۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

سی ام خرداد هشتاد و هشت

من از خیابان انقلاب می آیم آقا
تا جمهوری راه زیادی نیست
اما انقلابمان به جمهوری ختم نمی شود
به آزادی چرا
من از خیابان انقلاب می آیم
با بوی فلفل و دود
و کتابی که جا ماند
در کتاب فروشی هایی که ماسک می فروشند
من از تقاطع خوش گذشتم
و سیاهی باتوم ها بر تنم خوب مانده است
و نرسیده به آزادی آتش می بارید
از زمین
آسمان
من از انقلاب می آیم آقا
و آزادی را بسته اند
تنها را مانده به فرودگاه ختم میشود
من از فرودگاه امام خمینی می آیم آقا
و اضافه بارم بیست و هفت سال زندگیست
که کم نمی شود آقا
حتی ثانیه ای


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

وقتی سقف از زمین آغاز می شود
پنجره یتیم می ماند
*
شب های هر هفت شنبه
میهمان پنجره ام
صدای پاشنه ی باران را
- که تا صبح سالسا می رقصد-
بر بام
و سخاوتمندانه
عکسی از خاکستری- سیاه آسمان را
قاب میکند
بر سقف خانه
پنجره ام
که همیشه به آسمان باز می شود




۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

روی کاناپه ام ولو شده ام و سیگار می کشم، از دیوار کنارم صدای آه و ناله ی زنی می آید مشغول معاشقه! صدایش شبیه آدمیست که در تب هذیان می گوید، فکر میکنم افسرده است و دارد دردش را با تنش خالی می کند و منتظر می مانم که صدای هق هقش را بشنوم در آخر. به تنم فکر میکنم و به سهم بزرگ هم آغوشی در تخیله ی روانم. چیزی که حالا که ندارم بی رحمانه به چشم می آید. انگار لال شده ام حالا . و راهی ندارم برای نمایش این همه احساس که در من موج می زند. از عشق و لذت و هیجان و شهوت و شیطنت تا خشم و نفرت و عصبیت و افسردگی. گاهی از لالی ماهی از آب بیرون مانده را می مانم . این از آن دانسته هاست که تا تجربه نکنی نمی فهمی و از آن داشته ها که تا از دست ندهی بودش را درک نمی کنی.
روزهای عجیبیست این روزهای غربت و تنهایی. دو تجربه ی همزمان که تا به حال نداشته ام. خودت را دیگر گونه می شناسی، تمام خودت را، تنت را و روانت را، و گاهی هول برت می دارد از این بازشناسی و می شود گاهی حتی مثل حالای من که دلت حتی برای خود قدیم ترت هم تنگ می شود. دیشب دوباره هوای خانه به سرم زده بود. هوای هوای شهرم در این روزهای پاییز، هوای اتاقم، تختم، کوچه امان،دوستان و تفریح های آخر هفته، خانه ی هم جمع شدن ها و عرق خوری ها. یکهو اما بغضم ترکید از درک این واقعیت که آن روزها هرگز باز نخواهد گشت ، که مهاجرت شبیه به دنیا آمدن است، شبیه از تخم در آمدن، راه برگشتی نیست، وقتی می آیی و حتی دو ماه نشده که می مانی دنیای دیگری را زندگی می کنی ، اینطور می شود که نه می توانی برگردی و نه می توانی بمانی! قدیمی تر ها می گویند یک سال بگذرد اینجایی می شوی، و من فکر می کنم همین است که تو را میان دنیایی که ترک کرده ای و دنیایی که در آن باز تولد یافته ای سرگردان می کند. محبوب می گوید غصه نخور تابستان ها بر میگردی اینجا پیش خودمان، فکر میکنم اما هربار که بیایم میهمانم دیگر و بازگشتی هست همیشه، و حتی وقتی کنار شما هستم یکهو دلم تنگ می شود برای خانه ام اینجا و کاناپه ام که رویش ولو بشوم در تنهایی و سیگاربکشم و به صدای ناله های همسایه گوش بدهم، و دوباره بغضم می ترکد از آنی که دیگر همان نخواهد بود.
حالا انگار بهتر می فهمم چرا بچه های تازه به دنیا آمده اینقدر گریه می کنند! به دنیا آمدن درد دارد. یاد مادرم می افتم که می گفت وقتی تازه به دنیا آمده بودی اصلا گریه نمی کردی، بردمت دکتر ، می خندد همیشه وقتی تعریف می کند، و دکتر گفته بود خانم شما خودت مشکل داری، همه می نالند از بی تابی بچه شما می گویی چرا گریه نمی کند؟ عادتی که در تمام کودکی با من ماند. همان بهتر که اینجا نیست که ببیند دخترش این روزها چقدر بی تابی می کند به جبران تمام آن اشک های نریخته و سرتق بازی های کودکانه.
حواسم به نوشتن بود و نفهمیدم که زن همسایه گریه کرد آخر یا نه. و فکر میکنم که گریه سهم من است این روزها که تنم لال شده است.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

1-یک ایمیل برایم آمده با عنوان " همین را کم داشتیم" بعد نشان می دهد یک وسیله ای ساخته اند که زن ها هم بتوانند سرپا بشاشند. فکر می کنم حالا انگار از همین یک کار از مرد ها عقب بوده ایم که ناراحتتند که نیستیم حالا. به من باشد دلم می خواهد یاد بگیرم که چطور میشود سر پا شاشید به یک رابطه ی عاشقانه ی چند ساله و عین خیال آدم هم نباشد حین عمل، بعد که تمام شد بیایی بگویی گه خوردم. نه عزیز من تو شاشیدی ، گه نخوردی، این دو تا خیلی با هم فرق می کند و راستش را بخواهی منم خیلی دلم می خواهد با همین فراغ خاطر بشاشم. چه می شود کرد ، شاشیدن برای ما زن ها هیچوقت به راحتی شما مردها نبوده حتی حالا که وسیله ای هم اختراع شده، بازهم مصنوعیست و با واسطه.
2-نمی دانم این سرنوشت من است که هربار اینطور پیچیده می شود و دور می زند و خود را تکرار می کند یا این قصه ، داستان تکراری تمام آدم هاست، نگاه که می کنم می بینم آمده ام این سر دنیا و همه چیز متفاوت از قبل است اما این داستان میان من و دیگری مدام تکرار می شود. منی که فکر می کردم فرار کرده ام از همه ی آن گذشته ی پر حادثه ، نگاه که می کنم می بینم انگار تمام باری که با خود آورده ام همین هاست، که تخم لق این تکرار مکررات با من آمده اینجا و سرش را هم از تخم بیرون آورده و حالا می رود که بزرگ شود و بزاید.
3-یادت که هست که از دایره چقدر بیزارم، حالا همه چیز را مدور می بینم، سرم گیج می رود و دوباره احساس موش سفید درون گردونه دارم، خسته ای که هرگز نمی رسد.
4-نگاه که می کنم می بینم مردانگی تمام این دایره ی خاکی را گرفته، چه اصیل باشد چه ساختگی انگار مردانگی تنها راه زیستن است در خارج از این دایره،انگار وجود زن را به دایره گره زده اند، بیخود نیست که سمبل زنانگی صلیبی ست که به دایره خطم میشود. حالا راحت تر می فهمم همجنس بازها را، مردها و مردها، زن هایی که با آلت مصنوعی همدیگر را میدرند.

فکر می کنم باید بروم وسیله ی سر پا شاشیدن را بخرم، شروعی است برای خودش، برای من با تمام زنانه گی ام، تا مردانه زیستن را یاد بگیرم.

مرثیه ای برای یک شکسته

چینی ِ صامت
خواب ِ موسیقی ِ سقوط می بیند
و زمزمه ی آواز کثرت
لالایی
چینی خواب می چیند
که طاقچه اوج می گیرد
یک
هزار می شود
می رقصد
موسیقیِ مرگ
و سنگ
ساز می شود

چینی که خواب باد می بیند

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

گلویم درد می کند اما بی حوصلگی به خیابانم می کشاند، توی فروشگاه می چرخم، همه جا رنگ و بوی نوئل گرفته، میان گوی ها و ستاره ها و دانه برف ها می چرخم، چه چیز این همه رنگ و نور را به کودکیم گره می زند، منی که هرگز درخت کریسمسی را از نزدیک ندیده ام، غمی سنگین روی گذشته ام می نشیند، خاطره هایی که تنها از دریچه ی کوچک تلویزیون قدیمی مان مرا به خود می کشد، اسکروچ، میکی موس، دانل داک، تام و جری، شب های کریسمس، میزهای پر رنگ و لعاب، بوقلمون های درسته ، جعبه های کادوی روی هم انباشته، آبنبات های سفید وقرمز به شکل عصا، رویاهای کودکی من در آن سال های سیاه جنگ، صدای آژیر و نور افکن در لحظه های پناه گاه، غریبه با ترسی که در آغوش مادر مرا در بر می گرفت ، زیر ستون، زیرزمین، دنیایی که مرا در خلسه خود به سلامت از سیاهی سال های جنگ و انقلاب گذراند. این ها تمام خاطره های کودکی من است، و چه موهبتیست کودکی که میان رویا و حقیقت مرزی نیست، که در هم گره می خورند و بر تو می گذرند و کودکی را رقم می زنند. اینطور می شود که آدامس های رنگی و گرد خارجی که مادر در آن سال های تحریم برایمان می خرید گنجینه ای بود و طعم آن بیسکویت های بزرگ شکلاتی که روزهایم را شیرین می کرد هنوز هم یادم هست. اینطور که نگاه می کنم تمام عذابی که مادرم بر من روا داشته در تمام این سالها، تمام رنج و نفرت زاییده ی سال های بعد تمام می شود تنها با خاطرات تمامی ثروتی که برایم تا 8 سالگی فراهم کرد، بهتریم های اسباب بازی ها و خوردنی ها و نوارهای ویدئو. همان ثروتی که سالها بعد در فواران حوادث ناگوار در سخت ترین لحظه ها برایم شکیبایی و اعتماد به نفس آفرید.
این روزها این جا کودکیم را دوباره تجربه می کنم، این بار هم تنها با تماشای رنگ ها و گوی ها وستاره ها،در آرزوی آنکه شاید دوباره این بازی مرا به سلامت گذر دهد از سیاهی این روزها، از دلهره ی غربت و بار یک زندگی که بر دوشم سنگینی می کند، با بغضی در گلو از شادی یافتن اسباب بازی کودکیم ، برای خودم هدیه می خرم، حباب سازی درست به همان شمایل کودکی ها ، بی ذره ای تغییر! انگار که همان از میان سال ها گذر کرده و در دست های من نشسته، کنار رودخانه قدم می زنم و برای خودم و رود حباب درست می کنم، وشادیم به کوتاهی عمر همین حباب هاست که تکرار می شود.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

هبوط

حوا شده ام و هوای زمین به سر دارم، طشتم را به رسوایی پر می کنم به این خیال که بیفتد از این بام معلق ریاضت و پرهیز، که زمین و انسانیت جایز را لمس کنم، حتی با سر. زمینی و سنگی که سرم را بر آن بکوبم و لذت بخشودنم را، لذت بخشیده شدن را بر خودم و دیگری بچشانم. حوا شده ام و آدمی مرا از زمین به هبوط می خواند.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

وقتی می خواهم چیزی بنویسم دستم نمی رود، انگار که ناتالی از آن دنیا بخواهد چیزی بگوید اما صدایش به گوشم نرسد. از وقتی که مرد تا امروز گاه گاهی هوای تناسخ به سرش می زند اما هربار دلزده از جلدی که ترک کرده به دنبال وجودی تازه می گردد. فکر که می کنم می بینم تناسخ کرده اما هنوز به بلوغ نرسیده که صدایش در بیاید.ناتالی همان ناتالیست، با همان دردها که داشته بیشتر شاید که کمتر نه، که دردهای جدید بر آن افزوده شد در این چند ماه و لذاتی هم که پیش از آن نمیشناخت اما در هوایی دیگر نفس می کشد که به حکم دیگر بوده گی تازه است. در آماج حوادثی که رسیدند و گذشتند ، حوادثی که بعضا تجربه ای مشترک بود با همگان، همگانی مشترک در یک سرزمین، و حوادثی که خاصه بود برای ناتالی، از مرگی درشش ماه قبل تا ترک وطن، و آغاز گونه ای زندگی ، به تمام متفاوت از پیش، از جا و مکان گرفته تا اسلوب ، در تناسخی تازه ناتالی به دنبال خلوتی می گردد برای نوشتن، برای شرح دوباره ی روزمره گی اش، برای زیستن در گونه ای دیگر از خلق متن که به جلد جدیدش بیاید، که اگر نشانه ای از گذشته در آن است – که هست- تازه باشد از تازه گی ای که اکنون تجربه می کند.
این را می نویسم به عنوان عذری برای دوستانی که گاه گاهی به این صفحه سری می زنند و چند ماهیست که صاحبخانه در سفر است। هرچند که نوشتن اینجا را برای خواص شروع کردم اما بودند دیگرانی هم که به تصادف آمدند و به لطف مهمان شدند. خاصه برای دوستی می نویسم که نمی شناسم اما اولین بار مرا با جستجوی " کلمات هم خانواده" پیدا کرد و بعد از آنهم هر از چندگاهی با جستجوی همین نام دوباره مرا پیدا می کند و می خواند. باشد که این عذر را بپذیرید و تا زمانی که ناتالی نوشتن را از سر بگیرد همچنان مهمان این سرای سوت و کور بمانید .