۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

خلاص

نه ماه است ننوشته ام. هر بار آمدم بنویسم ترسیدم. ترسیدم از حرف هایی که زدنش یعنی باور کردنش. باور کردن چیزهایی که هیچ کس هیچوقت نمی خواهد راجع به خودش بشنود چه برسد که بپذیرد. هفت ماهش را در خانه ی زوجی زندگی کردیم. همان خانه ای که راجع بهش نوشتم:
«شد یک ماه که آمده ایم شهر جدید و خانه جدید. دنویل زیباست. زیبای خشک و خالی نیست. زیبای رویایی است. شبیه کارتون های بچگی. سراسر تپه های وسیع یک دست سبز است. سبزی که گاهی گله گله با گل های نارنجی رنگ شده. یک خط در میان گاو دارد، اسب دارد و آهو. هوایش تازه تر است و خنک تر از سن خوزه. خانه هم راحت و است دنج. از در که تو می آیی به پذیرایی می رسی و آشپزخانه ی بزرگی که به رسم خانه های قدیم تر ایران بزرگ است و از حال جدا. رو به رویت یک بالکن است که باز می شود به منظره‌ ای نفس گیر. خانه روی تپه است و منظره ی رو به رو دشت شیب داریست پر از درخت و گله گله خانه های خواستنی و دورتر دوبره تپه بالا میرود و سبزی و سبزی و تازگی.
راه محل کار اما دور است. خسته ام مدام. از خانه که بیرون می روم تا برگردم دوازده و گاهی سیزده ساعت طول میکشد. زیبایی های جای جدید را نمی بینم. بشود گاهی که مثل حالا روز تعطیل را خانه مانده باشم. فکر می کنم به یک سالی که اینجا گذشت. سختی هایش به کنار، شیرینی کم نداشت. کمبودش دوست است. دوست های خوب. دوست هایی با حرف مشترک. آینده دارد کم کمک شکل می گیرد. هر چند که هنوز مخدوش است. هر چه بیشتر می گذرد کمتر دلم می خواهد بچه ای به زندگی ام اضافه شود. نمی دانم برای سن است که بالا می رود یا برای عقلی که محافظه کار تر می شود. فکر می کنم بچه مرا به سمت اجتماعی بودن می کشد. درست به سوی مخالفی که همیشه تمایلم بوده. فکر میکنم اگر بچه نباشد مدام به سمت تنها تر شدن می روم. بعد فکر میکنم واقعا هیچ دلیلی که درش خودخواهی نباشد برای بچه دار شدن نمی شود آورد. فکر میکنم حالا که امکانش هم نیست. فکر کردن در موردش را بگذارم برای بعد اما ذهنم مدام دورش می گردد. می ترسم وقتی که دیگر وقتش گذشته فکر کنم اشتباه کرده ام. امین هم مثل من است. یک روز می گوید بچه، یک روز می گوید بیا خودمان باشیم و لذت زندگی را ببریم. این مدت هر چند وقت یکبار رفته ایم یک شهر نزدیک را دیده ایم...»
و نیمه رهایش کردم. چه فرقی می‌کرد. زندگی خلاصه شده بود در رفتن به سر کار و خانه آمدن. گیرم که بهترینِ دپارتمان شناخته شدم و سندی با اسم و تبریکات دادند دستم. کاری که اینقدر زود درش به جایی برسم حوصله ام را سر می برد. کاری که تهش را بشود در یک سال در بیاوری کار من نیست. راضیم نمی کند. دلم کاری می خواهد که تویش مدام توی راه باشم. برسم به ایستگاهی و بعدش ایستگاه دیگر باشد. یک و ماه و اندیست که حالا آمده ایم خانه‌ی خودمان. بالاخره با امین فکرهایمان را جمع کردیم و تصمیم گرفتیم برویم برکلی زندگی کنیم. گیرم شهر گرانیست و به کار من دور، خیلی دور و هر روز به قدر یک مسافرت رانندگی می کنم. گفتم کارم را عوض می کنم و موقتا می شود هر روز این راه را رفت و آمد. برکلی شبیه اروپاست و گهگاه دل آدم را از حزن لبریز می کند. پر از هیپی و چپ است، شبیه هیچ جای آمریکا که تا به حال دیده ام نیست. کلی "تحصیل کرده" دارد که می شود یک چندتایی را از میانشان پیدا کرد که بشود چند ساعتی حرف زد بی زور شراب و شام و خنده های زورکی. برکلی قدیمی است. بافتش، معماریش دل آدم را تصفیه می کند. چشم نواز است. هوایش خنک است و از کوچه ی ما که روی تپه های شهر است، سانفرانسیسکو با تمام زیبایی هایش آن طرف آب، تنها با یک پل فاصله دل را می برد. تا دانشگاه راهی نیست. نیم ساعتی پیاده. خانه ام برای اولین بار در زندگی خانه ام شده. برایش همه چیز خریده ام. تزئینش کرده ام. موقت نگاهش نمی کنم. گیرم موقت شود دوباره. همین دلم را گرم می کند شب ها که دیروقت یک ساعت و اندی در خلوت اتوبان به سمت خانه گاز می دهم. می روم "خانه". 
خانه ای که حالا هیچی کم ندارد. 
دنبال کاری هستم نزدیک تر که بیشتر خانه باشم. بیشتر وقت با خودم داشته باشم. وقت با شهر بودن، با امین بودن، نوشتن، خواندن، ترجمه کردن، غذا پختن، راه رفتن، هوای تازه نفس کشیدن. گیرم پول کمتری در بیاورم. مهم نیست برایم. ساعتش کمتر باشد، نزدیک باشد، بتوانم بروم دانشگاه دوباره. دنبال مدرک نیستم، دلم یادگرفتن می خواهد دوباره. دلم کار ذهنی می خواهد. یک نفر بنا به دلایلی سه تا از مقاله های کلاس فارسی اش را داد من بنویسم. نه که خودش نتواند. درگیر کاری بود زمانگیر. همین که با سابقه درخشانش چنان اعتمادی کرده بود که  مقاله های یک کلاسش را بدهد من بنویسم کلی ریسک کرده بود. کلاسشان راجع به نثر کلاسیک فارسی بود. متن هایی از تاریخ بیهقی و بلعمی و ... و بعد تحلیل و تحقیق. هر سه تا مقاله را A گرفتم. مثل بچه های بیست گرفته ذوق کرده ام. فکر میکنم حیف است توی کشوری باشی که بهترین دانشگاه های دنیا را دارد و توی شهری که دانشگاه پنجم دنیا درش باشد و استفاده نکنی. امین می گوید کار را بی خیال شو. برای دکترا اپلای کن و با پولی که من میگریم و به تو می دهند زندگی می چرخد. من آدم اینقدر ریسک نیستم. دلم نمی خواهد به شرایط لب مرز مالی برگردم. اینکه پولمان فقط تا سر ماه را جواب بدهد. تکلیفم با خودم هم معلوم نیست. نمی دانم چه کار می خواهم بکنم. اصلا دلم میخواهد پنج سال بروم دانشگاه یا نه؟ آخرش که چه؟ دکترا برای استاد دانشگاه شدن است. من این را می خواهم؟ نمی دانم. فکر می کنم نمی خواهم. فکر می کنم آدم چیزی را که بخواهد اینقدر راجع بهش دودل نیست. جوابش نمی دانم نیست. فکر میکنم نمی دانم حتما نمی خواهم است. می دانم باید دوباره یک ریسک بزرگ بکنم. می دانم باید دوباره یکهو بپرم در چیزی. نمی دانم اما آن چیز چه باید باشد و کی باشد و راجع به چه باشد. گذاشته ام خودش بشود. می دانم وقتش که بشود می پرم. 
این همه نوشتم اما هنوز ننوشته ام چرا مدت ها ننوشتم. این که هر بار خواستم بنویسم نتوانستم به روی خودم نیاورم که چقدر ذهنم درگیر ماجرای گرین کارت برنده شدن پدر و مادرم است. این که وقتی فهمیدم خوشحال نشدم. ترسیدم. دلم ریخت. فکر کردم حالا زود است. حالا تکلیف خودم معلوم نیست. خرجشان چه می شود؟ کجا بروند؟ خانه ی من؟ دوباره زندگی با آدمهایی که سخت ترین آدمهای دنیا هستند برای زندگی کردن زیر یک سقف؟ این که به این فکر کردم چیزی به روی خودم نیاورم. فکر کردم حتی که چیزی نگویم اصلا. اینکه فکر کردم آمدنشان حالا یعنی عذاب جان من و خودشان. فکر کردم خودم که سیتیزن شدم دو سال دیگر می آورمشان. اما مگر می شود؟ نگفتن یک جور دروغ گفتن است. اینکه فکر کردم می توانم با این راز در دلم زندگی کنم. آسوده باشم. اینکه فکر نگفتن تنها یک فکر نبود یک انتخاب ممکن بود. اینکه می توانستم اینقدر بی رحم باشم که بزرگترین شانس زندگی دو تا آدم را ازشان بگیرم. شانس زندگی دوباره کنار بچه ای که اینقدر بی تابی اش را می کنند حالا، توی کشور و شهری که چقدر می تواند سالهای بازنشستگی را برایشان اسان تر کند. اینکه تنها به خودم فکر کنم و امین و بچه های نداشته را بهانه کنم برای نیاوردن پدر و مادرم. اینکه تا مدتی بعد از فهمیدن برنده شدنشان هر روز هر ساعت میان گفتن و نگفتن دست و پا بزنم، بهانه بیاورم، توجیه کنم. چقدر قابلیت خودخواهی در خودم شناختم، قابلیت بی رحمی، قابلیت تبدیل شدن به آدمی که همیشه نفرت داشته ام. چقدر از خودم ترسیدم. چقدر هر روز هر ساعت درد این افکار و مواجه با خودی که نمی شناختم دوپاره ام کرد. چقدر سخت که من از هر دوپاره بیزار بودم. از پاره ی خودخواه، از پاره ی دیگر خواه. از پاره لذت و راحت جو، از پاره ای که نمی تواند حالا که انتخاب راحت خودش دست خودش است بگوید فاک ایت و چیزی را که اینهمه سال آرزو کرده در آغوش بگیرد. در آخر، پاره ی دیگرخواه سابق اما برنده شد. گفتم و برایشان اپلای کردم. چه بار بزرگی اما از دوشم برداشته شد و خدا می داند چه باری با آمدنشان ( یا حتی رد شدن و نیامدنشان) بر دوشم خواهد نشست بعدها. حالا که گفته ام باور دارم کار درست را کرده ام. زندگی با آن خودی که در آن چند هفته از خودم شناختم به مراتب سخت تر از شرایطی است که در آینده ممکن است پیش بیاید. این فکر که ممکن است خیلی چیزها در چند ماه آینده تغییر اساسی کند، تصور زندگی دوباره در یک شهر با پدر و مادرم و مسئولیت نگهداری از آنها اما با تمام ترسناکی اذیتم نمی کند، تنها باعث می شود از لحظه لحظه ي حال و شرایطی که دارم حالا استفاده کنم و لذت ببرم. خانه ام را شهر جدیدم را دوست بدارم و برای اولین بار بعد از سال ها "موقتی" زندگی نکنم. حالم با تمام آشفتگی های ذهنم خوب است. همین کافی است.