود لخت، همخوابگی می شود سلاخی، سلاخی می شود لذت، لذت یعنی عریانگری، شبیه عصیان گری، گری یعنی لختی، بی مویی، عصیان گری می شود عصیان ِ عریان، و استخوان پوست نیست، استخوان که نباشد می شود تهی، پوچ، و در کتاب آمده بود پوچی و عصیانگری. و استخوان که نباشد عصیان، عریان می شود.
ازآب آمده بود با کوله باری از بی استخوانی، و از عصیان تنها عریانی اش را به همراه داشت، و رنگ عریانی تو نبود قهوه ای آفتاب سوخته اش، و فکر می کردی که عصیان رنگ می برد، که چاقو اگر باشد قیر فوران می زند از میان سینه اش، و یاد عریانی ِدستت افتادی از چاقو ،که از گوشتت انتظارشیر داشتی از سفیدی ، و زمانی برد که گوشتت بخاطر بیاورد خون ِ زنده را.
ترا استخوانی خطاب می کرد و می گفت آنجا برخلاف اینجا استخوانی می پسندند، و خیره ی آنهمه گوشت بودی که آنجا خریدار نداشت ، فکر کردی اینجا هم.
می گفت عریانی بهانه است، مرد ها دنبال تهی می گردند، که استخوان نباشد، و برهنه که شوی استخوان و گوشت یک چیز می شود گرد ِ تهی، تا بی استخوانی را به تهی برسانند، اینجا و آنجا ندارد، و فکر می کردی که همه مردان زمین سلاخی را خوب می دانند، سلاخی انسان و حیوان ندارد. لذت هم.
لذت از میان کلمات بیرون می جهد آنجا که چاک تورا به شهوت می رساند و اینجا که به درد، و در این میان تفاوت ، خونی است که زیر پوست هیبت کلمات می دود، که از رحِم کلمات ، عصیان زاده شود ، لذت یا درد। چاقو راه باز می کند ، از میان کلمات، مثله میکند و دسته دسته می نشاند، سر را نشیمن گاه و دست را آلت، و خوشنود می گردد از خلق دوباره متن از میان عصیان گری، وسلاخی ، لذت می شود ، آدم و گفتار ندارد.