۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

در جمع ما و این بغض بی قرار جای تو خالی

بهار سلیطه را بازی می کند، خنده ی حضار، ساعت دو صبح به وقت استراسبورگ، امین به قهقرا می رود و نمی آید، من توی تختم در تهران مچاله شده ام و دانه دانه موهایم را می کنم به عادت قدیم، امین.ب سه بار مافیا می شود و شَکّم نمی برد، زنی در روسیه بخار پنجره را پاک می کند, دزدانه نگاه میکند به مافیای سوخته ای که تنها یک شهروند عادی بود و روزهای سوختگی را روی نقشه ی جهانش خط می زند، تعداد ما کم است و دکتر کسی را شفا نمی دهد، من آرزو را بازی می کنم، زنی در آمستردام دنبال کافه ای می گردد که هرگز ندیده، نامی تنها و قراری، مادرم در تهران چشمایش باد میکند در رویای انگلیس، خواهرم زانوهایش در رویای تهران، من سرم از این رفت و نیامدها، زهرا پیشگامان عرصه ی هنر را خوب می شناسد، بازی شان را نه، زنی درپاریس به دنبال آفریننده تا قلب مذهب سر می خورد، من توی مبل هی پایین می روم، سقوطی که تمام نمی شود، روجا شاز را نمی شناسد و چشمهایش برایم از همیشه غمگین تر است، زنی در بوستن باد ها را نفرین می کند و بهاری که نمی آید و پنجره ها را که با هر زوزه ی باد می لرزند، پدرم را سونامی می برد، من را اشک، امیررضا را خنده، و تنها هشت روز فرصت دارم که پیدایش کنم میان این همه جنازه، از من وان یکاد می خواهد که بنویسم برایش روی کاغذ که زنده پیدا شود میان آوارِ لجن، اسپینوزا توی گوشم لالایی می خواند و من وان یکاد یادم نمی آید، آهنگِ خواندش یادم هست، آهنگش را نمی شود نوشت اما، من فقط زار می زنم و تا آمستردام می دوم، او فرار می کند، وان یکادِ من نصفه می ماند، مرثیه مرا دنبال می کند حتی در بازی، من بازی اش را خوب می شناسم، زار می زنم، خنده ی حضار، سمیه مرا بهمن می کند، سهمگین می شوم و فرو نمی ریزم، فرود می آیم و هیچ از هیچ تکان نمی خورد، امین لکاته را بازی نمی کند، عکس می گیرد، از مناسک، از منی که در آرزو وا مانده ام، از خوابی که سارا را گرفته و از ما فرار می کند، از زنی که در لیونِ نرفته جا مانده، که از پاریس فرار می کند، از پانتومیمی که زندگی می شود، از زبانی که فهمیده نمی شود، از دردی که هم ندارد، از صورت جماعتی که دیونیزوس مسخشان کرده، از خنده های بی صدا، از چشمهایی که از قحط رویا خواب را تحریم می کنند، از منی که با چهار چشم هنوز دنیا دورِسرم- من به دور دنیا- می چرخد، از شبی که آلبوم می شود توی کتاب چهره ها، و من هیچ چهره ای را باز نمی شناسم در این شربِ مداااااااااااااااااام، نه حتی خودم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

عینک- هویتی دیگر


یک. عینکی شدم. بعد از یک دوره سردردهای بی درمان سر از چشم پزشکی درآوردم. دکتر باورش نمی شد که تا به حال عینک نداشته ام. چشم راستم یک نمره دوربین است و نیم نمره آستیگمات. همان چشمی که ظاهرا اول با آن دنیا را می بینم. می گویند چپ دست ها افراد را اول با چشم راست می بینند، راست دست ها با چشم چپ. همان چشمی که همیشه موقع سردرد های میگرنی درد می گیرد، همان نیمکره که ظاهرا فعال تر است و همیشه درد می کند. این نصف شده گی حالا بیشتر معنی دارد، انگار نصف بدنم زودتر دارد پیر می شود. وقتی درد نیمکره ی راست مغزم را فلج می کند سرانگشت هایم را می گذارم روی گیج گاهم تا بالای گوش و فشار می دهم آنقدر که شاید انگشتانم برود تو، نیمکره را بر دارد بیاندازد دور. مثل همان خوابی که دیدم چند وقت پیش که یک کلیه ام را در آورده اند داده اند دستم می گویند دیگر کار نمی کند. بزرگ بود اندازه ی یک کف دست و چروک خورده و سیاه. بعدش حتما از این نصف شده گی خلاص می شوم. می شوم یک چپ مغزِ آرام و بی سردرد. بهتر بخوابم شاید، عینک نداشته باشم، بهتر فکر کنم، بهتر باشم اصلا. 






دو. نوشتن قبلا ساده تر بود، حالا جانم بالا می آید. انگار هرکلمه بار حقوقی دارد برایم. با هزار اکراه می آید، با شک. این عینک زدن هم بی تاثیر نیست. کلمه ها پیشتر کناره های محوی داشتند که توی هم گم می شد، می شد معانی دیگر از آن برداشت کنار دیگری. کلمه ها برایم خاصیت رنگ ها را داشت، خوشم می آمد از ترکیب کردنشان، کنار هم نشاندنشان، از نسبی بودنشان. حالا کلمه ها وضوح دارند، مرز دارند، تیزی لبه هایشان توی چشمم می خورد. می ترسم از نوشتن، ظریف شده ام، دقیق، هی نگاه میکنم، سبک و سنگین می کنم، دستم به انتخاب نمی رود، به گفتن، نوشتن. وسواس گرفته ام انگار، همه چیز به چشمم می آید، مثل قبل ها نمی گذرم، رها کردن و رد شدنم نمی آید.

سه. دو ماه دیگر قدم در آخرین سال دهه ی دوم عمرم می گذارم. بیست و نه سال تمام می شود. زنی شده ام آرام، با موهای بلند و سیاه و عینکی با قاب کامل مشکی روی صورتم. عینک را که گذاشتم انگار پازلی از یک زن آرام و  سر به راه تکمیل شد. به چشمم نمی آمد این همه تغییر، حالا توی ذوقم می خورد. آخرین تصویر از خودم دختری پر سرو صدا و پر انرژی است، با موهای کوتاه پسرانه، چموش، جسور. صبح تا شبش را توی دانشگاه می گذراند، توی کارگاه عکاسی و چاپ دستی. فکر می کند که هرکار دلش بخواهد می تواند انجام دهد، کافیست بخواهد. مطمئن، به خودش به توانایی هایش، در طول یک سال برای چهار فستیوال کار می فرستد، هر چهار فستیوال کارش را انتخاب میکند، توی مصاحبه ی تلویزیونی اش وقتی می پرسند فکر می کردی کارت به جشنواره راه پیدا کند می گوید راستش را بگویم بله!!!  کلی برنامه دارد. می خواهد مستقل شود، از خانواده جدا شود، حواسش هست اما که دل آنها را نشکند. می خواهد از کشورش برود، که بهانه ی استقلالش دوری باشد نه سرکشی. فاصله ی تصمیم تا رفتنش پنج سال می شود، پنج سال انگار در پیله مانده باشد. حالا به تصویر خودم توی آینه نگاه میکنم، زنی شده ام آرام، با موهایی بلند که گاهی برخلاف گذشته مدلی هم به موهایم می دهم. آرام حرف میزنم، متین، از آنهمه بی شرمی و راحتی در حرف زدنم هیچ نمانده، در نوشتن که دیگر هیچ، آن جسارت در نوشتن که رابطه های جدیدی برایم ساخت و مسیر زندگی ام را عوض کرد، شده وبلاگی تخته شده و فایل هایی متروک. از آن بی ادبی مورد علاقه ی پسران دور و برم که ارتباط با من را برایشان راحت میکرد هم اثری نیست. حالا دوستانم با رعایت جلویم حرف می زنند، من بیشتر. داریم با بچه ها بحث میکنیم، بالا می گیرد و یک چند ساعتی طول می کشد، امین وسط بحث می رود توی اتاق، آخرش می آید می گوید جق -جلق- فکری دست جمعی خوبی زدید. موذب می شوم، یادم می آید اولین بار خودم این اصطلاح را گفتم، جق فلسفی، چهار سال پیش، ساخته ی خودم بود و بچه ها چه خوششان آمد، حالا از شنیدنش خجالت میکشم. از خجالت کشیدن خودم چندشم می شود. عقم می گیرد که از کی اینطور شدم. به حقوق خواندن فکر می‌ کنم، غم نان ندارد، و کلمات بار مسئولیتشان را از قانون می گیرند. هنر حرف تازه می خواهد و اعتماد به درستی حرفی که می زنی. فرض اگر اولی را داشته باشم - فرض-  دومی در من به تمامی از بین رفته.  نمی گویم هر که در هنر کار می کند حالا حرف تازه دارد یا جسارت، من هر دو را برای خودم می خواهم، باز همان قانون همه یا هیچ، برای همین است که کارِ کمتر کسی به چشمم می آید، حرفِ تقریبا هیچ کس!!! آن کمال گرایی که پیشتر گفته بودم بیشتر از آنچه فکر میکردم مرا و زندگی مرا عوض کرده. از ارایه کردن کارم پرهیز کردم در تمام این سالها، به خصوص هشت سال اخیر، یعنی سال دوم دانشگاه تا به حال، به این امید که برسم به آن جا که خودم از خودم راضی باشم. نه تنها نرسیدم که خودم را هم از دست داده ام. تصمیم جدیدم هم تصویر مرا از زنی آرام و مقرراتی و داخل چهارچوب کامل می کند. فکر می کردم می روم داخل پیله و پروانه می شوم، مگس شده ام حالا و عجیب از خودم بیگانه ام. مگس ها همیشه در ذهنم عینک داشتند، شاید به خاطر تصویری است که مگس کارتون نیک و نیکو از بچگی توی سرم ساخته. مگس شدنم را اما خوش ندارم.

چهار. جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم و داشتم آرایش می کردم، داشت کتاب می خواند، گفتم تا به حال شده احساس کنی مرده ای, یعنی احساس زنده بودن نکنی؟ گفت مگر می شود کسی این احساس را تجربه نکرده باشد تو خودت نشده بوده برایت تا به حال؟ جا خوردم از جوابش. او را ذاتا آدم مثبتی دیده ام، آدمی سرشار از نیروی حیات. البته سوالم وجود این احساس نبود که حالا جوابش دهانم را بسته باشد، ادامه دادم : نه همه دارند حتما، اینبار اما برایم خیلی طولانی شده، ماه هاست که احساس زنده بودن ندارم. گفت چون انگیزه نداری، برنامه نداری، گفتم دارم، تصمیم به حقوق خواندن و شروع یک زبان تازه به عنوان زبان چهارم یعنی انگیزه دارم. گفت ذوق نداری اما، گفتم اینکه ذوق ندارم از اثر همین مرده گی است که دارم می گویم نه اینکه چون ذوق ندارم است که احساس مرده بودن می کنم. یکهو موقعیت خودم برای خودم روشن تر شد. چیزی در من مرده، برای همین است که این انگیزه ها و کارها و تصمیم ها به هیجانم نمی آورد، روحم نمی دهد. انگار به مرده ای ویتامین تزریق کنی، اثر نمیکند، ترسیدم، از چیزی که پیشتر در من بوده و حالا مرده و نمی دانم حتی چه بوده. ترسیدم و برای خودم بغض کردم، حتی اشکم هم آمد و آرایش تازه را کمی خراب کرد. زود جمعش کردم، نهایت سوگواری ام برای خودم اشکی بود که توی چشمم پر شد و با یک گوش پاک کن جمعش کردم. فکر کردم نه حتما مرده ام که دیگر حتی برای خودم هم گریه ام نمی گیرد. یاد ''زندگی در پیش رو''  رومن گاری افتادم، آنجا که کودکِ راوی جنازه ی پیرزنی را که از بچگی سرپرستی اش را داشته به اتاق امن یهودی خود زن می برد. اتاقی نمور و تاریک در زیر زمین خانه، و هر روز می رود پیشش و آرایشش می کند و بهش عطر می زند تا بوی عفنش توی ذوق نزند، که باور نکند مردنش را، که فاحشه ی پیرِ مهربانش زنده مانده باشد، باشد. من با مرده ی خودم اینکار را کرده ام، برنامه های تازه برایش نوشته ام که دوست ندارد، بهش نمی آید. می خواهم گذشته را برایش زنده کنم نمی توانم، حتی تصمیم برای کوتاه کردن دوباره ی موهایم به عمل نمی رسد. فکر میکنم قیافه ام مضحک می شود، با عینک خیلی هم بیشتر، و دلم می گیرد از خودم، من که زمانی عاشق صورت خودم بودم با موی کوتاه. 

پنج. عینک را که زدم خیلی چیزها برایم روشن شد، حتی این که چه در من مرده. آن چیزی که در من مرده خودِ منم انگار، منِ پیش از این، منِ دخترِ سرکش و جستجو گر، منِ دخترِ کمال گرای بی آرام و قرار. منِ یاغی، منِ دخترِ میان نوجوانی تا زنی متاهل. منِ گذشته، به قولِ رویایی منِ گذشته امضا. این مردن تدریجی بوده، توی همان دوران پیله گی، این پنج سالِ انتظار شاید برای کندن و آمدن و مستقل شدن، پیله ای که قرار بود منِ دیگری بزاید اما...این منِ تازه تازه گی اش توی ذوقم می خورد، به دلم نمی نشیند، باورش نکرده ام و هنوز نمی توانم زندگی کنمش، ولی مرده ام مرده، زنده نمی شود دیگر. دلم نمی آید هنوز اما... رهایش میکنم.