۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

کمی خودم

دستم می لرزید وقتی داشتم ریلیشن شیپم را روی فیس بوک به سینگل تغییر می دادم، انگار توی دفتر خانه نشسته ام و خطبه طلاق جاری شده و من باید امضا کنم آن دفتر لعنتی را که حتما یکروز با سلام و صلوات و خنده و شیرینی و شاباش امضایش کرده بودم ، دستم می لرزید و نفسم به شماره افتاده بود، فکر می کردم تویی که آنروز بعد از جداییمان زودی رفتی فیس بوکت را از اینگیجمنت به کامپیلیکتد تغییر دادی هم همین حس مرا داشتی؟ تازه می فهمم این مجاز دارد با من/ما چه می کند، تویش با هم وارد رابطه می شویم ، نامزد می شویم، ازدواج می کنیم و جدا می شویم، بی آنکه هیچکدام به واقع و قاطع در خارج این مجاز صورت پذیرفته باشد، بعد باور می کنیم که تعهدی هست اما نیست و بعد جدا می شویم بی آنکه شده باشیم، قرارمان میشود ندیدن و نگفتن اما بعد هر روز عکس جدید می گذاریم یا می گردیم شعرها و نقل قول ها و موسیقی هایی که حرفهایمان باشد را پیدا می کنیم و به اشتراک می گذاریم. کدام نامزد؟ عهدی به هیچ بند میان من و تو تنها! کدام جدایی؟ که یا خیالت سوارم است یا خیالت را که بی خیال می شوم خوابت.کدام ندیدن نشنیدن؟ تمام حرفهات/هام خوانده می شود، این مجاز دارد خاکستری بین دو سیاه و سفید را به بینهایت می کشاند. قسمی از زندگی دارد کش می آید اینجا، بلند می شود، طول میکشد، ما جا می مانیم توی این سایت ها و وبلاگ ها، جا می مانیم در پروفایل هامان، سابقه امان نه به آرشیومان که به خودمان سنجاق شده می ماند، اینطور می شود که تو آن شاعر دون خوآن باقی می مانی برای خودت و خوانندگانت و من آن یاغی دلسپرده ی نازک که در جستجوی سوار بر اسب سفیدش هی دل و دین می سپارد و چند سال طول می کشد که چشم کورش را باز کند ببیند که یا سوارش سوار نیست یا اسبش سفید یا حتما خودش سفید برفی.
آرشیوم/ت را می خوانم می بینم توی این مجاز خراب شده ما همان مانده ایم که همان، انگار نه انگار تویی با من ، منی با تو، بی هیچ اثری وصل شدیم و فصل، و احوال خودم/ت را که می بینم فکر می کنم چقدر از ما واقعا ماست توی ایجا؟ نام که مستعار، حال که مستعار، نوشته و گفتار مستعار، حالا بگیر این مستعار را ضرب کن در تمام فرند لیستت/م می شود بازاری که دیگر خودت را باز نمی شناسی درش چه برسد به من به ماه به ستاره به ف به میم به ال به شین .....
دلم تنگ شده برای آنوقت ها که موبایل هم نداشتم چه برسد به اینترنت پر سرعت و وبلاگ و ... که هرچه بود از من ، رسم بود کنار کتاب ها و دفتر هایی که اسم و فامیل کاملم را یدک می کشید دلم تنگ است برای اندکی خودم/ت ،راستی من کدام تو را می شناختم؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پیشاپیش تولدم مبارک

1- سه روز می شود که در استراحت مطلق به سر می برم، روی کاناپه ولو شده ام مدام و می خوابم، گاهی بلند می شوم و چیزی می خورم و باز می خوابم، فکر می کنم حتما این همان غار تنهاییست که همه می گویند همه ی ما از گذشته ی نئاندرتالمان با خودمان نگاه داشته ایم. که خرس وار از سوز زندگی تویش می چپیم و می خوابیم، و خواب می بینم که سوز می آید سوز اما جای ما گرم است.
2- این روزها دلم برای یک دوست تنگ است، یکی که هست اما نیست، کسی که توی غار تنهاییت پا که می گذارد چرتت را نمی ترکاند. کسی که وقتی توی سینما کنارت نشسته می توانی از ترس فریاد بلندی که جیغ می شود توی صورتت چنگش بزنی و بعد اما ساعت ها حرفی نزنی، دلم برای یک دوست تنگ است که حضور نامحسوسش دلت را آرام کند که فکر کنی توی غارت تنها نیستی و اگر کابوس طوفان آمد و بیدار که شدی دستی هست که آرامت کند و تو را به خواب باز گرداند و بعد نباشد و تنها بمانی باز تا وقتی می خواهی. دلم برای کسی که محبت و حضور بی وزنش را نمی فروشدت تنگ است. دلم برای کسی که بی هیچ اما و اگر و شاید و باید وتا کی و برای چه و به چه قیمت به چه شرطی هست و هم نیست تنگ شده است. موهبیتیست برای خودش این دوستی های بی حساب و کتاب که چون نمی شود رویش حساب کرد می شود همیشه رویش حساب کنی .
3- آنچه بین ما گذشت بزرگتر از آن است که نگاهش کنم و بنویسمش حالا، گفتن از این جدایی را می گذارم برای بعد، بعدی که گذر کرده باشم و باشی ، درد بزرگ که می شود تنها می توان نادیده اش گرفت، بازخورد های روح و جسم آدمی چقدر شبیه هم است.
4- دارم فکر می کنم ناتالی با تو به دنیا آمد ، با تو مرد، با تو باز تولد یافت، و حالا بی تو باید بمیرد باز؟ دلم نمی خواهد فکر کنم ناتالی لباسی بوده به عاریت از تو و حالا باید برش گردانم به تو که بدهی به دیگری که جای من می نشانی. دلم می خواهد که فکر کنم این نام از آن هاست که برای من خلق شده و برای من می ماند همیشه و بگویم برای دیگریت نام دیگری پیدا کن. ناتالی این بار می خواهد بماند، زندگی کند و بنویسد، حتی بی پشتوانه ی مالکیتی از تو.
5- به خودم اولتیماتوم داده ام تا بهار، که از غار زمستانی ام بیرون بیایم فارغ از رخوت بیماری و کابوس های زمستانی، روز بازتولدم را گذاشته ام اول بهار، و قول داده ام که تا آنروز هیچ چیز از گذشته با من نمانده باشد. نمی خواهم زندگی ام را بازسازی کنم ، می خواهم زندگی را از نو زندگی کنم و برای از نو زیستن باید شجاعت مردن داشت. مرده ام حالا و تا تولدم راه زیادی نمانده. پیشاپیش تولدم مبارک.