۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

پوست انداختن - دو - کمال یا زوال

کمال گرایی شاید از نهادینه ترین صفات کاشته و پرورده در ناخودآگاه من باشد. سالهاست که این خصلت را در خودم شناخته ام اما از اثرات سوء و ناخودآگاه آن بر ریزترین مسائل زندگیم تا همین چند وقت پیش غافل بودم. ریشه یابی این صفت را وا می گذارم اینجا که بسیار مفصل است و بر می گردد به ۸ سال اول زندگیم. شرایط خانوادگی و انتظارات و چه و چه. نتیجه اما: من هرگز از آنچه که بوده ام و کرده ام راضی نبوده ام. این به معنای پشیمانی نیست. به معنای قناعت نکردن به آنچه بوده ام است. نه تعریف و تمجید سایرین و نه صحبت های طولانی با کسانی که با آنها در رابطه ی عاطفی بودم مرا راضی نمی کرد که باور کنم در سن و موقعیت و جنسیت خودم بیشتر از خیلی ها رشد کرده ام و موفقیت داشته ام. همیشه اینها تعارفی بود برایم. این عدم باور در من نوعی بی تفاوتی می آورد در هر آنچه که به دست آوردم. هیچ وقت انگیزه ای برای به نمایش گذاشتن آنچه داشته ام و دانسته ام نداشتم. کم کم اما - شاید چند ماهی بشود - که دارم یاد می گیرم که برای ساخته هایم احترام و ارزشی قائل باشم. این شاید تنها در حیطه ی مسائل حرفه ای و کاری آسیب رسان باشد اما وجه دیگر ماجرا تلاش سرسختانه ی من است برای نداشتن خطا. این علاوه بر مصرف انرژی زیاد و ایجاد خستگی و تنش برای خودم باعث می شود که کوچکترین خطاهای خودم را نبخشم. و وای به روزی که خطایی ببینم در خودم که تا مدت ها جز سرزنش و خودویرانی در سرم نمی گذرد. این جدای از آسیب به من اطرافیان مرا هم می رنجاند. من عصبی و تند مزاجم بی آنکه کسی بداند چرا. و اما بدترین وجه این آسیب می رسد به جایی که من از کوچکترین خطای دیگران به خشم می آیم. با خودم کلنجار رفته ام و خیلی وقت ها خشمم را می بلعم اما تصورم از آنطرف در سرم می شکند. او خطا می کند. من دیگران را بابت خطاهایشان سرزنش نمی کنم حتی می بخشم، بابت خطاهایی بزرگ حتی که خیلی ها گفته اند گذشتنی نبوده، اما جایگاهشان در سرم تنزل می یابد. همان کاری که با خودم هم می کنم. و اما بدترین آسیب وقتی است که سر دیگر این رابطه مردیست که عاشقش باشی. دوستی گفت از روی خواب هایت می فهمم که تو آدمی هستی که همیشه شکست داده و نخورده ای. یکجور توان سر شدن در رابطه حالا این رابطه می خواهد خانواده باشد یا دوست یا عشق. این می شود که هرکس را که دوست داشته ای آزار داده ای و هرکس که دوستت داشته را هم. گفتم شاید درست ترین تعبیری که تا به حال شنیده ام راجع به خودم همین باشد. نگاه که می کنم تمام چهار رابطه ی سابق را خودم تمام کرده ام. تمامش با درد و رنج برای خودم و دیگری. چرا؟ از یک سو من بوده ام، ناظم سخت گیر خودم که همیشه شش دانگ حواسم جمع باشد مبادا که خطایی از من سر زند- حتما زده ، اما طرف مقابل به خاطر نداشتن حساسیتی شبیه به من از آن گذشته - و از طرف دیگر مردی که مانند مابقی انسانها- گاهی بیشتر البته!!- خطا می کند و فکر می کند باید بخشیده شود همانطور که اگر او بود می بخشید. نتیجه اینکه من همیشه در حال مچ گرفتن و بخشیدن بوده ام. اما به موازات در ناخودآگاهم احترام و ارزشی که برای طرف مقابلم داشته ام کم شده. بنیاد هایی که توی یک رابطه ی عاشقانه از واجبات است. این رفتار من در آدم های مختلف با شخصیت های مختلف بازتاب های گوناگونی داشته، گاه به حسادت طرف مقابل ختم شده و درنتیجه نوعی لجبازی برای ثابت کردن توانایی هایش و یا گاهی آزار رسانی ناخودآگاه که البته به وخیم تر شدن اوضاع ختم شده یا نوعی سرکشی در برابر زنی که دارد در رابطه غالب می شود و خیلی واکنش های دیگر که جای بحث ندارد اینجا. نتیجه اینکه بعد از چندین وقت مرد من دیگر مرد من نبود. مردی که قابل اعتماد باشد، مردی که پشتوانه ام باشد. شاید شناخت این مشکل و برخوردی مناسب از طرف مقابل می توانست هم مرا و هم رابطه را نجات دهد اما مشکل اینجاست که این آگاهی را در این سن وسال کم هرکسی ندارد و جدای از آن ،آنها هم مشکلات شخصیتی خودشان را دارند که در برابر این مشکل می شود آینه در آینه. و در نهایت برایند تمام اینها مرا رسانده به جایی که با تمام عواطف و وابستگی به طرف مقابل او را ترک کرده ام چرا که او اشتباه کرده و اشتباه کرده و اشتباه کرده و من تنها بخشیده ام! چرا که او دیگر آن آدم بزرگ و کامل و بی نقص نبوده در سرِ من. چونکه بعد از مدتی من شده ام مادر رابطه و هم بار خودم را به دوش کشیدم و هم کارهای او را انجام داده ام. و در سر من مردی که از پس کارهای خودش بر نیاید، مردی که مرتب خطا کند مرد زندگی من نیست. تمام اینها همراه با حجم عظیمی از عشق و هیجان و محبت دوجانبه بوده که به نوبه ی خود مشکلات را حاد تر می کند. وابستگی ها زیاد می شود و مشکلات در زیر پوست این وابستگی عاشقانه بزرگ و بزرگ تر می شود تا جایی که شبیه سرطان تمام رابطه را آلوده می کند و چاره ای جز جدایی باقی نمی گذارد. حالا اما سهم خودم را در کشاندن رابطه به اینجا می بینم. کوچکترین خطا در کاری من را وا داشته به اینکه خودم آن کار را به دست بگیرم تا طرف مقابلم بیشتر از این آن کار را با خطا انجام ندهد، این مرد رابطه ی مرا به تنبلی کشانده. در صورتی که اگر به عهده ی خودش می گذاشتم و بابت خطاهایش آنچنان سرخورده نمی شدم نه او عادت می کرد به انداختن بار مسائل بر دوش من و نه من خسته می شدم از این مسئولیت. نه من می شدم رئیس سخت گیر رابطه، نه او میشد مرد خطاکار. حالا رسیده ام به جایی که نمی گویم تقصیر با کیست. می گویم دلایلی روانی و شخصیتی وجود دارد که در تقابل با هم می تواند واکنش های خطایی را ایجاد کند. خطا از وقتی است که این معضل را بشناسی اما قدمی در بهبودش بر نداشته باشی. باور دارم که تا به حال این معضل میان ما شناخته نشده بود. حالا افتاده ام به جان خودم که این کمالگرایی ویرانگر را سرکوب کنم. برای خودم تمرین می تراشم. یک لیوان سفالی خریده ام که رویش نوشته هیچکس کامل نیست. گذاشتمش جلوی چشمم که یادم بماند همه خطا می کنند، من هم خطا کرده ام و میکنم.
خطاها را می شود ریشه یابی کرد. می شود همت کرد که تکرار نشود. میشود عبرت گرفت. می شود بخشید. می شود هزار کار بهتر از بزرگتر کردن خطا کرد. می شود کاری کرد که خطا به اندازه ی خودش آسیب بزند نه که بنیاد یک رابطه یا زندگی را برباد بدهد. می شود ''کامل'' نبود اما ''راضی'' بود.

۵ نظر:

Fereshteh Sb گفت...

احتمالا متولد شهریور نیستی؟

yasamin hamedani گفت...

hani in postet ashkamo daravord ke man xodamo mibinam ke cheqadr ingune budeam o hastam hanuz.che xub be in tahlilha pardaxti va cheqadr xub xodet ro shenaxti. che xub rishe yabi kardi va che ravan un risheha ro baz kardi. be nazar mirese inhame vaqt dar tanhaei barat soodmand bude!

Haniyeh گفت...

نه، دوست شهریوری زیاد داشتم اما

امید ناگزیر گفت...

مدت زیادی بود متن جدی روانشناسی نخوانده بودم . در حد خوبی با دقت ، صراحت و صداقت خویش را کاویده بودید . نوع کاویدنت برایم آشنا بود . اما یه سوال:
کمال گرایی آیا عامل اصلی زنجیره ی واکنش های روانی است که برشمردید یا خود کمال گرایی معلول علت بزرگ تری است.
خوش حال میشم بحث را پیش ببرید

Haniyeh گفت...

از دیدگاه من خصوصیتی به عنوان کمال گرایی نمی تواند یک خصلت خام ذاتی باشد خود معلول یک سری عوامل متعدد از جمله شرایط خانوادگی و زندگی و تربیتی و البته خصایل بستری ذاتی فرد در چند سال ابتدای تولد است. در مورد خودم به بسط این عوامل را شکافته ام و در سنین مختلف چگونی رشد و مسیر یابی اش را دنبال کرده ام. مشکل این جاست که هم بسیار طولانی است و هم شامل جزئیات بسیار خصوصی از زندگی خانوادگی من که هنوز نمی دانم منتشر کردنش روی وبلاگ کار درستی هست یا نه. چون در این بررسی و شکافتن از خانواده ی درجه یک و دو و بعد ها دوستان و غیره یاد می شود هرچند بدون بردن نام ولی در اینکه آیا در ملاء عام گذاشتن خصوصی ترین بخش های زندگی پدر و مادرم بالاخص که در شکل گیری شخصیت من تاثیر مستقیم داشته کار درستی هست یا نه هنوز به نتیجه ای نرسیدم. به محض تمام شدن نگارش این خودشکافی تصمیی خواهم گرفت. ممنون از توجه شما

پاینده باشید