۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

خوب نیستم، بد نیستم، نیستم

بعضی وقت ها توی خواب بدنم خواب می رود و یکهو احساس میکنم قسمتی از بدنم را ندارم ، دست یا پا بیشتر، از خواب می پرم و نگاه می کنم به اندامی که هست اما تکان نمی خورد،انگار نیست و کمی طول می کشد که بیاید اما می آید. بعضی روزها روانم خواب می رود توی بیداری، از خواب که بیدار می شوم نیستم، گذر زمان را نمی فهمم، کاری نمی کنم و بدتر اینکه هیچ احساسی ندارم، خوب نیستم، بد نیستم، نیستم. هیچ تمام سرم را می گیرد و گاهی به چند روز می کشد و چشم باز می کنم می بینم چندین چند شنبه را گذرانده ام و یادم نمی آید که چطور. خواستم بگویم در یکی از همین هام حالا و کاش می شد که بیدار می شدم.

هیچ نظری موجود نیست: