۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خاری سر معده


یک. من همدردی کردن بلد نیستم. همیشه از تسلیت گفتن فرار کرده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم که دل داغ‌دیده را آرام کند. فکر می‌کنم هرچه بگویم آتشش را تیزتر می‌کند. من دلداری دادن بلد نیستم. یکی که جلوی رویم گریه می‌کند تعادلم به هم می‌ریزد. اگر بتوانم، از معرض گریه کننده فرار می‌کنم. اما اگر نتوانم مثل یک موجود یبس و بی‌احساس به نظر می‌رسم. خودم می‌دانم و این وضع رقت‌انگیزم را بدتر می‌کند. فکر می‌کنم اگر بخواهم از حس درونم برایش بگویم فکر می‌کند کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده‌ام. فکر می‌کند دارم دروغ می‌گویم. مجبور می‌شوم از بار غمی که غمش به دلم نشانده کم کنم. اینقدر کم می‌کنم که جملات دلداریم احمقانه و خالی از احساس به نظر می‌رسند. از این‌که در اکثر مواقع کاری از دستم بر نمی‌آید که مشکلش را حل کنم عصبانی می‌شوم. فکر می‌کنم به جای دلداری باید رفع مشکل کرد. اگر نتوانم مشکل را برطرف کنم دلداری دادنم به دردش نمی‌خورد، تنها رفع تکلیف انسانی است که مثلا من هم از دیدن غم تو ناراحتم. فکر می‌کنم این ناراحتی گفتن ندارد. مسلم است. باید پیش فرض باشد که غم هر انسانی دل دیگری را به درد بیاورد. نباید حتما به زبان بیاید. وقتی به زبان می‌آید یعنی کسانی هستند که از غمت شادند. ابراز برائت است از آن دسته که غم انسان دیگر را نمی‌خورند. از این‌که کسی باید از زبانم بشنود که در غمش شریکم عصبانی‌ام می‌کند. هنوز نمی‌دانم دیگران چطور می‌توانند همدردی خودشان را نشان بدهند، آن‌طوری که به دل طرف مقابل هم بنشیند، مصنوعی نباشد، داغش را تیزتر نکند. من اینجور مواقع معذب می‌شوم، چیزی مثل خار سر معده‌ام گیر می‌کند و با هرتکانی توی گوشت دلم فرو‌ می‌رود. نگاهم مثل سگ صاحب مرده توی چشمم دو دو می‌زند و نمی‌توانم به آنی که دارد گریه می‌کند نگاه کنم. اینجور‌ مواقع فقط می‌خواهم فرار کنم. اگر بشود هم می‌کنم، نشود تا مدت‌ها اثر آن موقعیت نامطلوب رویم می‌ماند.

دو. ماجرای اعتصاب غذای نسرین ستوده به خیر گذشت. خواستش که رفع حکم قضایی دخترش بود را به قیمت چهل و نه روز اعتصاب غذا گرفت. هر روز، روزشمار اعتصابش را که می‌دیدم همان خار سر معده توی دلم فرو می‌رفت. نمی‌دانستم چه می‌توانم بگویم که رفع تکلیف به نظر نیاید. از خودم خجالت می‌کشیدم. کاری از دستم بر نمی‌آمد. شب چهل و یکم اعتصابش بود، خواب دخترش را دیدم. دلم توی خواب هری می‌ریخت و انگار دختر خودم باشد برای غمش بغض داشتم. توی خواب اما نیازی به گفتن نبود. خودش فهمید بغض دارم. خودش فهمید حس مادرانه‌ام گرفته. آمد توی بغلم. سرش را گذاشت روی سینه‌ام و تا آخر خواب از توی بغلم بیرون نیامد. صبح با همان حال از خواب بیدار شدم. دلم خواست پیشش بودم. سرش را توی بغلم می‌گرفتم و توی گوشش از دختری می‌گفتم که مادر داشت اما هر شب تا هشت سالگی خواب می‌دید مادرش را توی شلوغی جمعیت برای همیشه گم کرده. پنج سال، هر شب از هق‌هق گریه برای مادری که گم کرده بود از خواب بیدار می‌شد. بگویم می‌دانم غم مادری که قرار است شش سال دور از تو باشد بزرگ‌تر از آن است که درد اعتصاب غذایش به خاطر تو را هم کنارش توی دلت بنشانی. بگویم همه می‌دانند دختر چنین مادری بودن چه بار بزرگی‌ است بر شانه‌های نحیف دوازده ساله‌ی تو. بگویم غم تو چنان واگیر دار است که حتی نیازی به دیدن تو نیست که توی دل آدم بنشیند. بگویم من دلداری دادن بلد نیستم اما خوابت را می‌بینم و توی خواب آغوشی می‌شوم برای بی‌مادریت.

سه. دو تا از دوستان خوبم دارند از هم جدا می‌شوند. زن خانه طغیان کرده، بر علیه خودش. می‌خواهد استقلال پیدا کند. خودش را بشناسد. خودش را بگرداند. از آنچه تا به حال زندگی کرده راضی نیست، از رابطه‌اش هم. شوهرش را سد راه این خودیابی می‌بیند. حق هم دارد. من می‌فهممش. خیلی شبیه خودم است. از آنهاست که اینقدر انعطاف به خرج داده و دل بدست آورده که خودش را دیگر نمی‌شناسد. من از یک سال و نیم پیش می‌دانستم که او یک روز طغیان می‌کند. خودم را تویش می‌دیدم و می‌ترسیدم. از تصور دردی که می‌برد از پوست انداختن دلم ریش می‌شد و هی فکر می‌کردم کاش نشود. اصلا گه به این زندگی که تکرار داستان غم انگیز آدم‌هاست. نمی‌توانستم هشدارش بدهم. خودش هنوز نمی‌دانست و حرفم برایش بی‌معنی بود. خودش را از بیرون نمی‌دید که چطور به لبریز شدن نزدیک می‌شود. مرد داستان اما شوکه است. آن‌چنان در توهم اطمینان همیشه با هم بودن غرق شده بود که ذره ذره لبریز شدن زنش را نفهمیده است. حالا که مدام حرف می‌زند و کمک می‌خواهد می‌گوید حس می‌کردم یک چیزیش هست گفتم خودش خوب می‌شود. دعوایش کردم. یعنی چه خودش خوب می‌شود؟ تقصیرش را در غمی که می‌برد می‌بینم و عصبانی‌ام می‌کند. دلم اما برایش خون است. مرد داستان را هم اندازه‌ی زن داستان دوست دارم. هرچند که اشتباهاتش را می‌بینم و رک و راست تحویلش می‌دهم، اما درماندگی‌اش حالم را خراب می‌کند. کاری از دستم بر نمی‌آید. با زن داستان هم حرف زده‌ام. دوستش دارم و نمی‌توانم بخواهم به رابطه‌ای برگردد که دیگر دلش نمی‌خواهد. فکر می‌کنم خواستن از او فایده‌ای ندارد. او شبیه من است. شبیه خیلی زن‌های دیگر. این یعنی وقتی تصمیم به رفتن می‌گیرد، می‌رود و جور تمام دردهایش را هم به جان می‌خرد. خواستن من ضایع کردن حق دوستی است در حق زن داستان و رفع تکلیف در قبال مرد داستان. تنها به زن داستان گفته‌ام قبل از گرفتن تصمیم نهایی به دادن یک فرصت دوباره فکر کند. که مرد داستان اولین بار است که فهمیده یک جای کار می‌لنگد. که سکوت او و حرف نزدن از درونیاتش اگرچه برای من قابل فهم است اما برای شوهرش نیست. که برای مرد داستان این به یکباره بریدن و رفتن مثل پتکی از هوا آمده است. نگفتم فرصت دوباره بده حتی، گفتم به این هم فکر کن. از شروع ماجرا یک ماهی بیشترک گذشته. دیگر دلم نمی‌خواهد با هیچ کدامشان حرف بزنم. دردی که می‌برند از سرم زیاد است. هر روز با فکرشان از خواب بیدار می‌شوم و با فکرشان به خواب می‌روم. خار سر معده آمده و با هیچ قرص و دارویی آب نمی‌شود. مدام سرم را به چیز‌های دیگر گرم می‌کنم. به دلخوشی‌های کوچک. یادم نمی‌رود اما. دوستان مشترکمان هم چیزی نمی‌دانند و این اوضاع را خراب‌تر می‌کند. دلم می‌خواهد بدانند شاید کاری از دستشان بر بیاید. زوج داستان نمی‌خواهند. احساس می‌کنم کاری از دستم بر نمی‌آید دیگر جز دلداری که یاد نگرفته‌ام. مرد داستان هنوز چیزی از سکوت و فرار من نگذشته پرسیده که آیا من بعد از حرف زدن با زن داستان از او بدم می‌آید؟ چه بگویم؟ این‌که شنیدن صدای مستاصلش گوشت تنم را آب می‌کند؟ که طاقت شنیدن حرفهایش، گریه‌هایش را ندارم؟ که فقط تا وقتی بلدم حرف بزنم که فکر می‌کنم کاری از دستم بر می‌آید؟ که حرف نزدنم یعنی امیدی ندارم به درست شدن؟ که امیدش را ببرم؟ راستی این دکترها چطور خبر مرگ یک نفر را به نزدیکانش می‌دهند؟ من طاقت گذاشتن مهر تایید بر غم دیگران را ندارم. از جایی که امید در آن به ته خط رسیده فرار می‌کنم و هنوز مصرانه در تقلای یک زندگی امیدوارانه‌ام. من فکر می‌کنم دلداری دادن یعنی باورندان از دست رفتن امید به آنی که درد می‌برد. من از پس این نقش بر نمی‌آیم. 

چهار. تمام این‌ها مرا مدام می‌ترساند. هنوز به زندگی باور دارم و هرچه که مدرکی باشد بر بی‌ثباتی و تلخی و پوچی زندگی انکار می‌کنم. هر چه از این ماجراها می‌بینم ترسم بر داشته‌‌های اندک خودم بیشتر می‌شود. مدام به رابطه‌ام فکر می‌کنم. به این‌که لازم نیست چیزی از هوا بیاید که رابطه‌ام از هم بپاشد. که می‌شود دوباره یک روز چشم باز کنم و ببینم دارم پوست می‌اندازم. که خودم نخواهم دیگر بمانم. این‌که می‌بینم به هیچ چیز زندگی اعتباری نیست حتی به خودم لجم را در می‌آورد. من حتی از دلداری دادن به خودم هم بیزارم. من حتی توهم امید را به جای خود امید نقد می‌خرم و فکر می‌کنم روزی که از این پوسته‌ی امید به زندگی بیرون بیایم روز مرگ من است. 

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

تنانگی


یک. تن و هر چه از تن برمی‌خیزد و جان می‌گیرد. بوسه، نگاه، لمس، صدا، آغوش، بو. بوی گردن، پشت گردن، زیر گوش، بوی کتف، بوی دست. صدای بازیگوش، صدای خواب‌آلود، خش‌دار، جیغ. پوست، بافتش، رنگش، دمایش. سرانگشتان یخ، دست‌های مرطوب، فرم کف دست‌ها، بلندای انگشت‌ها، شکل ناخن‌ها. رنگ چشم‌های خیس، رد مژه‌ها، چال گونه، خط لبخند، فرم خاص گونه‌ها وقت خندیدن. تن همیشه ابزار دوست‌داشتنم بوده، از بچگی، بوسیدن و بوسیده شدن را دوست داشته‌ام و هرکس که برایم عزیز‌تر بود گردنش را می‌بوییدم و می‌بوسیدم. وقت‌هایی که دوست‌‌داشتنی‌های زندگی‌ام مادر بود و پدر، بوی لباسشان که بغل می‌کردم وقت‌هایی که نبودند تنها لالایی خواب کردنم شد و بعد‌تر‌ها بوییدن گردن برادر و آغوش کشیدنش بلند‌ترین دوستت‌دارم گفتنم. هنوزهم تن، قوی‌ترین ابزار ارتباطم با دنیا، با آدم‌هاست. تنانگی بر وزن زنانگی، جمعی است از هزار هزار حسی که بیانشان تنها از تن بر‌می‌آید، وقتی که تن رساناترین زبان است. تنانگی فارغ از بار جنسی‌اش به اندازه‌ی زنانگی گسترده‌ است. تن برای حرف زدن، لمس را دارد، نگاه را دارد، بو را دارد، خنده و گریه و خشم را دارد. زبان تن زبان مشترک آدمیزاد، زبان اولی که با آن به دنیا می‌آییم و فارغ از جغرافیایمان با هر جنسی و بشری حرف می‌زنیم. من هنوز هم زبان تن را از کلام بیشتر می‌فهمم. خلاصه کردن تن به رابطه‌ی جنسی حرام کردن تن است. من دوست داشتن را، طبیعت را، حیات را با تنم می‌فهمم. من لمس را، بو را، تصویر را بی‌نیاز از ترجمه می‌بلعم. کلام تفسیر می‌خواهد. کم می‌آورد. زیادی‌ست. پرطمطراق است. لوس می‌کند. سرد می‌کند. زبان تن از زبان کلام گویاتراست. من هنوز هم با زبان اولم حرف می‌زنم. شب‌ها که تنش را تکیه‌گاه تنم می‌کند، و دستش را سفت‌تر از هر طناب نجاتی بغل می‌گیرم، تنها تک آوای اوم با کوچکترین تغییر در بلندا و لحن و زیر و بمش معنای هزار جمله را می‌رساند. اوم یعنی چه‌قدر خوب که هستی، اوم که یعنی به‌به، اوم که یعنی بازهم، اوم که یعنی چرا؟، اوم که یعنی بسه، اوم که یعنی باشه، اوم که یعنی حوصله ندارم، اوم که یعنی دلتنگم، اوم که یعنی بگذار بخوابم، اوم که یعنی نه، اوم که یعنی دلم نوازشم می‌خواهد، اوم که یعنی حتما، اوم که یعنی سردم شده، اوم که یعنی خوابم نمی‌برد، اوم که یعنی بیا بغلم، اوم که یعنی صبح بخیر، اوم که یعنی بیا بازی کنیم. اوم که یعنی همین حالای حالا دوستت دارم. اوم که برای ما هزار معنی دارد، معنای مشترکی که بی‌هیچ لغت‌نامه و دستور زبانی یاد گرفته‌ایم، و چه خوشبختی بزرگی‌است که شریک زندگی‌ات زبان اولش، زبان تنش با تو یکی باشد. وقتی که یک صوت توان رساندن معنای هزار حس ناگفتنی را دارد، زبان تنها بازیچه‌ای می‌شود برای وقت‌هایی که تن از تن دور می‌ماند. برای وقت‌های تنهایی، وقت‌های دوری، وقت‌هایی که تن تنش را، هم‌زبانش را گم می‌کند.

دو. این‌طور می‌شود که من از حرف‌های راه دور بیزارم، از حرف‌هایی که می‌رود تا فضا و منعکس می‌شود توی بازیچه‌ای دم گوشم بدم ‌می‌آید. من پای تلفن حرف زدن را دوست‌ ندارم، بلد نیستم، حرف کم می‌آورم، کلافه‌ می‌شوم، گاهی حتی از آن‌که پای تلفن به حرفم می‌کشد بیزار می‌شوم. من عشق را، دوستی را، محبت را، خانواده را، دوست را در دیدار تن به تن می‌فهمم، دوست‌دارم. از ‌آن طرف هم از روبوسی و بغل کردن آدمی که نمی‌شناسم طفره می‌روم، بوی غریبه‌ها اذیتم می‌کند. نمی‌توانم کسی که نزدیکم نیست را در آغوش بکشم، با کسی اگر قهر باشم، نزدیک شدنش، لمسش آزارم می‌دهد.
برای همین هم رابطه‌های راه دور زود برایم می‌میرند. وقت‌های جدایی، پیشاپیش در عزای مردن آن رابطه اشک‌هایم را می‌ریزم. وقتی می‌روم/ می‌روند قید آن رابطه‌ را در دلم می‌زنم. یک وقت بود به روزی دوباره با هم بودن‌ها دلخوش بودم. وقتی در اولین هجرت هشت ساله بودم و آرزوی برگشت به محله‌ی کوچک و شیرین کودکی تنها رویایی شد توی خواب، وقتی در تمام رفتن‌های بعد از آن هیچ وقت هیچ برگشتی/ آمدنی نبود، دل بریدن تا همیشه را به بهای سال‌ها انتظار کودکانه یاد گرفتم. رابطه از ربط می‌آید از ارتباطی که با چیزی یا کسی برقرار می‌کنی، وقتی جایی را، چیزی را، کسی را، کسانی را دوست‌داری، هیچ چیز به قدر لال شدن عذاب جانت نمی‌شود، آن‌وقت که تن از گفتن حرف‌هایش باز می‌ماند.

سه. آدمی که زبان اولش تنش باشد که مهاجر باشد و خانه به دوش، تا همیشه تنها می‌ماند. 

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

Poetry by Kierkegaard


A poet is an unhappy being whose heart is torn by secret sufferings, but whose lips are so strangely formed that when the sighs and the cries escape them, they sound like beautiful music... and then people crowd about the poet and say to him: "Sing for us soon again;" that is as much as to say, "May new sufferings torment your soul."

Kierkegaard


شاعر وجودی ناشاد است با قلبی پاره پاره از رنجهای پنهانی، اما لبانش چنان عجیب شکل گرفتهاند که فرار آه و فغان از میانشان چون موسیقی، دلنشین به گوش میرسد... و آنگاه مردم به دور او جمع میشوند و میگویند :'' بهزودی دوباره برایمان بخوان'' انگار که بگویی: '' باشد که رنجی نو روح تو را از هم بگسلد''.

کییِرکگارد


۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

رستاخیز


بمبی افتاد
و دیوار صوت چنان شکست
که هیچ کس از بیرونم چیزی نمی‌شنید
کر بودند و مرا لال می‌پنداشتند
بمبی افتاد
و قارچِ غول‌ پیکرِ سفید، چشم‌های تنگِ مردمان گذشته‌ام را چاک می‌داد 
و پوست
که چون ماری در بلوغ، ور‌می‌آمد
کودکی‌ام
بلوغم
زنانگی‌ام
مردمانِ تنهای سرزمین کوچکم
لخت و بی‌پوست جیغ می‌کشیدند

با دو کاسه‌ی خالی میان صورتشان 
دو چاه سیاه که می‌گریست

باران آمد 
و گوش‌ها هنوز از بمباران کر بود 
باران آمد 
و گوشت سوخته را شست 
خونِ سوخته
جوهر سیاهی که از سرانگشتانم چکه می‌کرد 
بر عطشِ سفیدی یکنواختِ زمینی سراسر خاکستر  
انگار برف 
انگار کاغذی در تمنای یک حرف 
تا که سفید بی‌نهایت، انتهایی بیابد  
نقطه‌ای سیاه بر پوستِ سفیدِ زمین 
و عطشی که نبض بی‌رمق را بر تنِ مرده بازگرداند

دست‌هایم را کاشتم
دست‌های لاغرِ استخوانی‌ام را 
و چنبره زدم 
لخت از پوست 
بر خاکی که بارور نبود 
خوابیدم 
دو سال و دو ماه و دو روز 

بیدار شدم 
از نوازش دو دستِ استخوانی 
که بر پوستِ تازه‌ام مشقِ ساز می‌کردند 
دو دست با ناخن‌های قرمز  
و حروفی سیاه بر سرانگشتان

پاییز بود 
فصل کوچِ تمامِ زندگان 
فصلِ خواب‌های طولانی 
فصل مهمان‌نوازی قبرهای خیس
و من  
تنها بیدارِ برهوتی که تنها درختش
دو دست بود با لاک‌های قرمز
رگ‌های آبی 
و حروفی سیاه 
بر سفیدی سرانگشتان



بیست و شش اکتبر دو هزار و دوازده
بوستون

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

ماییم و آب دیده/ در کنج غم خزیده


پابلیک گاردن/ بوستون/ بیست اکتبر ۲۰۱۲

دیروز هوای اینجا خیلی اتفاقی خوش بود، آفتاب بیجانی پهن بود و خنکای مطبوعی که بوی برگهای خشک باران خرده را توی خودش نگه میداشت و با نسیمی گاه به گاه حجمی از عطرهای پاییزی را توی سینهات میریخت.
رفته بودیم پارک بزرگی که مرکز شهر است. یکی از زیباترین پارکهایی که دیدهام. صد و هفتاد سال توی دل بوستون عمر کرده و عظمت و زیبایاش تحسین هرکسی را با هر حال و هوایی بر میانگیزد. ترکیب دلبخواهی درختانی که زودتر رنگ عوض کردهاند با آنهایی که هنوز بوی تابستان را داشتند فضا را به شکلی تخیلگونه خواستنی میکرد. نشسته بودم روی نیمکت چوبی که از رطوبتِ روز قبل فقط عطرش را داشت و به مردمی که توی پارک توی هم لول میزدند نگاه میکردم. فضا برایِ منِ غریب، به طرز ناشناختهای شاد بود. هرجا یکی بساطِ سازِ خیابانیاش را پهن کرده بود و از بین آنهمه، صدای ساکسیفون مرد سیاهی که با چشمان بسته جاز میزد و آن رضایت آمیخته با لذتی که در چهرهي از همهجا بیخبرش داشت، دلم را برده بود. زیر یک درختی که چترِ شاخههایش دایرهای به قطر بیشتر از ده متر را میپوشاند، دختری نشسته بود، گفتم چه حالی دارد میبرد، نزدیکتر که شدم دیدم دارد گریه میکند. بچهها و سگها به طرز خستگی ناپذیری دنبال سنجابهایی بودند که به طرز خستگی ناپذیرتری خاک را دنبال بلوطی زیرورو میکردند. پیرمردی که میدوید، دخترها و  پسرهایی که وسط چمنها ولو شده بودند و پدری که با خندهای گشاد توی صورتش با کودک نوپایش تمرین راه رفتن میکرد. تابلوی کاملی از تمام حسهای انسانی کنار هم.
فکر کردم کجای کار ما میلنگد که چنین مردمان غمگینی هستیم؟ متوسل شدن به شرایط سخت کنونی آسان ترین جوابی است که میشود داد و یا حتی ذکر مصیبت تاریخی، مگر همین همسایههای از خودمان بدبختتر تاریخی بهتر از ما داشتهاند؟ چرا ما مردمانی هستیم که غم را فضیلت میدانیم. مهم نیست از کدام قشر آمده باشیم، شادی یا سطحی است یا مکروه است یا دیگران را حسود میکند و چشممان میزنند، یا تو را از اندیشیدن باز میدارد یا تو را از پیمودن راه حق. به طرز غمانگیزی جهانبینی جمعیمان ما را به سوی تقدسِ غم پیش میبرد. در درون همهی ما عذاب وجدانی هست در شاد بودن و یا شاد نمودن. عزاداریهایمان همیشه بزرگ و با شکوه است. بزرگترین جشنمان نوروز هیچ شباهتی به جشن ندارد. از اسلام عزایش را گرفتهایم، از غرب نهیلیسمش را، از عرفان پشت پا زدن به دنيا را، از هنر و ادبیات بازتولید افسردگیاش را، از جنگ یادوارهی دردها و از دست رفتههایش را. در هیچ چیز برای ما وجه مثبت و شادش تقدم ندارد. طنزمان اگر تلخ نباشد نمیخنداندمان. سیاست ورزیمان هم همین است. مخالف باشی یا موافق بر طبلِ باختنها میکوبی. یکی که زندان میافتد همه جار میزنند و زار میزنند، همان کس از زندان آزاد میشود کسی کل نمیکشد. ما ماشین هشتاد میلیونی باز تولید غمیم. چیزی را ببازی همه گوش میشوند برای نالههایت، به دست بیاوری کسی با تو نمیرقصد که هیچ تو را از جمع غمانگیزشان طرد میکنند. شادی را در پستوی خانه نهان میکنیم مبادا شرمندهی دیگران شویم. سرچشمهی این تمایل جمعی به غم از کجا میآید؟ من که خودم تا خرخره توی همین فرهنگ غرق شدهام هم نمیفهمم. بیبیسی توی یکی از برنامههایش در مورد موسیقی مصاحبهای کرده با شهرام شپره. خانه و حرف زدنش را که ببینی و بگذاری کنار موسیقیاش مجموعهی کاملی است از موجودی که شادی اولویت زندگیاش شده و حتی دردهای سادهاش را شش و هشت میخواند. اینکه از بین این همه خواننده از هرچه قدیم تا به حال او تنها نمونهی از نوع خودش هست که مخاطب چندانی هم ندارد خود سندی است که یک جای کار این ملت میلنگد. ملتی که درش روشنفکر و عامی و قشر متوسط و دارا و ندار و دیندار و سکولار و بیسواد و باسوادش همه بر طبل ناله میکوبند تعادلش را از دست میدهد. من به عنوان کسی که از همین جامعه آمدهام، که غم سهم مشخصی در روزمرگیام دارد، فکر میکنم در دنیایی که هزار بهانه به دستت میدهد که افسرده باشی، پیدا کردن فلسفهای که بتواند تو را میان اینهمه شاد نگه دارد عمیقترین نوع اندیشیدن است. امر مقدس همیشه امری دستنیافتنی و یکتا بوده و اگر قرار است چیزی در این دنیا مقدس شمرده شود شاد بودن گزینهي مناسبتری است.
من با تمام بار غمی که همیشه به دوش کشیدهام از هرچه آه و نالهاست خستهام. از هرچیز که آینه در آینه خودم را نشانم دهد. دلم حسهای تازه میخواهد. دلم میخواهد هر چه میبینم و میخوانم خودم را به یادم نیاورد. دلم میخواهد نفهمم طرف از چه میگوید. گیج شوم از احساسی که مشترکم نیست. دلم شادی میخواهد، نه حتی شادیای عمیق و بیدغدغه، بلکه توانایی لذت بردن از بهانههای کوچکی که توی زندگی هرروزهی هر کسی پیدا میشود و توانایی نمایش و تقسیم کردن همین خرده خندهها و لبخندها. اگر یاد بگیرم میان غم و شادیام تعادلی برقرار کنم، اگر یاد بگیرم روزی، که شادیام بر غمم مقدم باشد، انگ شاد بودن را با افتخار بر پیشانیام قبول میکنم. شاید پیش قدم نسلی بشوم که زندگی را در تمام ابعادش زندگی کند. 

پ.ن. یک هفته بعد از همخوان کردن این پست، داشتم مقالات شمس میخواندم، اینرا دیدم حیفم آمد اضافه نکنم به این پست.

شادی را رها کرده، غم را میپرستند**

''شادی همچو آبِ لطیفِ صاف، به هر جا میرسد، در حال شکوفهی عَجَبی میروید. و مِنَ الماء کُلّ شیءٍ حَی ـ آن آبی که این آب از او روید و از او زنده شود و شیرین شود و صاف شود. غم همچو سیلابِ سیاه، به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد نَهِلد که پیدا شود.''


* تیتر مصرعی از شعری از مولانا ست
** مقالات شمس، ویرایش جعفر مدرس صادقی ص ۲۲۲

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

'' با چشم‌ها ز حیرتِ این صبحِ نابجای/ خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق/ بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای/ دستانِ بسته‌ام را آزاد کردم/ از زنجیرهای خواب'' *

 خشم/ترس/یأس/تسلیم/انتظار

نوشتن این روزها از هرکاری برایم سختتر شده بود، جانم بالا میآمد اما دستم به نوشتن نمیرفت. توی ذهنم مینوشتم و مچاله میکردم و دور میریختم. روزهای کلافگی، روزهایی که حتی صدای خودت را هم طاقت شنیدن نداری. روزهای گوشهگیری، سکوت. روزهای درماندگی در برابر افسردگیای که مثل تار عنکبوت بزرگی به دامت انداخته و هرچه تقلا میکنی بیشتر در میمانی. و باز سکوت و تسلیم در برابر این اسارت. تسلیمی که از عدم توانت در مقابله میآید اما ذهنت از این سرفرودآوردن به درماندگی جیغ میکشد. خشم، خشمی که تورا از درون میخورد و روزنهای به بیرون پیدا نمیکند. این توصیف روزهایم بود در سه ماه گذشته. روزهایی که کارم را به بیمارستان هم کشاند. وقتی در یکی از همان دورههای سر کوفتن و تقلا و درماندگی به دکتر عمومیام که سرسختانه دنبال روانکاوی میگشت که بیمهام را قبول کند گفتم چه در سرم گذشته، در کمال ناباوری مرا مجبور کرد که بروم اورژانس بیمارستان. میدانست که امین دو هفتهای سفر خواهد بود و میترسید توی این دوهفته بلایی سر خودم بیاورم. هرچه توضیح دادم و سعی کردم قانعش کنم توی کتش نرفت و فقط راضی شد که تشخیص اینکه آیا باید بستری بشوم یا نه را به پزشک روانکاو اورژانس بسپارد. به امین گفتم چه کنم، گفت بیخیالت نمیشود چون مسئولیت دارد. با پای خودم رفتم بیمارستان و هفت ساعت تا دوازده شب درگیر بودم، از هفت خان سوال و جواب یک پرستار و دو انترن و در نهایت دکتر متخصص رد شدم و هزار حیله به کار بردم که نشان دهم حالم آنقدر خوب هست که احتیاجی به بیمارستان نداشته باشم. دکتر متخصصم مرد جوانی بود حدود ۳۲-۳۴ ساله. گیج میزد و توی سوال و جوابش تاخیر داشت. به امین گفتم این منگل میخواهد ببیند من چهام شده. گفت ساعت دوازده شب است و این از هفت صبح سر کار بوده و شاید به خاطر همین هست که اینطور گیج به نظر میرسد. نگاهش کردم دیدم خستهاست. اما با تمام خستگی دست بردار نبود و من سرسختانه در تلاش بودم که حکم آزادیام را بگیرم. باورم نمیشد که چیزی که در روزمرهی خیلی از ایرانی ها خیلی هم طبیعی به نظر برسد برای اینها اینهمه های و هو ایجاد کند. گفتم دکتر عمومیام دختر ناز نازی و دلنازکیست و من هرچند که نیاز مبرم دارم روانکاو ببینم ولی آنقدر روی پای خودم بند هستم که نیازی به دوهفته بستری شدن نداشته باشم. تلاشهایم نتیجه داد و گفت برو خانه اما نباید تنها باشی. به دروغ گفتم با خانوادهی امین میمانم تا برگردد. با اشاره به امین رساندم که تایید کند. گفت افسردگی از خیلی بیماریهای جسمی خطرناکتر است و حتما پیگیر پیدا کردن روانکاو باش. گفتم هستم. از در بیمارستان که بیرون آمدیم تازه فهمیدم این بدبختها که حکم زندان میگیرند چه میکشند. امین فردایش رفت. سه روز اول تنهایی یادم انداخت هرچقدر هم که رابطه نزدیک و بیمشکل باشد آدم نیاز به تنها بودن دارد. فکر کردم وقتی امین برگشت بگویم طرحی بگذاریم که سالی دو سه بار برای چند روزی تنها باشیم. این فاصله برای مایی که بیست و چهار ساعت توی خانه با هم هستیم ،هرچند به تنهایی و خلوت هم احترام میگذاریم و هرکدام سرمان گرم کار خودمان است، از واجبات است. فردای آنروز با بیرغبتی زنگ زدم تا ببینم درخواستم برای پذیرفته شدن در کلینیک روانکاوی بیمارستان به کجا رسیده. جواب را به دو روز بعد موکول کردند. حوصلهی پیگیری نداشتم و تجربهی هفت ساعت سوال پیچ شدن توی بیمارستان دلم را از هرچه روانکاو زده بود. نشسته بودم که تلفن زنگ زد. شماره ناآشنا بود اما کد بوستون داشت. میان دودلی جواب دادم. همان دکتری بود که دو شب قبل توی بیمارستان دیده بودم. همان مرد جوانی که تاخیر داشت. میخواست بداند روانکاو پیدا کردهام یا نه. گفتم هنوز نه اما در جریان است. شمارهی کلینیک خودش را داد و گفت فکر میکند مرا آنجا پذیرش میکنند. گفت زنگ بزن و بگو فلانی گفته میخواهد من مریضش باشم. یک شماره هم داد که اگر بیمهام را قبول نمیکردند زنگ بزنم برای درخواست کمک مالی. تشکر کردم و خداحافظی. توقع نداشتم که پیگیر شده باشد آنهم وقتی توی اورژانس مرا دیده و دکتر تعیین شده برایم نیست. ور خوشبین ذهنم میگفت که انسان دوستی و قسم پزشکی و مسئولیت انسانی و اینها بوده که پیگیر شده. ور بدبین دنبال نفعی میگشت که برایش داشته باشم. رفتم در موردش تحقیق کردم. دانشگاه یل درس خوانده بود که از بهترین دانشگاههای آمریکاست. دو سال پیش تخصصش را گرفته و رسما به عنوان دکتر کار میکند. رزیدنسی اش را هم در بهترین کلینکهای بوستون گذرانده و در بیمارستانی که بهترین بیمارستان دنیا در چند سال گذشته انتخاب شده کار میکند. بازهم دلم راضی نشد. زنگ زدم و گفتم فلانی مرا معرفی کرده و میخواهم وقت بگیرم. گفت تمام وقتش تا ۴۰ روز دیگر پر است اما میتواند مرا توی لیست انتظار بگذارد برای کنسلی. گفتم برای همان ۴۰ روز دیگر وقت بده. دیدم وقتش هم که پر است برای چه میخواهد من مریضش باشم. حوصلهی درگیر شدن نداشتم. کلینیک قبلی زنگ زد و یک وقت با یک دکتر دیگر داد. برای بیست روز بعد. گفتم همین را میروم که زودتر است. چند روز گذشت زنگ زدند که یک وقت خالی شده برای پس فردا. گرفتم و رفتم. اینبار توی مطبش دیدمش. به عنوان بیمار جدید، رئیس بخش که یک زن میانسال بود هم توی اتاق نشسته بود برای نظارت و نوت برداشتن. حالم خوب نبود و حوصلهی حرف زدن نداشتم. یک هفتهای بود که امین رفته بود و من هیچ تلفنی را جواب نداده بودم و از بس حرف نزده بودم با کسی، صدایم در نمیآمد. جلسه به سوال و جواب در مورد حال و احوال جسمی و ناراحتیهای روحیام گذشت. مثل شب اول توی بیمارستان تاخیر نداشت. فکر کردم خسته بوده واقعا. سوال میکرد و جوابهایم گاهی آه زن ناظر را در میآورد. سری تکان میداد و نچ نچی میکرد. زنها اینجا خیلی لطیفند و من دلم نمیخواهد ویزیت بدهم که یک زنی بنشیند پا به پای من آه بکشد و سر تکان بدهد. دکترِ خودم اما کاملا خنثی بود. پوکر فِیس داشت و نمیشد تشخیص بدهی چیزی که شنیده چه تاثیری رویش داشته. فکر کردم با این طرز برخورد راحتتر خواهم بود. قرار گذاشت هفتهای یکبار سه شنبهها برای یک ساعت ببینمش. بعضی هفتهها اما این یک ساعت با شیفت بیمارستانش تداخل دارد و چون وقت دیگری ندارد موکول میشود به هفتهی بعد. فکر کردم از هیچی بهتر است. یک دارو داد که زنگ زدم فردایش و گفتم نمیخواهم بخورم. چند روز بعدش اما که حالم دوباره خراب شد و بیقرار شدم تن دادم به خوردنش. بر خلاف دوتا قرصی که دکتر عمومیام قبلا داده بود برای افسردگی که هیچ کدام بهم نساختند این یکی اما جواب داد. حالم به مراتب بهتر است. دو هفته است که هیچ حالت بیقراری و درماندگی سراغم نیامده. خوابم منظمتر شده و تمرکزم آنقدری که بتوانم چیزکی بنویسم و چند ساعتی بخوانم برگشته. این برای منی که برای ماهها تمرکزِ یک صفحه خبر خواندن را هم نداشتم غنیمت بزرگیاست. توی این مدت دو بار دیگر دیدمش. هربار که میروم فکر میکنم حرفی ندارم برای گفتن. هربار اما میبینم خودم را که دارم از چیزهایی میگویم که تا به حال برای هیچ کس به زبانم نیامده. اتفاقاتی که گاهی عمرشان به بیست و پنج سال میرسد. حرفهایی که فقط در مغزم چرخیده و چرخیده و هیچ وقت نه خواستم و نه توانستم برای کسی به زبان بیاورم. نه حتی برای آن معدود کسانی که عمیقا دوست داشتم و به خودم راه دادم. من مغرورتر از آن بودم که بخواهم توجه دیگران را یا کسی که دوست داشتم و دوستم داشت با شرح مصیبت به خودم جلب کنم، و قشری که من خودم را تویشان جا داده بودند در تصورشان نمیگنجید که من از کجا آمدهام و چه دیدهام. خودم را میشنوم که دارم حرف میزنم. حرفهایی که در سرم تکراریست اما شنیدنشان از زبانم تازگی دارد. حرفهایی که وقتی میشنوم انگار نه انگار که این همه سال درم بوده دردم میآورند. انگار که تازه دارم باور میکنم که اتفاق افتاده باشند. در کمال تعجب گاهی بغضم وسط حرفی میشکند. این همه سال نشخوار کردم اینها را و گریهام نگرفت، چطور حالا دردم میگیرد از شنیدنشان؟ دلم نمیخواهد اما گریه کنم. زود خودم را جمع میکنم، اشک را توی چشمم سد میکنم و تا وقتی سر جایش ننشیند نگاهِ دکتر نمیکنم و حرف نمیزنم. دلم نمیخواهد جلوی یک نفر دیگر برای خودم روضهی ابوالفضل بگیرم. دکترم توی همین دو جلسه کمی موضع گرفته. هیچ چیزی نمیگوید که نشانهی تاثرش باشد، فهمیده که تاثرش دهان مرا برای ادامه میبندد. اما از نگاهش و تغییر ریتم نفسهایش میفهمم کجاها جا خورده و متاثر شده. پایان جلسه میبینم که شنیدنم برایش آسان نیست، فکر میکنم شاید همین برایش جذاب بوده. موردی که با دیگر بیمارانش از خیلی جهات متفاوت است. بیماری که از دنیایی آمده که او هیچ چیز از آن نمیداند و کشوری که او حتی نمیداند کجای نقشه هست و تجربههایی داشته که اینجا به ندرت ممکن است کسی داشته باشد. من اما هربار که از اتاقش بیرون میآیم انگار کوه کنده باشم خستهام، حرفهای جامانده میآیند نوک زبانم و برمیگردند توی سرم و تا روز بعد و گاهی روزهای بعد چرخ میزنند. اما همین حرف زدنها شجاعم کرده، بعد از نزدیک به دو سال ضعف و درماندگی که هر روز بیشتر و بیشتر میشد، دوباره آن روی سرسختم دارد بالا میآید. اینبار نه از انکار گذشته که از شنیدن و باورش. خودم را میبینم زخمی بزرگ درم سر باز کرده. زخمی عمیق که انگار نه انگار سالها آنجا بوده تازهی تازه است. من اما دیگر انکارش نمیکنم، رویم را بر نمیگردانم، دلم را به ضعف نمیاندازد. نشستهام و با چشم باز نگاهش میکنم. ترسم ریخته باشد انگار دستم را کرده ام توی زخم و ذره ذرهاش را لمس میکنم. ببینم کجایش بیشتر درد میکند، کجایش عفونت کرده، کجایش تازه مانده. دوباره قصی شدهام. آن روی رک و تیزم دارد خودش را نشان میدهد. صبورترم اما. از خشم زخم نمیزنم دیگر با خودداری هرآنچه و هرآنکه حیطهی آرامشم را بهم بریزد سرجایش مینشانم. از این بیحالی و بيانگیزگی و وادادن که داشتهام دلزده شدهام. به خودم تشر میزنم جمعش کن! وقت نشستن و بر باختنها و نتوانستنها زانوی عزا بغل کردن تمام شده، باید دستی به سر و گوش زندگیام بکشم. حد و حدودم را مشخص کنم. دوستهای نزدیک را نزدیکتر کنم. فاصلهام را با دورترها مشخص کنم. وقتش شده افسار در رفتهی زندگی را دستم بگیرم دوباره سوارش شوم. وقتش رسیده از خودم بیرون بیایم پیش از اینکه در این خودکاویها برای همیشه غرق شوم. 

* تیتر قسمتی از شعر ''با چشمها''  از شاملوست.

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

Monsterity

Monsters don't belong to fairy tales. They live with us, in us. They feed us and take care of us until we become a good monster who can take care of little new borns until they achieve the highest degree in monsterity, what we call humanity, just because it sounds better. Who fail to reach that goal, are the world's looser heroes that may survive somehow and spread one day what it really means ''Humanity''.

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

روایت مکرر زندگی - Tango

At the 1983 Oscar ceremony, Polish director Zbigniew Rybczynski had possibly the worst night that any Oscar winner has ever had at the Academy Awards. When his short film, Tango, was announced as the winner of the Best Animated Short category, presenter Kristy McNichol mispronounced Rybczynski's name as "Zbigniewski Sky." When Rybczynski accepted the award, his speech was cut off by the orchestra. After talking to reporters in the press room, Rybczynski stepped outside the auditorium to have a cigarette. When he tried to return, an overzealous security guard refused to let him in. Rybczynski was holding his Oscar, but was dressed in a cheap suit and sneakers because he had been unable to afford better clothes. He tried to explain to the guard that he was an Oscar winner, but his English was limited. Hearing Rybczynski's Polish speech, the security guard assumed the director was drunk and shoved him up against a wall. During the altercation, Rybczynski reportedly yelled, "American Pig! I have Oscar!" and tried to kick the guard in the groin. Rybczynski spent the night in jail before the mess was sorted out.

http://www.imdb.com/title/tt0084764/trivia

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

واشنگتن- میرحسین- و بچه ای که نخواستم

دیروز اولین روز تنهایی بود، بعد از یک ماه مهمان داری و یک هفته مسافرت به واشنگتن. حال روانی‌ام بهتر است. آن حالت های عجیب و دیوانه‌واری که سراغم آمده بود به تدریج توی سه هفته کم رنگ شد. هرچند که هنوز از نظر ذهنی افسرده و عصبانی و خسته‌ام ولی آن دیوانگی وحشتناک که انگار جنی توی وجودم لانه کرده بود از بین رفته و همین برایم اسباب دلخوشی است. سفر به واشنگتن هم یادم انداخت هنوز می‌شود از چیزهایی لذت برد، حتی وقتی فکر کردن بهشان برایت لذت بخش به نظر نیاید ولی در عمل می‌توانند حالت را بهتر کنند. واشنگتن شهریست که می‌گویند روی مرداب ساخته شده. از بالا که نگاهش میکنی انگار وسط یک جنگل شهر ساخته‌اند. رفتن به واشنگتن قانعم کرد که همه جا حتی در آمریکا پایتخت چیز دیگریست. از زیبایی و تمیزی شهر و سیستم حمل‌ونقل عمومی که بگذریم یک خاصیت عجیبی داشت که حسابی بغضی‌ام کرده‌بود. کوچه‌های بلند و خلوتی که مرا یاد ایران می‌انداخت و درخت‌هایی که بویش مرا پرت می کرد به گذشته‌ای نه چندان دور. گذشته‌ای که انگار نه انگار که سه سال پیش، که یک عمر به نظر می آید. اول فکر کردم دلتنگی من است که این شباهت‌ها را می‌بیند، بعدتر دوستانی گفتند که بافت گیاهی این شهر بسیار شبیه شمال ایران است و برای همین هر ایرانی که اینجا می آید دلش هوای ایران را می‌کند. ساعت‌ها توی شهر و کوچه‌های خلوت بلند با خانه‌های قدیمی‌اش چرخ زدم و هوای معطر را تا توانستم توی ریه‌هایم جا دادم. فکر کردم اگر قرار باشد یک جا را توی آمریکا برای ماندن انتخاب کنم همین شهر خواهد‌‌ بود. شهری که بویش دلم را به شور می‌اندازد، مخلوطی از اضطراب و هیجان و لذت. جایی که حس کردم اگر ماندگارش شوم شاید بتواند احساس تعلق به شهر و خانه را درم زنده کند. به بهانه‌ی زایمان یکی از اقوام رفته بودیم واشنگتن. برای اولین بار پشت در اتاق زایمان منتظر بودم که ببینم بچه ‌ای که با هزار دردسر قرار بود سه هفته زودتر از موعد به دنیا بیاید سالم است یا نه. دیدن زن حامله‌ای در وقت زایمانش، بعد از زایمان و چند روز بعدش یادم انداخت که هنوز آماده نیستم که بچه‌دار شوم. نه از نظر روحی و نه جسمی توان آوردن بچه‌ای را به این دنیا ندارم. اینکه چقدر باید قوی بود و چقدر باید خستگی ناپذیری را تمرین کرد. دیدن بچه‌ی سفید و بور و خوشگلی که فقط شش پوند وزنش بود با تمام مهری که در دلم نشاند یادم انداخت که چقدر بچه نمی‌خواهم. 

دیروز اولین روز تنهایی بود، بعد از پنج ماه مهمان داری و مسافرت. توی خانه تنها بودم و سرم گرم چمدان بازکردن و به خانه رسیدن بود. خبر بیمارستان رفتن میرحسین را که شنیدم انگار تیر خلاصی بود به فکری که مدت هاست به سرم زده که ما باختیم و آنها بردند. فکر کردم این ادامه‌ی منطقی اتفاقات سه سال گذشته است و اگر معجزه‌ای نشود میرحسین و رهنورد و کروبی توی حبس می پوسند و داستان انتخابات ۸۸ تنها صفحه‌ای می شود توی کتاب تاریخ با روایتی که راوی ِ حاکم از آن ارائه می دهد. ما می شویم مشتی آشوب‌گر که یا عامل و یا بازیچه‌ی غرب شده بودیم به قصد ایجاد آشوب! همین! نه خانی آمده و نه خانی رفته. شب که امین آمد گفت میرحسین رفته بیمارستان، گفتم می دانم. گفت ناراحت نیستی. شانه بالا انداختم. گفت حتی من ناراحت شدم تو چطور ناراحت نیستی. جواب ندادم، ناراحتی اینجا چه معنی می‌تواند داشته باشد؟ 


تا صبح اما توی خواب درگیر رفتن و ملاقات کردن میرحسین بودم. توی خوابم توی بیمارستان بقیه‌الله بود. از جلویش رد شدم و آرام گفتم ما همیشه به یادتان هستیم، خوب باشید. حالش به ظاهر خوب بود و روی صندلی نشسته بود اما انگار می ترسید که کسی ببیند که با ما حرف زده، سرش را تکانی داد و اشاره کرد که برو. مابقی خواب با یک جماعتی در حال شعار دادن بودیم و تظاهرات. در حال فرار و بازگشت. تا صبح در تقلای دیدن میرحسین و اعتراض به حبسش توی خیابان‌های تهران دویدم. این خواب شاید باید جزء کابوس‌ها به شمار بیاید، که در تقلا و در فرار باشی. برای من اما شبیه رویا بود. حس دوباره‌ی روزهایی که حالا انگار هزارسال از آنها گذشته، که دیگر شبیه قصه می‌مانند. صبح که بیدار شدم دیدم بی‌بی‌سی نوشته که مرخص شده و حالش رو به بهبود است. گفتم شاید هنوز نباخته‌ایم، شاید هنوز جایی برای معجزه هست.

پ.ن این هم عکسی که از توی هواپیما قبل از نشستن به زمین در واشنگتن گرفتم. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

زلزله

عصرِ شنبه ی تابستان
عصرِ گرگم به هوا و قایم باشک
مادر که چشم بر هم زد و حالا
در تلنبار آوار‌ها فریاد می زند
من چشم می بندم، دلبندم
تو پیدا شو

به یاد داغ داران آذربایجان
بیست و دو مرداد نود و یک

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

همه‌اش از یکجور تهوع پیش رونده نسبت به فیسبوک شروع شد. دلم میخواست بروم زیر هر پستی که می بینم یک برو بابای کش دار بنویسم و بروم. کم کم حسم به انزجار کشید. از نقل قول های احمقانه و تکراری که تا یکی بازخوان میکند حداقل ده نفر دیگر هم بازخوانش میکنند و می بینی فلانی و فلانی و فلانی درد گاندی را که از تنهایی نبوده بلکه از مردمی بوده که فلان رو دوست داشته اند. یا مثلا جمله های تهوع آور مثبت اندیشیدن و یا مینی مال های عاشقانه و آبکی یا بدتر از آن خزعبلات برآمده از عقده حقارت زنانه و گاهی مردانه نسبت به جنس مخالف. این همه آدم که نه من دل مشغولی هایشان را می فهمم نه آنها حرف من را توی صفحه ی من چه کار می کنند؟ همه را می شناسم. همه را حداقل یکبار دیده ام. هیچ آدم اضافی تو دوستانم نیست. هرکس به یک بهانه و رعایتی توی لیست دوستانم مانده و هزینه ی حذف کردنشان از بودنشان بیشتر است. توی این همه فقط ده نفر آدم شاید باشند که علایق و سلایق و هرچه که بازخوان میکنند ارزش خواندن داشته باشد. اینطور شد که بی خیال همان ده نفر خواندی هم شدم و  یک مدت فیسبوک را بستم. حالا باید به صدنفر جواب پس می دادم. از فامیل گرفته تا دوست. چرا بستی؟ چه میگفتم؟ حالم دارد از همه چیز به هم میخورد؟ نبود فیسبوک مساوی بود با بالا رفتن حجم مکالمات تلفنی و اسکایپی و این برای منی که از تلفن و هرگونه وسیله ی ارتباط از راه دور متنفرم مساوی بود با عذاب مضاعف. دو هفته نشد که برگشتم. حالا تنفرم از پست ها داشت می کشید به آدم ها و از فیسبوک به سایر فضاهای مجازی.  داشتم مصاحبه بی بی سی را می دیدم با هادی خرسندی. یکهو آنچنان لبریز از انزجار شدم که برای خودم هم عجیب بود. من که این آدم را از نزدیک نمی شناسم این همه انزجار چرا؟ حالم از اداهایش به هم می خورد. از اعتماد به نفس قلابی اش. از ژست روشنفکر مؤابانه اش. از نگاه کردنش، لحن حرف زدنش. همان روز بود که ترسیدم. این همه انزجار از آدمها در من چه کار میکند؟ 
از آن روز دو هفته می گذرد. حالم دارد مدام بدتر می شود. کنترلم را روی فکرهایم از دست داده ام و مدام هرچه فکر که به تخریب می کشد در سرم می چرخد. مغزم مدام دارد کار میکند حتی توی چندساعتی که به زحمت و نصفه و نیمه می خوابم صدای خودم دارد توی سرم بلند بلند حرف می زند. وسواس گرفته ام. مدام فکر میکنم گوشت و پوست اطراف ناخنم دارد کنده می شود. مدام دلم ریش می شود. ترس برم داشته نکند دارم دیوانه می شوم. توی جمع که قرار می گیرم بی طاقت می شوم. دلم بهم می خورد. اضطراب میگیرم. خوابی که همیشه نداشته ام آشفته تر شده و هر صبح خسته تر از دیروز بیدار می شوم. تهوع مدامم از همه چیز! توی دلم می ریزد و میلم به هی چیز نمی رود. مدام فکر می کنم چطور به اینجا کشیده شدم؟ و غم این جنونی که برم افتاده دیوانه ترم می کند. هیچ چیز را دوست ندارم. هیچ چیز خوشحالم نمی کند. هیچ چیز برایم انگیزه ی ادامه دادن نیست. به کل زندگی که فکر میکنم از کسالتش خمیازه ام می گیرد. دنبال انگیزه‌ای زندگی در پیش رویم را تا ته دنبال می کنم. پیشرفت کاری، بچه دار شدن، خانه خریدن، زندگی ساختن، سفر رفتن. هیچ چیز برایم هیجان ندارد و باور مردن شوری که همیشه درم بود، که مرا می کشید دنبال خودش، چون خنجری دلم را سوراخ میکند، هر لحظه به تکرار. 
بیمه‌ام تازه دو روز است که درست شده و اولین وقت دکتری که گیرم آمده مال ده روز دیگر است. ده روز برایم خیلی زیاد به نظر می رسد. فکر می کنم نکند توی این ده روز بلایی سر خودم بیاورم از این‌همه میل به آزار و تخریب که در سرم چرخ می زند. بروم به دکتر چه بگویم؟ عارم می آید این ها را به کسی بگویم. نکند فقط افسرده شده باشم و فکر کند دیوانه شده ام؟ دلم نمی خواهد بند دارو شوم اما این حالی که حالا دارم آنقدر ترسناک هست که تن به هر دارویی بدهم. ترس دیگرم این است که افسردگی نباشد، که واقعا دیوانه شده باشم. آنوقت چه؟ دیوانگی که درمان ندارد. این روزها از هر زمانی خراب ترم. یک وقت هایی بود که زندگی ام پر از تنش بود. که یک جای زندگی نبود که بگویم خوب اینجا سر و سامان دارد. توی اوج بحران ها اما هیچوقت این حال نبوده ام که حالا هستم. حالا زندگی‌ام آرام است. مشکلاتی شبیه مشکلات عادی زندگی بقیه مردم که من از پوست کلفتی به هیچ جایم نیست. تمام درد و ترسم همین است که حالا که همه چیز زندگی سر جایش است من چه مرگم شده؟ نکند دیگر حالم خوب نشود؟ نکند این کسالت و انزجار و دلزدگی درم بماند؟ که دیگر هیچ چیز هیچ وقت شادم نکند. حتی تصور داشتن یک عمر دراز در این حجم از دلزدگی برایم غیر ممکن است. فکر می کنم چنین زندگی‌ای در توان و تحمل من نیست، که قبل از آنکه به آنجا بکشد خودم را خلاص میکنم. اما مگر قرار نبود هرچه پیش آمد زندگی من آنی نباشد که به خودکشی ختم بشود؟ فکر می کنم کنترل همه چیز زندگی‌ام از دست خارج شده و این خسته تر و مایوس ترم می کند. کاش حالم دوباره خوب باشد. کاش کارم به ناکجا نکشد.

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

بیست و سه خرداد ماه خود را چگونه گذراندید

تنهایم. لمیده ام روی کاناپه و همینطور که دارم کرفس می خورم بازی ایران و قطر را هم دنبال میکنم، کرفس ها سبز سبزند و من بی جهت یاد این جمله می افتم که : زگهواره تا گور حسش نبود!
ایران بازی را در زمین خودی مساوی می کند. کرفس های من هم تمام می شود. تنها چیزی که به ذهنم می رسد که توانسته ایم پس بگیریم خرمشهر است، آنرا هم که گفتند خدا آزاد کرد، چیز دیگری یادم نمی آید. 
با بی حوصلگی از پای بی بی سی و فیسبوک بلند می شوم. از صبح سالگردنامه هاست و عکس ها و شعرها که بازخوان می شود. هیچ کدام را لایک نمی کنم، بازخوان هم. ترجیح می دهم دنبال دلیلش نباشم و خودم را دور می زنم. دلیلش به حتم خوشایندم نیست که اینطور در مقابل روشن کردنش مقاومت می کنم. سرم را گرم می کنم به ترجمه ی شعری از نرودا. این سومین شعر از مجموعه ی بیست تایی اش است. حالا نه اینکه قرارداد داشته باشم که مثلا به یک جایی برسانمش. فرار از تنهایی  است و بطالت .
یک ظرف کلم براکلی گذاشته ام جلویم با خیار و روغن زیون سبز. بدون اینکه نگاهش کنم یک دست به کتاب و یک دست به دفتر، ناخونک می زنم. براکلی ها هم سبزند. خیار هم.  دلم از این همه سبزی که جای نهار توی شکمم می ریزم بهم می خورد. می روم زیر دوش، چشمم که به شامپوی گارنیر سبزم می افتد باز دلم بهم می خورد. بیرون می آیم، لاک های بی رنگ قدیمی را پاک می کنم و لاک سرخابی می زنم. حالم بهتر می شود. مرغ کنار گذاشته بودم تا برای شب شنیسل مرغ درست کنم با سبزیجات بخارپز.  نظرم عوض شده، یا سبزیجاتش را حذف می کنم یا ساندویچش میکنم، سرخ شده با پیاز قرمز، پنیر آمریکایی و سس باربیکیو.
بعد از ماه ها سیگاری روشن میکنم. روی کاناپه ی سیاه چرمی ولو می شوم و دستم را به سمت بالا، کنار پنجره ی باز نگه می دارم تا دودش بیرون برود. تکه ای از آسمان آبی توی قاب سبز پنجره قاب شده و شاخه ی پربرگ درختی برش لکه انداخته. سکوتی باورنکردنی برقرار است و صدای پرنده ای از دورتر این سکوت را پررنگ تر میکند. فکر میکنم سه سال گذشت و هیچ حسی درم بیدار نمی شود. لجوجم و فکر می کنم من آدم سوگواری نبوده ام هرگز. من اشکهای خودم را زودتر از دیگران فراموش می کنم. همیشه بر نریختن اشکهای تکراری لجوج بوده ام. این تنها راه نجاتم است وقتی که درد از اندازه هایم بزرگتر می شود. 
سیگار دهانم را گس می کند. با شکلات تویکس شیرینش میکنم و دوباره سرم را توی کتابی می کنم که از قضا آنهم جلد پشتی اش سبز است. فکر میکنم: این سبز تا کی سبز می ماند در خاطرم؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

بی زبانی


زبانم دارد از دست می رود. اغراق نمی کنم، یک اتفاقی در حال شکل گرفتن است که دارد زبانم را از دسترسم دور میکند. اوایل نادیده می گرفتم. امروز انگار به یک آگاهی رسیده باشم یکهو ترس برم داشته. این موضوع روند افزایشی داشته مدام دارد بیشتر می شود. کلمات تنها به صرف شباهت آوایی در سرم جایگزین یکدیگر می شوند. کلماتی که هیچ شباهت مفهومی به هم ندارند. مثلا امروز طول کشید را نوشته ام تولید کشید! یا چند روز پیش آفت را نوشتم عافیت و دیوانه را دیوار. حالا حضور ذهن ندارم که مابقی یادم بیاید ولی این سه تای اخیر یادم مانده و هی فکر میکنم آدم چه چیزیش باید بشود که همچین اشتباهی بکند. اینکه دستش از مغزش فرمان نبرد. فکر کند دیوانه بنویسد دیوار. من همیشه دیکته ی خوبی داشتم. به ندرت شده که غلط املایی داشته باشم. تازه این هم که غلط املایی نیست که بگویم سوادم دارد آب می رود. زبانم دارد از دست می رود. کلمه ها معانی خودشان را از دست داده اند و به راحتی جای هر چیزی شبیه خودشان می نشینند. خیالات برم داشته نکند این همینطور بدتر بشود. بعد یک چیز که بنویسم دیگر مفهوم نداشته باشد. ترکیب یک سری کلمات باشد که باید رمزگشایی کنی که به جای کدام کلمه ی هم آوا نشسته اند. در یک مود توهمی رفته ام و دارم روزی را می بینم که هیچ کس نفهمد چه میگویم. که دهانم را که باز کنم یک سری کلمه که هیچ ربطی بهم ندارد بیرون بریزد. بعد کم کم کلمات هم معانی خودشان را از دست بدهند، بشوند ترکیب بی معنی از حروف. بعد همان ها هم به آواها تقلیل پیدا کنند. بشوم یک آدم ابتدایی که اَاَاَ اُاُاُ ای ای ای می کند. موقع درد و خشم زوزه می کشد. موقع لذت ماغ می کشد. سرخوش که می شود چهچه می زند. بعد می برندم دیوانه خانه. من که دیوانه نیستم اما. ملاقاتی که می آید می پرسد این یکی چه اش شده؟ می گویند حرف نمی زند. زوزه می کشد ماغ می کشد چهچه می زند. بعد من می آیم بگویم دیوانه نشده ام زبان یادم رفته. بعد یک سری صوت از گلویم در می آید که هیچ معنی ندارد. بعد حتما فکر می کنند دیوانگی ام زده بالا و ممکن است که حالا به ملاقاتی ها آسیب برسانم. سه چهارتایی می ریزند سرم و دستهایم را پشتم گره می کنند و یکی یک آمپول آرام بخش می زند توی گردنم و همینطور که خواب دارد می بردم گریه ام می گیرد که چطور شد زبانم از دست رفت. اشک از چشمم نریخته بیهوش می شوم. بیدار که می شوم هنوز توی دیوانه خانه ام و باورم شده که زندگی ام با زبانم از دست رفته و دیگر هیچوقت بر نمی گردد.

این کابوس مرا تا سرحد مرگ می ترساند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

خودکشی- دیگرکشی

سمانه مرادیانی مرد. خودکشی کرد. در بیست و چهارسالگی. من نمی شناختمش. دوست یکی از دوستانم بود اما رفتنش تلخم کرد. شب، قبل از خواب بود که فهمیدم و تا صبح با مرگش کلنجار رفتم. حتی در خواب. شب قبلش یکهو دل شوره گرفته بودم. صدای جیغ می آمد در سرم. جیغ مدام و داشت دیوانه ام می کرد. ترسیدم. یاد پریای شاملو افتادم. توی فیسبوک نوشتم : پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا، مثه ابرای باهار گریه می کردن پریا.
خبر را که شنیدم یاد جیغ های شب قبل افتادم که توی سرم تیر می کشید. بعد یاد شبی افتادم که صبحش یک مشت قرص خوردم که بمیرم. همان شبی که مادر برای اینکه نگذارد بروم هنر بخوانم از غیرت  پدر سوء استفاده کرد و دخترش را بدنام کرد تا حرف خودش را به کرسی بنشاند. همان نصفه شبی که یواشکی حرفهایش را می شنیدم دلم شکست از مادری که برای به کرسی نشاندن حرف خودش دخترش را به گند می کشد. هفده ساله بودم. مدرسه می رفتم هنوز. مادر با تمام تلاشش بازمانده های پدری را که دوسال بود فهمیده بودم از آن من نیست از من می گرفت. آن شب زندگی تمام معنی اش را برایم از دست داد. مادر و زندگی اش تنها برایم کافی بود که از هرچه زندگیست سیر شوم. از فکر اینکه زندگی می تواند تو را به جایی برساند که مادرِ مرا رسانده آنچنان منزجر شدم که نخواستم بمانم. از تصور نگاه کردن در چشمهای پدری که شب قبل با اینکه نمی دیدمش دیدم که خرد شد از تصور اینکه دختری که دردانه اش بوده از راه به در شده تهوع می گرفتم. از زندگی که تمامش سیاه و سفید بود. آدم توی هفده سالگی چه دارد غیر از خانواده و پشتوانه اش برای اوج گرفتن؟ پر زدن و رفتن و ساختن؟ وقتی نداشته باشی اش می شوی کسی که هیچ ندارد که ببازد. زندگی دیگر هیچ چیز جذابی برایم نداشت. هیچ چیز خوشحالم نمی کرد. چقدر این جمله را با تعجب در سرم زمزمه می کردم آن روزها. ضربه ی مادر تلنگری بود که کاسه ی صبرم را لبریز کرد. من از هرچه آینده بیزار شده بودم. آنچنان من را در خانه ایزوله کرده بودند که هیچ تصوری از امکان خلاصی از نکبتی که درش زندگی می کردم در سرم نبود. فکر می کردم در دنیایی که آدم با مادر خودش نتواند با صلح زندگی کند تلاش برای درمان دردهای دیگر بشر بی فایده است. مادرم آن موقع قرص اعصاب می خورد. رفتم دو بسته قرص از توی کیسه اش برداشتم و انداختم توی کیف مدرسه ام. پدر خواب بود و برعکس همیشه بیدار نشد. خوشحال شدم که بیدار نشد. از در خانه که بیرون زدم خورشید طلوع کرده بود. فکر کردم این آخرین طلوع است. رفتم مدرسه. توی حیاط دو بسته قرص را بالا انداختم ناشتا و رفتم پشت بام مدرسه. مچاله شدم یک گوشه تا مرگ بیاید. گریه می کردم بی صدا و دلم هم میخورد. فکر نمی کردم کسی بیاید پشت بام. فکر کردم بهترین خلوت است برای مردن. نمی دانم چقدر گذشت که ناظم مدرسه پیدایش شد. توی دلم به شانس خودم فحش می دادم. فکر کردم جا خلوت تر سراغ نداشتی؟ دیدم نداشتم. برنامه ریزی نکرده بودم. یک شب تا صبح نکبت را نشخوار کرده بودم و رسیده بودم به مرگ بی هیچ برنامه ریزی. گفت اینجا چه کار میکنی. چه میگفتم؟ پرسید چرا گریه کردی. جواب ندادم. بلندم کرد برد پایین. دلم بهم می خورد و دلشوره هم اضافه اش شده بود. پیدایم کرده بودند و حتما حالا نمی گذاشتند بمیرم. گفتم حالم خوب نیست. دلم درد میکند. کودکانه فکر کردم ولم میکنند و دوباره می روم یک گوشه قایم می شوم. گیر افتاده بودم و ذهنم که داشت کم کم از دستم در می رفت هیچ کمکی نمی کرد. پرسید چرا سیاه پوشیدی؟ به آستین لباسم اشاره می کرد که از روپوشم بیرون زده بود. فکر کردم من همیشه سیاه می پوشم. دنبال راهی بودم که از دستشان خلاص شوم. راهی نبود. کارشان را بلد بودند. یک لیوان آب گرم به زور به حلقم ریختند و یکی هی پشتم را می مالید. میخواستم بگویم نکن حالم دارد بهم می خورد. نگفتم. دیدم یکهو سر و کله ی پدر و مادرم پیدا شد. از کجا فهمیده بودند؟ مدرسه چرا خبرشان کرده بود؟ به این زودی؟ همه چیز داشت خراب می شد. دیدن مادرم تیر خلاص قرص ها بود که آزاد می شدند توی معده ام. افتادم زمین. نفهمیدم کی بلندم کرد و برد توی ماشین  خودمان. بردندم بیمارستان سعادت آباد. از ماشین که پیاده ام کردند روی پا بند نبودم. پدرم و ناظم زیر بغلم را گرفته بودند و پاهایم می کشید روی زمین. دیدم مختل شده بود. همه چیز در هم می رفت اما حواسم هنوز سر جایش بود. برگشتیم توی ماشین. گفته بودند ببریدش لقمان الدوله. توی ماشین سرم روی پای ناظم بود که هی پشتم را می مالید. اینقدر مالید تا چهار تا قرص نیمه حل شده را بالا آوردم. پدرم پرسید چندتا بود. ناظم گفت چهارتا. پدرم پرسید چندتا خورده. کسی نمی دانست. 
مادرم جلو نشسته بود و حرف نمی زد. چنان منزجر بودم از او که همان کافی بود که تمام روده هایم را بالا بیاورم.
نیمرخ پدر را می دیدم که داشت رانندگی میکرد. انگار او مرده بود و من بازمانده ای بودم که گریه میکردم. رسیدیم لقمان الدوله. نفهمیدم کی و چطور مرا رساند توی بیمارستان. آنجا ده نفری ریختند سرم. چی خورده. کِی خورده. کسی نمی دانست. از خودم می پرسیدند. پسر خوش قیافه ای بود که هی سوال میکرد. پدر قرص هایی که توی ماشین بالا آورده بودم داد دستشان که ببرند آزمایش. پسر خوش قیافه هی می پرسید چی خوردی. حواسم بود اما نمی خواستم جوابش را بدهم. دمر خواباندم روی تخت. یک چوبی که سه تا سوراخ داشت گذاشتند لای دندانم. از توی دوتا سوراخ کناری دوتا بند رد شده بود که چوب را پشت سرم بند میکرد. دندان های نیش من کمی بیرون زده. لبم بین چوب و دندان گیر کرده بود. درد را می فهمیدم اما توان آزاد کردن لبم را نداشتم. از سوراخ وسطی چوب یک لوله رد کردند توی معده ام. احساس کردم تمام مری ام را خراشید. یک تشت آن زیر گذاشته بودند. یک مایع بنفش و سیاهی را هی می ریختند توی لوله و من همان را عق می زدم توی تشت و توی سیاهی و بنفشی ها قرص های سفید کوچکی بود که بیرون می آمد. درد امانم را بریده بود و سرم هی بزرگ و بزرگ تر می شد. فکر کردم کاش بیهوش بودم. توی آن هیاهو  و درد صدای مادر را شنیدم که از بیرون در داد می زد اگر می خواست خودش را بکشد چرا شب نخورد تا صبحش مرده باشد این بساط را به پا نکند. چیزی چنان به قلبم چنگ زد که هنوز بعد از دوازده سال پشتم از یادآوری این صحنه تیر میکشد. میخواستم داد بزنم یا اورا خفه کنید یا این را از حلق من در بیاورید. در من آنقدر انزجار هست که همه اش را بالا بیاورم. به پشت خواباندندم. پسر خوش قیافه با چشم های سبز باز آمد سراغم. همان سوال ها. این بار جواب دادم. گفتم پانزده تا بیست تا همین حدود. گفت با این تعداد که نمی میری. فکر کردم حالا چه وقت شوخی است و حالا انگار که من صدبار دیگر تجربه داشته ام که باید بدانم آدم با چند تا قرص می میرد. پرسید چی خوردی. ارگوتامین سی خوردم. جا خورد. گفت این را از کجا گیر آوردی. همه والیوم می خورند. وقتی نوع قرص را فهمیدند همهمه بیشتر شد. بعدها فهمیدم که قرص خطرناک تری خورده ام از انواع خواب آورها. قرص میگرن مادرم بوده که قاطی قرص های اعصابش بوده. قرصی که خواب نمیکند. پس برای همین بود که خوابم نبرده بود. قرصی که رگ های سر را گشاد می کند تا خون به مغز برسد. پس برای همین بود که احساس می کردم سرم اندازه ی کل بیمارستان بزرگ شده. از چند ماه بعد برای اولین بار میگرن هایم شروع شد و تا به حال دست از سرم بر نداشته، خیلی وقتها فکر میکنم اثر همان قرصهاست. دست های من لاغر و استخوانیست با رگ هایی که همیشه بیرون زده. اما رگی نمانده بود که بخواهند پیدا کنند. پسر خوش قیافه گفت رگ نداری من دستت را محکم نگه میدارم تا همکارم سرنگ را با شدت به دستت بکوبد. نباید دستت را بکشی و گرنه سوزن می شکند. تا تو باشی فکر خودکشی نکنی. بعد توی چشمهایم نگاه کرد و گفت دختر به این خوشگلی حیف نیست؟ فکر کردم چرا اینقدر حرف می زند. انترن باشی و توی قسمت خودکشی کار بکنی این همه بذله گو  باشی. دستم را گرفت و یکی سرنگ را مشت کرد توی دستش و کوبید توی ساعدم. درد پیچید توی تنم. تنم از تخت بلند شد و دوباره افتاد سر جایش. رگ گرفتند و سرم زدند  و بردند توی بخش. بخش پر بود. توی تخت گوشه ی اتاق خوابیده بودم رو به پنجره. دو سه ساعت بعد پدر آمد با مادر. گفت نمی گذارند مرخصت کنیم. گفتند خطر خونریزی مغزی مانده هنوز. فکر کردم پس هنوز ممکن است بمیرم. مادر آمد دستش را گذاشت روی دستم. دستم را کشیدم. گفتم آن حرفها چه بود به بابا زدی؟ گفت هییس. فکر کردم شرمنده است. ساکت شدم. بعدها فهمیدم ساکتم کرده که کسی نفهمد برای چه خودکشی کرده بودم. به عمه هایم گفته بود عاشق یکی از فامیل ها شده و برای همین خودکشی کرده. چه چیپ و احمقانه! درست یک ماه قبل از آن داستان برای مادر تعریف کرده بودم که سه سال عاشق یکی از پسرهای فامیل شده بودم. گفتم چون می دانستند و برای همین با آن فامیل قطع رابطه کرده بودند که از سرم بیفتد. گفتم که بداند می دانم که آن یک احساس بچه گانه بوده که هرکس موقع بلوغ به جنس مخالفش پیدا می کند. گفتم که بداند که هیچ رابطه ای بین ما شکل نگرفته بود و این تنها یک احساس یکطرفه بود که تمام شد و خیالش راحت باشد که دخترش بزرگ شده و خودش می فهمد دارد چه کار میکند. می خواستم خیالش را راحت کرده باشم و نشانش بدهم که بزرگ شده ام و کم کم دارد حالی ام می شود چی به چی هست. از این که از آن داستان سوء استفاده کرده بود تا گناه خودش را در خودکشی من پنهان کند چنان منزجر شدم که تا به همین امروز دیگر راجع به هیچ چیز، هیچ چیز از زندگی و رابطه هایم و کارم و علایق و افکارم برای مادرم نگفته ام. آن دفعه بار اول و آخر بود. پدر و مادر گفتند که اگر حالت بد نشود فردا مرخص می شوی و رفتند. 
تنها که شدم حالم خوب بود. تنم جان نداشت و دلم هنوز به هم میخورد و سرم هنوز اندازه ی اتاق بود و لبم که پاره شده بود باد کرده بود و خون دلمه شده بود اما حالم خوب بود. تمام مشکلاتم سر جایش بود به علاوه که یک خودکشی ناموفق هم به پرونده ام اضافه شده بود اما در من هیچ فکر آزار دهنده ای نبود. سبک بودم. برای یک لحظه احساس کردم زندگی ارزش این همه سیاهی و سیاه نگری را ندارد. زنده بودم و با تمام وجودم زنده بودن را احساس می کردم و دوست داشتم. آن ساعت هایی که دراز کشیده بودم توی اتاقی که غیر از من پنج مریض دیگر هم داشت و بوی گند عجیبی می آمد که شبیه هیچ بوی دیگری نبود، توی تختی که ملافه هایش از فرط شستن نخ نما شده بود و از دیوارهای اتاق که از کرم رنگ به زردی می زد نکبت می بارید و شیشه ی پنجره اینقدر خاک و باران خورده بود که هیچ تصویری را بر اتاق اضافه نمی کرد من زنده بودم و زندگی را دوست داشتم. حسی که با هیچ منطقی برایم قابل توجیه نبود. همانجا فکر کردم هیچ دردی در دنیا ارزش این را ندارد که خودت را خلاص کنی. که حیات داشتن نعمتی است که با هیچ دردی نمی توان فروختش. همانجا گفتم این اول راه است و فقط کافی است کمی بزرگ تر شوی تا بفهمی زندگی چه ردیف رنج هایی که نچیده بر سرت سوار کند اگر از حالا ببازی بد باخته ای. همانجا به خودم قول دادم سربلندی ام در این باشد که مانده ام نه در شجاعتی که به خرج داده ام در رفتن. آن شب تا صبح به لطف هشت تا سرمی که بهم وصل کردند بیدار بودم و مدام در راه دستشویی. از زندگی همه ی آن پنج نفر دیگر با خبر شدم. تخت بغل دستی ام زنی بود که نمی دانم چاق بود یا ورم هم کرده بود که ظاهرا دچار گاز گرفتگی شده بود و تمام بدنش تاول زده بود. وقت ملاقات کلی فامیل داشت که با گل و شیرینی ریختند سرش. توی ملاقاتی ها پسری بود که حواسش به من بود. سر صحبت را باز کرد اما من حوصله ی جواب دادن نداشتم. بیمارشان یواشکی گفت خودکشی کرده. یکی از دسته گل ها را آورد گذاشت بالای سر من و بعد گفت دختر به این خوشگلی چرا باید خودکشی کند؟ فکر کردم بین خوشگلی و خودکشی چه ارتباطی هست توی سر مردم که من نمی فهمم؟ در ذهن من خوشگلی آفتی بود که من را در خانه چنان بسته بود که از دنیای اطرافم هیچ نمی دانستم. عطش دانستی که در محدودیت های خانه سرخورده مانده بود. در سر من همین کافی بود که خوشگلی را به خودکشی پیوند بزند.
تخت بغل بیمارِ گاز گرفته زنی بود که خودکشی کرده بود. قرص خورده بود. حرف نمی زد اصلا. تخت وسطی گفت از دست شوهرش. وقت ملاقات شوهرش و مادر شوهرش آمده بودند بالای سرش. دخترک حرف نمی زد. فکر کردم چه بی کس است که باید ملاقاتی اش شوهری باشد که از دستش خودکشی کرده. روی سه تا تخت روبه رو هم دوتا پیرزن بودند با یک دختر جوان دانشجو که او را هم گاز گرفته بود. یادم نیست از کدام شهرستان اطراف تهران آورده بودندش آنجا. می گفت توی خوابگاه دچار گاز گرفتی شده و چند تا از دوستانش هم مرده اند. دو تا مریض دیگر دو تا پیرزن بودند که یکی واجبی خورده بود و آن یکی نمی دانم چی. هر دو بیهوش بودند. پرستار آمد زیرشان را عوض کرد. مثل دوتا جنازه افتاده بودند روی تخت و هر دو زخم بستر گرفته بودند. هیچ کس ملاقاتشان نیامد. فکر کردم آدم باید به کجایش برسد که توی این سن واجبی بخورد؟ 
فردا صبحش حالم خوب بود. می خندیدم و برای بقیه جوک تعریف میکردم. خودم سوزن سرم را که دستم را درد می آورد در آوردم چون پرستار سرش شلوغ بود و به اتاق ما حالاحالا ها نمی آمد. حتی سوزن دست دختر گاز گرفته را هم در آوردم. اینقدر بالا و پایین پریدم که زن جوان هم به حرف آمد و خندید و گفت تو با این روحیه چرا خودکشی کردی. گفتم اگر نمی کردم حالا روحیه ام خوب نبود. هنوز هم فکر می کنم آن تجربه ی خام و ناموفق اگر نبود سالها بعد که تلخی ها پر رنگ تر شد و دردها عمیق تر و بهانه ها محکم تر، بارها که تا مرز خودکشی رفتم و خودم دست خودم را گرفتم و برگشتم، می مردم.
ظهر پدر آمد دنبالم. گفت دیشب چه طور بود. هنوز سرخوش بودم. با آب و تاب تعریف کردم. گوش کرد. گفت ظاهرا تو شب خوبی داشتی. گفتم آره. هنوز هم نمی دانم چرا گفتم آره. شب خوبی نبود من گیج بودم از آنهمه اتفاق. تنها سبک شده بودم و دیگر نمی ترسیدم. همین کافی بود که شبم را بهتر از شبهای دیگر کند.گفت اما امان از شبِ من. 
فکر کردم نمی داند سرخوشی من از شور زندگی است که  در من بیدار شده. فکر کردم فکر می کند خوشحالم که به عذابش انداخته ام و چی بی مسئولیت بوده ام که به دردی که او از نبود من می برد فکر نکرده ام. چیزی نگفتم اما. از آن روز به بعد من و پدر مشکلاتمان را با هم سرپوش نمی گذاشتیم. از آن روز من از دختر رامی که هیچ کار اشتباهی نمی کرد و عزیز پدر بود شدم دختر سرکشی که اگر غافل می شدی کارش به بیمارستان میکشید. بعد از آن من و پدر بارها دعوا کردیم و افسانه ی پدر و دختری که هیچوقت هیچ مشکلی با هم نداشتند تمام شد. مادر کار خودش را کرد. نه من دیگر بت پدر بودم و نه پدر بت من. اما یاد گرفتم برای زندگی بجنگم. چیزی که در دو دوره بحرانی دیگر که سال ها بعد سراغم آمد و افسردگی که من را تا پای مرگ کشاند زنده برم گرداند.


راجع به خودکشی قبلا هم نوشته ام اینجا و اینجا و اینجا

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

رازِ مادر


دیشب برادر ناتنی ام را توی فیسبوک پیدا کردم. همانقدر غیرمنتظره که ناتنی بودن پدرم را فهمیدم. پانزده سال پیش بود. پدر و مادرم بر سر یک دعوای حقوقی شمال بودند. دعوای حقوقی بهانه ی بود برای دعوای بین خودشان. از وقتی یادم می آید پدر و مادرم با هم دعوا میکردند. بارها پایشان به دادگاه خانواده رسید. به مو رسید و پاره نشد. من حلقه ای بودم که این دو را به هم وصل میکرد. هنوز هم مانده ام این دو چطور بعد از آن همه ماجرا کنار هم مانده اند. داشتم خانه را جارو می کشیدم. دسته ی کیف مادرم از روی صندلی سر خورد و از توی کیفِ یک ور شده شناسنامه ی المثنی جدیدش بیرون افتاد. مثل برق از سرم گذشت تاریخ ازدواجشان را نگاه کنم و اگر نزدیک است برایشان جشنی بگیرم تا بهانه ای شود برای پایان دادن به آنهمه کشمکش. قبل از آن می دانستم مادرم قبل تر ها یکبار ازدواج کرده و جدا شده و بچه ای هم داشته. هیچوقت کسی حرفی نزده بود. من اما فهمیده بودم. بچه ها همه چیز را می فهمند. از حرف های جسته و گریخته ای که یواشکی می شنوند. از خانواده ی پدرم که آبشان با مادرم توی یک جوی نمی رفت. از داستان سخت و غم انگیز ازدواج پدر و مادرم. از اینکه هیچوقت سالگردی نداشتند که جشن بگیرند. از اینکه هیچ عکسی از عروسی شان نداشتند. از تک عکسی پنهان شده که مادرم را در لباس عروسی نشان می داد که از ته دل می خندید کنار مردی که پدر نبود. از پدربزرگم که تا سالها با پدرم به خاطر ازدواجش قهر بود. از عکس های مادرم کنار یک پسر بچه ی موبور توی شهر به شهر اروپا. عکسای دونفره. وقتی می پرسیدم این بچه کیه می گفت بچه ی دوستم. دوستی که همیشه توی عکسها غایب بود. پدر بچه غایب بود. مادرم بود با یک پسربچه ی سه چهار ساله که جلوی دوربین ژست می گرفتند. راستی چرا فکر می کرد دروغش را باور میکنم؟ من می دانستم که بچه ی خودش است. می دانستم ازدواجشان شبیه ازدواج هیچ کدام از پدر و مادرهای دوستانم نیست. این ها را از پازلی که کنار هم چیده بودم فهمیده بودم. از حرف های یواشکی با دوستانش. از پچ پچ های نیمه شبش که با پدرم دعوا میکرد. از عکس های دونفره اش با آن بچه. از عکس های نداشته ی عروسی اش با پدرم. اما نه چیزی پرسیده بودم و نه میخواستم بیشتر بدانم. تهدیدی بود برای خانواده ی کوچک خودم که میخواستم به هرقیمتی کنار هم بماند. پیچیده تر و هولناک تر آن بود که ذهن کودک من قادر به هضمش باشد. تنها میدانستم و نادیده میگرفتم. اینطور بود که ازدواج پدر و مادرم در هاله ای از ابهام در ذهن من مانده بود تا پانزده سالگی ام. اینطور بود که حتی نمی دانستم تاریخ ازدواجشان کی بوده. فکر گرفتن سورپرایزی برای سالگردشان مثل برق از سرم گذشت. شناسنامه را برداشتم. شناسنامه ی المثنی تنها ازدواج آخرش را ثبت کرده بود و ازدواج و جدایی قبلی را حذف کرده بود. تنها یک خط. نام پدرم، تاریخ تولدش و تاریخ ازدواجشان که یک سال و سه ماه بعد از تولد من بود. چهارده شهریور شصت و دو. یخ زدم. همانجا با دسته ی جاروبرقی توی دستم وارفتم روی زمین. نمی دانم چقدر همانطور وا مانده ماندم. حالا ازدواج سابق مادرم با زندگی من ربط پیدا میکرد. تمام آنچه از کودکی از ذهنم پس زده بودم تمام موجودیتم را زیر سوال می برد. در یک لحظه پدرِعزیزتر از جانم ناتنی شد. برادر دردانه ام. خواهر کوچکم. من مانده بودم تنها با مادری تنی که از بس از بچگی با هم نمی ساختیم بارها فکر کرده بودم نکند ناتنی باشد. حالا ناتنی ترین آدم زندگی ام تنها آدم تنی ام بود. 


تب کردم. مریض شدم. تا هفته ها مریض بودم. هیچ چیزی نمی گفتم اما. بغض داشتم. همه از چشمم افتاده بودند. از همان روز بود که بوسیدن پدرم را کنار گذاشتم. تا سالها بعد. در آنی همه کسم را از دست داده بودم. عمه هایم را که بیشتر از هرکس دوست داشتم. عموهایم. هرکس که به پدرم وصل می شد. به هیچ کس هیچ چیز نگفتم. نپرسیدم. همه چیز برایم روشن شد. چرا پدر همیشه شناسنامه ام را از من قایم کرده بود. چرا همیشه خودش برای ثبت نام می آمد مدرسه و همه چیز دور از چشم من بود. چرا وقتی من ۵ ساله بودم فامیلی اش را عوض کرده بود. فامیلی اش را عوض کرده بود و فامیلی مرا روی خودش گذاشته بود که نفهمم. من چه میدانستم. میگفت فامیلی اش را دوست نداشته. من چه میدانستم نام فامیل من فرق میکرده با او. حتی نمی دانستم اسم کوچکش آنی نیست که من توی جای خالی فرم ها توی مدرسه می نوشتم. من و برادرم دو اسمه هستیم. توی شناسنامه یک چیز و توی خانه یک چیز دیگر. پدرم میگفت توی خانه نامش یک چیز است و توی شناسنامه چیز دیگر. من از کجا می دانستم؟ من که شناسنامه اش را ندیده بودم.  پازلم داشت کم کم کامل می شد. حالا بزرگ تر بودم و بیشتر معانی اتفاق ها و رفتارها را می فهمیدم. پدربزرگ پدری ام هیچوقت مرا دوست نداشت. عاشق برادرم بود اما. من فهمیده بودم. سخت نبود چون پنهان نمی کرد. عمه هایم که عاشق من بودند می گفتند چون پسر دوست است تورا کمتر محل میگذارد. من باور کرده بودم. در خانواده ی ما همیشه یک سایلنت تریتمنت وجود داشت. زندگی ما رازهایی داشت که حضورش احساس می شد اما هیچوقت از آن حرفی زده نمی شد. من سر از رازها درآورده بودم اما به سنت خانواده پایبند ماندم. هیچ نگفتم. حتی تا همین حالا. ما هنوز راجع به گذشته با هم حرف نزده ایم. چند سال بعد از فهمیدنم به عمه ام گفتم می دانم. او رازدارم بود اما به مادرم گفته بود که من فهمیده ام. مادرم فکر کرده بود که عمه ام خودش به من گفته و عصبانی شده بود. مادرم همیشه فکر می کرد هرچه بلا سرمان آمده زیر سر عمه هایم است. با این حال به روی من نیاورد که می دانم که میدانی. عمه ام به من گفت که به او گفته. من به رویش نیاوردم که می دانم که می داند. این ها ادامه داشت تا سالها بعد توی بحران بزرگی که پدرم یک ماه از خانه قهر کرد و رفت و تا جدایی تنها یک امضا مانده بود. مادرم با بی رحمی برای اولین بار توی سرم زد که این پدری که اینقدر میخواهی توی زندگی ات نگه داری پدرت نیست. خودت هم می دانی و خیلی قدرنشناسی که بین مادرتنی و پدرِناتنی طرف او را داری. گفت از اول اشتباه کرده مرا پیش خودش نگه داشته. گفت می بردم و تحویل پدر تنی ام می دهد. آنموقع بیست و دو سالم بود. گریه میکردم و جوابش را نمی دادم. نمی دانست دیگر نمی ترسم. نمی دانست می دانم که بعد از هیجده سالگی دیگر نمی تواند زورم کند بروم پیش کسی که به عمرم ندیده ام حتی اگر پدر خونی ام باشد. نمی دانست اگر میخواهم با پدر باشم برای این است که او را نگه دارم که نرود، که توی پنجاه سالگی جدا نشود. نمی فهمید. قائله که با وساطت من خوابید و پدر به خانه برگشت دیگر حرفی از ماجرای من بین ما نرفت. حتی تا روز عقدم. روز عقد زیر دست آرایشگر که به زور مادرم میخواست صورتم را بتونه کند و من مرتب غر میزدم و کارشکنی می کردم در گوش مادرم گفتم به بابا بگو من دلم شور میزند با عاقد قبل از عقد راجع به موقعیت من حرف بزند آبروریزی نشود. گفت پدرت گفته عاقد قرار است پول بگیرد. دلت شور نزند. همین. عاقدِ بی پدر یک میلیون تومان گرفت تا مرا بی پدر عقد کند.

حالا برادر ناتنی ام را پیدا کرده ام. همان پسر موبور توی عکس ها را. کسی که تا یک سال بعد از فهمیدن داستان پدرم فکر میکردم تنها برادر تنی ام هست.  فکر میکردم مادر بعد از جدا شدن من را برداشته و او را گذاشته. مادر توی خانه مرا بهاره صدا می زد. نام بچه ی اولش بابک بود. دو تا سنگ عقیق داشت که روی یکی نوشته بود بابک و روی دیگری بهاره. این ها ما را به هم وصل میکرد. یک سال بعد که توی مدارک خصوصی مادرم سرک می کشیدم دنبال هویتی که تمامش زیر سوال رفته بود فهمیدم که اوهم برادر ناتنی ام است. بابک فرزند اول مادرم است از ازدواج اولش با مردی که نام فامیلش با من فرق می کرد و تاریخ طلاقشان دو سال قبل از تولد من بود. طلاق نامه اش را پیدا کرده بودم. از شروط طلاق این بود که مادرم هیچوقت سراغ بچه اش را نگیرد، که نگرفت.  من ماندم دوباره بی پدر، بی هویت، بی برادر. از پدرم یک نام مانده بود توی شناسنامه و یک نام فامیل روی من. بعدها نامه ای پیدا کردم که مادرم از زبان منِ شش ماهه برای پدرم نوشته بود. از درد و رنجی که مادرم برده بود و مثلا منِ شش ماهه شاهدش بودم. فهمیدم ازدواجشان هرچه بوده قبل از شش ماهگی من تمام شده بوده. فهمیدم ظاهرا پدرم هم مثل مادرم یک ازدواج اولی داشته و از آن سه تا بچه داشته. دوتا پسر و یک دختر. حالا تعداد خواهر و برادر ناتنی ام رسیده بود به شش. دو تا خواهر و چهار تا برادر ناتنی. فهمیدم تنها فرزند یک ازدواج نافرجام بوده ام. بعد ها خیلی چیز های دیگر فهمیدم. از زیر زبان دوستان مادرم بیرون کشیدم. مادرم زیبا بوده. مطلقه بوده. پدرم سنش زیاد بوده و تنها بوده و مجرد. عاشق مادرم می شود. با هم دوست می شوند. مادرم حامله می شود. می خواسته من را سقط کند. پدرم این را بهانه ای میکند تا مادرم را وادار به ازدواج کند. با هم ازدواج میکنند. این که چه اتفاقی می افتد که جدا می شوند نمی دانم. توی نامه اشاره ای شده به زن سابق پدرم که ظاهرا برگشته بوده سمت پدرم. مادرم طاقت نمی آورد ظاهرا. این را حدس می زنم. مادرم هیچوقت طاقت نمی آورده. بعد از تولد من جدا می شود. من اول پیش پدرم بودم. دست به دست بین عمه هایم می چرخیدم ظاهرا. یکی به مادرم میگوید بچه ات دارد بی مادر توی دست و پا بزرگ می شود. من دوساله بودم و مادرم شش ماه بوده که ازدواج کرده بوده با همین کسی که من تنها پدر خودم می شناسمش. می ترسیده مرا بیاورد خانه. از حرف و نقل خانواده ی سنتی شوهر جدیدش می ترسیده. شوهری که از خودش کوچک تر بود. شوهری که عاشق زیبایی مادرم شد و علی رقم مخالفت شدید خانواده اش با مادرم ازدواج کرد. شوهری که مادرم اولین زن زندگی اش بود و تا به حال مانده. زندگی را در سختی و نداری و مخالفت شروع کرده بودند. مادرم مرا آورد پیش خودش. مهرم چنان به دل شوهرش افتاده بود که رفته بود پیش پدر خونی ام و به پایش افتاده بود که پدرخواندگی مرا به او بدهد. نمی دهد. تنها قبول می کند که من با آنها زندگی کنم. خودشان را گم و گور کردند که مبادا پدرم پیدایش بشود و بچه اش را بخواهد. پدرم شد. پدری مهربان تر از هر پدر خونی. نام فامیلش را به خاطرم عوض کرد و من برایش عزیز کرده ی بچه هایش بودم. همه می دانستند چرا. من چه می دانستم اما؟
حالا سی و یک سال گذشته. میان ما سکوت بوده تنها. سکوتی که از طرف آنها از انکار می آید. از انکار حقایقی که از تلخی برایشان هضم نشده که بخواهند برای کودکشان هضمش کنند. از سوی من اما حالا تنها از احترام است. احترام به پدری که تا سالها نگذاشت بفهمم پدر تنی ام نبوده. از دلسوزی برای مادری که اگر خانواده ی دلسوزی داشت، اگر به حال خودش رها نشده بود اینطور دست به دست دنبال آدمی که همدم و همراهش باشد نمی گشت. 
حالا یک حلقه ی دیگر از این داستان پیدا شده. دیشب با دیدن نام یک از دوستانم به اسم بابک یاد برادر ناتنی ام افتادم. مثل همان پانزده سال پیش در ثانیه ای از سرم گذشت نامش را توی فیسبوک سرچ کنم. اولین کس و تنها کس با آن نام فامیل بود که فیسبوک برایم پیدا کرده بود. صفحه اش پرایوت نبود. همه چیزش رو بود. چهار تا عکس پروفایل بیشتر نداشت. از شباهت عجیبش با مادر خیره ی لپ تاپ مانده بودم. مگر می شود یک پسری اینقدر شبیه مادرش باشد؟ همه ی اجزای صورتش؟ و چشمهاش. چشمهای مادرم است. رنگش، اندازه اش، فرمش، نگاهش. همان نگاه بی قرار و عصیان گر مادرم. همان نگاهی که همیشه دلم را آشوب کرده. همان نگاهی که می گوید صاحب این چشمها غم دارد. قرار ندارد و برای قرار گرفتن می تواند دست به هرکاری بزند. این همانیِ این چشمها از دیشب کلافه ام کرده، مدام جلوی چشمم رژه می رود. اول فکر کردم از توهم است که اینقدر شبیه مادرم می بینمش. گفتم شاید اصلا این نباشد. یکی از چهار عکس پروفایلش اما همان پسر بچه ی موبور سه چهار ساله است. من حتی می توانم حضور مادرم  را هم توی عکس بریده شده ببینم. عکسی که یا پدرش نقش مادر را از آن بریده یا خودش. دیگر شک نداشتم. مگر با آن چشمها، آن نگاه، شک هم می شود کرد؟
حالا یک مرد سی و شش ساله است. موهای بور تاب دارش کچل شده و اوهم مابقی را خودش تراشیده. توی یک شرکت کامپیوتری اسم و رسم دار توی فرانکفورت مدیر فروش است. از همان بچگی توی اروپا مانده و بزرگ شده. با یک دختر آلمانی نامزد است و سالگردشان مال پانزده سال پیش است. وقتی بیست ساله بوده. درست همان وقتی که من در آنی هویتم را از دست دادم. از آن سال با همان دختر توی رابطه بوده. هنوز ازدواج نکرده اند. سی و یک سال است که مادرش را ندیده ولی بچه ی پنج ساله همه چیز را می فهمیده و یادش مانده حتما. شاید برای همین است که از ازدواج ترسیده. که پانزده سال توی یک رابطه بوده و تازه نامزد شده. چند سال پیش عمه اش مادرم را توی پاساژ میلاد دیده بود و بعد از بیست و چند سال شناخته بود. به مادرم گفته بود پسرت دنبالت می گردد. شماره اش را داده بود. از حرف های یواشکی اش فهمیدم. یک چندوقتی توی اما و اگر بود که زنگ بزند یا نه. رفت تا پای زنگ زدن و برگشت. با خودم فکر میکنم حتما عمه اش به او گفته که مادرش را دیده. حتما او منتظر بوده که مادرش زنگ بزند. حتما سرخورده شده که زنگ نزده و حالا دیگر دلش نمی خواهد چیزی از مادرش بشنود. دلم میخواهد برایش پیغام بفرستم. از مادرش برایش بگویم. فکر میکنم حق دارد بداند. همانطور که من حق داشتم بدانم. بگویم که سه تا خواهر و برادر ناتنی دیگر هم دارد. از پروفایلش فهمیدم یک برادر ناتنی دارد. بگویم سه تا دیگر هم هست. بگویم بین خودمان بماند. یک رازی تنها بین خودمان. بگویم مادرم تازه به یک آرامش نسبی رسیده توی زندگی اش و آن عصیانی که همیشه من را می ترساند فروکش کرده و من نمی خواهم این آرامش را برهم بزنم. بگویم اما مادرم همیشه عکسهایش را با دقت توی بهترین و گران قیمت ترین آلبوم ها چیده بود. که نمی گذاشت خاک بگیرند. که نامش را روی سنگی کنده بود و توی کمد سری اش نگه داشته بود. بگویم شنیده بودم یکبار که با زبان رمزی به یکی از دوستانش از لحظه ی جدا شدن از تو میگفت. میگفت پدرت مغزت را شسته بوده که این زن دیگر مادرت نیست و باید فراموشش کنی. میگفت توی صندلی جلوی ماشین نشسته بودی و مادر هرچه با گریه به شیشه میزده و تورا صدا میکرده رویت را برنگرداندی. میگفت ماشین راه افتاده و مادر دنبالش تا توانسته دویده. که تو رفته بودی برای همیشه. که مادر بی فرزند و افسرده تر از همیشه برگشته ایران. مادرش توی خانه راهش نداده. گفته دختر مطلقه ای و پیش همسایه ها آبرویم می رود. بعد از یک عمر آبرو داری نمی خواهم به خاطر تو پشت سرم حرف باشد. پناه برده به خانه ی دوستانش. همانجایی که پدرِ مرا دیده و مابقی داستان. 
دستم اما نمی رود به پیغام. عکسش را باز کرده ام کنار عکس مادر توی صفحه ی مانیتور. انگشت به دهان مانده ام از این شباهت مو به مو. فکر میکنم قبل از هر حرکتی باید با مادرم حرف بزنم. من حالا یک زن بیست و نه ساله ام. تا سی سالم چند ماه مانده. باید بنشینیم و این مهر سکوت سه ساله را بشکنیم. باید مثل دوتا زن حرف بزنیم. باید داستان را بشنوم. همه ی داستان را. شاید مادر هم سبک تر شود. رودرو باید باشد اما. حالا که ماهم از هم دور افتاده ایم نمی شود. باید با مادرم حرف بزنم. بگویم رازداری کافی است. حرف بزن. از سی سال بگو. از مردهای زندگی ات. از جوانی ات. از هرچه کردی حرف بزن. بی احساس شرم. بی احساس پشیمانی. حالا این رازها آنقدر کهنه شده که هیچ شرم و پشیمانی را برنتابد. 
زندگی از دیشب برایم فرق کرده. مگر می شود مرد جوانی را ببینی که آن سر دنیاست و با صورت و چشمهای مادرت دارد زندگی می کند و آب در دلت تکان نخورد؟ مگر چندبار زندگی میکنیم که بترسیم از مواجهه با حقایق زندگی؟
حالا من هم بی قرارم. بی قرار روزی که با مادر تنها باشم. بی قرار اینکه بعد از این همه سال چطور این سکوت سی ساله را بشکنم؟ با چه جمله ای؟ چه بهانه ای؟ چطور چند قطعه ی باقیمانده ی پازلم را پیدا کنم؟ از میان این ملغمه شاید ذهن من هم آرام گیرد. ذهنی که به دنبال گذشته اش پانزده سال گوش تیز کرده و هیچ نپرسیده.

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

که پیدا کنم تورا

آدم چندبار در زندگی گم می شود؟ چه می شود که آدم فکر می کند گم شده؟ این گم و پیدا شدن ها بر چه اساسی است؟ بر اساس من از بیرون؟ یا من از درون؟ یا نسبت بیرون با من؟ چرا هر پیدا شدنِ امروزی گم شدن فرداست؟ هی فکر میکنم گم شده ام، بعد پیدا میشوم، دوباره در پیدایی فکر میکنم گم شده‌ام، دوباره و سه باره و ده باره پیدا می‌شوم.
من همیشه در فاصله با یک آینده ی نزدیک نیامده مانده‌ام. همیشه در انتظار اتفاقی که باید بیفتد، سرابی که هرچه جلو می روم جلوتر می‌رود. 
یک چیزی که باید بشود نمی شود، بعد من سردرگم می شوم. چه باید بشود؟ زندگی همین هاست که دارد می شود. من در فاصله‌ی نزدیکی از زندگی‌ای که مال من نیست زندگی خودم را می‌کنم. نگاهم اما به آن زندگی است. تنظیماتم براساس آن زندگی است. با زندگی خودم جور در نمی آید. اینطور می شود که به خودم می آیم می بینم گم شده‌ام.
می خواهم از حباب یک زندگی به حباب دیگر بپرم، نمی شود. منتظرم دستی بیاید ببردم آنجا، نمی آید، قرار هم نیست که بیاید. من نشسته‌ام و هی نگاه میکنم به فاصله ی که نه کم می شود و نه زیاد. پل ساختن هم بلد نیستم. نمی‌دانم چه کار باید بکنم تا آن زندگیِ دیگر مال من شود. من فقط نگاه میکنم. بعد تمام داشته ها و دانسته هایم بر باد می رود. یکهو به خودم می آیم که گم و گیج و خالی مانده‌ام وسط یک زندگی که انگار قرار نبود این باشد.
دیگران را نگاه میکنم، سرشان توی زندگی خودشان است. بالا و پایین می روند، خسته می شوند، می‌رسند. دوباره راه میافتند. من در یک نرسیدن دائم مانده‌ام. زندگی‌ام شده نرسیدن را زندگی کردن. بعد نگاه می‌کنم می‌بینم تعریفم از رسیدن گنگ است. بعد گاهی اصلا  بعید به نظر می آید. انگار بخواهی بروی شمال و توی جاده‌ی اصفهان باشی. فکر می‌کنی باید برگردی. برگشتی نیست. باید تغییر مسیر بدهی. به کدام سمت اما؟ حالا مطمئنی که می‌خواهی بروی شمال؟ شاید اصفهان بهتر باشد، ادامه بده. اینطور می شود که در یک رفتنِ بی انتها هی می‌روم، هی نرسیده به جایی تغییر مسیر می‌دهم، سر خر را کج می‌کنم به مقصد دیگر. توی راه می‌مانم و وقت‌هایی به خودم می‌آیم نمی فهمم کجایم، رویم به کجاست، چقدرآمده‌ام، چقدر مانده.
گاهی فکر میکنم نرسیدن از خودِ من است. می‌ترسم برسم ببینم این حبابی که از دور می‌دیدم یک جور دیگر است. می‌ترسم سرخورده شوم که بعد از یک عمر رسیده‌ام به چیزی که آن چیزی که می‌دیدم نبوده. بعد هی می‌روم. می‌روم. می‌روم. حتما یک روزی هم در راه می‌میرم با این خیال که آن 'خوب' آنجا بود ولی من نرسیدم. من از 'خوب' نمی‌گذرم اما از خودم چرا. خودم را 'نرسیده' می‌کنم اما 'خوب' را 'بد' نمی‌کنم. من با خودم چه کار می‌کنم؟ هان؟