۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

پوست انداختن- سه - هیچ کس کامل نیست

در راستای تصمیم کبری برای سرکوب کمال گرایی حاد!! دارم خودم را در اتفاقات روزمره تمرین می دهم. امروز رفته ام دانشگاه که نمره هایم را بگیرم. قبل از تعطیلات یک ماهه ی اوت رفته بودم سراغ نمره هایم و درکمال تعجب دیدم که توی سه تا درس برایم غیبت رد شده. پی گیر شدم از اساتید گفتند مشکلی نیست. آنها نمره را داده اند و مشکل از بخش اداری است و نگران نباشم سرشان شلوغ است اشتباه می کنند و در نهایت توی کارنامه درست خواهد شد. حالا بعد از تعطیلات رفته ام توی دفتر. دوتا خانم مسن با یک دختر جوان نشسته اند. یک دانشجو هم نشسته دارد با دختر جوان چانه می زند سر نمره اش که ظاهرا گم شده!!! پنج دقیق ای این پا آن پا می کنم تا یکی از خانم های مسن می گوید چه کار داری. می گویم پرینت نمره هایم را می خواهم. می گوید صبر کن برای آقای فلانی یک پرینت بگیرم بعد. این بعد ده دقیقه طول می کشد. پرینت نمره ها را می دهد دستم. نگاه می کنم می بینم دو تا درس برایم غایب رد شده در نتیجه ترم دو را پاس نکرده ام!!! میگویم این مشکل دارد می گوید صبر کن کار این دختر راه بیافتد بعد. کار آن دختر بالا می گیرد. ایستاده ام بالای سر خانم مسن و او دارد تک تک ایمیل ها را باز می کند و دنبال نامه ای از طرف استاد مذکور می گردد که نمره ی دختر را تایید کرده باشد. فکر می کنم این نرم افزار لعنتی یعنی یک سرچ ندارد؟ که به خودم نهیب می زنم آرام باش. سه فرد مسئول به دنبال راه حلی برای دختر هستند. این کار نیم ساعتی طول می کشد. در این بین من کارنامه ام را رمز گشایی میکنم و مشکل را پیدا می کنم. به دختر می گویند برود بعدا با او تماس می گیرند. قرار میشود خانم مسنی که جوابگوی من است برای استاد او نامه بزند. من را سرپا نگه داشته و می گوید بگذار اول این نامه را بزنم بعد. ده دقیقه دیگر هم طول می کشد. در تمام این مدت هی به لیوانم فکر می کنم و هی تکرار می کنم '' هیچکس کامل نیست'' و سعی می کنم لبخند بزنم. کارش تمام می شود و بالاخره به من گوش می دهد. می گویم من تمام درس هایم را در امتحان اصلی قبول شده ام و غیبت هم نداشته ام. اینجا شما نمره ی یک درس را توی امتحانات تجدیدی برایم ثبت کرده اید که باعث شده با درس موازی اش جمع نشود و رد شده طلقی شود! این را سه بار توضیح می دهم می فهمد. می خواهم بروم سراغ بعدی می گوید صبر کن اول نامه ی درخواست اصلاح این را بزنم. باز من کلافه شده ام و هی دارم به لیوانم فکر میکنم. اما یکی در میان خنگ ِکودن از ذهنم می گذرد. سعی می کنم یک موضوعی را پیدا کنم که تویش خنگ بازی در آورده ام یا چیزی که دیر یاد گرفته ام. پیدا نمی کنم و کلافه تر می شوم. بعد دست به دامن انتگرال ها میشوم. ده سال است که نخوانده ام. آن موقع هم مثل دوست نابغه ام جلیل که ذهنی حل نمی کردم. بعد فکر می کنم مثلا اگر حالا با جلیل بحث انتگرال ها بود من هیچی یادم نبود و چه بسا مثل اینها خنگ می زدم. آرامتر می شوم. کارش تمام شده می گویم این درس دوم نمی دانم چه درسی است کد ها را که حفظ نیستم. میگوید با استادت تماس بگیر. می گویم خوب شما بگو چه درسی هست تا من با استادش تماس بگیرم. دفترچه ی کد ها را برمی دارد. یکجورهایی از دستش می قاپم و خودم نگاه میکنم. این درس اصلا مربوط به رشته من نیست برای همین هم هست که نمره ندارم!! توضیح می دهم میگوید پس به جایش چه داشته ای؟ مثل این می ماند که رشته ات هنر باشد بعد برایت فیزیک دو را غیبت رد کرده باشند. بعد بگویی من این درس را ندارم بگوید پس به جایش چه داری؟؟ یک نفس عمیق می کشم و لبخند می زنم و می گویم درسهایی که باید داشته باشم می توانید بشمارید باید هشت درس باشد. بعد از نزدیک به یک ساعت و نیم کارم تمام می شود و میگوید پنجشنبه بیا پرینتت را بگیر. می روم بیرون و تا جایی که می توانم هوا را توی ریه هایم می تپانم. تصمیم می گیرم کمی پیاده روی کنم تا کلافه گی این یک ساعت و نیم برطرف شود. میروم چند خیابان آنطرف تر که یک سری مدارکم را اسکن کنم. مدارک را اسکن می کند و فلش مموری ام را می گیرد که بریزد تویش. فایل را باز می کند و نشانم می دهد. تشکر می کنم. فایل را می بندد و مموری را در می آورد. فکر می کنم من ندیدم کپی کرده باشد. می خواهم بگویم کپی کردید؟ فکر می کنم باز داری ایراد می گیری. تنها مشتری اینجا تو هستی و تنها کارت هم همین بوده برای چه باید یادش برود که کپی کند. می آیم خانه. دو ساعت بعد می روم سراغ اسکن ها. نیست!! باید دوباره برگردم. نیم ساعت پیاده راه است اما پیاده می روم که حرصم از حواس پرتی اش خالی شود. با لبخند می روم تو و می گویم این فایل را همکارتان کپی نکرده. می خندد. درحالیکه دارد کپی می کند می گوید شما صبح آمده اید این دوست ما هم صبح ها خواب است هرچیز را سه بار باید بهش بگویی. ساعت دوازده از کی شده صبح؟ باز فکر می کنم همه مثل تو از کله ی سحر مخشان کار نمی کند بعضی ها مغزشان شب کار است بعضی ها روز کار. بعضی هم هر دو. لبخند می زنم تشکر می کنم و می گویم اشکال ندارد من هم کمی راه رفته ام. نتیجه اینکه امروز نزدیک به دو ساعت توی خیابان راه رفته ام که برایم جا بیفتد'' همه گاهی خطا می کنند'' با این حال نمی توانم به اینکه میانگین هوش ایرانی ها از آمریکایی ها بالاتر است فکر نکنم و البته به ارتباط این تیز بودن ایرانی ها با زبان سراسر استعاره و کنایه ی فارسی و البته این تاخیر فاز فرانسوی ها با زبان سراسر توضیح و تفسیرشان .

پوست انداختن - دو - کمال یا زوال

کمال گرایی شاید از نهادینه ترین صفات کاشته و پرورده در ناخودآگاه من باشد. سالهاست که این خصلت را در خودم شناخته ام اما از اثرات سوء و ناخودآگاه آن بر ریزترین مسائل زندگیم تا همین چند وقت پیش غافل بودم. ریشه یابی این صفت را وا می گذارم اینجا که بسیار مفصل است و بر می گردد به ۸ سال اول زندگیم. شرایط خانوادگی و انتظارات و چه و چه. نتیجه اما: من هرگز از آنچه که بوده ام و کرده ام راضی نبوده ام. این به معنای پشیمانی نیست. به معنای قناعت نکردن به آنچه بوده ام است. نه تعریف و تمجید سایرین و نه صحبت های طولانی با کسانی که با آنها در رابطه ی عاطفی بودم مرا راضی نمی کرد که باور کنم در سن و موقعیت و جنسیت خودم بیشتر از خیلی ها رشد کرده ام و موفقیت داشته ام. همیشه اینها تعارفی بود برایم. این عدم باور در من نوعی بی تفاوتی می آورد در هر آنچه که به دست آوردم. هیچ وقت انگیزه ای برای به نمایش گذاشتن آنچه داشته ام و دانسته ام نداشتم. کم کم اما - شاید چند ماهی بشود - که دارم یاد می گیرم که برای ساخته هایم احترام و ارزشی قائل باشم. این شاید تنها در حیطه ی مسائل حرفه ای و کاری آسیب رسان باشد اما وجه دیگر ماجرا تلاش سرسختانه ی من است برای نداشتن خطا. این علاوه بر مصرف انرژی زیاد و ایجاد خستگی و تنش برای خودم باعث می شود که کوچکترین خطاهای خودم را نبخشم. و وای به روزی که خطایی ببینم در خودم که تا مدت ها جز سرزنش و خودویرانی در سرم نمی گذرد. این جدای از آسیب به من اطرافیان مرا هم می رنجاند. من عصبی و تند مزاجم بی آنکه کسی بداند چرا. و اما بدترین وجه این آسیب می رسد به جایی که من از کوچکترین خطای دیگران به خشم می آیم. با خودم کلنجار رفته ام و خیلی وقت ها خشمم را می بلعم اما تصورم از آنطرف در سرم می شکند. او خطا می کند. من دیگران را بابت خطاهایشان سرزنش نمی کنم حتی می بخشم، بابت خطاهایی بزرگ حتی که خیلی ها گفته اند گذشتنی نبوده، اما جایگاهشان در سرم تنزل می یابد. همان کاری که با خودم هم می کنم. و اما بدترین آسیب وقتی است که سر دیگر این رابطه مردیست که عاشقش باشی. دوستی گفت از روی خواب هایت می فهمم که تو آدمی هستی که همیشه شکست داده و نخورده ای. یکجور توان سر شدن در رابطه حالا این رابطه می خواهد خانواده باشد یا دوست یا عشق. این می شود که هرکس را که دوست داشته ای آزار داده ای و هرکس که دوستت داشته را هم. گفتم شاید درست ترین تعبیری که تا به حال شنیده ام راجع به خودم همین باشد. نگاه که می کنم تمام چهار رابطه ی سابق را خودم تمام کرده ام. تمامش با درد و رنج برای خودم و دیگری. چرا؟ از یک سو من بوده ام، ناظم سخت گیر خودم که همیشه شش دانگ حواسم جمع باشد مبادا که خطایی از من سر زند- حتما زده ، اما طرف مقابل به خاطر نداشتن حساسیتی شبیه به من از آن گذشته - و از طرف دیگر مردی که مانند مابقی انسانها- گاهی بیشتر البته!!- خطا می کند و فکر می کند باید بخشیده شود همانطور که اگر او بود می بخشید. نتیجه اینکه من همیشه در حال مچ گرفتن و بخشیدن بوده ام. اما به موازات در ناخودآگاهم احترام و ارزشی که برای طرف مقابلم داشته ام کم شده. بنیاد هایی که توی یک رابطه ی عاشقانه از واجبات است. این رفتار من در آدم های مختلف با شخصیت های مختلف بازتاب های گوناگونی داشته، گاه به حسادت طرف مقابل ختم شده و درنتیجه نوعی لجبازی برای ثابت کردن توانایی هایش و یا گاهی آزار رسانی ناخودآگاه که البته به وخیم تر شدن اوضاع ختم شده یا نوعی سرکشی در برابر زنی که دارد در رابطه غالب می شود و خیلی واکنش های دیگر که جای بحث ندارد اینجا. نتیجه اینکه بعد از چندین وقت مرد من دیگر مرد من نبود. مردی که قابل اعتماد باشد، مردی که پشتوانه ام باشد. شاید شناخت این مشکل و برخوردی مناسب از طرف مقابل می توانست هم مرا و هم رابطه را نجات دهد اما مشکل اینجاست که این آگاهی را در این سن وسال کم هرکسی ندارد و جدای از آن ،آنها هم مشکلات شخصیتی خودشان را دارند که در برابر این مشکل می شود آینه در آینه. و در نهایت برایند تمام اینها مرا رسانده به جایی که با تمام عواطف و وابستگی به طرف مقابل او را ترک کرده ام چرا که او اشتباه کرده و اشتباه کرده و اشتباه کرده و من تنها بخشیده ام! چرا که او دیگر آن آدم بزرگ و کامل و بی نقص نبوده در سرِ من. چونکه بعد از مدتی من شده ام مادر رابطه و هم بار خودم را به دوش کشیدم و هم کارهای او را انجام داده ام. و در سر من مردی که از پس کارهای خودش بر نیاید، مردی که مرتب خطا کند مرد زندگی من نیست. تمام اینها همراه با حجم عظیمی از عشق و هیجان و محبت دوجانبه بوده که به نوبه ی خود مشکلات را حاد تر می کند. وابستگی ها زیاد می شود و مشکلات در زیر پوست این وابستگی عاشقانه بزرگ و بزرگ تر می شود تا جایی که شبیه سرطان تمام رابطه را آلوده می کند و چاره ای جز جدایی باقی نمی گذارد. حالا اما سهم خودم را در کشاندن رابطه به اینجا می بینم. کوچکترین خطا در کاری من را وا داشته به اینکه خودم آن کار را به دست بگیرم تا طرف مقابلم بیشتر از این آن کار را با خطا انجام ندهد، این مرد رابطه ی مرا به تنبلی کشانده. در صورتی که اگر به عهده ی خودش می گذاشتم و بابت خطاهایش آنچنان سرخورده نمی شدم نه او عادت می کرد به انداختن بار مسائل بر دوش من و نه من خسته می شدم از این مسئولیت. نه من می شدم رئیس سخت گیر رابطه، نه او میشد مرد خطاکار. حالا رسیده ام به جایی که نمی گویم تقصیر با کیست. می گویم دلایلی روانی و شخصیتی وجود دارد که در تقابل با هم می تواند واکنش های خطایی را ایجاد کند. خطا از وقتی است که این معضل را بشناسی اما قدمی در بهبودش بر نداشته باشی. باور دارم که تا به حال این معضل میان ما شناخته نشده بود. حالا افتاده ام به جان خودم که این کمالگرایی ویرانگر را سرکوب کنم. برای خودم تمرین می تراشم. یک لیوان سفالی خریده ام که رویش نوشته هیچکس کامل نیست. گذاشتمش جلوی چشمم که یادم بماند همه خطا می کنند، من هم خطا کرده ام و میکنم.
خطاها را می شود ریشه یابی کرد. می شود همت کرد که تکرار نشود. میشود عبرت گرفت. می شود بخشید. می شود هزار کار بهتر از بزرگتر کردن خطا کرد. می شود کاری کرد که خطا به اندازه ی خودش آسیب بزند نه که بنیاد یک رابطه یا زندگی را برباد بدهد. می شود ''کامل'' نبود اما ''راضی'' بود.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

پوست انداختن - یک

هر چه نوشته ام اینجا یا خوانده ام هرجا از این بوده که دیگری و دیگران چه کرده اند با من یا چه می کنند و توصیف شاعرانه و یا عامیانه ی دردهای زاییده ی دیگری. این دیگری یا انسانی است در سوی دیگر رابطه یا ماهیت پوچ و جبار زندگی است یا دست بی مروت تقدیر. هیچ جا -لااقل من - ندیده ام کسی بگوید از سهم خودش در همان شوربختی ای که دارد دردش را به اشتراک می گذارد با دیگران. بی آنکه قصدش خلاصی وجدان باشد یا خودویرانگری در قالب های ادبیاتی. من اما دیگر نمی خواهم اینجا از آنچه که گذشت بنویسم. از درد و غم و هجران و بی وفایی و چه و چه. هی بیایم بنشینم به درد و دل که های با من چه کردند و من چه کشیدم و چنین و چنان. نه که خسته شده باشم. چه کسی بدش می آید از چس ناله کردن؟ از مونولوگ نوشتن و درد و دل کردن؟ چه کسی بدش می آید که بیایند دردهایش را بخوانند لایک بزنند و سری تکان بدهند که آوخ به ما هم چنین شده و چنان رفته؟ اما فایده چه؟ نوشتن تنها به قصد سبک شدن؟ تایید گرفتن از دیگران به توجیه خود؟ در اصل ماجرا چه فرقی می کند؟ در آن پایه ای که این نکبت ها را بنیان گزارده که تو بیایی بنویسی؟ سرنوشت سیاه؟ نادانی یا سنگدلی دیگران؟ همیشه تقصیر از بیرون؟ همیشه من معصوم و قربانی؟ همیشه من آنی که مصیبت کشیده و صبور گذشته و حکیمانه دارد از دردِ کشیده نقل می کند به قصد عبرت یا گرفتن تایید؟ آخرش که چه؟ سرم را از گه این مجاز در بیاورم زندگی همان است که هست. درد ها همان است که هست. داستان تکراری من و آدم های زندگیم همان است که هست. درد می کشم و درد می دهم و می روم به شکایت که دنیا با منِ بی تقصیر چه کرد.
یعنی من نشسته ام که روزگار هی شوربختی به سرم بیاورد؟ یعنی هیچ علتی از من نبوده؟ معلول بوده ام به علت دیگران؟
نه نبوده ام. شش ماه است که دارم پوست می اندازم. شش ماه است که دارم خودم را مثله می کنم. شش ماه است که کالبد و روان و گذشته و هرچه بوده را شکافته ام کاویده ام ریخته ام دور و برم و حالا مانده ام میان هزاران هزار سند از یک عمر بیست و هشت ساله که نشانم میدهد کجای کار علت آن بدبختی و درد من بوده ام. من و عادت هایم و رویکردهایم و جهان بینیم و روش هایم برای حل مشکلات. ترکیبی از من ( من خاص با میراث ژنتیکی خاص) و تمام آنچه از بدو تولد در شرایط خانوادگی و اجتماعی آموخته ام و بدان پرورده شده ام. نشسته ام میان هرج و مرج بیست و هشت سالِ کاویده و تنها چیزی که فهمیده ام این است که من همیشه و تنها قربانی نبوده ام.
شده ام کارآگاه و وکیل و شاکی و متهم و قاضی خودم. نه برای محکوم کردن خودم یا دیگری. برای مشخص کردن سهم خودم و دیگران در تمام دردهایی که کشیده ام تا به حال و چشانده ام تا به حال. نه که بخواهم خودم را توبیخ کنم یا دیگری را. که کجی ها را تا می شود و تا آنجا که به من مربوط می شود راست کنم برای آینده. گذشته که دیگر گذشت. توصیف درد تنها به تسکینش ختم می شود سرچشمه را که بشناسی شاید بشود درمان کرد. اما این جا چرا می نویسم؟
یک - این جا که اعتراف کنم دیگر روان چموشم توان فرار از آن را ندارد.
دو - نیش این اعتراف عمومی مثال جریمه به من امکان بخشیدن خودم را می دهد برای هر آنچه که با خودم کرده ام.
سه - این جا نوشتن به نوعی نظم دادن و بایگانی کردن هرج و مرج روانی است که هزار پاره شده به خودکاوی.
چهار- اگر به منفعتی نرساند در انتها مرا، به آگاهی، شاید نفعی برای مخاطبش داشته باشد.

پ.ن اولین لایه قبل از پوست نقاب است. نقاب ناتالی را بر می دارم. با نام خودم می نویسم. هانیه

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

طرز تهیه پیاز داغ - برای وقت هایی که پیاز می شوم

می خواهم قیمه درست کنم. پیاز را پوست می گیرم و از وسط نصف می کنم. بعد از یک سمت شروع میکنم به خورد کردن. لایه های نازک و یک دست می برم. اینطور پیازداغ یک اندازه و خوش بر و رو می شود. یکهو می روم یک سال و سه ماه قبل. سین و همسرش شین خانه ی ما مهمان بودند. یک ماه قبل از این بود که سین حامله شده باشد. یک ماه قبل از انتخابات بود. خانواده ی ما همه رفته بودند انگلیس. من تنها بودم و الف آمده بود پیش من یک ماه بماند. داشتم می گفتم سین و شین آمده بودند خانه ما مهمانی. برای شام. من و الف ازدواج نکرده بودیم و در بین دوستان مشترک اغلب متاهل همیشه ما بودیم که مهمان بودیم حالا یک فرصتی بود برای به اصطلاح جبران. داشتم پیازها را خورد می کردم برای درست کردن بیف استراگانف. سین آمد گفت کمک نمی خواهی. گفتم نه کاری ندارد که کمک بخواهد. به پیاز ها نگاه کرد و گفت به! چه یک دست. من هیچوقت پیاز داغ هایم اینطور نمی شود.گفتم به جهت بریدن پیاز بستگی دارد. هیچ هنر خاصی نیست . با الف هفته ی قبلش دعوایمان شده بود. از آن دعواها که مثل تصادف کردن می ماند. تنت گرم است و از شوک بیشتر درد می کشی تا از درد. شوک که می رود درد می آید. با خدم و حشم و هفت شتر بار. که برود کنج دلت خانه کند. بعد که داری پیازها را خورد می کنی فکر کنی کنج هم می شود همه ی دل باشد. سرش کنج است تهش درست پشت چشمهات که خیس می شود لابد از پیازی که آبدار است و یکدست خورد می شود. پیازها را تفت می دهم ، لایه هایش از هم باز می شود. لایه لایه لایه. خاطره. خاطره ها هم لایه لایه یاد آدم می آید. یک چاقویی که معلوم نیست دست کیست آدم را از وسط نصف می کند. چاقو به اولین لایه که می رسد قلبت تیر می کشد. نه، می سوزد. بعد لایه های بعدی معلوم می شود. یکهو می روی به آنجا که یاد گرفته ای چطور پیاز را خورد کنی که همه ی لایه هایش یک دست بریده شود. چشمت از خیسی پیاز می سوزد. نه ، پیاز از سوزش دلت خیس می شود. لایه لایه می شوی. پر پر پر. همه ی لایه ها که باز شد. خوب تفت می خوری. سرخ می شوی و حواست نباشد سیاه. می سوزی. تلخ می شوی. دورت می ریزند. می روند سراغ آنی که خوب سرخ می شود. اما سیاه نمی شود. جا می افتد. توی همه ی غذاهای ما ایرانی ها که پیاز داغ دارد. اصلا این لایه لایه مال ما ایرانی هاست. این سرخ شدن. سوختن. این درد های بی درمان. خوب که درد بکشی تازه می شوی پیاز. که عرق سرد تنت از درد، اشک در بیاورد. خوب برش بخوری خوب سرخ می شوی خوب جا می افتی. وگرنه نصفت می سوزد نصفت خام می ماند. پیاز توی دستم را نگاه می کنم. چشمهام تار می بیند اما سعی می کنم یکجور نگاهش کنم که یعنی نگران نباش من خوب بریدن را بلدم. آنی که مرا می برد اما نمی دانم... کاش می شد که یاد بگیرد از کجا نصفم کند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

کلاغه به خونش نرسید

یک - صبح هایی که شبش خیلی زیاد خواب می بینم انگار در این دنیا نیستم. این را همه ی کسانی که با من زندگی کرده اند می دانند. خوابهایی اینقدر تو در تو و پرماجرا که بارها و بارها مرز بین واقعیت و رویا را گم می کنم حتی در بیداری. چیزی که سبب شده زندگیم دوگانه ای باشد میان خواب و واقعیت. چیزی که همیشه اثری از خودش در نوشته هایم به جا گذاشته. همین باعث شد وقتی فیلم اینسپشن را دیدم احساس کنم کسی زندگی من را از من دزدیده و با آن فیلمی ساخته و دارد کرور کرور پول در می آورد. بعد از فیلم عصبانی بودم و سرخورده. خیلی زیاد. بار دوم که فیلم را دیدم اما آرامتر شدم. هنوز خیلی تجربه های خواب من هست که در این فیلم نیامده. هنوز همه ی زندگی دوگانه ام نشده فیلمی دوساعته روی پرده با یک سری سلبریتی خوشحال که به لطف جلوه های ویژه دنیای مرا تجربه می کنند. از درگیری های شخصی که بگذریم فیلمی دیدنی است هرچند به نظر من هنوز خیلی چیزها کم دارد که به پیچیدگی دنیای خواب رسیده باشد. با تمام پیچیدگی هایش هنوز عجیب ساده به نظر می رسد. شاید هم تصور من باشد این سادگی که از مقایسه ام با دنیای خواب های خودم حاصل می شود. بگذریم.


دو- امروز هم از همان صبح های عجیبم است. از آن صبح ها که انگار توی دنیای خوابم جا مانده ام. یکشنبه هم که باشد سکون و سکوت شهر به این سکوت حاکم بر من دامن می زند. ساعت ۱۱ رفتم بیرون که خرید کنم. داشتم فکر می کردم یکشنبه ها اینجا واقعا پرنده هم پرنمی زند که یکهو یک کبوتر با یک شاخه بزرگ به منقار از بالای سرم پر زد و میان برگهای قرمز تیره ی درخت پشت سرم گم شد. نگاهم افتاد به پنجره زیر شیروانی خانه ی رو به رو . یک گلدان قرمز لبه پنجره ی کوچک با قسمتی از یک مجسمه پشت آن معلوم بود. یکهو یادم افتاد که من سال هاست که اتاقم را تزیین نکرده ام. ما همیشه به جز سه سال مستاجر بودیم. که آن سه سال هم توی این جریانی که می خواهم بگویم فرقی نمی کرد. مستاجر بودن یعنی سالی یکبار خانه به دوشی. خوش شانس باشی و صاحب خانه طماع نباشد به دو سال و سه سال هم می کشد که بمانی اما این را پایان هرسال می فهمی که قرار است سالی دیگر باشی یا باید اسبابت را جمع کنی و دنبال جای دیگری بگردی. این تا وقتی دبیرستان نرفته بودم به جدایی از دوستان و همسایه ها ختم می شد. آفت کمی نبود وقتی می خواستم دوستی کنم با بچه های همسایه حواسم بود که این شاید یک سال بیشتر دوام نیاورد. برای همین دوست نمی شدم یا اصلا بیرون نمی رفتم یا اگر سال بعد هم آنجا ماندگار بودیم و دوستی میکردم صمیمی نمی شدم. یکجور واکنش دفاعی بود برایم. چون وقتی سوم دبستان، آبان ماه از مهرشهر کرج آمدیم تهران تا سال های سال جدایی از دوست صمیمی مدرسه ام که از سال اول دبستان با هم بودیم آزارم می داد. تا سال ها توی خواب پرواز می کردم به محله ی خودمان که هشت سال اول عمرم را تویش گذرانده بودم. هنوز هم می روم گاهی. تا سال ها فکر می کردم یکروز سحر را پیدا می کنم. خنده ام می گیرد وقتی یادم می آید که توی اورکات و بعد ها سیصد و شصت اسمش را که تنها یادم مانده سرچ می کردم و به تک تک عکس های دخترانی که اسمشان سحر بود نگاه می کردم که شاید آن دختر لاغر و ریز نقشی را که با من سر یک کلاس می نشست و مادرش هم معلم همان مدرسه بود پیدا کنم. این خانه به دوشی از دبیرستان به بعد عوارض دیگری هم داشت. خطاطی و شعر و طراحی را کشف کرده بودم و دلم می خواست کارهای خودم یا هنرمندان مورد علاقه ام را بزنم به دیوار. اما هشدار های پدر که دیوار را سوراخ سوارخ نکنید یک سال بعد بخواهیم برویم کلی خسارت باید بدهیم و حس آنکه آن اتاق اتاق من نیست باعث می شد همیشه کارها و پوستر ها و خطاطی هایم توی پوشه ای باشد زیر تخت، بعد ها نقاشی ها و تصویر سازی ها و عکس هایم هم به آن پوشه که حالا خیلی قطور شده اضافه شد. اتاق من همیشه ساده بود. بی هیچ وسیله ای زینتی که زیبایش کند با دیوارهای سراسر لخت. حتی کتابهایم را این اواخر از توی کارتن در نمی آوردم. تنها آنهایی که همیشه بهشان رجوع می کردم را باز می کردم و کتابهایی که تا سال بعد می خریدم به کارتن سال بعد اضافه میشد. گاهی چیزی می دیدم که دلم غنج می زد برای خریدنش . برای گذاشتنش تو اتاقم . اما همیشه فکر خانه به دوشی پشیمانم می کرد. همیشه می گفتم بعدا می خرم، وقتی خانه خریدیم یا وقتی رفتم خانه ی خودم. بعدی که هیچوقت نیامد. حتی تا حالا. نگاه که می کنم ، من هیچوقت به هیچ کس و هیچ کجا تعلق نداشته ام. نه به آدم ها. نه به خانه ها. نه به محله ها. بچه ی کجایی چندان برایم معنی ندارد. وقتی توی بیست و هفت سال ۳-۴ تا محله و بیشتر از ۱۷ بار خانه عوض کرده ایم. همیشه همه چیز برای من موقت بود، گذرا بوده. همیشه همه چیز رفتنی. همیشه آماده ی رفتن. حتی حالا هم که آمده ام اینجا و تنها خانه ای دارم از خودم. حالا که رسیده ام به استقلالی که همیشه خواهانش بودم هم باز انگار ثباتی نیست. دستم نمی رود به تزیین خانه ام. معلوم که نیست سال دیگر اینجا باشم. حتی معلوم نیست توی این شهر باشم. این کولی واری تا کجای زندگی مرا به بازی گرفته ؟ آیا تمام رابطه هایم که خودم تمامشان کردم هم از این موضوع تاثیری گرفته؟ خودم را همیشه آدم وابسته ای دانسته ام از نظر مسایل عاطفی اما نگاه که می کنم از مستقل ترین آدم هایی که شناخته ام مستقل تر بوده ام. من به هیچ جا و هیچ چیز و هیچ کس تعلقی ندارم. همیشه همه جا و همه کس برایم موقتی بوده. و من با علم به این موقت بودن همیشه آماده ی رفتن بودم. این رفتن رسیدن دارد؟ میرسم یکروز؟ به خانه ای که مثلا تویش بیست سال زندگی کنم؟ تویش بمیرم؟ به آدمی که با او زندگی کنم. تا مرگ؟ به دوستی که توی مراسم ختمم بیاید و بگوید من بیست سال ، سی سال ، چهل سال است که می شناختمش؟ یاد قسمتی از یکی ازپست هایم می افتم مال دو سال پیش:

تو که فریب نام را خوردی و بی بی ات را کولی شناختی و کولی را بی بی ، ناتالی بی بی نبوده هیچ وقت، کولی شاید،که آداب پادشاهی نمی داند و نه رسم جنگ ، که همیشه پای رفتن دارد آن زمان که باید، آبستن بغضی که در بیابان می زاید، و بخیه که دیگر خوب می شناسد.

انگار خسته شده باشم. از رفتن، همیشه رفتن. دلم رسیدن می خواهد.