۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

Poetry by Kierkegaard


A poet is an unhappy being whose heart is torn by secret sufferings, but whose lips are so strangely formed that when the sighs and the cries escape them, they sound like beautiful music... and then people crowd about the poet and say to him: "Sing for us soon again;" that is as much as to say, "May new sufferings torment your soul."

Kierkegaard


شاعر وجودی ناشاد است با قلبی پاره پاره از رنجهای پنهانی، اما لبانش چنان عجیب شکل گرفتهاند که فرار آه و فغان از میانشان چون موسیقی، دلنشین به گوش میرسد... و آنگاه مردم به دور او جمع میشوند و میگویند :'' بهزودی دوباره برایمان بخوان'' انگار که بگویی: '' باشد که رنجی نو روح تو را از هم بگسلد''.

کییِرکگارد


۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

رستاخیز


بمبی افتاد
و دیوار صوت چنان شکست
که هیچ کس از بیرونم چیزی نمی‌شنید
کر بودند و مرا لال می‌پنداشتند
بمبی افتاد
و قارچِ غول‌ پیکرِ سفید، چشم‌های تنگِ مردمان گذشته‌ام را چاک می‌داد 
و پوست
که چون ماری در بلوغ، ور‌می‌آمد
کودکی‌ام
بلوغم
زنانگی‌ام
مردمانِ تنهای سرزمین کوچکم
لخت و بی‌پوست جیغ می‌کشیدند

با دو کاسه‌ی خالی میان صورتشان 
دو چاه سیاه که می‌گریست

باران آمد 
و گوش‌ها هنوز از بمباران کر بود 
باران آمد 
و گوشت سوخته را شست 
خونِ سوخته
جوهر سیاهی که از سرانگشتانم چکه می‌کرد 
بر عطشِ سفیدی یکنواختِ زمینی سراسر خاکستر  
انگار برف 
انگار کاغذی در تمنای یک حرف 
تا که سفید بی‌نهایت، انتهایی بیابد  
نقطه‌ای سیاه بر پوستِ سفیدِ زمین 
و عطشی که نبض بی‌رمق را بر تنِ مرده بازگرداند

دست‌هایم را کاشتم
دست‌های لاغرِ استخوانی‌ام را 
و چنبره زدم 
لخت از پوست 
بر خاکی که بارور نبود 
خوابیدم 
دو سال و دو ماه و دو روز 

بیدار شدم 
از نوازش دو دستِ استخوانی 
که بر پوستِ تازه‌ام مشقِ ساز می‌کردند 
دو دست با ناخن‌های قرمز  
و حروفی سیاه بر سرانگشتان

پاییز بود 
فصل کوچِ تمامِ زندگان 
فصلِ خواب‌های طولانی 
فصل مهمان‌نوازی قبرهای خیس
و من  
تنها بیدارِ برهوتی که تنها درختش
دو دست بود با لاک‌های قرمز
رگ‌های آبی 
و حروفی سیاه 
بر سفیدی سرانگشتان



بیست و شش اکتبر دو هزار و دوازده
بوستون

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

ماییم و آب دیده/ در کنج غم خزیده


پابلیک گاردن/ بوستون/ بیست اکتبر ۲۰۱۲

دیروز هوای اینجا خیلی اتفاقی خوش بود، آفتاب بیجانی پهن بود و خنکای مطبوعی که بوی برگهای خشک باران خرده را توی خودش نگه میداشت و با نسیمی گاه به گاه حجمی از عطرهای پاییزی را توی سینهات میریخت.
رفته بودیم پارک بزرگی که مرکز شهر است. یکی از زیباترین پارکهایی که دیدهام. صد و هفتاد سال توی دل بوستون عمر کرده و عظمت و زیبایاش تحسین هرکسی را با هر حال و هوایی بر میانگیزد. ترکیب دلبخواهی درختانی که زودتر رنگ عوض کردهاند با آنهایی که هنوز بوی تابستان را داشتند فضا را به شکلی تخیلگونه خواستنی میکرد. نشسته بودم روی نیمکت چوبی که از رطوبتِ روز قبل فقط عطرش را داشت و به مردمی که توی پارک توی هم لول میزدند نگاه میکردم. فضا برایِ منِ غریب، به طرز ناشناختهای شاد بود. هرجا یکی بساطِ سازِ خیابانیاش را پهن کرده بود و از بین آنهمه، صدای ساکسیفون مرد سیاهی که با چشمان بسته جاز میزد و آن رضایت آمیخته با لذتی که در چهرهي از همهجا بیخبرش داشت، دلم را برده بود. زیر یک درختی که چترِ شاخههایش دایرهای به قطر بیشتر از ده متر را میپوشاند، دختری نشسته بود، گفتم چه حالی دارد میبرد، نزدیکتر که شدم دیدم دارد گریه میکند. بچهها و سگها به طرز خستگی ناپذیری دنبال سنجابهایی بودند که به طرز خستگی ناپذیرتری خاک را دنبال بلوطی زیرورو میکردند. پیرمردی که میدوید، دخترها و  پسرهایی که وسط چمنها ولو شده بودند و پدری که با خندهای گشاد توی صورتش با کودک نوپایش تمرین راه رفتن میکرد. تابلوی کاملی از تمام حسهای انسانی کنار هم.
فکر کردم کجای کار ما میلنگد که چنین مردمان غمگینی هستیم؟ متوسل شدن به شرایط سخت کنونی آسان ترین جوابی است که میشود داد و یا حتی ذکر مصیبت تاریخی، مگر همین همسایههای از خودمان بدبختتر تاریخی بهتر از ما داشتهاند؟ چرا ما مردمانی هستیم که غم را فضیلت میدانیم. مهم نیست از کدام قشر آمده باشیم، شادی یا سطحی است یا مکروه است یا دیگران را حسود میکند و چشممان میزنند، یا تو را از اندیشیدن باز میدارد یا تو را از پیمودن راه حق. به طرز غمانگیزی جهانبینی جمعیمان ما را به سوی تقدسِ غم پیش میبرد. در درون همهی ما عذاب وجدانی هست در شاد بودن و یا شاد نمودن. عزاداریهایمان همیشه بزرگ و با شکوه است. بزرگترین جشنمان نوروز هیچ شباهتی به جشن ندارد. از اسلام عزایش را گرفتهایم، از غرب نهیلیسمش را، از عرفان پشت پا زدن به دنيا را، از هنر و ادبیات بازتولید افسردگیاش را، از جنگ یادوارهی دردها و از دست رفتههایش را. در هیچ چیز برای ما وجه مثبت و شادش تقدم ندارد. طنزمان اگر تلخ نباشد نمیخنداندمان. سیاست ورزیمان هم همین است. مخالف باشی یا موافق بر طبلِ باختنها میکوبی. یکی که زندان میافتد همه جار میزنند و زار میزنند، همان کس از زندان آزاد میشود کسی کل نمیکشد. ما ماشین هشتاد میلیونی باز تولید غمیم. چیزی را ببازی همه گوش میشوند برای نالههایت، به دست بیاوری کسی با تو نمیرقصد که هیچ تو را از جمع غمانگیزشان طرد میکنند. شادی را در پستوی خانه نهان میکنیم مبادا شرمندهی دیگران شویم. سرچشمهی این تمایل جمعی به غم از کجا میآید؟ من که خودم تا خرخره توی همین فرهنگ غرق شدهام هم نمیفهمم. بیبیسی توی یکی از برنامههایش در مورد موسیقی مصاحبهای کرده با شهرام شپره. خانه و حرف زدنش را که ببینی و بگذاری کنار موسیقیاش مجموعهی کاملی است از موجودی که شادی اولویت زندگیاش شده و حتی دردهای سادهاش را شش و هشت میخواند. اینکه از بین این همه خواننده از هرچه قدیم تا به حال او تنها نمونهی از نوع خودش هست که مخاطب چندانی هم ندارد خود سندی است که یک جای کار این ملت میلنگد. ملتی که درش روشنفکر و عامی و قشر متوسط و دارا و ندار و دیندار و سکولار و بیسواد و باسوادش همه بر طبل ناله میکوبند تعادلش را از دست میدهد. من به عنوان کسی که از همین جامعه آمدهام، که غم سهم مشخصی در روزمرگیام دارد، فکر میکنم در دنیایی که هزار بهانه به دستت میدهد که افسرده باشی، پیدا کردن فلسفهای که بتواند تو را میان اینهمه شاد نگه دارد عمیقترین نوع اندیشیدن است. امر مقدس همیشه امری دستنیافتنی و یکتا بوده و اگر قرار است چیزی در این دنیا مقدس شمرده شود شاد بودن گزینهي مناسبتری است.
من با تمام بار غمی که همیشه به دوش کشیدهام از هرچه آه و نالهاست خستهام. از هرچیز که آینه در آینه خودم را نشانم دهد. دلم حسهای تازه میخواهد. دلم میخواهد هر چه میبینم و میخوانم خودم را به یادم نیاورد. دلم میخواهد نفهمم طرف از چه میگوید. گیج شوم از احساسی که مشترکم نیست. دلم شادی میخواهد، نه حتی شادیای عمیق و بیدغدغه، بلکه توانایی لذت بردن از بهانههای کوچکی که توی زندگی هرروزهی هر کسی پیدا میشود و توانایی نمایش و تقسیم کردن همین خرده خندهها و لبخندها. اگر یاد بگیرم میان غم و شادیام تعادلی برقرار کنم، اگر یاد بگیرم روزی، که شادیام بر غمم مقدم باشد، انگ شاد بودن را با افتخار بر پیشانیام قبول میکنم. شاید پیش قدم نسلی بشوم که زندگی را در تمام ابعادش زندگی کند. 

پ.ن. یک هفته بعد از همخوان کردن این پست، داشتم مقالات شمس میخواندم، اینرا دیدم حیفم آمد اضافه نکنم به این پست.

شادی را رها کرده، غم را میپرستند**

''شادی همچو آبِ لطیفِ صاف، به هر جا میرسد، در حال شکوفهی عَجَبی میروید. و مِنَ الماء کُلّ شیءٍ حَی ـ آن آبی که این آب از او روید و از او زنده شود و شیرین شود و صاف شود. غم همچو سیلابِ سیاه، به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد نَهِلد که پیدا شود.''


* تیتر مصرعی از شعری از مولانا ست
** مقالات شمس، ویرایش جعفر مدرس صادقی ص ۲۲۲

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

'' با چشم‌ها ز حیرتِ این صبحِ نابجای/ خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق/ بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای/ دستانِ بسته‌ام را آزاد کردم/ از زنجیرهای خواب'' *

 خشم/ترس/یأس/تسلیم/انتظار

نوشتن این روزها از هرکاری برایم سختتر شده بود، جانم بالا میآمد اما دستم به نوشتن نمیرفت. توی ذهنم مینوشتم و مچاله میکردم و دور میریختم. روزهای کلافگی، روزهایی که حتی صدای خودت را هم طاقت شنیدن نداری. روزهای گوشهگیری، سکوت. روزهای درماندگی در برابر افسردگیای که مثل تار عنکبوت بزرگی به دامت انداخته و هرچه تقلا میکنی بیشتر در میمانی. و باز سکوت و تسلیم در برابر این اسارت. تسلیمی که از عدم توانت در مقابله میآید اما ذهنت از این سرفرودآوردن به درماندگی جیغ میکشد. خشم، خشمی که تورا از درون میخورد و روزنهای به بیرون پیدا نمیکند. این توصیف روزهایم بود در سه ماه گذشته. روزهایی که کارم را به بیمارستان هم کشاند. وقتی در یکی از همان دورههای سر کوفتن و تقلا و درماندگی به دکتر عمومیام که سرسختانه دنبال روانکاوی میگشت که بیمهام را قبول کند گفتم چه در سرم گذشته، در کمال ناباوری مرا مجبور کرد که بروم اورژانس بیمارستان. میدانست که امین دو هفتهای سفر خواهد بود و میترسید توی این دوهفته بلایی سر خودم بیاورم. هرچه توضیح دادم و سعی کردم قانعش کنم توی کتش نرفت و فقط راضی شد که تشخیص اینکه آیا باید بستری بشوم یا نه را به پزشک روانکاو اورژانس بسپارد. به امین گفتم چه کنم، گفت بیخیالت نمیشود چون مسئولیت دارد. با پای خودم رفتم بیمارستان و هفت ساعت تا دوازده شب درگیر بودم، از هفت خان سوال و جواب یک پرستار و دو انترن و در نهایت دکتر متخصص رد شدم و هزار حیله به کار بردم که نشان دهم حالم آنقدر خوب هست که احتیاجی به بیمارستان نداشته باشم. دکتر متخصصم مرد جوانی بود حدود ۳۲-۳۴ ساله. گیج میزد و توی سوال و جوابش تاخیر داشت. به امین گفتم این منگل میخواهد ببیند من چهام شده. گفت ساعت دوازده شب است و این از هفت صبح سر کار بوده و شاید به خاطر همین هست که اینطور گیج به نظر میرسد. نگاهش کردم دیدم خستهاست. اما با تمام خستگی دست بردار نبود و من سرسختانه در تلاش بودم که حکم آزادیام را بگیرم. باورم نمیشد که چیزی که در روزمرهی خیلی از ایرانی ها خیلی هم طبیعی به نظر برسد برای اینها اینهمه های و هو ایجاد کند. گفتم دکتر عمومیام دختر ناز نازی و دلنازکیست و من هرچند که نیاز مبرم دارم روانکاو ببینم ولی آنقدر روی پای خودم بند هستم که نیازی به دوهفته بستری شدن نداشته باشم. تلاشهایم نتیجه داد و گفت برو خانه اما نباید تنها باشی. به دروغ گفتم با خانوادهی امین میمانم تا برگردد. با اشاره به امین رساندم که تایید کند. گفت افسردگی از خیلی بیماریهای جسمی خطرناکتر است و حتما پیگیر پیدا کردن روانکاو باش. گفتم هستم. از در بیمارستان که بیرون آمدیم تازه فهمیدم این بدبختها که حکم زندان میگیرند چه میکشند. امین فردایش رفت. سه روز اول تنهایی یادم انداخت هرچقدر هم که رابطه نزدیک و بیمشکل باشد آدم نیاز به تنها بودن دارد. فکر کردم وقتی امین برگشت بگویم طرحی بگذاریم که سالی دو سه بار برای چند روزی تنها باشیم. این فاصله برای مایی که بیست و چهار ساعت توی خانه با هم هستیم ،هرچند به تنهایی و خلوت هم احترام میگذاریم و هرکدام سرمان گرم کار خودمان است، از واجبات است. فردای آنروز با بیرغبتی زنگ زدم تا ببینم درخواستم برای پذیرفته شدن در کلینیک روانکاوی بیمارستان به کجا رسیده. جواب را به دو روز بعد موکول کردند. حوصلهی پیگیری نداشتم و تجربهی هفت ساعت سوال پیچ شدن توی بیمارستان دلم را از هرچه روانکاو زده بود. نشسته بودم که تلفن زنگ زد. شماره ناآشنا بود اما کد بوستون داشت. میان دودلی جواب دادم. همان دکتری بود که دو شب قبل توی بیمارستان دیده بودم. همان مرد جوانی که تاخیر داشت. میخواست بداند روانکاو پیدا کردهام یا نه. گفتم هنوز نه اما در جریان است. شمارهی کلینیک خودش را داد و گفت فکر میکند مرا آنجا پذیرش میکنند. گفت زنگ بزن و بگو فلانی گفته میخواهد من مریضش باشم. یک شماره هم داد که اگر بیمهام را قبول نمیکردند زنگ بزنم برای درخواست کمک مالی. تشکر کردم و خداحافظی. توقع نداشتم که پیگیر شده باشد آنهم وقتی توی اورژانس مرا دیده و دکتر تعیین شده برایم نیست. ور خوشبین ذهنم میگفت که انسان دوستی و قسم پزشکی و مسئولیت انسانی و اینها بوده که پیگیر شده. ور بدبین دنبال نفعی میگشت که برایش داشته باشم. رفتم در موردش تحقیق کردم. دانشگاه یل درس خوانده بود که از بهترین دانشگاههای آمریکاست. دو سال پیش تخصصش را گرفته و رسما به عنوان دکتر کار میکند. رزیدنسی اش را هم در بهترین کلینکهای بوستون گذرانده و در بیمارستانی که بهترین بیمارستان دنیا در چند سال گذشته انتخاب شده کار میکند. بازهم دلم راضی نشد. زنگ زدم و گفتم فلانی مرا معرفی کرده و میخواهم وقت بگیرم. گفت تمام وقتش تا ۴۰ روز دیگر پر است اما میتواند مرا توی لیست انتظار بگذارد برای کنسلی. گفتم برای همان ۴۰ روز دیگر وقت بده. دیدم وقتش هم که پر است برای چه میخواهد من مریضش باشم. حوصلهی درگیر شدن نداشتم. کلینیک قبلی زنگ زد و یک وقت با یک دکتر دیگر داد. برای بیست روز بعد. گفتم همین را میروم که زودتر است. چند روز گذشت زنگ زدند که یک وقت خالی شده برای پس فردا. گرفتم و رفتم. اینبار توی مطبش دیدمش. به عنوان بیمار جدید، رئیس بخش که یک زن میانسال بود هم توی اتاق نشسته بود برای نظارت و نوت برداشتن. حالم خوب نبود و حوصلهی حرف زدن نداشتم. یک هفتهای بود که امین رفته بود و من هیچ تلفنی را جواب نداده بودم و از بس حرف نزده بودم با کسی، صدایم در نمیآمد. جلسه به سوال و جواب در مورد حال و احوال جسمی و ناراحتیهای روحیام گذشت. مثل شب اول توی بیمارستان تاخیر نداشت. فکر کردم خسته بوده واقعا. سوال میکرد و جوابهایم گاهی آه زن ناظر را در میآورد. سری تکان میداد و نچ نچی میکرد. زنها اینجا خیلی لطیفند و من دلم نمیخواهد ویزیت بدهم که یک زنی بنشیند پا به پای من آه بکشد و سر تکان بدهد. دکترِ خودم اما کاملا خنثی بود. پوکر فِیس داشت و نمیشد تشخیص بدهی چیزی که شنیده چه تاثیری رویش داشته. فکر کردم با این طرز برخورد راحتتر خواهم بود. قرار گذاشت هفتهای یکبار سه شنبهها برای یک ساعت ببینمش. بعضی هفتهها اما این یک ساعت با شیفت بیمارستانش تداخل دارد و چون وقت دیگری ندارد موکول میشود به هفتهی بعد. فکر کردم از هیچی بهتر است. یک دارو داد که زنگ زدم فردایش و گفتم نمیخواهم بخورم. چند روز بعدش اما که حالم دوباره خراب شد و بیقرار شدم تن دادم به خوردنش. بر خلاف دوتا قرصی که دکتر عمومیام قبلا داده بود برای افسردگی که هیچ کدام بهم نساختند این یکی اما جواب داد. حالم به مراتب بهتر است. دو هفته است که هیچ حالت بیقراری و درماندگی سراغم نیامده. خوابم منظمتر شده و تمرکزم آنقدری که بتوانم چیزکی بنویسم و چند ساعتی بخوانم برگشته. این برای منی که برای ماهها تمرکزِ یک صفحه خبر خواندن را هم نداشتم غنیمت بزرگیاست. توی این مدت دو بار دیگر دیدمش. هربار که میروم فکر میکنم حرفی ندارم برای گفتن. هربار اما میبینم خودم را که دارم از چیزهایی میگویم که تا به حال برای هیچ کس به زبانم نیامده. اتفاقاتی که گاهی عمرشان به بیست و پنج سال میرسد. حرفهایی که فقط در مغزم چرخیده و چرخیده و هیچ وقت نه خواستم و نه توانستم برای کسی به زبان بیاورم. نه حتی برای آن معدود کسانی که عمیقا دوست داشتم و به خودم راه دادم. من مغرورتر از آن بودم که بخواهم توجه دیگران را یا کسی که دوست داشتم و دوستم داشت با شرح مصیبت به خودم جلب کنم، و قشری که من خودم را تویشان جا داده بودند در تصورشان نمیگنجید که من از کجا آمدهام و چه دیدهام. خودم را میشنوم که دارم حرف میزنم. حرفهایی که در سرم تکراریست اما شنیدنشان از زبانم تازگی دارد. حرفهایی که وقتی میشنوم انگار نه انگار که این همه سال درم بوده دردم میآورند. انگار که تازه دارم باور میکنم که اتفاق افتاده باشند. در کمال تعجب گاهی بغضم وسط حرفی میشکند. این همه سال نشخوار کردم اینها را و گریهام نگرفت، چطور حالا دردم میگیرد از شنیدنشان؟ دلم نمیخواهد اما گریه کنم. زود خودم را جمع میکنم، اشک را توی چشمم سد میکنم و تا وقتی سر جایش ننشیند نگاهِ دکتر نمیکنم و حرف نمیزنم. دلم نمیخواهد جلوی یک نفر دیگر برای خودم روضهی ابوالفضل بگیرم. دکترم توی همین دو جلسه کمی موضع گرفته. هیچ چیزی نمیگوید که نشانهی تاثرش باشد، فهمیده که تاثرش دهان مرا برای ادامه میبندد. اما از نگاهش و تغییر ریتم نفسهایش میفهمم کجاها جا خورده و متاثر شده. پایان جلسه میبینم که شنیدنم برایش آسان نیست، فکر میکنم شاید همین برایش جذاب بوده. موردی که با دیگر بیمارانش از خیلی جهات متفاوت است. بیماری که از دنیایی آمده که او هیچ چیز از آن نمیداند و کشوری که او حتی نمیداند کجای نقشه هست و تجربههایی داشته که اینجا به ندرت ممکن است کسی داشته باشد. من اما هربار که از اتاقش بیرون میآیم انگار کوه کنده باشم خستهام، حرفهای جامانده میآیند نوک زبانم و برمیگردند توی سرم و تا روز بعد و گاهی روزهای بعد چرخ میزنند. اما همین حرف زدنها شجاعم کرده، بعد از نزدیک به دو سال ضعف و درماندگی که هر روز بیشتر و بیشتر میشد، دوباره آن روی سرسختم دارد بالا میآید. اینبار نه از انکار گذشته که از شنیدن و باورش. خودم را میبینم زخمی بزرگ درم سر باز کرده. زخمی عمیق که انگار نه انگار سالها آنجا بوده تازهی تازه است. من اما دیگر انکارش نمیکنم، رویم را بر نمیگردانم، دلم را به ضعف نمیاندازد. نشستهام و با چشم باز نگاهش میکنم. ترسم ریخته باشد انگار دستم را کرده ام توی زخم و ذره ذرهاش را لمس میکنم. ببینم کجایش بیشتر درد میکند، کجایش عفونت کرده، کجایش تازه مانده. دوباره قصی شدهام. آن روی رک و تیزم دارد خودش را نشان میدهد. صبورترم اما. از خشم زخم نمیزنم دیگر با خودداری هرآنچه و هرآنکه حیطهی آرامشم را بهم بریزد سرجایش مینشانم. از این بیحالی و بيانگیزگی و وادادن که داشتهام دلزده شدهام. به خودم تشر میزنم جمعش کن! وقت نشستن و بر باختنها و نتوانستنها زانوی عزا بغل کردن تمام شده، باید دستی به سر و گوش زندگیام بکشم. حد و حدودم را مشخص کنم. دوستهای نزدیک را نزدیکتر کنم. فاصلهام را با دورترها مشخص کنم. وقتش شده افسار در رفتهی زندگی را دستم بگیرم دوباره سوارش شوم. وقتش رسیده از خودم بیرون بیایم پیش از اینکه در این خودکاویها برای همیشه غرق شوم. 

* تیتر قسمتی از شعر ''با چشمها''  از شاملوست.