وقتی می خواهم چیزی بنویسم دستم نمی رود، انگار که ناتالی از آن دنیا بخواهد چیزی بگوید اما صدایش به گوشم نرسد. از وقتی که مرد تا امروز گاه گاهی هوای تناسخ به سرش می زند اما هربار دلزده از جلدی که ترک کرده به دنبال وجودی تازه می گردد. فکر که می کنم می بینم تناسخ کرده اما هنوز به بلوغ نرسیده که صدایش در بیاید.ناتالی همان ناتالیست، با همان دردها که داشته بیشتر شاید که کمتر نه، که دردهای جدید بر آن افزوده شد در این چند ماه و لذاتی هم که پیش از آن نمیشناخت اما در هوایی دیگر نفس می کشد که به حکم دیگر بوده گی تازه است. در آماج حوادثی که رسیدند و گذشتند ، حوادثی که بعضا تجربه ای مشترک بود با همگان، همگانی مشترک در یک سرزمین، و حوادثی که خاصه بود برای ناتالی، از مرگی درشش ماه قبل تا ترک وطن، و آغاز گونه ای زندگی ، به تمام متفاوت از پیش، از جا و مکان گرفته تا اسلوب ، در تناسخی تازه ناتالی به دنبال خلوتی می گردد برای نوشتن، برای شرح دوباره ی روزمره گی اش، برای زیستن در گونه ای دیگر از خلق متن که به جلد جدیدش بیاید، که اگر نشانه ای از گذشته در آن است – که هست- تازه باشد از تازه گی ای که اکنون تجربه می کند.
این را می نویسم به عنوان عذری برای دوستانی که گاه گاهی به این صفحه سری می زنند و چند ماهیست که صاحبخانه در سفر است। هرچند که نوشتن اینجا را برای خواص شروع کردم اما بودند دیگرانی هم که به تصادف آمدند و به لطف مهمان شدند. خاصه برای دوستی می نویسم که نمی شناسم اما اولین بار مرا با جستجوی " کلمات هم خانواده" پیدا کرد و بعد از آنهم هر از چندگاهی با جستجوی همین نام دوباره مرا پیدا می کند و می خواند. باشد که این عذر را بپذیرید و تا زمانی که ناتالی نوشتن را از سر بگیرد همچنان مهمان این سرای سوت و کور بمانید .
۱ نظر:
اولین بار این وبلاگتو ، وقتی تو متروی بهارستان منتظر قطار بودم داشتم میخوندم . تو گوشی م . چرا میگم ؟ باد تند قطاری که رسید رو خوب یادمه .
ارسال یک نظر