۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

یک عاشقانه ساده

هوا خنک شده. آفتاب اینجا همیشه هست اما هوا سوز دارد. مثل روزهای اول اسفند. صبح هایی که شیفت اول هستم ساعت شش و نیم بیدار می‌شوم. هوا هنوز بیشتر سمت تاریک گرگ و میش است تا سحر و هوای بیرون پتو خنک و مرطوب است. اولین چیزی که چشمم می‌افتد معمولا صورت امین است که آرام خوابیده. هر روز با دیدن صورتش لبخند می‌زنم. فکر میکنم چطور زیباییش برایم عادی نمی‌شود؟ همیشه نیم ساعتی زودتر بیدار می‌شوم تا سهم بو و نوازش روزم را جبران کرده باشم. خوشخواب است و با هر تکان و نوازشی بیدار نمی‌شود. اگر رویش به من باشد موهایش را از توی صورتش کنار می‌زنم. به استخوان های تیز گونه اش دست می‌کشم و فکر می‌کنم چشمهایش هیچ جور دیگری نمی‌شد که از این زیباتر باشد. ردیف مژه های بلند و تاب دار و خرمایی اش همیشه دلم را خراش می‌دهد. هر وقت که خیره اشان شوم درد تیزی از دلم می‌گذرد. اگر فرصتش باشد همانجا چشمهایش را می‌بوسم. دلم کمی قرار می‌گیرد. پشتش به من باشد خودم را می‌چسبانم به گرمی تنش و دماغم را به پشت گردنش و عمیق و آرام بویش را تا انتهای وجودم نفس می‌کشم. همیشه تمیز است. هیچوقت بدنش بو نمی‌گیرد انگار. پوستش یا بوی شامپوی بدنش را دارد یا ترکیب لطیفی از بوی عطر و بوی پوستش. صبح ها بویی شبیه بوی بچه ای که خوابیده باشد، همان بوی لطیف و دوست داشتنی که گردن بچه ی از خواب بیدار شده دارد به این ترکیب اضافه می‌شود. چند باری که پشت گردنش را ببوسم غرغرش شروع می‌شود که یعنی بگذار بخوام. بیدار نمی شود اما تنها صوتی از عدم رضایت است که یک حس با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن را هم دارد. قسمت سخت صبح زود کار کردن برایم همین از مجموعه بو و گرما و آغوش دل کندن است. می‌روم صبحانه می‌خورم و لباس می‌پوشم. هر بار تصویری که از نگاه آخرم به اتاق میاندازم در یک ساعت رانندگی و پشت ترافیک تا برسم به کار یادم می‌ماند. تصویر بدن کشیده و لاغرش که زیر پتو خوابیده و تا وقتی که من از خانه بروم روشنایی اول صبح که از لای پرده می زند جا به جا روشن کرده. صورتش که آرام است و ریتم نفس هایش که بارها شب های بیخوابیم را به خواب رسانده. فکر می‌کنم عاشقی کردن شاخ غول شکستن نمی‌خواهد. ببین چقدر ساده هر روزم عاشقانه می‌شود. اینکه مدام در طول روز از یادآوری آخرین تصویری که از او دارم لبخند می‌زنم. تصویری که الزاما شاعرانه نیست. مثل روزهایی که وقت رفتنم پشت میز آشپزخانه نشسته و یک دست به صبحانه و یک دست به کتاب و سرش توی لپ تاپ خداحافظم را جواب می‌دهد. می‌گوید انصاف نیست تو خط به خط مرا بلدی. حتی اگر بخواهم چیزی را برای چند روز از تو پنهان کنم، گیرم سورپرایز کردنت باشد حتی! نمی‌توانم. راست می‌گوید گیرم که در شکایتش یک دنیا رضایت است. خودش می‌داند آنقدر در تک تک حرکاتش دقیق شده ام که حتی پلک زدنهایش را از برم. از عاشقانه نگریستن است اما. می‌گویم آنقدر دورت گشته ام از برت شده ام. این همه پیچیده جزئیات را اگر عاشقی نکنی چطور از حفظ بخوانی؟
فکر می کنم به حجم آرامشی که به زندگی ام آورده و لبخندهایی که بر لبم نشانده و دلم برای هر لحظه بودنش پر می‌کشد. اگر قرار باشد امین را عوض تمام نداشته ها و سختی های زندگی گرفته باشم فکر می کنم نه تنها برابر که بارها با ارزش تر است. 
نگاه می‌کنم که چقدر در کنارش عوض شده ام. بزرگ شده ام. صبور شده ام. آرام شده ام. با انصاف شده ام. از خودم راضی ترم. متعادل ترم و این تعادل را دوست دارم. اگر در یک چیز در تمام این سالها به حق بوده باشم ارزش پیدا کردن و نگه داشتن یک رابطه ی سالم و عاشقانه است. رابطه ای که در آن رشد کنی. به بهترینی که می توانی باشی نزدیک تر شوی. از دیدن و مقابله با ضعف هایت نترسی. از ترس از پا در آمدن رابطه ضعف هایت را سر پوش نگذاری. این ها را ذره به ذره گیرم با درد و تقلای زیاد از رابطه هایم زاییده ام. حالا دارم کم کم به بار نشستنش را می‌بینم و امین دلسوز ترین، منصف ترین، عاشق ترین و صبورترین آدم در این از نو زاده شدنهایم بود و همین شد که برایم ماندنی شد. 
می‌گوید گاهی از فکر نبودنت دیوانه می‌شوم. آنقدر از داشتنت خوشحالم که فکر می‌کنم نمی‌تواند اینقدر خوب دوام بیاورد. فکر می‌کنم آخر بلایی سرت می آید و تنها می‌مانم. می‌گویم از بس هر دو هیچوقت روی خوش زندگی را ندیدیم به روی آرامش عادت نداریم. من هم خیلی وقت ها می‌ترسم از روزی که نباشی. جالبش اینجاست اما که من از نبودن خودم هم می‌ترسم. آنقدر دوست دارم آنچه حالا دارم را که از فکر مردن خودم هم دلم می‌شکند. بغضم می‌گیرد و می‌گویم دلم نمی خواهد حالا وقت رفتنم باشد. خوب که فکر می‌کنم اما هرچند که دلم هنوز از آرامشی که نصیبم شده سیر نیست اما حتی اگر بروم ناکام نرفته ام که هر روز بودن با او به تمام ناکامی های گذشته می ارزد.

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

فصل دوم


زندگی روی دور تندش افتاده. اتفاق های تازه پشت هم می رسند و می‌گذرند. کارم در بخش جدید حسابی گرفته و دو ماه نشده جایم را باز کرده ام. غیر از یک زن ایرانی میانسال به اسم فرح و یکی دیگر به اسم فروز که حدود شصت سالی دارد و تنها دو روز در هفته کار می‌کند مابقی همکارهای جدیدم جوانند. همگی در دهه‌ی دوم. این فاصله‌ی کم سنی با همکارها و خاصیت کمتر تجملی بخش جدید پیچیدگی های کارم را کم تر کرده است. بخش جدید بر خلاف بخش قبل مدام دویدن دارد که دوست دارم. به خاطر بازه قیمت صد تا هزار و پانصد دلاری میزان مشتری ها بیشتر و از گروه عادی تر از مردم است. به خاطر یکباره رفتنم به بخش جدید و البته درآوردن هزینه سفرم به قبرس برای دیدن خانواده ام سه هفته اول تغییر موقعیت هنوز توی پیتزا فروشی کار می‌کردم. سه هفته یک بند بدون یک روز تعطیلی کار کردن آنقدر خسته‌ ام کرده بود که روزهای آخر، شب که خانه می آمدم توان حتی حرف زدن با کسی را نداشتم. لباس میکندم و صورت می شستم و بی کلمه ای میخوابیدم و فکر می‌کردم این همه جان کندن را تا کی میتوانم دوام بیاورم. روزهای آخر کار توی پیتزا فروشی را شمارش معکوس می‌کردم. آنجا از اولش هم جایم نبود اما خوشحالم که اجبار پنج ماهی مرا آنجا کشاند. تجربه خوبی بود که داشتنش به سختی کار کردنش می ارزید. روزهای آخر نگاه مشتریهای دائمم می‌کردم و فکر می‌کردم دلم یک جورهایی برایشان تنگ می‌شود. برای پیرمرد متشخصی که همیشه پیتزای سبزیجات با خمیر نازک و برشته شده سفارش می‌داد و همیشه پنج دلار انعام می‌گذاشت. برای اسکات که آخرش هم نفهمیدم چه کاره بود ولی شبیه تعمیرکارها بود و همیشه پیتزای رابرت روست با یک لیوان آبجوی استلا می‌خواست. یا جونیور که با دوست دخترش می آمد همیشه. مودب بود، انعام خوب می داد و معاشرتی بود. برای جان که هیچوقت انعام نمی داد و همیشه حداقل دو تا پارچ بادوایزر یا بادلایت می‌خورد. نزدیک شصت سالش بود و هنوز با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. زن و بچه ای نداشت و هزینه زندگی هم. تمام پولی که از کار کردن در میآورد می شد پیتزا و آبجو که هر شب می آمد و میخورد و می رفت. با کسی حرف نمی زد اصلا و همیشه هدفونش توی گوشش بود. فکر میکنم رادیو گوش میکرد. شاید هم نه. کلاه ورزشی می گذاشت و کاپشن جین روشن می پوشید. فقط تی شرت زیرش فرق میکرد گهگاهی. یکجورهایی همیشه ژولیده بود. پوست صورتش ضخیم و پرتقالی شکل و قرمز رنگ بود. چشم های سبز. موهای ژولیده خاکستری و یک شکم خیلی بزرگ. نوک زبانش هم به پشت دندان هایش می گرفت و تک زبانی حرف می زند. صدایش خش دار و کلفت بود. دست های بزرگ و انگشت های کلفتی داشت. من را یاد استاد مجسمه سازیم توی دانشگاه می انداخت. زمختی پوستش و ابعاد دست ها و سر و ژولیدگی  ایش. موقع خداحافظی همه گفتند نروی و دیگر پیدایت نشود. گفتم نه سر می زنم. حالا یک ماه بیشتر گذشته و یکبار هم نرفته ام. یازده روزش را نبودم که بروم. رفتم قبرس که بعد از دو سال پدر و مادرم را ببینم. ده روزی که مثل برق گذشت. سه روزش را در راه رفت و برگشت بودم. از روز دوم مریض شدم. آنقدر سرفه خشک کردم که صدایم رسما در نمی آمد. کلی بی قراری کردم و برنامه ریختم که بشود بروم ببینمشان اما وقتی رفتم هم مدام بی قرار بودم. با پدرم دوباری بحثم شد و یادم افتاد چقدر نزدیکی با آنها سخت است و چرا برای مستقل شدن از خانواده ام مهاجرت را وسیله کردم. در عین حال دیدن ملموس پیر شدنشان و اینکه من برای دیدنشان باید دو روز توی راه باشم آنقدر تلخم کرده بود که حتی نمی توانستم تظاهر کنم. اخم داشتم مدام. از آن اخم های که از فکر تلخ عمیقی میان ابروهایت می نشیند. گذاشتند به حساب خستگی و کوتاهی سفر و مریضی ام. شاید هم فهمیدند و خودشان را گول زدند. من اما این سفر آبی بر دلتنگی ام نشد که هیچ، آشوب سردرگمی ام را بیشتر کرد. با برادرم حرف زدم که بساطش را جمع کند و بیاید آمریکا پیش من. کارش که گرفت بقیه را هم ببریم و مابقی عمر را یک جا باشیم. با پدر و مادرم هم حرف زدم که دوام بیاورند تا ببرمشان پیش خودم. مثل بچه‌ها وعده می دادمشان که بیایند کجا برویم و چه کارها بکنیم. به پدرم که همیشه عاشق ماشین آمریکایی بوده و هست گفتم هر کدامشان را که بخواهد کرایه میکنم و با هم می اندازیم توی جاده بیابانی و ماشین تا گاز می خورد گاز می دهیم به قصد لاس وگاس. چشمهایش چه برقی می زد طفلی از هیجان نشستن توی دوج جدید و راندن توی جادی صافی که دو طرفت تا چشم کار میکند خاک است و کاکتوس. توی دلم اما فکر دوباره نزدیکشان زندگی کردن و پیچیدگی هایش، اینکه مسئولیت دو تا آدم کله شق که به هیچ صراطی مستقیم نیستند بیفتد گردن من و تاثیرش بر زندگی شخصی خودم مدام دلم را بهم می زد. اینطور بود که انگار با خودم و با آنها و با امین و با همه قهر بودم. اما فکر کردم آوردنشان یک درد است و نیاوردن و از دور پوسیدنشان یک درد. اگر انتخابم تنها میان دو درد باشد اولی را ترجیح می‌دهم. چرایش را نمی دانم و از درستیش هم مطمئن نیستم اما کورسوی امیدی دارم که به آن بدی که فکر میکنم از آب در نیاید. خواهرم را فقط چهار روز دیدم، باید بر می گشت سر کلاس هایش. موقع خداحافظی گریه کرد. بغلش کردم و جثه کوچکش را تا جایی که میتوانستم به خودم فشار دادم هیچی نگفتم. حرفم نمی آمد. بویش کردم، گریه نکردم اما. وقتی رفت اشکم آمد، بی صدا. رفتم ایستادم به ظرف شستن. ظرف ها که تمام شد اشک من هم بند آمد. تنها کسی است که به طور قطع می دانم میخواهم کنارم باشد. برای همیشه. سه روز بعد وقت رفتن خودم بود. موقع خداحافظی مثل همیشه آنقدر بی قرار بودم که بدون آنکه یک دل سیر بغلشان کنم رفتم. مدام گفتند زود است و من غر زدم که زود بودن بهتر از دیر شدن است. مثل غریبه ها روبوسی کردم و کمی توی بغلم فشردمشان. از بازرسی که رد شدم و هنوز نیم ساعتی وقت داشتم مثل سگ پشیمان شدم. تا قبل از هواپیما صد بار زنگ زدم اما جواب ندادند. روی سایلنت مانده بود. بغضم گلوی خرابم را خراب تر میکرد اما عجیب بود که گریه ام نمیآمد. یاد دو سال پیش افتادم که وقتی از ایران بر می گشتم فرانسه بعد از خداحافظی با پدر و مادرم از توی ماشینی که ما را می برد فرودگاه امام  تا خود فرانسه یک بند گریه کردم. فکر کردم چقدر باید تلخ شده باشم یا سنگ که دیگر گریه ام نیاید. توی هواپیما وقتی داشتیم به استانبول نزدیک می شدیم ایران را می دیدم که توی قسمت تاریک نقشه بود. هیچ حسی نداشتم. ته دلم و ته ذهنم خالی بود. فکر کردم ایران برایم نمرده، آدم برای مرده هایش هم یک حسی دارد. برای این هیچ حسی نداشتن اما توجیهی نداشتم، تنها دلم بهم خورد و سرم سبک شد و بعد مانیتور را خاموش کردم و سرم را کردم توی کتاب. فکر کردم دیگر دلم برای هیچ جا تنگ نمی شود و این دلم را یک جور بی حسی درد آورد. هرجا که در آن بوده ام و کسانی بوده اند که دوستشان داشتم هنوز می تواند برایم معنایی داشته باشد اما هر جا که دوست داشته هایم از آن رفته اند دیگر برایم وجود ندارد و به طرز غمگینی هیچ شهری نمانده که در آن با کسی بوده باشم و آن کس هنوز آنجا باشد که من دلم برای آنجا و آنکس تنگ بشود. استراسبورگ و تهران انگار دیگر برایم وجود خارجی ندارند. حالا وطنم و شهری که دلم هوایش را کند شهریست که پذیرای آدمهایی باشد که دوستشان دارم نه شهرهایی که در آن زیسته ام. مثل نیویورک، واشنگتن، فاماگوسا، لندن، لیدز. شهرهایی که بعضی هایشان را حتی تا به حال ندیده ام اما زیستگاه عزیز کرده هایم است. بعد از ده روز برگشتم. تلخ، خسته و گیج. گیج که چطور عزیزانم را دوباره یک جا جمع کنم. باز یاد این خوابم افتادم. برای چندمین بار در ماه های گذشته است که یادش می کنم. اولین بار  هفته اول شروع کارم بود. هنوز به زرق و برق محیط جدید عادت نکرده بودم. رفته بودم قسمت کیف و استفان داشت برایم هر مارک خاص را با حوصله شرح می داد. از تاریخچه و استایل و مواد مصرفی و قیمت. یادم هست وقتی به مارک نانسی گنزالز رسید و داشت با آب و تاب کیف را نشانم می داد و میگفت این مارک به خاطر استفاده از پوست مرغوب کروکودیل و مار پایتون بسیار معروف و گران قیمت است برای اولین بار خوابم یادم آمد. من درست همانجایی بودم که توی خواب بعد از تمام شدن دنیای سیاه قبلی در دنیای جدید ایستاده بودم و می دیدم که داریم همان راهی را می رویم که در دنیای قبلی به سیاهی رسیده بود. برای لحظه ای یخ کردم و حجم خالی معده ام تا دهانم بالا آمد، گفت گوش می کنی؟ دست بزن ببین چه جنسی دارد. گفتم من از مار بدم می آید و راهم را کج کردم به سمت یک مارک دیگر. به وضوح سفید شدن خودم را می دیدم و ضربان قلبم به جای تند شدن کند شده بود. کش می آمد و می کوبید. بعد از آن بارها خوابم یادم آمد. اینکه دو ماه قبل از نقل مکان کردنم به کالیفرنیا درحالیکه روحم خبر نداشت قرار است به جای رفتن به لندن سر از سن خوزه در بیاورم و بروم توی یک فروشگاه لاکسچری کار کنم همچین خوابی دیده ام عجیب می ترساندم. وقتی به آوردن پدر و مادرم هم فکر میکردم باز خوابم یادم آمد. فکر کردم نکند با آوردنشان زندگیشان را تباه کنم. توی خواب به دست خودم کشتمشان. نکند آوردنشان به نابودیشان ختم شود؟ این ترس هنوز با قدرت هرچه تمام تر توی دلم هست و هرچه مدام میگویم خواب پریشانی بوده در میانه روان درمانی و بیرون ریختن سیاهی های تلنبار شده دلم سبک نمی شود. ترسم شاید بیشتر از آرامشی است که دارد بر زندگی ام سایه می‌ اندازد. آرامشی که همیشه خواسته ام و حالا آمدنش را باور نمی کنم. می ترسم کلک بخورم و بعد که سایه نیامده برود کله پا شوم. با تمام این احساسات ضد و نقیض اما از همیشه آرام ترم و مصمم تر. این روند جدید تند و منظم و در عین حال با آرامش زندگی را دوست دارم برای همین مدام می گویم نقد را بچسب و آینده نیامده را نترس. مدت هاست فهمیده ام نگرانی های آدمیزاد هیچوقت پایان نمی گیرند. مدام پوست می اندازند و شکل تازه ای به خودشان می گیرند اما تمام نمی شوند. شاید این فهم تازه ای که مدام درم عمیق تر می شود در آرامشی که این روزها دارم سهمی داشته باشد. این خود جدیدم را فارغ از هر گونه ایده آل گرایی ها و خط کشی های سابق بیشتر دوست دارم. 

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

پایان فصل اول



فصل اول حضورم در نیمان مارکس به عنوان دستیار جو-آن استایلیست و فروشنده شماره‌ی یک بعد از چهار ماه و ده روز تمام شد. فصلی که قرار بود یک سال طول بکشد. نحوه‌ی تمام شدن این دوره آنقدر ناگهانی و سینمایی بود که هنوز برایم جا نیفتاده دقیقا چه شد. درست همان احساسی را دارم که وقتی سریال مورد علاقه‌ام با یک صحنه سورپرایز کننده تمام میشود و میمانم با کلی حس و حدس و دلتنگی تا فصل بعد یک سال بعد شروع شود. در این مدت رابطه‌ام با همه آنقدر محکم شده بود که رفتن احساساتیم کند. حتی رابطه‌ام با جو-آنی که هیچکس چشم دیدنش را ندارد نزدیک تر شده بود اما دوباره اتفاقی که در آن من هیچ تقصیری نداشتم و که روی تند و تیز و دیوانه اش را بالا آورد ضربه‌ی آخری بود که به طور جدی فکر کنم بمانم یا بروم. روز آخر هفته‌ام بود و دو روز بعدش تعطیل بودم. تصمیم گرفتم دو روز تعطیل را فکر کنم تا احساساتی تصمیم نگرفته باشم. هرچند که مابقی همکارها مدام میگفتند برو به مدیر منابع انسانی شکایت کن گفتم دلم نمیخواهد او از جانب من آسیبی ببیند. ترجیح میدهم بروم تا بمانم و او را به اخطار و جریمه بکشانم. دلم برایش می سوزد. روی خوبش که بالاست عاشقش میشوی و روی بدش که بالا می آید چنان نیشی میخوری که دلت میخواهد بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. دست خودش نبود می فهمیدمش وقتی نمیتوانست عصبانیت و احساسات منفی اش را کنترل کند. اما فهیدنم باعث نمی شد خودم را بیشتر از این راضی کنم که انرژیم را صرف موقعیت و کسی بکنم که جای پیشرفت برایم استرس اضافی و درجا زدن بیاورد. دو روز را فکر کردم و با تمام غمی که در دلم بود تصمیم گرفتم حرف آخر را بزنم. ترس داشت و استرس داشت و مدام دلم بهم میخورد از فکر رفتن. جدای از مدتی بیکار شدن و فشار مالی وابستگی ام به مابقی همکارهایم دلم را فشار میداد. فحش میدادم به خودم که تا کی میخواهی هی بگویی خداحافظ و بروی که بروی. روزی که برگشتم سر کار مدیر بخش ما هم از تعطیلات برگشته بود. داشتم فکر میکردم چطور به مدیر خودم پتریس و مدیر منابع انسانی شارون که همیشه سرش شلوغ است بگویم باید حرف بزنیم. مدام فکر میکردم چطور شروع کنم و چطور به این دوتا زنی که تا این اندازه دوست دارم بگویم دیگر نمی توانم بمانم. هنوز نرسیده اما شارون آمد و گفت امروز باید با هم حرف بزنیم خبرت میکنم. شاخ هایم درآمده بود چطور شارونی که هیچوقت وقت ندارد آمده سراغم آنهم روزی که قرار است بگویم دارم میروم. پشت آن پتریس آمد و بعد از ده روز نبودن بغلم کرد و حال و احوال گرمی کرد و گفت امروز باید حرف بزنیم. رفتم توی انبار و از چشمهای گشاد شده ام زار میزد که نمی دانم چه خبر شده. کریستین با یک لبخند معنی دار آمد و گفت آخر هفته ات چطور بود؟ بهتر شدی؟ گفتم آره بهترم اما حرف گفتنی زیاد دارم و هنوز سر حرفی که زده ام هستم. کریستین یکی از مهربان ترین آدمهایی است که دیده ام. باید پنجاه سالش باشد. قدش بلند و درشت هیکل است. موهای کوتاه خرمایی رنگ و صورت شیرینی دارد. سرش به کار خودش است ولی اگر کسی به پر و پایش بپیچد از پس خودش بر میآید. یک ماه پیش جو-آن از نیویورک نیامده مثل مار زخم خورده سر یک مشتری بهش پرید و از ان موقع با هم حرف نمی زنند. من اما رابطه‌ام را خوب نگه داشتم. دوستش دارم. مهربان است و ازش زیاد یاد گرفته ام. شوهرش ژاپنی است و دو تا دختر دو رگه‌ی دیدنی دارد. با چشمهای قهوه‌ای براقش نگاهم کرد و گفت گود فور یو. گفتم عجیب است من داشتم فکر میکردم چطور به پتریس و شارون بگویم می خواهم به صورت جدی حرف بزنم که خودشان آمدند و گفتند بیا کارت داریم. باز لبخندی زد و گفت تو نبودی خیلی چیزها اتفاق افتاده. گفتم چه شده؟ در باز شد و یکی آمد تو. ماند برای بعد. مات مانده بودم آخر هفته ای چه می تواند باشد که همه با لبخند بهم نگاه میکنند. رفتم سراغش و گفتم چی شده؟ گفت یکی رفته به مدیر کل شکایت کرده و گفته جو-آن با تو بدرفتاری میکند. مانده بودم کی. هرکس می توانست باشد. همه جانب مرا داشتند اما چه کسی ریسک کرده و اینقدر ناراحتی من برایش مهم بوده که مستقیم برود سراغ مدیر کل ؟آنهم شکایت بردن به مرد قد بلند و بور و با هیبتی که همیشه با دیدنش دلم می ریزد. دستیار مدیر که اسمش کی کی بود هم از راه رسید. زن بی نظیری است و اسم عجیبی دارد! قد بلند و چاق است. موهای طلایی روشنش تا سر شانه اش میرسد و همیشه گوجه ای می بندتشان و چطری های طلایی اش سنش را بیست سال کمتر نشان میدهد. چهل و چند ساله است اما شادابی و صورت زیبایش سنش را نشان نمی دهد. چشمهای درشت آبی دارد و پوست سفید اروپایی. من را یاد سرندپیتی می اندازد مخصوصا چند دفعه ای که لباس صورتی پوشیده بود. عاشق آشپزیست و عاشق ودکا. همیشه بوی خوب می‌دهد. یک بوی ملایم و شیرین. حتی نفسش هم بوی خنک و شیرینی دارد. آنقدر مهربانی دارد برای تقسیم کردن که انگار هیچوقت روی بد نمیتواند داشته باشد. یک هفته ای که به خاطر سر کار آمدن توی خانه‌ی جدید هنوز همه چیز توی جعبه بود برایم غذا می آورد که مجبور نباشم از بیرون غذا بگیرم. یک ظرف پر از شکلات و آبنبات همیشه روی میزش است و عکس دختر و دوست پسر و گربه اش روی دیوار کنار میزش. آمد و با هیکل گنده‌اش محکم بغلم کرد و پرسید بهتری؟ گفتم هستم. گفت محکم باش و حرفت رو بزن هیچ چیز بدی اتفاق نمیفته گفتم باشه. به وضوح من آدم خوب داستان بودم و جو-آن تبدیل به شخصیت بد داستان شده بود. ظهر بود که پتریس آمد و مرا برد بالا که بی مزاحمت حرف بزنیم. نشسته بودیم همانجا که روز اولی که رفته بودم برای مصاحبه نشسته بودیم. خندیدم و گفتم انگار برگشتیم سر جای اول. خندید. گفت کی کی برایم گفته چه شده اما میخواهم خودت بگویی. نفس عمیق کشیدم و گفتم توی فارسی من تند حرف میزنم و تیز، توی انگلیسی باید مدام کلمه ها رو بسنجم تا مقصودم را درست رسانده باشم. گفت تا هر وقت که بخواهی وقت دارم عجله نکن و هر چه باید بگویی بگو. حرف‌هایم را سبک و سنگین کردم و گفتم جو-آن سخت است. من قبول کرده بودم با سختی اش بسازم. سخت یعنی هیچوقت تشویقت نمی کند. هیچوقت تشکر نمیکند. هیچوقت روی مود بگو بخند نیست. هیچوقت عذرخواهی نمی‌ کند. اگر کاری را درست و خوب انجام دهی نمیگوید آفرین اما کمترین اشتباه را به رویت میآورد. اینها همه یعنی سخت و من با سخت می سازم اما عصبانی شدن و داد زدن، بیکار نگه داشتن منی که میداند چقدر از بیکار ایستادن بدم میآید و با کنایه همه چیز را گفتن سخت بودن نیست. گفتم با تمام دلخوریم هنوز دوستش دارم اما معتقدم مشکل روانی دارد و منظورم از مشکل روانی توهین به او نیست. گفتم نیاز به کمک و روانکاوی دارد و  مشکلش تنها با اینکه شما با او حرف بزنی و بگویی سر بقیه داد نزن حل نمی شود. گفتم خودت بهتر میدانی اگر میخواست حل بشود تا به حال شده بود و کار به جایی نمیرسید که هیچکس با او حرف نزند. گفت می دانم. گفت اشتباه کرده و بابت اشتباهش تنبیه می شود. گفتم نمی خواهم تنبیه شود گفت دست تو نیست. گفت من به عنوان مدیرت تو را دختر باهوش و با پشتکاری می بینم و دلم نمی خواهد کارمند با ارزشی مثل تو را از دست بدهیم. گفتم شاید سنم چندان بالا نباشد اما آنقدر دیده ام که بدانم باید چقدر به آدمها فرصت بدهم و این رابطه کار نخواهد کرد. گفت رک بگو می توانی بمانی؟ گفتم نه. گفت بگذار با شارون حرف بزنم تا منتقلت کنیم به یک سمت دیگر و بخش دیگر. گفت دلم نمیخواهد از بخش ما بروی و اما اگر قرار باشد بین رفتن از کل سیستم و رفتنت به یک بخش دیگر یکی را انتخاب کنم ترجیح میدهم بروی به یک دپارتمان دیگر. باورم نمیشد همه چیز چقدر آسان گذشته بود. دلم میخواست بغلش کنم و اینقدر به خودم فشارش بدهم که برود توی تنم. گفتم احساس میکنم آزاد شدم، ممنون، سبکم حالا. گفت توی چشمهایت معلوم است. بقیه داستان مثل برق و باد گذشت. عصرش با شارون جلسه داشتم و پتریس هم قبل از من رفته بود و راه را آسان کرده بود. باورم نمیشد لازم نیست دیگر با همه چیز را از اول برای شارون هم تعریف کنم. با لبخند مرا پذیرفت و مستقیم رفت سراغ اصل مطلب. عذرخواهی کرد بابت شرایط سختی که تویش قرار گرفته بودم و گفت توی این چهار ماه من در جریان نبودم. گفتم من به تو قول داده بودم با سختی اش بسازم و از مدام غر زدن بدم می آید برای همین هیچوقت پیش تو نیامدم اما باور کن تمام تلاشم را کردم، نشد اما. گفت ممنون بابت حرفه ای رفتار کردنت و ممنون برای صبرت و ما هر دو فکر میکنیم تو آمادگی گرفتن ترفیع را داری هرچند که هنوز شش ماهت تمام نشده باشد- بر طبق قانون شرکت زمان انتقال به سمت دیگر نمیتواند زودتر از شش ماه باشد- همه چیز شبیه خواب بود. باورم نمیشد در کمتر از هشت ساعت کل موقعیتم عوض شده و منی که قرار بود بروم ماندنی شده ام آنهم در شرایط بهتر. گفت از اول سپتامبر کار جدیدت را شروع میکنی و تا وقتی بهت نگفته ایم که پوزیشن جدیدت رسمی شده به کسی چیزی نگو. آمده بودم بیرون روی ابرها بودم و فکر کردم فقط ده روز مانده و از این موقعیتی که جوـآن کلمه ای نه با من و نه با هیچکس حرف نمی زند و هر لحظه باید منتظر نیشی باشم که بزند خلاص می شوم. روز بعد اول وقت شارون آمد سراغم و گفت امروز قرار است با جو-آن حرف بزنند و من احتمالا از فردا می روم سر کار جدید. چشمهایم گشاد مانده بود که گفت بعد از اینکه با جو-ان حرف زدند بروم پیشش برای مابقی کارهای انتقال به بخش جدید. مات مانده بودم چه خبر شده. تا عصر دل توی دلم نبود تا جو-آن را صدا زدند بالا. یک ساعتی طول کشید و نمی دانستم حالا که بیاید پایین چه کار می کند. همیشه غیرقابل پیش بینی بود و فکر میکردم در بهترین حالت هیچ چیزی نمی گوید و خلاص. وقتی برگشت رفت توی اتاقش و من دل تو دلم نبود. مابقی دورم را گرفته بودند که اگر آمد چیزی بگوید تنها نباشم. آمد بیرون و صدایم کردم. یک نگاه از سر ناچاری به بقیه کردم و رفتم دنبالش. گفت بشین. نشستم و نمی دانستم قرار است چه بگوید. در کمدش را باز کرد و یک بسته کادویی بیرون آورد. سه روز قبلش از نیویورک برگشته بودم و وقتی فهمید در نبودش چند نفر مشتری هایش را قاپ زده اند دیوانه شد و من نزدیک ترین آدم برای تلافی درآوردن بودم. همین شد که زدم به سیم آخر و گفتم می روم. بسته را داد به دستم و گفت برایت از نیویورک آورده بودم و وقت نشد که بدهم. یک شال بود و یک پیراهن. خوش سلیقه است. زیبایی هدیه اش در کنار شوک مهربانیش گیج ترم کرده بود. گفت بابت همه بدرفتاری هایم معذرت میخواهم و این را نمیگویم چون باید بگویم. میگویم چون تو دختر بی نظیری هستی و نه تنها هیچ انسانی لیاقت بدرفتاری ندارد بلکه بدرفتاری با تو با تمام خوبیهایت هیچ توجیهی نداشته و ندارد. گفت مشکل از تو نیست از من است و باور کنی یا نه تو بهترین دستیار بودی که من داشته ام. گفت من همیشه این مشکل را داشته ام که قبل از اینکه مغزم بسنجد کلام از دهانم خارج میشود و هربار درست در میانه گفتن پشیمان می شوم و همیشه دیر است. چشمهایش پر از اشک شد و گفت  متاسفم که تو باید حالا که ذهن من از همیشه پریشان تر است سر راه من باشی. گفت رفتنت بخش جدید بهترین تصمیمی است که می شد گرفت و لیاقت تو خیلی بیشتر از این بود که دستیار من بمانی و مطمئنم در سمت جدیدت می درخشی. گفت یکبار گفته بودی اگر من بخواهم دوست داری جدای از رئیس و دستیار دوست باشیم و میخواهم بدانی می توانی روی من به عنوان دوست همیشه حساب کنی و هر کمکی از دستم بر بیاید برایت انجام میدهم. گفت نمیدانم چطور بگویم که ببخشیم و من از صحنه‌ ای که فکرش را نمی‌کردم معذب بودم و می‌خواستم فرار کنم. بغلش کردم و گفتم بس کن من همین حالا هم یادم رفته است. گفتم متاسفم که نشد بیشتر با هم کار کنیم و امیدوارم برای هرچه در سرش هست که اینطور آزارش میدهد زودتر راهی پیدا کند. گفتم من راه دوری نمی روم همین بخش کناریم و حتما روی راهنمایی هایش حساب میکنم.
از اتاق که آمدم بیرون انگار پتک خورده بودم. گیج و منگ. دورم را گرفتند که چی شد. گفتم عذرخواهی کرد و شالی که گردنم بود را نشان دادم و گفتم برایم از نیویورک آورده. مات مانده بودند که چه شده که جو-آن معذرت خواهی کرده. تاتیانا گفت یک فرصت دیگر بهش بده. این دختر عجیب شیرین است. گفتم دیگر از این حرف ها گذشته. اِستا گفت دیگه حناش پیش بقیه رنگ نداره و همه فهمیدن چه دیوونه ایه. کریستین و نیکی و مایکل با دهان باز سکوت کرده بودند. یادم باشد راجع به تاتیانا و اِستا بعدا بیشتر بنویسم. تاتیانا روس است با لهجه غلیط روسی. صورت ظریف و شیرینی دارد و جثه‌اش نحیف و بغل کردنی است. سی و چهار سالش است و یک دختر بچه یک ساله دارد. مثل بالرین ها لباس می پوشد و می ایستد و راه می رود. زن نازنینی است که دلم برای از نزدیک کنارش کار کردن خیلی تنگ میشود. اِستا اما روباه پیر است. سنش از همه بالاتر است اما کسی دقیقا نمی داند چند سالش است و برای این روباه پیر صدایش می کنم که جدای از اخلاقش عجیب شبیه روباه است! صورت مثلثی تیز دارد و چشمهای خاکستری روشن. قدش متوسط است و هرچند لاغر نیست اما چاق هم به حساب نمی آید. پاهای بلند و لاغر  بالاتنه کوتاهی دارد که به خاطر سن بالا فرمش را از دست داده و به نسبت پاهایش چاق است برای همین وقتی می ایستد انگار با چیزی محکم زدند توی سرش و بالاتنه اش یک ده سانتی رفته توی پاهایش و یکجور کاریکاتوری به نظر میرسد. صورتش پر از چروک های عمیق است و لبهای باریک و دندانهایی که به خاطر فرم فکش کمی روی هم آمده و در جلو شکل نیم بیضی دارد تا نیم دایره کاملا پوزه روباه را یاد آدم می اندازد. پوستش سفید و سرخ است و موهایش با کمک اکستنشن همیشه مرتب و تا دم فک کوتاه شده و خرماییست. مدام پشت سر همه حرف می زند و عجیب فرصت طلب است. مشتری را بو می‌کشد و قبل از اینکه کسی سراغشان برود نرم و نازک نزدیکشان می شود. بارها ایستاده ام و نزدیک شدنش را به مشتری دیده ام. با چشمهای خاکستری اش که به خاطر پیری ریز شده اند براندازشان میکند و آرام از گوشه ای نزدیک می‌شود. جایی گیرشان می‌اندازد که راه دررو نداشته باشند انگار روباهی دنبال شکار باشد. به حضور من حساس شده بود و مرا خطر بالقوه برای بیزینسش می دید. ناراحت بود که چرا مردم وارد بخش ما که می شوند سراغ من می‌آیند و می ترسید مشتری ها را برای جو-آن قاپ بزنم. هرچند سعی کردم اعتمادش را جلب کنم ذات روباه گونه اش اجازه نمی داد به کسی اعتماد کند. چندباری که به پروپایم پیچید به طور غیر مستقیم همان کاری که ازش می‌ترسید را انجام دادم که نشانش دهم اگر نمی کنم یعنی نمی خواهم. برای مدتی آرام شد اما یکبار که دوباره آمد برایم بگوید چه کنم و چه نکنم توی رویش ایستادم و گفتم من دقیقا کاری را میکنم که باید بکنم و اگر خوشش نمی آید مشکل اوست و بهتر است با آن کنار بیاید چون چه دوست داشته باشد چه نه من جایی نمی روم!
عقب کشید و تا آخر روز سعی می کرد سر راهم نیاید. روز بعد هم به روی خودش نیاورد و من هم نیاوردم. صبرم با آدم‌ها بالا رفته و ترجیح میدهم رابطه‌ام را حرفه ای و بی حاشیه نگه دارم. جدای از آن پای ریواس های محشری درست می‌کند و گهگاهی می آورد سر کار که دلم نمی خواهد لذت خوردنشان را از خودم دریغ کنم!
فصل یک تمام شد. قرار است بروم بخش جدید و با آدم هایی که تا به حال دورادور سلامی داشته ام همکار و رقیب شوم. اینکه آنها چطور کنار بیایند برایم جالب است. آدم ها را اینجور مواقع است که درست می شناسی. وقتی قرار است چیزی از منفعت خودشان را با تو شریک شوند. میان فصل اول داستان شغلم تا فصل دوم نه یک سال که تنها یک شب فاصله است. یک تغییر بزرگ دوباره. آماده ام یا نه نمی دانم ولی بابت تمام محبت و حمایتی که همکارها و مدیرهایم گرفته ام عجیب خوشحالم. تا فردا و فصلی دیگر از زندگی چه برایم بیاورد.

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

هما- نیکی


امروز دوباره برای چندمین بار احساس کردم واقعا وسط یک سریال تیپیکال آمریکایی گیر کردم و همین وقتاست که کارگردان از یه گوشه‌ ای بیاد بیرون و بگه کات!
داستان از اینجا شروع شد که دیروز هما اومد قسمت انبار پشتی بخش ما. میگم بخش ما چون قسمت لباس های زنانه به سه بخش عمده کانتمپراری(معاصر)، دیزاینر(طراح)، و کوتور(طراحی سطح بالا) تقسیم میشه که به ترتیب از ارزون به گرون ترین ها ختم میشه و هما در قسمت طراح و من در قسمت طراحی سطح بالا کار میکنم، اما هر فروشنده ای این آزادی رو داره که در تمام بخش ها به مشتری های خودش لباس یا کفش یا جواهر  بفروشه. تنها بودم و داشتم شکلات سق می زدم و از فرصت استفاده کرده بودم و موبایلم رو چک می‌کردم. هما اومد و پرسید چطور هیچ کس اینجا هیچی تو هولد نداره. حالا هولد چیه؟ Hold یعنی وقتی یه لباسی رو برای یه مشتری نگه میداری تا بره خونه فکراشو بکنه و با خیال راحت بیاد بخره. قانون اینه که هیچ لباسی نمیشه بیشتر از ۲۴ ساعت توی هولد باشه و بعد از بیست و چهار ساعت خود به خود دوباره توی سیستم ظاهر میشه تا اگر کسی خواست بخره بتونه. یه قانون دیگه اینه که لباس حراج رو نمیشه به هیچ عنوان تو هولد گذاشت و الان هم زمان حراجه. به هما گفتم خوب کسی هولد نداره. گفت نمیشه که. تو اینارو نشناختی. تو هفتا سوراخشون لباسو قایم میکنن که به مشتریای خودشون بفروشن. گفتم چه بگم والا و سرم رو کردم تو موبایل چون نمیخواستم درگیرش بشم. حالا هما کیه؟ یه زن شصت ساله ایرانیه که الان بیشتر از سی ساله که اومده آمریکا. شوهرش آمریکاییه و بچه هم نداره. قدش متوسطه و جثه لاغر و ریزه ای داره با صورت استخونی، پوست تیره، چشمای ریز مشکی و موهای مصری یک دست و همیشه مشکی رنگ شده و صدای زیر و جیغی جیغی که با لهجه تیپیکال ایرانی ترکیب عجیب و غریبی درست کرده. خوش لباسه و بیشتر مواقع ترکیب خوبی پوشیده هرچند که اگه بهش بگی چه کفش خوشگلی فورا میگه پرادا یا دولچه گابانا. اولین بار که گفتم چه کفش خوشگلی و جوابم اسم مارک کفش بود نمیدونم چی توی قیافه‌ام دید که با خنده گفت ماها اینجا عادت کردیم تا اسم یه چیزی بیاد مارکش رو بگیم. ولی خوب فکر کنم چیزی که تو قیافه‌ام بود کافی بود که دیگه جلو من اسم مارک نیاره. یکی از بهترین فروشنده هاست ولی به شدت با رئیس من در رقابته. هرچند که سطح کاریش و فروشش هنوز با اختلاف پایین تره ولی اصلا چشم دیدن جو-آن رو نداره و همون روزای اول حسابی سعی کرد پیش من خرابش کنه. مثل عادت ایرانی ها مدام پشت سر همه حرف میزنه ولی با این حال یه چیزی درش هست که میشه نه تنها ازش بدت نیاد که یه وقتایی هم باهاش حال کنی. مدام قربون صدقه قد و بالای من میره و به قولی به طور علنی بهم حال میده و من اونقدر بارم هست که بفهمم بیشترش برای سوزندن جو-آن هست. تا حالا سعی کردم سیاست دوری و دوستی رو باهاش به جا بیارم و خودم رو خیلی درگیرش نکنم. برگردیم سر داستان دیروز. وقتی سرم گرم موبایل بود رفت توی اتاقی که توی قسمت پشت محل گذاشتن وسایل شخصیمون بود یه لباس با چوب لباسی  آورد بیرون و گفت این مال کیه. گفتم نمی دونم. گفت نگفتم اینا صدتا سوراخ چیز قایم میکنن. بعدم گفت من می برمش و رفت. امروز صبح که رسیدم سر کار وقتی رفتم وسایلم رو بذارم توی اتاق پشتی دیدم نیکی اومد بیرون و پرسید تو یه لباس ندیدی که اینجا آویزون بود. از صبح تا حالا این شده یه راز که چطور این ناپدید شده. حالا نیکی کیه. یکی دیگه از اون شخصیت های جالب اینجاست. یک زنی حدود شصت و پنج تا هفتاد سال. اصالتا یونانیه ولی به دنیا اومده و بزرگ شده در آمریکاست. قد بلند و هیکل لاغری داره. موهای کم پشت و تقریبا بلند و حالت دار که مشکی پر کلاغی میکنه. پوستش به شدت سفیده و همیشه رژ لب سرخابی جیغ میزنه و از همون رژ لب روی گونه ها و قسمت برآمده زیر ابروش و شقیقه اش می ماله که به طرز وحشتانکی صورتش رو سرخ و سفید نشون میده. به این ترکیب دو تا چشم خیلی ریز قهوه‌ای با مژه های کوتاه و ابروهایی که به شکل دو تا هلال بزرگ و باریک تتو شده اضافه کنید تا تصویرتون کامل بشه. ناخونهاش همیشه بلند و به سبک قدیمی نوک تیز سوهان خورده و همیشه لاک زرشکی تیره داره. چشماش از اون مدل چشماست که من خیلی کم دیدم و هربار هم که دیدم دلم خواسته یه تیغ بردارم و بزنم گوشه چشم تا یه کم باز بشه. نمی دونم این مدل چشم برای من عجیب و غیر طبیعیه یا همه همینطورن. چشماش فقط ریز نیست، تنگه. یعنی انگار گوشه بیرونی چشماش اشتباهی بخیه خورده و جوش خورده. وقتی از نیم رخ نگاهش میکنی می تونی گردی تخم چشم رو از گوشه پلک ببینی که زیر پلک گیر کرده. همیشه احساس کردم این یه جور نقص مادرزادیه که بعضیا دارن. که تخم چشممشون طبیعیه ولی پلک زیادی روشو پوشونده. بگذریم. موجود بامزه ایه مخصوصا وقتی داره چیزی تعریف میکنی. می تونست بازیگر خوبی بشه و یه ماجرای ساده رو می تونه چنان برات تعریف کنه که یک ساعت طول بکشه و تو تا آخر گوش کنی و بخندی. مثل نود درصد آدم‌های دیگه چشم دیدن رئیس من جو-آن رو نداره. نصفش برای حسودیه و نصفش برای اینه که شخصیتش از نظر آدم سخت گیر و ایده آل گرایی مثل جوآن بیشتر شبیه جوکه و برای همین هیچوقت تحویلش نگرفته و در ده سالی که با هم همکار بودن چندین باری حسابی چلوندتش و گذاشتتش کنار. وقتی میخواد به یه مشتری لباس بفروشه می تونی اون روی چی چی مال و دوروش رو هم ببینی که البته کمتر از هما توی ذوق میزنه ولی خوب نمیشه کامل ندیده گرفتش. عاشق مرواریده و همیشه یک چیزی از مروارید توی لباس یا کفش یا جواهرش هست. بهش گفتم هما دیروز برش داشت چون فکر کرد اشتباهی اینجا جا مونده. یهو ابروهای تتو شده اش از فرط تعجب به خط رویش موهاش رسید و چشماش برای یه لحظه به اندازه یه آدم نرمال گشاد شد. قبل از اینکه بتونم تغییر قیافه‌اش رو هضم کنم گفت اما اون لباس من بود. گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی من برای خودم سه ماه پیش خریده بودم و آورده بودم بدم کوتاهش کنن. نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و درحالیه که نیشم از خنده تا بناگوشم باز بود گفتم خوب حداقل می دونی گم نشده. خودش هم خنده اش گرفت و گفت من الان یک ساعته دارم میگردم. حتی به قسمت پست، قسمت جلوگیری از سرقت و چه و چه سر زدم. خدارو شکر که تورو دیدم و تو گفتی کی برش داشته چون من همش نگران بودم چطور کسی از قسمتی که ما وسایل شخصیمون رو میذاریم دزدی کرده. هما هنوز سر کار نیومده بود و تا یک ساعت بعدش هم نمیومد. لازم به گفتن نیست که در طول اون یک ساعت همه آدم های طبقه‌ی ما کل ماجرای گم شدن و گشتن و چطور پیدا شدن لباس رو از دهن نیکی شنیدن. می دونستم که حالا هما ناراحت میشه که چرا گفتم لباس دست اونه و در عین حال ذره ای شک نداشتم کار درست رو کردم. هما خودش بارها برای نگه داشتن بیش از حد لباس توی هولد بازخواست شده و اون روز هم ناامیدانه اومده بود به مرغدونی خالی رقیب دستبرد بزنه و متاسفانه بد شانسی آورد و شکارش صاحب دار از آب در اومد. قبلا چندبار بهش گفته بودم بخش ما هرچی هست همین جاست ولی باور نمیکرد. به محض اینکه اومد صداش زدن پیش مدیر بخش و ازش توضیح خواستن چرا رفته در قسمت وسایل خصوصی و لباس رو برداشته. ظاهرا مدیر اسمی از من نبرده بود گفته بود خودش توی هولدهای هما لباس رو پیدا کرده. وقتی از اتاق مدیر اومد بیرون مثل توله سگی که سرش داد زده باشن به همه نگاه میکرد. ترجمه اش به فارسی خوب نیست ولی اینجا بهش میگن پاپی لوک. یه جور نگاهی که هم دلت می سوزه و هم میدونی مقصر بوده. زبان بدن واقعا از هر توضیحی گویا تره. تمام روز با شونه های افتاده و یکجور ترس راه می رفت و به بقیه نگاه میکرد. می دونست همه داستان رو شنیدن و کسی به روش نمیاره اما ظاهرا سنگینی نگاه ها رو حس میکرد که تمام روز همون حالت ترسیده توله سگ رو حفظ کرده بود و سعی میکرد با کسی نه حتی چشم تو چشم که هم مسیر هم نشه. یکبار بهم گفت توی این بیزینس به هیچکس اعتماد نکن حتی به من و من دقیقا می دونستم چی داره میگه و اون "حتی من" اصلا تعارف نیست. بعد از اینکه نیکی به لباسش رسید اومد و گفت هما گفته من از هانیه پرسیدم این مال کیه گفت مال هیچکس برش دار! و البته خوشبختانه همه می شناسنش و حرفش خریداری نداشت با این حال احمقانه بود. در عین حال که خنده ام گرفته بود ناراحت هم بودم. برای دفاع از خودش منو مقصر کرده بود. اونم سر چیزی که غیر از تذکر کلامی و نهایتا چند روزی سر و سنگین بودن ضرری براش نداشت. اینقدر این دروغش به نظرم بچه گانه بود که نمی دونستم چه بهش بگم. به وضوح ازش اجتناب کردم چون دلم نمی خواست لبخند الکی تحویلش بدم انگار نه انگار که چی گفته و در عین حال نمی خواستم به روش هم بیارم. بعد از چند ساعت یه گوشه گیرم آورد و گفت مرسی که دیروز بهشون گفتی من لباس رو برداشتم! یه لحظه تو دلم گفتم واقعا؟ شروع نکن که حوصله ندارم یه چیزی بگم بهت دیگه نشه تو چشم هم نگاه کنیم. به جاش یه نگاه تحویلش دادم و گفتم من دیروز نرفتم بگم شما لباس برداشتی. زبون نگاه رو خوب میفهمه. فوری لحنش عوض شد و گفت نه من جدی تشکر کردم چون لباس مال نیکی بود و ممکن بود گم بشه و من اشتباه کردم برداشتم. گفتم آره من امروز فهمیدم لباس اون بود و بهتر که پیدا شد و بعد سرم رو انداختم پایین و رفتم. کل داستان به اضافه یه پیرمردی که شب قبل نیم ساعت قبل از بستن مغازه با دو تا فاحشه اومده بود برای خرید و نیکی تنها کسی بود که توی قسمت ما هنوز کار میکرد و داستان خرید جالب اونا نقل مجلس کل روز بود. نیکی روز خوبی داشت. تمام روز حرف برای گفتن داشت و مرکز توجه بود. این داستان بهونه ای شد که بیشتر با مایکل حرف بزنم. امروز شکم به یقین تبدیل شد و فهمیدم همجنسگراست، دوازده سال با پارتنرش بوده و الان ۵ ساله که ازدواج کردن. داستان مایکل رو هم بعدا باید تعریف کنم. کسی که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم باهاش دیالوگی داشته باشم نه به خاطر همجنسگراییش که به خاطر شخصیت خاصی که داره و اولین برخوردمون، کم کم داره تبدیل به یکی از همکارهای مورد علاقه ام میشه. هرچند امروز از دست هما دلخور بودم و تحویلش نگرفتم ولی فکر کنم فردا که برم اگر باشه سعی کنم قضیه رو حلش کنم. راستی امروز روز بزرگیه برای همجنسگراها. قانون فدرال در مورد دفاع از ازدواج به نفع همجنسگراها باطل شد و حالا در قانون فدرال آمریکا دیگه ازدواج تنها به معنی قرارداد بین دو تا جنس مخالف نیست. البته هنوز هر ایالت برای خودش تصمیم میگیره. به هر حال شب بزرگیه برای همجنسگراها. ما تا سانفرانسیسکو که مرکز همجنسگراهاست  با ماشین یک ساعت فاصله داریم و امشب اونجا حسابی جشنه. نمی دونم فردا باید به مایکل تبریک بگم یا نه. فکر کنم چیزی نگفتنم بهتر باشه. خودم هنوز تکلیفم با موضعم در برابر این قانون مشخص نیست و نمی دونم مخالف نبودنم با همجنسگرایی الزاما باید منو به پذیرش این قانون برسونه یا نه. تا اون موقع بهتره در موضع سکوت باقی بمونم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

من که سنگرم سکوت است

چهار سال گذشت. گذشت؟
این روزها همش دلم بهم می‌خورد. مثل چهار سال پیش شبی مثل همین شب که مدام بهم می‌خورد و صبحش شبیه روز واقعه بود.
تلاشم به فراموشی و اجبارم به آن از یادآوریش دردناک تر است.

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

سی و یک

سی یک ساله شدم. به همین سادگی. سی و یک سال از خیلی زوایا خیلی زیاد به نظر می رسد اما همین حالا حسش نمی کنم. شاید سال پیش خودم را پیرتر حس میکردم تا حالا. حسی که آدم به سن خودش دارد بیشتر از اینکه تاثیر پذیر از عامل بیرونی افزایش سن باشد به حس درونی ات نسبت به خودت بر میگردد. فکر می کنم حالا از خودم راضی ترم تا سال پیش یا حتی دو یا سه سال پیش. امروز دقیقا دو ماه و دوازده روز است که از جا به جایی به ایالت جدید میگذرد و دقیقا دو ماه و دو روز از سر کار رفتنم. حالا دارم دو جا و هفته ای ۵۵ ساعت کار میکنم. همان هفته اول با اعتماد به نفس کامل رفتم و یک ماشین هیوندای النترای نوی آبی اقیانوسی را قسطی خریدم تا هیچ چیز توی جایی که بی ماشینی یعنی خانه نشستن مانع کار کردنم نشود. آن موقع هنوز کار اصلیم را نگرفته بودم و در مرحله مصاحبه بودم و تازه قرار بود همان روزی که ماشین را گرفتم توی یک رستوران کار موقتم را شروع کنم. به قصد خریدن مینی قرمز رفته بودم اما به خاطر نداشتن سابقه کار و پول نقد! تنها جایی که حاضر شد به من اعتماد کند و ماشین بیست و پنج هزاردلاری را دستم بدهد که قطسش را ماه به ماه بدم نمایندگی هیوندای بود که رئیسش از شانس من ایرانی بود و با زرنگ بازی ایرانی توانست برایم ماشین را از کمپانی بگیرد. قسطش بالاست و سودی که میدهم هم به نسبت بالاست اما چاره‌ای نبود. ده روز بعد کار اصلی را گرفتم و خیالم از بابت قسط ماشینی که توی بیکاری گرفتنش دیوانگی بود و نگرفتنش هم دیوانگی راحت شد. کارم توی یک فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ به اسم نیمان مارکس است که بیرون از آمریکا شعبه ندارد و کارش فروختن مارک‌های درجه ی یک دنیا در زمینه لباس و زیورآلات و غیره به قشری از جامعه آمریکاست که به همان قشر یک درصدی معروفند. دستیار یکی از موفق ترین استایلیست های خصوصی شده‌ام. یک زن یهودی پنجاه و پنج ساله. آدم سختیست و همین سخت بودنش هست که موفقش کرده. ازدواج نکرده و بچه ندارد و من خیلی وقت‌ها فکر میکنم با این همه پول که می سازد و خرج هم نمیکند قرار است بعدا چه کار کند و اصلا انگیزه پول در آوردنش از کجا می آید وقتی شبیه آدم آهنی می ماند و به قول خودش صورتش برای لبخند زدن ساخته نشده و وقتی لبخند می زند قیافه مضحکی پیدا میکند و کلا علاقه ای به لبخند زدن ندارد! هرچند به نظر من در معدود مواقعی که می خندد صورتش به طرز عجبیی زیبا به نظر میرسد و قند توی دل آدم آب می‌شود. اما فهمیده ام ظاهرا می‌شود خود کار انگیزه کار کردن آدم باشد و لازم نیست حتما انگیزه خارجی آدم را هول بدهد. با این که تقریبا هیچ کس توی کل آن فروشگاه سه طبقه دل خوشی از او ندارد با این حال من ازش خوشم می آید. یک کارهاییش خیلی شبیه خودم است. خود سابقم بیشتر. خود سابقی که اگر همان می ماندم و بیست و پنج سال به همان روش ادامه می دادم همان می شدم. می فهمم چرا اینهمه بی قرار است و چرا اینقدر ایراد گیر است و چرا به نظرش بقیه بی خیال و بی عرضه و بی مسئولیت هستند هر چند که با خود حالایم با او موافق نیستم اما با خود سابقم درکش میکنم و برای همین یک جور دلم برایش می سوزد چون می دانم از این ناهماهنگی سطح توقعش از دیگران و واقعیت چه عذابی می کشد و حتما این عذاب توی آن سن خیلی هم بیشتر باید باشد و چقدر بد که هیچوقت شرایطی برایش پیش نیامده که فکر کند شاید این اوست که دارد اشتباه میکند و قرار نیست همه همانطور به همه چیز نگاه کنند که او می کند و همانطور انجام دهند که او می دهد. شاید برای همین بیشتر مواقع حرص خوردنش برایم کودکانه و خنده دار است و آنقدر که دیگران را اذیت میکند برایم آزار دهنده نیست، هرچند بعضی وقت ها با تمام صبر و آرامشی که در محل کار جدید به آن معروف شده‌ام در مقابلش عصبی و کلافه می‌شوم. به عنوان شغل اول در آمریکا و بدون هیچ سابقه ای در این کشور، پذیرفته شدنم در این شغل شانس بزرگی برایم بوده. سه بار و با چهار نفر مصاحبه کردم تا بعد از دو هفته کار را گرفتم. حقوقش هم اگر نه آنقدر که از خودم انتظار دارم اما خوب است، دو برابر حداقل حقوق و خوب آینده روشنی هم می‌تواند برایم داشته باشد. هرچند یاد گرفته ام پیش بینی نکنم ولی تا حدودی می شود رویش حساب کرد. از حالا خیز برداشته ام به سمت دستیار مدیر و بعد مدیر شدن در یکی از ده دپارتمانی که دارد و ایده آلم کار کردن در دپارتمان طراحی بصری است. کاری که مستقیم به رشته ام مرتبط است و کلی برایم جالب و هیجان انگیز به نظر می رسد. حالا تا چه بشود. کار دومم هم که قرار است موقت باشد تا زندگی کمی سر و سامان بگیرد کار توی یک رستوران است. فاصله‌ی فرهنگی و اجتماعی بین این دو تا کار آنقدر زیاد است که روزهای اول مدام در حال پل زدن بین دو دنیایی بودم که به فاصله‌ی یک ساعت در سر من به هم پیوند می‌خوردند. صبح‌ها با لباس‌‌های به قول خودمان پلو خوری توی یک ساختمانی که هر جایش به یک شکل طراحی شده و به هر دیوارش یک اثر هنری اصل و نامدار آویزان شده، غرق رنگ و نور و عطر کارم سر و کله زدن با آدم‌هاییست که اینقدر پول دارند که نمی دانند چه کارش بکنند و عصرها با یک تیشرت پنج دلاری و جین و کتانی آبجو دادن به آدم‌هایی که سنت سنت پول آبجویشان را می‌شمارند و دستت می‌دهند. من در بین این دو تا موقعیت زمین تا آسمان متفاوت فقط لباس‌ هایم فرق میکند. در هر دو لبخند میزنم و روز به خیر میگویم و سعی میکنم رضایتشان را جلب کنم. آدم‌های هر دو گروه به یک اندازه برایم بیگانه و عجیبیند. هر دو به یک اندازه برایم غیر قابل فهمند. شاید فهمیدن قشر مرفه کمی برایم سخت تر باشد. حیف و میل توی کتم نمی رود. بیشتر شاید به این برگردد که خیلی هایشان مرا یاد مادرم می اندازند. یاد ادا اصول و تمایلات تجملگرایانه مادرم که همیشه با روحیه خاکی پدرم در تضاد بود و همیشه باعث تشنج و عصبیت و دعوا بود. اما همین که برایم غیر قابل تحمل نیست و حتی گاهی یک جاهایی لذت بخش هم هست نشانم می دهد چقدر سطح تحملم بالا رفته و همین خوشحال کننده است. دو جا کار کردن رسما وقتی برای خودم باقی نمی گذارد. اگر فرصتی برای نوشتن داشته باشم حرف گفتنی زیاد هست. از آدم‌هایی که حالا همکارانم به حساب می آیند و هر روز می بینمشان و هر روز یک چیز تازه‌ای نشانم می دهند تا آدم‌هایی که هر روز گذری می ‌آیند و می روند. نمی دانم من دقتم به آدم‌ها بالا رفته یا به خاطر تفاوت هایی که داریم به چشمم می آیند اما آدم‌هایی که می بینم هر کدامشان یک شخصیت داستانی اند. شخصیتی که انگار کاملا با یک ذهن داستان پرداز ساخته و پرداخته شده اند. بعضی وقت‌ها فکر میکنم انگار دارم توی یکی از همین سریال های خوش ساخت آمریکایی بازی میکنم و تمام این آدم‌ها تنها یک سری شخصیت خیالی هستند که طوری طراحی شده اند که همیشه برای بیننده جذابیت داشته باشند و هیچ آدمی در دنیای واقعی با این خصوصیات وجود خارجی نمی تواند داشته باشد. دلم می خواهد راجع به تک تک این آدم ها بنویسم. می ترسم به بودنشان عادت کنم و چند سال بعد دیگر برایم این جذابیت را نداشته باشند. دلم می خواهد با نگاه حالایم بنویسمشان و برای همیشه یک جا به همین شکلی که می بینم ثبتشان کنم.
بعد از دو ماه بالاخره فرصتی پیش آمد تا اینجا را به روز کنم. همین برایم عجیب است که چطور وقت اضافه آورده ام. فکر کنم کم کم دارم با شرایط جدید وفق پیدا میکنم و شاید بشود هفته ای یک بار چند ساعتی وقتی برای خودم و گاهی نوشتن پیدا کنم. علی الحساب زندگی ام در دو ماه به اندازه ی چند سال عوض شده. نوجوان که بودم فکر میکردم در میانه‌ي دهه‌ی دوم زندگی یک آدم موفق خواهم شد، کارم در زمینه هنر خواهد بود، درآمد خوب خواهم داشت و ماشینم هوندای سویک دو در قرمز خواهد بود. حالا در ابتدای دهه‌ی سوم، هنوز آن آدم موفقی که فکر میکردم می شوم نشده‌ام اما فکر کنم در مسیر درست آن آدم شدن قرار گرفته‌ام. کارم نه آن رشته هنریست که خوانده ام و کار کرده ام و و دوست داشته ام اما به هر حال شاخه ای از هنر است و ماشینم نه هوندای قرمز که یک هیوندای آبی است و درآمدم عالی نیست اما آنقدر خوب هست که به آینده‌ی خودم امیدوار باشم. خودم را بیشتر دوست دارم. آدم ها را هم. شهر را و طبیعت را هم و امروز در ابتدای سی و یک سالگی به اندازه هجده سالگیم پر انرژیم. بدنم جان تازه گرفته. هرچند که همیشه لاغر بود‌ه ام اما دوباره به اندازه نوجوانی ام  باریک شده ام و چابک. مدام در حال دویدنم. هفته ای شصت ساعت بی وقفه سر پا کار میکنم و روزی صد کیلومتر رانندگی. این برای کسی که تا دو ماه پیش از توی مبل جدا نمی‌شد شبیه یک معجزه است و وقتی برق ناباوری را در چشم آدمهای جدیدی که سنم را می پرسند می بینم بیشتر باورم می شود که سن یک خط صاف بالا رونده نیست. انگار سوار ماشین زمان شده باشم سر حالم و همین جبران روزهایی که صبح تا شبش یک عمر می گذشت را برایم می‌ کند. خوشحالم.

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

ساعت عزیمت است ای متروک


یک. خواب دیدم دوباره برگشته‌ ام به اولین خانه‌ ای که از بچگی یادم می‌ آید. خواب آن خانه را زیاد می‌بینم. یک آپارتمان یکخوابه ۴۵ متری بود که همان سال‌های جنگ، چهار نفری تویش چپیده بودیم. از دید من دو-سه ساله خیلی هم کوچک نبود البته، اما مفهوم خانه را برایم داشت. هفت سال توی همان خانه بودیم و زمانی که از آنجا رفتیم برای اولین بار بود که فهمیدم می‌شود خانه برای همیشه خانه‌ آدم نباشد و آدم مجبور باشد بارش را بگذارد روی کولش و سالی یکبار خانه‌ اش را عوض کند. طبیعی است که تصویر آن خانه‌ کوچک با تمام کاستی‌ هایش به عنوان سمبلی از 'خانه'، جایی که آدم به آن احساس تعلق کند در ذهنم مانده باشد. در بیست و سه سال گذشته بارها و بارها خواب آنجا را دیده‌ام. توی خوابم همیشه از آن چیزی که در واقعیت بود هم کوچکتر است. یک اتاق است. یک اتاقی که گاهی فقط یک فرش تویش هست و یک دست رختخواب. گاهی یک میز و دو تا صندلی. هر بار قیافه‌ اش فرق می‌کند و هیچ باری به تصویر واقعی‌اش شبیه نیست. آپارتمان بالای یک مرکز تجاری نیمه بسته بود. از جلویش یک جاده رد می‌شد که از یک طرف می‌ رسید به کاخ شمس و بعد کرج و از طرف دیگر نمی‌دانم کجا. کنارش هم یک کوچه بود با سی چهل تا خانه‌ ویلایی یک اندازه با حیاط‌ های کوچک پر دار و درخت. رو به رویش هم تا چشم کار می‌ کرد زمین خالی بود که صاحبش اوایل انقلاب رها کرده و رفته بود. توی خوابم من همیشه کنار آن جاده مانده‌ ام. شب است و من جایی را ندارم که بروم و می‌ دانم تا مقصدم راه زیادیست. همیشه جلوی آن آپارتمان در حالیکه ترسِ جاده‌ خلوت و شب و زمین برهوت روبه‌ رویش برم داشته یادم می‌ آید توی آن آپارتمان خانه‌ ای داریم. توی خوابم ما همیشه آن خانه را داریم و با اینکه آن سالها هم مستاجر بودیم، توی خواب مادرم صاحب همیشگی آن خانه است. هر بار می‌ روم بالا. گاهی کلید دارم، گاهی در باز است، گاهی یکی می آید می‌گوید بیا این کلید را بگیر مادرت داده تا هر وقت برگشتی بدهیم به تو. گاهی آپارتمان هزارتا واحد دارد. تهش پیدا نیست، مثل لانه‌ی زنبور. گاهی کثیف است. گاهی خالی و سوت و کور است. دیشب اما تمیز و مسکونی بود. انگار بازسازیش کرده باشند. رفتم بالا و دیدم در باز است. این بار شبیه یک انباری بود. دور تا دور قفسه بود و توی قفسه‌ ها پر از کارتن و خرت و پرت. یک میز وسط اتاق بود با دو تا صندلی و یک ظرف میوه‌ تازه شسته شده. فکر کردم یکی می‌ دانسته من می‌ آیم. یک انگور درشت قرمز کندم و خوردم. شیرینی انگور توی دهانم بود که چشمم افتاد به دو تا دوچرخه‌ کوچک. قلبم ریخت. دوچرخه‌ بچگی‌ هایم بود. نگاهم افتاد به سایر چیزهایی که توی قفسه ها بود. هر چیزی که از بچگی سر هر اسباب کشی دور ریخته بودم که بارمان سبک تر باشد آنجا بود. همه چیز. تمام خاطره‌ های سی سال. حتی تمام طراحی ها و نقاشی هایم از بچگی تا دانشگاه. فکر کردم توی خواب که هر چه دور ریخته بودیم را مادرم جمع کرده و آورده توی این خانه نگه داشته. بغض داشتم و خوشحال بودم. سی سال زندگی گم شده همه‌اش جمع شده بود توی یک وجب اتاق. فکر کردم به مادرم بگویم این خانه را به نام من بزند. توی خواب رفتم ازش بخواهم که این خانه را بدهد به من. گفتم سکوت کرد. توضیح دادم چرا اینجا را می خواهم، جوابی نداد. نفهمیدم صاحب خانه شدم یا نه. بیدار شدم. 
دو. فکر می‌کنم هر بار زندگی‌ ام بلاتکلیف و بی ثبات شده این خانه به خوابم آمده. نیازم به احساس تعلق به جایی یا چیزی خودش را به شکل این خانه نشان می‌دهد. تنها چیزی که تا وقتی که درش ساکن بودم معنای همیشگی داشت و از دست دادن و بی ثباتی را با رفتن از آنجا شناختم.
حالا هم تنها چند روز تا یک هجرت دوباره فاصله دارم. تا یک هفته پیش قرار بودم موقعیت جغرافیایی‌ ام پنج ساعت به شرق برود، حالا دارم سه ساعت به غرب می‌ روم. همان شبی که امین از سفر برگشت، فکر کردیم حالا که نمی‌ شود من همراه او بروم، او بماند و به جای رفتن به اروپا، از شرقی ترین نقطه‌ آمریکا برویم به غربی ترین ایالتش. به همین راحتی کل زندگی را چرخاندیم. زنگ زدیم به چند نفری که آنجا می‌ شناختیم و سوال و جوابی کردیم و بلیط خریدیم و حالا چند روزیست که مشغول بار سفر بستنیم. کل بارمان چهار تا چمدان لباس است و هشت کارتن کتاب. مابقی یا مال ما نیست یا اگر هست ارزش بردن ندارد، حتی کتاب‌ها را گلچین کردیم تا بارمان سبکتر باشد. برای این سفر خوشحالم اما. هیجانم زیاد است و امید که جایی که می‌ رویم جای ماندن باشد. نشد که بوستن شهر من باشد. غم و تنهایی‌ای که کشیدیم توی این یک سال و چند ماه تحمل این شهر را برایمان سخت می‌کند. فکر می‌ کنم این خانه به دوشی یک حسن اگر داشته باشد همین آسان کندن و رفتن از جاییست که دوستش نداری. یکبار و دوبار که رفتن را تجربه کنی، دیگر کندن و رفتن سختت نمی‌آید. بوستن دارد برف می‌آید دوباره. نمی‌دانم این چندمین برف از اول زمستان است از بس که آسمان اینجا مدام باریده، اما سومین برف سنگین و بورانِ یک ماه گذشته است. امین می‌گوید انگار بوستن دارد آخرین زورهایش را هم می‌زند که این چند روز آخر حسابی بهمان سخت بگذرد. من اما از این برف آخر خیلی هم دلخور نیستم. جایی که قرار است بروم همیشه بهار است. شاید حالا حالا دیگر برف نبینم. 

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

Amour

بالاخره رفتم و فیلم امور آخرین ساخته میشل هانکه رو دیدم. این بالاخره از این جهت بود که چون می‌دانستم دیدنش اعصاب می‌خواهد گذاشته بودم برای وقتی که حالم به اندازه کافی خوب باشد. دیدم اگر بخواهم صبر کنم از پرده برش می‌ دارند. یادم نمی‌ آید آخرین بار کی تنها سینما رفتم. کلا دوست‌ دارم گاهی تنها بروم رستوران، کافه، سینما. مدت‌ها بود فرصتش پیش نیامده بود. رفتم سینمای قدیمی سر چهار راه کولیج. سالن بزرگش را گذاشته بودند برای این فیلم. وقتی رفتم تو چراغ ها خاموش بود. آن سالن دو تا صندلی دارد که در آخرین ردیف کنار در، درست وسط سالن و کنج قناسی دیوار گذاشته اند، برای دونفر که دلشان بخواد تنها باشند و بعد از فیلم از همان بغل سر بخورند و بیرون بروند. جای همیشگی من و امین بود. رفتم همانجا نشستم و جای خالی امین کیف و کاپشنم را گذاشتم. یکهو دلم خواست که بود. این جای خالی آدم ها جاهایی که همیشه بوده‌ اند، پتک‌های دلتنگی می‌شوند، حتی اگر دلت خواسته باشد تنها جایی بروی. سالن برای ساعت سه بعدازظهر روز اول هفته چندان هم خلوت نبود. چهل نفری نشسته بودند. ده دقیقه ای که از فیلم گذشت یکی از در کنارِ من آمد تو. نشستنش طول کشید و خیلی هم سر و صدا راه انداخت. با اکراه برگشتم که چشم غره‌ای بروم، گیرم که در تاریکی معلوم نباشد، دیدم یک پیرزن خمیده است با یک عصای سه پایه‌ی خیلی بزرگ که میخواهد به موازات من در ردیف بغل بنشیند. طبیعتا خجالت کشیدم و رویم را برگرداندم. پنج دقیقه بعدش یک پیرمرد دیگر آمد و با سر و صدا و عصازنان رفت سه تا ردیف پایین تر از پیرزن نشست. وسط‌ های فیلم بود، سکانسی بود که پیرزن و پیرمرد داستان توی تخت خوابیده بودند و دوربین کلوزآپِ صورت پیرمرد را داشت. یکهو پیرمرد توی سالن شروع کرد به کف زدن. برای پنج ثانیه شاید. انگار بخواهد چیزی را اعلام کند. شبیه کف زدنی که دعوت به سکوت می‌کند تا چیز مهمی را اعلام کند. با در نظر گرفتن سکوت و سنگینی فضای فیلم این کارش حسابی ترساندم. حتی یک لحظه از سرم گذشت نکند دیوانه شده باشد و آخر عمری آمده توی سینما و موقع پخش فیلمی که نکبت و درماندگی پیر شدن و تنهایی را نشان می‌دهد انتقام زندگی را از خودش و دیگران بگیرد. فاصله‌ کم من با او هم ترسم را بیشتر کرد. با چشم‌های گشاد داشتم به کله‌ کچلش که از نور کم فیلم روشن شده بود نگاه می‌کردم و حرکاتش را رصد می‌کردم که نکند کار احمقانه ای ازش سر بزند. شاید ۱۵ ثانیه بعد دوباره کف زد. دلشوره‌ ام بیشتر شده بود و فکر کردم چه مرگش شده این پیرمرد، فیلمت را ببین دیگر. یک لحظه به صورت پیرمرد روی پرده نگاه کردم. فکر کردم نکند می‌خواهد او را بیدار کند. چند ثانیه بعد پیرمرد فیلم بیدار شد و خوب او هم دیگر تا آخر فیلم کف نزد. گفتم شاید واقعا می‌خواسته بیدارش کند. آخر‌های فیلم آنجا که پیرزن داستان مدام با ناله کلمه درد درد را تکرار می‌کرد، پیرزن هم ردیف من هم به نفس نفس افتاده بود و آخر هر نفسش ناله می‌شد. نقطه اوج پایانی فیلم برایم غیرقابل پیش بینی بود و آنقدر خالی از هرگونه احساس کلیشه عشق که مثل پتکی گیج و خالی سرجایم نشاند. فیلم که تمام شد دیدم هشتاد درصد تماشاچی‌ها پیر بودند. اغلب خیلی پیر. واکنش همه یکسان بود. بی هیچ حرفی و با صورت‌های گیج و منگ از سالن بیرون می‌رفتند. از سالن که بیرون آمدم فکر کردم چه خوب که این فیلم را تنها دیدم. خالی شده بودم. هیچ حسی نداشتم. نه گریه‌ام می‌آمد، نه عصبانی بودم، نه دلزده، هیچی، سکوتم می‌آمد، یک سکوت طولانی و چه خوب که مجبور نبودم با کسی حرف بزنم یا کسی را بشنوم. تا خانه پیاده برگشتم. عصر بود، سوز گداکش بوستون خیابان را خلوت تر هم کرده بود. توی راه یاد پیرزن و پیرمرد توی سالن افتادم. به حرکاتشان که تمام مدت نصف حواسم را از فیلم پرت می‌کرد. فکر کردم فیلم واقعی انگار بودن این دو تا توی سالن و عکس‌ العمل‌ هایشان به داستان پیری بود و که فیلم با تمام درخشانی‌ اش تنها حاشیه‌ای بر روایت زنده‌ این دو.   

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

کاناپه سواری

خوب امین هم رفت دوباره و من ماندم و خانه ای که از تمام دیوارهاش سکوت نبودنش زار می‌زند. از فرودگاه که رسیدم خانه دوباره بغضم گرفت اما مثل قبل گریه نکردم. شب هم اگرچه دیر گذشت و دیر خوابیدم و بریده بریده، مثل دیوانه‌ها دوباره هول خانه ی خالی و تاریک برم نداشت که نتوانم تا صبح چشم بر هم بگذارم. این‌ها یعنی حالم از پنج ماه پیش که از قضا شب قبل از رفتن امین کارم به بیمارستان کشید خیلی بهتر است و خوب هرچند شاید خودم خیلی به چشمم نیامده بود بهتر شدن اما حالا که دوباره در وضعیت تنهایی مطلق قرار گرفته ام، آنهم توی شهری که رسما هیچکس را ندارم که ببینم و تنها مخاطبم روانکاوی خواهد بود که هفته‌ای یکبار یک ساعتی به حرف بگیرتم، اینکه مثل گربه‌ی ناخن بریده بر یخ تقلا نمی‌کنم یعنی حالم بهتر است. گیرم که باز از توی کاناپه کنده نمی‌شوم و هرچیز که لازم دارم دورم چیده شده و خانه‌ای که نکبت و شلوغی دارد از سر و کولش می‌بارد به هیچ جایم نیست و رغبتی هم برای تمیز کردنش ندارم چندان. خوب اخلاق خوبی نیست که هر وقت در موقعیت انزوا قرار می گیرم خودم حیطه را بر خودم تنگ تر می‌کنم. اینکه وقتی قرار است سه هفته ای تنها باشی تمام وقتت را توی یک متر و نیم کاناپه بگذرانی یکجور سلول انفرادی رفتن داوطلبانه‌ است. بچه که بودم مي رفتم توی مبل خودم را مچاله می‌کردم بعد به زمین نگاه می کردم و می‌گفتم مثلا این قایق است و زمین دریاست و من اینجا توی این قایق گیر افتاده ام و راه فراری نیست و مابقی ماجراهایی که از کارتون های غم انگیز الهام می گرفتم لابد. حالا هم همین کار را میکنم. اگر لنگ های درازم تویش جا می شد هم همینجا می‌ خوابیدم و زحمت رفتن به تخت خواب خالی را به خودم نمی‌دادم. چهار زانو نشسته‌ ام توی مبل و دلم نمی‌خواهد پایم را زمین بگذارم حتی اگر زانوهایم از این همه ساعت بسته بودن جیغ بکشند. حتی وقتی لپ تاپ خیلی بی مقدمه هنگ کرد و تا نیم ساعتی بالا نیامد هم از موضعم کوتاه نیامدم. نشستم همان بالا و به جای زل زدن به مانیتوری که رنگ سیاهش تغییری نمیکرد به پارکت های پای مبل نگاه کردم، اینکه یک جایش کمی باد کرده، و یک جایش طرحی شبیه صورت آدم دارد. از بچگی همیشه توی سطوحی که طرح‌های اتفاقی دارند دنبال اشکال آشنا می گردم و همیشه صورتک‌هایی را توی کاشیهای حمام، دیوارها و سقف های سیمانی، گره‌ های میزهای چوبی و حتی پترن‌های تکراری پرده و کاغذ دیواری پیدا می‌کنم. گفتم که خانه‌ را گه گرفته و بهانه‌ام این بود که امین که رفت کار بیشتری داشته باشم تا سرم را گرم کنم و این یعنی روی پارکت علاوه بر نقشهای طبیعی چیزهایی هست که شکل‌ها را متنوع تر می‌کند. این وسط چشمم افتاد به یک مشت مویی که از سرم به رسم عادت دیرینه کنده‌ام و ریخته‌ام زمین. دلم را بهم می زند این صحنه و در حالت عادی مدام جارو به دست دارم موها را جمع می‌کنم، اما بعد از سیزده سال هنوز راهی برای ترک این عادت احمقانه پیدا نکرده‌ام. وقتی دارم عمیقا به چیزی فکر میکنم و یا ذهنم درگیر است ناخودآگاه دستم می‌رود لای موهایم، بازی میکند و بازی میکند و اگر این وسط مویی پیدا کند که همجنس بقیه نباشد، زبر باشد، ضخیم باشد، یکدست نباشد، می‌کند. یک میل وسواس گونه به علف هرزچینی مثلا! ریشه کن کردن عضو ناجور یک جمع جور. یکجور وسواس عجیب غریب است که از یک سال قبل از کنکور به جانم افتاده. آن اوایل صحنه خیلی ترسناکتر از حالا بود. یادم هست یکبار که سرم را از روی کتاب بلند کردم مشت مشت موی کنده شده ای که به خاطر خیلی بلند بودنش بیشتر هم به چشم می‌آمد حسابی ترساندم. همین شد که رفتم موهای به قول مادرم کمندم را پسرانه کوتاه کردم. آنقدر پسرانه که توی یک مهمانی وقتی از در اتاق بیرون آمدم یک آقایی که ظاهرا فقط با آقایان دست میداد برگشت که با من دست بدهد و وقتی صورتم را دید رنگش پرید و دستش را کشید و عذر خواهی کرد و گفت فکر کردم پسر هستید. من هم که آنموقع ها خیلی پر رو و رک بودم دستم را پس نکشیدم و منتظر ماندم که دستم را بگیرد و گفتم دست دادن که دختر و پسر ندارد و لبخند موزیانه زدم. طفلک چه معذب شده بود بین آنهمه آدم خنگ و نفهمی که با نیش باز داشتند آن صحنه‌ی بی اهمیت را نگاه می‌کردند و فکر میکردند عنقریب است که اسلام آن مرد بر باد رود. خجالتش از پرورویی من بر اسلامش چربید و دستکی داد. فکر کنم همانجا بود که موی کوتاه یک مهری را در دلم نشاند که هنوز که هنوز است وقتی از موی بلند خسته می‌شوم یا از مدام کندشان، رحم نمی‌کنم و تا آنجا که جا دارد کوتاهشان می کنم. کوتاه کردن مو هرچند برای یک چند وقتی دست مرا از کندن موهای خودم کوتاه میکند ولی هر بار به محض دوباره بلند شدن مو باز همان آش است و همان کاسه. اینطور است که در سیزده سال گذشته یا مویم بلند بلند بوده و یا کوتاه کوتاه. فاصله‌ی بین این دو را هم نه دستی به موهایم می‌ زنم و نه مدلی می‌ دهم، همانطور جنگلی و به قول مادرم مثل چمن نامرتب می گذارم که بلند شود. کلا همیشه طرفدار همه یا هیچ بوده‌ام و این‌هایی که موهایشان یکجایی بین استخوان فک و گردنشان بلاتکلیف است را نمی‌فهمم، مخصوصا که با اصرار همیشه همانقدری نگه می‌دارند یا با وسواس صاف و مرتب و سشوار کرده نگهش می‌دارند. هرچند که این قسمت سشوار کشیدن را هم کلا درک نمی‌کنم و این آدم هایی که هر روز یک ساعتی جلوی آینه مو درست می کنند را هم. مو یا باید کوتاه باشد با نظمی طبیعی که از کوتاه بودن پیدا می‌کند یا بلند و پریشان. بقیه اش مثل ابروی تتویی و موی به زور بلوند کرده مصنوعی و دلنچسب است. بگذریم. جز جز کردن‌ های مادرم هم که می‌گفت موهایت قهر می‌کند و کچل می‌شوی افاقه نکرد هیچوقت. حتی وقتی به چشم خودم دیدم که موهایم نصف سابق شده و از کمندی فقط دیگر بلندی اش را دارد باز هم مانعی نشد که این عادت از سرم بیفتد. فکر می‌کنم تقصیر خود مادرم بود. وقتی بچه بودم عادت داشت با دست های کشیده و ناخن های همیشه بلندش با موهایم بازی کند تا بخوابانتم. همین باعث شد که تا همین حالا مثل ماری که به آواز دهل مرد هندی به رقص می‌افتد هر بار دستی توی موهایم رفت خوابم کند و هر بار نیاز به آرامش دارم دستم لای موهایم باشد. تا مدتها نمی‌ دانستم این یکجور اختلال رفتاریست مثل ناخن خوردن و شست مکیدن. بعدها وقتی چند نفری را دیدم که عین به عین این عادت را با همان توجیهات برای خودشان دارند دو زاریم افتاد که این یک جور مرض است و نه فقط یک عادت شخصی. هرچند که بعد از آن خیلی سعی کردم این عادت را کنترل کنم و تا حدی هم موفق شدم اما در اکثر مواقع با تمام آگاهیم به کاری که دارم می‌کنم کنترلش از دستم خارج است. نمی دانم چرا بعد از نزدیک به بیست جلسه روانکاوی هنوز از این مورد حرفی نزده ام. هر بار هم که فکر می کنم باید اینبار اشاره ای بکنم باز سکوت می کنم. انگار دلم بخواهد این یکی را مثل رازی برای خودم نگه دارم. مثل یک یادگاری از یک دوران خاص. مثل بقیه چیز‌های کوچکی که از اتفاقات و دوره‌های خاص زندگی‌ام برای خودم نگه داشته ام. مثل یادگاری های جنگ برای سرباز سالخورده که گیرم مدام چیزی ناخوشایند را یادش بیندازد ولی او دلش بخواهد که چیزی باشد که آن دوران ناخوشایند را یادش بیندازد. مثل جای بخیه‌ای که از تصادف ده سال پیش روی بینی‌ام مانده و من هیچوقت سراغ دکتری که قرار بود بعد از جراحی استخوان و از نو ساختنش، چند جلسه ای وقت بگذارد و جای بخیه را با اسید بتراشد نرفتم. گیرم که جای زخم بعد از ده سال کمرنگ تر میشود و وقت‌هایی که پودری رویش بمالم و آرایشی بکنم به چشم نمی‌آید، اما هربار که از حمام می آیم و توی آینه به پوستم که از آب گرم خونی گرفته و صورتی شده نگاه می‌کنم، جای زخمی که از سفیدی برق می‌زند یادم می‌ آورد که چه بلایی سرم آمد، چقدر درد کشیدم، چه طور صورت شکافته و از ریخت افتاده ام را به خاطر بی مبالاتی پرستار توی آینه اتاق اورژانس دیدم و چطور از آنهمه جان سالم به در بردم. این مو کندن را هم می‌خواهم مثل یادگاری با خودم نگه دارم لابد. اشکالش این است که نمی‌دانم یادگاری چه چیزی دقیقا. علی الحساب من مانده‌ ام و یک خانه‌ ی خالی و یک کاناپه که ظاهرا قرار است توی موهایی که معلوم نیست دقیقا چرا از سرم می‌کنم برای سه هفته شنا کند و به هیچ جا نرسد. 

پ.ن یکی که نمی دانم چه کسی است یک ماهی می شود که از مونترال کانادا مدام می آید تو این وبلاگ سوت و کور و گاهی ساعت ها تمام پست ها را بالا و پایین می کند و آی پی اش مدام تکرار می‌شود. در این مدت هر پست این وبلاگ را از پنج سال پیش تا به حال حداقل دو سه باری دوره کرده. خواستم بگویم مخاطب عزیزی که هیچ چیزی از تو نمی دانم، چه حوصله ای داری که این پست های طولانی و خیلی خیلی شخصی را چندباره مرور میکنی، حتی خود من هم حوصله بازخوانی پست هایم را ندارم و برای همین همیشه چند غلط تایپی تویش می ماند که بعدها اتفاقی ببینم. انگیزه ات برایم جالب است و راستش احساس خوبی ندارم وقتی می بینم یک کسی که نمی شناسم اینهمه با پشتکار در پست هایی که درش زیادی لختم دقیق می‌شود. شاید اگر کمی از تو بیشتر بدانم این احساس ناخوشایند که انگار کسی در سکوت زل زده و دارد موشکافی ام می‌کند بر طرف شود. یک دستی تکان بدهی هم بد نیست. همین. 

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

شرح حال


"... برای شاعر، حزن پنجره‌ای بخارگرفته مابین خویشتن و جهان است. نمایی که او از زندگی حزن‌آلود می‌سازد، جذابتر از خود زندگیست. این در مورد ساکنان استانبول نیز که خود را به فقر و افسردگی تسلیم می‌کنند، صدق می‌کند. حزن مالامال از عزت و افتخار و دمساز با ادبیات تصوّف گرچه تسلیم را باشکوه جلوه می‌دهد، اما درعین‌حال، انتخاب آدمها برای استقبال از ناکامی، تزلزل، تباهی و مسکنت را چنان فیلسوفانه و مغرورانه تشریح می‌کند که گویی نه‌ تنها برآیند نگرانی‌ها و اضطراب‌های زندگی و کمبودهای عظیم نیست، که مقصد و هدف اصلیست. این در مورد قهرمانان زندگی واقعی‌ام در آن دوره صدق می‌کرد. به نظر میآمد همه‌ی آنها به علت حزنی که از هنگام تولد در قلب خود حمل می‌کردند، قادر نبودند اشتیاقشان را به پول و موفقیت و زنهایی که دوست می‌داشتند، ابراز کنند. حزن نه فقط استانبولی‌ها را فلج می‌کند، به آنها جواز شاعرانه‌ی افلیج بودن می‌دهد."

استانبول: خاطرات و شهر
اورهان پاموک
ترجمه‌ی شهلا طهماسبی

استانبول را بردار بگذار ایران، بگذار هرجایی که مردمش زمانی جوازِ شاعرانه‌ی محزون بودن را داشته‌اند. 

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

دنیا تمام می‌شود


یک. دیشب خواب دیدم دنیا به پایان رسیده. تمام پادشاهان دنیا اول مردم خودشان را می‌کشتند و بعد خودشان را. با یک باور عمومی همه به این نتیجه رسیده بودند که این دنیا دیگر جای زندگی کردن نیست و نیاز به رستاخیزی دیگر است و دنیایی دیگر. توی خواب پدرم پادشاه بود و ما خانواده‌ی سلطنتی، کدام کشور اما نمی‌دانم. همه‌ی مردممان مرده بودند. توی یک فضای سفید و بی نام و نشان بودیم. چند اتاق تو در تو با دیوار‌های کاملا سفید و بی پنجره. توی یک از همین اتاق‌ها پدرم خواهرم را کشت، غمگینانه، و تن به کشته شدن به دست مادرم داد. همه چیز کاملا آرام و در سکوت و در نهایت تسلیم انجام می‌‌شد .بعد نوبت برادرم بود که به دست من و مادرم کشته شد و بعد من که قرار بود مادر را بکشم و بعد خودم را و دنیا تمام شود. فضای خواب آنقدر سنگین بود که آوار غمی به بزرگی قطع امید تمام دنیا بر دلم نشسته بود و سکوت عجیبی که آنچنان بر بدنم وزن داشت که دردش را در تنم حتی توی همان خواب احساس می‌کردم. سکوتی که حاصل مردن تمام مردم دنیا بود و تنها باقی ماندن من. وقتی که مادرم برادرم را برای مردن آماده می‌کرد ترسیدم. فکر کردم نکند من مادر را بکشم و خودم را هم اما نمیرم! من می‌مانم  تنها آدم زنده‌ در دنیایی که همه از آن بریدند و رفتند. توی خواب فکر کردم چطور شد به اینجا رسید و یادم آمد که تا همین دو ماه پیش ما یک خانواده‌ی معمولی بودیم و کی پادشاه شدیم را یادم نمی‌آید. توی خواب یکهو یاد پاتریس لومامبا افتادم، همین هفته‌ی پیش مقاله‌ای در مورد کشف شدن راز ترورش به دست آمریکا و بلژیک بعد از افشا شدن مدارک سری این دو کشور خوانده بودم. این که تنها دو ماه بعد از نخست وزیر شدن و اعلام استقلالش از بلژیک و اعتراض به استعمار شدن کشورش، توسط افسران بلژیکی و با همدستی دشمن داخلی همراه با سه تن از وزیران وفادارش در جنگل تیرباران و خاک شد. سه ماه بعد از آن و به دستور موسی چمبه رقیب و دشمن داخلی اش توسط همان افسران بلژیکی نبش قبر، مثله و با اسید سوزانده شد. توی خواب این یادم آمد و فکر کردم حتما همانطور که او تنها طی دوسال از آبجو فروشی به نخست وزیری رسید و ترور شد ما هم به اینجا رسیده‌ایم که حالا. این جای خواب آنقدر ترسناک شده بود که باقی خواب در مهی گذشت. مردم و بعد در دنیایی تازه دوباره زنده شدم و بعد در شلوغی بازاری که مردم در ناآگاهی از سرنوشت غم‌انگیز قبلي‌شان کیف‌های چرمی از پوست مار و اسب می‌خریدند و یادشان نمی‌آمد زندگی قبلی را از همین‌ جاها به گه کشیدند تمام گذشته یادم آمد. خوابم چنان زنده و رنگ‌ها و فضا چنان واقعی بود که حتی رد فلس‌های مار را روی کیف و مدلش و رنگش و نور مغازه و دکورش با تمام جزئیات در ذهنم مانده. بعد درحالیکه داشتم شورت‌های فلزی که لعاب‌های رنگارنگ و طرح‌های چشم‌نوازی داشتند و توی خواب می‌دانستم برای فاحشه‌هاست لمس می‌کردم که ببینم چطور فلز را پوشیدنی کرده‌اند که پوست زخم نشود، و فکر می‌کردم که چقدر پوشیدن این‌ها سخت باید باشد و فاحشه‌ها چه کار سختی دارند، ناگهان زندگی گذشته‌ی پیش از رستاخیز یادم آمد و قلبم چنان تیری کشید که از خواب بیدار شدم. گفتن ندارد که چه حالی بودم و هستم هنوز هم. رفتم حمام و زیر دوش به حال تمام سبعیتی که از انسان بودن به ارث می‌بریم -و برده‌ام لابد که توی خواب همه عزیزانم را به امید دنیای بهتری کشتم- گریه کردم. خواب را ذره ذره به یاد‌آوردم و به‌طور مازوخیستی نمی‌خواستم لحظه‌ای از آن از یادم برود. زیر آب تمامِ تمام شدنمان را چند‌باره دوره کردم. دوباره پاتریس لومامبا یادم آمد که توی خواب هم از یادم نرفته بود. فکر این‌که همین لحظه دارم توی‌ خانه‌ای در شهر یک کشوری حمام‌ می‌گیرم که پنجاه سال پیش نقشه ترور رهبری را کشیدند که قصد استقلال کشور و حفظ منابع آن برای مردمش را داشت تنم را لرزاند. اینکه تمام اورانیومی که آمریکا برای ساختن بمب اتم نیاز داشت برای سال‌ها از همان کشور تهیه می‌کرد و طبیعتا نمی‌خواست منبع اورانیومش را از دست بدهد، اینکه همان‌ اورانیوم‌های استخراج شده از کنگو بعد‌ها روی سر مردم هیروشیما و ناگازاکی آوار آتش شد و قریب به صد و بیست هزار آدم را در آنی کشت و دوبرابر این را در روز‌ها و ماه‌های بعد و چه و چه. حالم بهتر که نشد هیچ از زیر آبی که فکر کردم آرامم می‌کند فرار کردم. از صبحی که با این حال بیدار شده‌ام دو ساعتی می‌گذرد حالا. گفتم سرم را گرم کنم به چرخیدن توی اینترنت و یادم رفته بود امروز روز اعدام زورگیران در خانه‌ی هنرمندان است! فیسبوک را بستم که عزاداری‌ها را نبینم. دیدن عکسی از بی‌بی‌سی اما که اعدامی سرش را روی شانه‌ی جلاد گذاشته، آنهم صبح روزی که از خوابی چنین هولناک بیدار شده‌ام از توان هضم روانم خارج بود. سردرد دارم و حالم خوش نیست و این چیزها دائم توی سرم چرخ می‌زنند. این‌ روز‌ها مدام دارم فرار می‌کنم از حقایقی که هر لحظه حلقه‌ی محاصره‌اشان را به دورم تنگ‌تر می‌کنند. آشپزی کردن حواسم را برای ساعتی پرت می‌کند. رفته‌ام سراغ غذاهایی که تا به حال نپخته‌ام که روند پختنشان ناخودآگاه و از حفظ نباشد که ذهنم فرصتی برای فکر کردن پیدا نکند. دلم خوش است به خلق بشقابی خوشبو و خوش رنگ و لعاب. هر روز دارم غذای جدیدی می‌پزم، غذایی که در آخر چندان میلی به خوردنش ندارم. مابقی روز سرم را گرم ترجمه می‌کنم اما هرچه به شب نزدیک‌تر می‌شوم میل خودآزارگونه‌ی رفتن سراغ تاریخ درم پررنگ تر می‌شود. می‌روم سراغ چیز‌هایی که اخیرا شنید‌ه‌ام و کنجکاوم کرده است. پیشینه‌اشان را می‌خوانم و از نادانی خودم که در تمام این سال‌ها انگار سر در برف داشته‌ام در عجب می‌مانم. شب اینطور آغاز می‌شود و بعد وقتی سر بر بالش می‌گذارم تمام آنچه خوانده و شنیده‌ام آوار حواسی می‌شود که دیگر هیچ‌گونه پرت نمی‌شود و بعد خواب‌هایی که صبح بعد را و روز بعد را چنین.... فکر اینکه زندگی قرار است بعد از این همین باشد و فکر از حالت انتزاع درآمدن هزاران هزاران ظلمی که بشر در طول تاریخ بر همنوع خود کرده و می‌کند و خواهد کرد در سرم مرا نه تا سرحد مرگ که بیش از آن می‌ترساند. فکر می‌کنم بشر با همین سبعیت هزاران هزار سال زندگی کرده و باقی مانده و من هم یکی از این هزاران، حتما راهی برای بقا میان این تاریخچه‌ی نکبت بار انسان بودن پیدا می‌کنم. چطورش را هنوز نمی‌دانم. همین‌ که حالا که خواب دیشبم را دوباره اینجا می‌خوانم آنقدر وحشتناک و ویران کننده به نظرم نمی‌آید- گیرم که یادآوری حس و حال و تصاویرش هنوز تنم را می‌لرزاند- نشانم می‌دهد که عادت کردن به فاجعه تنها ساعتی بعد از وقوع آغاز می‌شود. 

دو. این‌ را هم سه ماه پیش نوشته بودم و اینجا نگذاشتم. امروز یادش افتادم و دیدم چندان هم بی‌ربط نیست. گفتم بگذارم تنگ این پست بماند.
در ''پوست کندن'' خشونت هست، پوست لطیف باشد یا زمخت چیزی ظریف و آسیب‌ پذیر را می‌پوشاند. پوست کندن درد دارد. پوست کندن مخصوص انسان است، حیوان می‌درد و می‌خورد. انسان پوست می‌کند، بعد می‌خورد. گاهی حتی زنده زنده پوست می‌کند تا پوست را سالم دربیاورد و به تنش بکشد. در پوست کندن قساوت هست. خیلی‌ها اگر پوست کندن حیوانی که می‌خورند را ببینند دیگر لب به گوشت نمی‌زنند، حداقل تا یک مدتی یا حداقل همان حیوانی را که دیده‌اند چطور پوست کنده شده. همین غربی‌های متمدن اگر صحنه‌ی قربانی کردن گوسفند را ببینند غش می‌کنند ولی بساط باربیکو کردنشان همیشه به راه است. کلا دوست دارند نبینند تا یادشان نیاید که در این کار قساوتی هست که تنها مخصوص انسان‌ است، توحش نیست، قساوت است. این‌ها حالا چرا یادم افتاد، گفتم پوست شکلات را ببند که خشک نشود، یکهو به ذهنم آمد چرا گفتم پوست شکلات؟ نگفتم کاور مثلا؟ فکر کردم از بچگی همیشه گفته‌ام پوست. پوست شکلات، پوست بیسکوییت، پوست لواشک. فکر که کردم غیر از بی‌جان های خوردنی چیزی یادم نیامد که برایش لغت پوست را استفاده کنیم. یاد گرفته‌ام (گرفته‌ایم؟) برای بی‌جان‌‌ها هم پوست درست کنیم، بعد همان پوست را بکنیم، بخوریم. حالا نه که دلنازک شده باشم، نه که فکر کنم گوشت‌خواری کاری غیراخلاقی است یا چه و چه. فکر می‌کنم قساوت قسمتی از وجود انسانی است که خیلی به مذاقمان خوش نمی‌آید و سعی می‌کنیم به بهانه‌های مختلف برای خودمان عادی‌اش کنیم و این عادی سازی نسل به نسل با روش‌های مختلف می‌چرخد. آنوری‌ها (برای منی که حالا بیرون از مرز‌های ایرانم هستم می‌شود اینوری‌ها) با پنهان کردن و لاپوشانی خودشان را عادت می‌دهند، البته در این دوره‌ی تاریخی. قبل‌تر‌ها سر زدن‌ها و اعدام‌ها یا قربانی کردن‌های انسان و حیوانشان برای مقاصد مذهبی همگی علنی و دسته جمعی بوده. حالا اما عادتشان به قساوت، از انکار می‌آید. عادی سازی ما در این دوره ی تاریخی بشر فرق می‌کند ظاهرا. ما می‌گذاریمش جلوی چشممان تا از فرط دیدن عادتمان بشود. کداممان تا به حال صحنه‌ی کشتن و پوست کندن گوسفند را ندیده‌ایم. یا شاید کمتر کسی بین ما باشد که با خون گوسفند قربانی تبرک نشده باشد. لکه‌ی قرمز خونی که مثل هندی‌ها روی پیشانی‌مان می‌گذاشتند، یا کف دست خونی روی چیزی که قرار بوده چشم نخورد مثلا. برای این‌کار مراسم هم داریم، باید توی جمع باشد و جلوی پای کسی که این کار به افتخارش انجام می‌شود که خوشش بیاید که برای جان عزیزش جان دیگری دارد قربانی می‌شود. بعد هم مراسم جشن و خوردن قربانی شروع می‌شود. این‌که ما هنوز اعدام در ملاء عام داریم یا سنگسارمان عملی دست‌جمعی است عادی کردن خشونت است. با بدبینی دایی جان ناپلئونی فکر می‌کنم ما به صورت ناخودآگاه پوست کندن را آورده‌ایم توی زبان روزمره‌امان و نسبتش دادیم به خوراکی‌های گوگولی و خوشمزه‌ی جدید تا دردش کمتر باشد، که قساوت عادی‌ترمان بشود. معادل فرهنگی و زبانی خشونت‌های دست‌جمعی دیگرمان. این که بپذیریم قساوت خاصیتی انسانیست خودش قدم بزرگیست تا انکار و منزه کردن انسان، این‌که این‌قدرعادی‌اش کنیم که دیگر به چشممان نیاید اما توی کتم نمی‌رود. حالا چه کارش می‌شود کرد نمی‌دانم. من باز هم گوشت خواهم خورد و کباب برایم لذیذ می‌ماند. شاید اما گاهی به پوست که فکر کنم برایم معنای بیشتری از یک پوشش بی‌جان داشته باشد.  

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

Gloomy Tuesdays- جلسه‌ی پانزدهم

جلسات روانکاوی به جلسه‌ی پانزدهم رسید. حالم کم و بیش بهتر است. یک ماه پیش در تب و تاب و استرس بیشتر اما  بهتر از حالا بودم، حالا آرام‌تر اما غمگین‌ترم. هنوز در آستانه‌ی سومین مهاجرت در مهاجرت، بلاتکلیف و پشت درهای بسته‌ی ویزا مانده‌ام. حداقل بیست و هشت روز کاری که می‌شود شش هفته‌ی معمولی برای سفارتی‌ها چیزی پیشِ پاافتاده و عادی به نظر می‌رسد. برای ما اما افساری که راهمان را برای تاختن بر زندگی بسته است. هنوز بعد از پانزده جلسه هر بار یک بغضی هست که می‌شکند، گیرم ختم شود به صدایی دورگه و چند قطره اشک که نریخته توی دستمال جمع شود. بغض از خشم، از مقاومت در پذیرفتن چیز‌هایی که خوشایندم نیست، چیز‌هایی که در حیطه‌ی اختیارم نبوده هیچوقت، حالا هم نیست و ظاهرا هیچوقت هم نخواهد بود. خستگی از سوالاتی که هر روز بیشتر می‌شوند و جواب‌هایی که هیچوقت پیدا نخواهند شد. می‌گویم دارم خودم را زندگی‌ام را روزهایم را تلف می‌کنم. می‌گویم هیچ کار مفیدی ازم سر نمی‌زند و این مثل خوره دارد روحم را می‌خورد. می‌گویم زندگی‌ام شده دویدنی بی‌پایان برای بقا، برای رسیدن به ثباتی و جای امنی که بشود ماند و ساخت. می‌گویم شده‌ام مسافری که هیچوقت به هیچ جا نمی‌رسد، همان کولی، چه اسم با مسمایی گذاشتم برای خودم. می‌گویم اینقدر همه‌چیز موقت و غیر قابل پیش‌بینی است که هیچ کاری که پروسه‌ی دراز مدتی داشته باشد نمی‌توانم بکنم. زندگی‌ام شده روزمرگی‌ کار‌های پیش‌ پا افتاده و بی‌ ارزش و زود بازده. می‌گوید چیز‌های زیادی حالا توی زندگی‌ات هست که تمرکز و انرژی‌ات را کاملا صرف می‌کند و فعالیت‌های خلاقانه و ثمردار در هرم نیاز‌های انسانی چهار مرحله بالاتر از نیاز به امنیت و ثبات است. می‌گویم واقعا فکر می‌کنید که مشکلاتم زیاد است؟ شما که همه‌جور آدم را از صبح تا شب می‌بینی و می‌شنوی، در مقایسه با دیگران بگو چقدر حق دارم کم بیاورم؟ می‌گوید من نمی‌توانم جواب این سوال را بدهم، اما به نظرم تو قدرت کافی برای گذر از این بحران را داری. می‌گویم قدرت یعنی چه؟ چرا فکر می‌کنی قوی هستم؟ قوی بودن کاملا امری نسبی است. هر وقت کفه‌ی قدرت و استقامتت بر کفه‌ی مشکلاتت بچربد قوی به حساب می‌آیی، حالا مشکلات هرچقدر کم باشد یا زیاد، در مقایسه با توان تو تعریف می‌شود. برایش مثال نازنین دیهمی را زدم. دختری که حتی برای چهار ماه حبسش برنامه دارد، تجربه‌هایش از زندان را می‌نویسد، ترجمه می‌کند و تئاتری را با شرکت بقیه‌ زندانی‌ها کارگردانی می‌کند. گفتم در مقایسه با او من دختر لوس و ننر و بی‌بنیه‌ای بیش نیستم. در مقایسه با شخص دیگری شاید زن آهنی به حساب بیایم. شما روی چه حسابی می‌گویی قوی هستی؟ گفت من پایه‌ی این روانکاوی را بر اساس تشویق و تمجید نگذاشته‌ام که حالا بخواهم از تو تعریف کنم، چون به نظرم این را نمی‌خواهی، فکر کردم چه خوب که فهمیده‌ای، گفت اما همان شب اول توی اورژانس چیزی در تو دیده‌ام، چیزی که لازمه‌ی موثر بودن روانکاوی است برای همین تصمیم گرفتم کمکت کنم تا توی درمانگاه به عنوان بیمار خودم پذیرشت کنند. گفتم این جلسات روانکاوی قرار است به کجا برسد؟ هر بار می‌آیم این‌جا از زمین و زمان حرف می‌زنم، از مذهب، سیاست، فلسفه، زندگی اجتماعی، از قراردادهای جدیدی که با منطق خودم برایم قابل درک نیست و چقدر کلافه و سرخورده می‌شوم از اینکه سیستم جدید هیچ جوره با منطقم جور در نمی‌آید. اینکه من بیایم از تجربه‌ام از کاپیتالیسمی که تا قبل از آمدن اینجا حسی خنثی به آن داشته‌ام بگویم چه دردی را دوا می‌کند؟ از ناباوری بغض آلودم در مورد مقاومت در برابر محدود کردن اسلحه، از سرخوردگی‌ام از کشوری که به بهترین‌ها در دنیا معروف است و بهشت موعود مهاجرین. از فردگرایی مفرط سیستم آمریکا، سست بودن ارتباطات و ارزش‌های جمعی، اینکه چقدر با زندگی در اروپا فرق می‌کند، از تلاشم برای درک سیستم جدید تا بتوانم بپذیرمش، از دلایل چرایی وجود مذهب، از نقشش در کیفیت زندگی، از ناتوانی‌اش در پاسخگویی به اصلی‌ترین دغدغه‌ها، از قدرت سیاسی و اجتماعی‌اش در ویران کردن نسل‌ها، از فوائدی که به مضراتش نمی‌ارزد، از گفتن از تمام این‌ چیز‌های کلی و جزئی که تمامی نخواهد داشت. می‌گوید تو به طرز وسواس‌گونه‌ای ذهنت را با سوالاتی درگیر کرده‌ای که برای قرن‌های متمادی هزاران متفکر ساعت‌ها وقت صرف کرده‌اند و جوابی برایش پیدا نکرده‌اند. تو می‌خواهی به تنهایی برای این سوال‌ها جوابی پیدا کنی که این به طرز ویران کننده‌ای خسته‌کننده و ناامید‌کننده است. گفتم من به هیچ جایم نیست که هزاران متفکر چه جوابی به این سوال‌ها داده‌اند، یا می‌خواهند بدهند، آنها دنبال یک داروی شفابخش برای بشریتند که من به یک داروی واحد برای کلی چنین متکثر اعتقادی ندارم، من دنبال تعریف و باوری قانع کننده برای خودم می‌گردم که این چند صباحی که زنده‌ام را اینطور بی‌قرار سر نکنم. سر تکان می‌دهد. می‌گوید کاری که از دست من بر می‌آید نظم دادن به چیز‌هایی است که توی سرت مدام فکر می‌کنی و پیدا کردن ارتباط آن‌ها با دغدغه‌های روزمره‌ات. اینکه‌ از این چه در بیاید نه من می‌دانم نه تو. اما فکر می‌کنم تو توان بیرون کشیدن خودت را از کلافی که در سرت بافته‌ای داشته باشی. به ساعت روی دیوار نگاه می‌کنم. وقتی عقربه‌ها به ساعت ده و پنجاه دقیقه نزدیک می‌شود یعنی هرجای حرف‌هات که هستی باید قیچی را برداری و ببری و بروی تا جلسه‌ی بعد. می‌پرسد نمی‌خواهی بدانی آن چیزی که گفتم باعث شد تو را به عنوان بیمار خودم بپذیرم چیست؟ گفتم اگر فکر می‌کنید فرقی می‌کند بگویید. گفت این‌که تو در خودت و مشکلاتت و احساساتت غرق نمی‌شوی، که مدام از خودت بیرون می‌آیی و از زاویه‌ای دیگر خودت را و احساسات و افکارت را نگاه می‌کنی. با تمام سردرگمی‌ات تعادلی هست میان احساسات درونی و توان از خود بیرون آمدنت. این‌که تو در هیچ کدام از این دو سو غرق نمی‌شوی قابلیتی‌ است ارزشمند و بستری مناسب که جلساتی اینچنینی را موثر می‌کند. فکر کردم با خودم: پس چرا من احساس می‌کنم دارم در خلأیی بی‌انتها غرق می‌شوم؟ وقت تمام شده بود اما، تشکر کردم و آرزوی بعدازظهری خوش، و سنگین‌تر از قبل بیرون آمدم.