جلسات روانکاوی به جلسهی پانزدهم رسید. حالم کم و بیش بهتر است. یک ماه پیش در تب و تاب و استرس بیشتر اما بهتر از حالا بودم، حالا آرامتر اما غمگینترم. هنوز در آستانهی سومین مهاجرت در مهاجرت، بلاتکلیف و پشت درهای بستهی ویزا ماندهام. حداقل بیست و هشت روز کاری که میشود شش هفتهی معمولی برای سفارتیها چیزی پیشِ پاافتاده و عادی به نظر میرسد. برای ما اما افساری که راهمان را برای تاختن بر زندگی بسته است. هنوز بعد از پانزده جلسه هر بار یک بغضی هست که میشکند، گیرم ختم شود به صدایی دورگه و چند قطره اشک که نریخته توی دستمال جمع شود. بغض از خشم، از مقاومت در پذیرفتن چیزهایی که خوشایندم نیست، چیزهایی که در حیطهی اختیارم نبوده هیچوقت، حالا هم نیست و ظاهرا هیچوقت هم نخواهد بود. خستگی از سوالاتی که هر روز بیشتر میشوند و جوابهایی که هیچوقت پیدا نخواهند شد. میگویم دارم خودم را زندگیام را روزهایم را تلف میکنم. میگویم هیچ کار مفیدی ازم سر نمیزند و این مثل خوره دارد روحم را میخورد. میگویم زندگیام شده دویدنی بیپایان برای بقا، برای رسیدن به ثباتی و جای امنی که بشود ماند و ساخت. میگویم شدهام مسافری که هیچوقت به هیچ جا نمیرسد، همان کولی، چه اسم با مسمایی گذاشتم برای خودم. میگویم اینقدر همهچیز موقت و غیر قابل پیشبینی است که هیچ کاری که پروسهی دراز مدتی داشته باشد نمیتوانم بکنم. زندگیام شده روزمرگی کارهای پیش پا افتاده و بی ارزش و زود بازده. میگوید چیزهای زیادی حالا توی زندگیات هست که تمرکز و انرژیات را کاملا صرف میکند و فعالیتهای خلاقانه و ثمردار در هرم نیازهای انسانی چهار مرحله بالاتر از نیاز به امنیت و ثبات است. میگویم واقعا فکر میکنید که مشکلاتم زیاد است؟ شما که همهجور آدم را از صبح تا شب میبینی و میشنوی، در مقایسه با دیگران بگو چقدر حق دارم کم بیاورم؟ میگوید من نمیتوانم جواب این سوال را بدهم، اما به نظرم تو قدرت کافی برای گذر از این بحران را داری. میگویم قدرت یعنی چه؟ چرا فکر میکنی قوی هستم؟ قوی بودن کاملا امری نسبی است. هر وقت کفهی قدرت و استقامتت بر کفهی مشکلاتت بچربد قوی به حساب میآیی، حالا مشکلات هرچقدر کم باشد یا زیاد، در مقایسه با توان تو تعریف میشود. برایش مثال نازنین دیهمی را زدم. دختری که حتی برای چهار ماه حبسش برنامه دارد، تجربههایش از زندان را مینویسد، ترجمه میکند و تئاتری را با شرکت بقیه زندانیها کارگردانی میکند. گفتم در مقایسه با او من دختر لوس و ننر و بیبنیهای بیش نیستم. در مقایسه با شخص دیگری شاید زن آهنی به حساب بیایم. شما روی چه حسابی میگویی قوی هستی؟ گفت من پایهی این روانکاوی را بر اساس تشویق و تمجید نگذاشتهام که حالا بخواهم از تو تعریف کنم، چون به نظرم این را نمیخواهی، فکر کردم چه خوب که فهمیدهای، گفت اما همان شب اول توی اورژانس چیزی در تو دیدهام، چیزی که لازمهی موثر بودن روانکاوی است برای همین تصمیم گرفتم کمکت کنم تا توی درمانگاه به عنوان بیمار خودم پذیرشت کنند. گفتم این جلسات روانکاوی قرار است به کجا برسد؟ هر بار میآیم اینجا از زمین و زمان حرف میزنم، از مذهب، سیاست، فلسفه، زندگی اجتماعی، از قراردادهای جدیدی که با منطق خودم برایم قابل درک نیست و چقدر کلافه و سرخورده میشوم از اینکه سیستم جدید هیچ جوره با منطقم جور در نمیآید. اینکه من بیایم از تجربهام از کاپیتالیسمی که تا قبل از آمدن اینجا حسی خنثی به آن داشتهام بگویم چه دردی را دوا میکند؟ از ناباوری بغض آلودم در مورد مقاومت در برابر محدود کردن اسلحه، از سرخوردگیام از کشوری که به بهترینها در دنیا معروف است و بهشت موعود مهاجرین. از فردگرایی مفرط سیستم آمریکا، سست بودن ارتباطات و ارزشهای جمعی، اینکه چقدر با زندگی در اروپا فرق میکند، از تلاشم برای درک سیستم جدید تا بتوانم بپذیرمش، از دلایل چرایی وجود مذهب، از نقشش در کیفیت زندگی، از ناتوانیاش در پاسخگویی به اصلیترین دغدغهها، از قدرت سیاسی و اجتماعیاش در ویران کردن نسلها، از فوائدی که به مضراتش نمیارزد، از گفتن از تمام این چیزهای کلی و جزئی که تمامی نخواهد داشت. میگوید تو به طرز وسواسگونهای ذهنت را با سوالاتی درگیر کردهای که برای قرنهای متمادی هزاران متفکر ساعتها وقت صرف کردهاند و جوابی برایش پیدا نکردهاند. تو میخواهی به تنهایی برای این سوالها جوابی پیدا کنی که این به طرز ویران کنندهای خستهکننده و ناامیدکننده است. گفتم من به هیچ جایم نیست که هزاران متفکر چه جوابی به این سوالها دادهاند، یا میخواهند بدهند، آنها دنبال یک داروی شفابخش برای بشریتند که من به یک داروی واحد برای کلی چنین متکثر اعتقادی ندارم، من دنبال تعریف و باوری قانع کننده برای خودم میگردم که این چند صباحی که زندهام را اینطور بیقرار سر نکنم. سر تکان میدهد. میگوید کاری که از دست من بر میآید نظم دادن به چیزهایی است که توی سرت مدام فکر میکنی و پیدا کردن ارتباط آنها با دغدغههای روزمرهات. اینکه از این چه در بیاید نه من میدانم نه تو. اما فکر میکنم تو توان بیرون کشیدن خودت را از کلافی که در سرت بافتهای داشته باشی. به ساعت روی دیوار نگاه میکنم. وقتی عقربهها به ساعت ده و پنجاه دقیقه نزدیک میشود یعنی هرجای حرفهات که هستی باید قیچی را برداری و ببری و بروی تا جلسهی بعد. میپرسد نمیخواهی بدانی آن چیزی که گفتم باعث شد تو را به عنوان بیمار خودم بپذیرم چیست؟ گفتم اگر فکر میکنید فرقی میکند بگویید. گفت اینکه تو در خودت و مشکلاتت و احساساتت غرق نمیشوی، که مدام از خودت بیرون میآیی و از زاویهای دیگر خودت را و احساسات و افکارت را نگاه میکنی. با تمام سردرگمیات تعادلی هست میان احساسات درونی و توان از خود بیرون آمدنت. اینکه تو در هیچ کدام از این دو سو غرق نمیشوی قابلیتی است ارزشمند و بستری مناسب که جلساتی اینچنینی را موثر میکند. فکر کردم با خودم: پس چرا من احساس میکنم دارم در خلأیی بیانتها غرق میشوم؟ وقت تمام شده بود اما، تشکر کردم و آرزوی بعدازظهری خوش، و سنگینتر از قبل بیرون آمدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر