دیروز اولین روز تنهایی بود، بعد از یک ماه مهمان داری و یک هفته مسافرت به واشنگتن. حال روانیام بهتر است. آن حالت های عجیب و دیوانهواری که سراغم آمده بود به تدریج توی سه هفته کم رنگ شد. هرچند که هنوز از نظر ذهنی افسرده و عصبانی و خستهام ولی آن دیوانگی وحشتناک که انگار جنی توی وجودم لانه کرده بود از بین رفته و همین برایم اسباب دلخوشی است. سفر به واشنگتن هم یادم انداخت هنوز میشود از چیزهایی لذت برد، حتی وقتی فکر کردن بهشان برایت لذت بخش به نظر نیاید ولی در عمل میتوانند حالت را بهتر کنند. واشنگتن شهریست که میگویند روی مرداب ساخته شده. از بالا که نگاهش میکنی انگار وسط یک جنگل شهر ساختهاند. رفتن به واشنگتن قانعم کرد که همه جا حتی در آمریکا پایتخت چیز دیگریست. از زیبایی و تمیزی شهر و سیستم حملونقل عمومی که بگذریم یک خاصیت عجیبی داشت که حسابی بغضیام کردهبود. کوچههای بلند و خلوتی که مرا یاد ایران میانداخت و درختهایی که بویش مرا پرت می کرد به گذشتهای نه چندان دور. گذشتهای که انگار نه انگار که سه سال پیش، که یک عمر به نظر می آید. اول فکر کردم دلتنگی من است که این شباهتها را میبیند، بعدتر دوستانی گفتند که بافت گیاهی این شهر بسیار شبیه شمال ایران است و برای همین هر ایرانی که اینجا می آید دلش هوای ایران را میکند. ساعتها توی شهر و کوچههای خلوت بلند با خانههای قدیمیاش چرخ زدم و هوای معطر را تا توانستم توی ریههایم جا دادم. فکر کردم اگر قرار باشد یک جا را توی آمریکا برای ماندن انتخاب کنم همین شهر خواهد بود. شهری که بویش دلم را به شور میاندازد، مخلوطی از اضطراب و هیجان و لذت. جایی که حس کردم اگر ماندگارش شوم شاید بتواند احساس تعلق به شهر و خانه را درم زنده کند. به بهانهی زایمان یکی از اقوام رفته بودیم واشنگتن. برای اولین بار پشت در اتاق زایمان منتظر بودم که ببینم بچه ای که با هزار دردسر قرار بود سه هفته زودتر از موعد به دنیا بیاید سالم است یا نه. دیدن زن حاملهای در وقت زایمانش، بعد از زایمان و چند روز بعدش یادم انداخت که هنوز آماده نیستم که بچهدار شوم. نه از نظر روحی و نه جسمی توان آوردن بچهای را به این دنیا ندارم. اینکه چقدر باید قوی بود و چقدر باید خستگی ناپذیری را تمرین کرد. دیدن بچهی سفید و بور و خوشگلی که فقط شش پوند وزنش بود با تمام مهری که در دلم نشاند یادم انداخت که چقدر بچه نمیخواهم.
دیروز اولین روز تنهایی بود، بعد از پنج ماه مهمان داری و مسافرت. توی خانه تنها بودم و سرم گرم چمدان بازکردن و به خانه رسیدن بود. خبر بیمارستان رفتن میرحسین را که شنیدم انگار تیر خلاصی بود به فکری که مدت هاست به سرم زده که ما باختیم و آنها بردند. فکر کردم این ادامهی منطقی اتفاقات سه سال گذشته است و اگر معجزهای نشود میرحسین و رهنورد و کروبی توی حبس می پوسند و داستان انتخابات ۸۸ تنها صفحهای می شود توی کتاب تاریخ با روایتی که راوی ِ حاکم از آن ارائه می دهد. ما می شویم مشتی آشوبگر که یا عامل و یا بازیچهی غرب شده بودیم به قصد ایجاد آشوب! همین! نه خانی آمده و نه خانی رفته. شب که امین آمد گفت میرحسین رفته بیمارستان، گفتم می دانم. گفت ناراحت نیستی. شانه بالا انداختم. گفت حتی من ناراحت شدم تو چطور ناراحت نیستی. جواب ندادم، ناراحتی اینجا چه معنی میتواند داشته باشد؟
پ.ن این هم عکسی که از توی هواپیما قبل از نشستن به زمین در واشنگتن گرفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر