۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

روی کاناپه ام ولو شده ام و سیگار می کشم، از دیوار کنارم صدای آه و ناله ی زنی می آید مشغول معاشقه! صدایش شبیه آدمیست که در تب هذیان می گوید، فکر میکنم افسرده است و دارد دردش را با تنش خالی می کند و منتظر می مانم که صدای هق هقش را بشنوم در آخر. به تنم فکر میکنم و به سهم بزرگ هم آغوشی در تخیله ی روانم. چیزی که حالا که ندارم بی رحمانه به چشم می آید. انگار لال شده ام حالا . و راهی ندارم برای نمایش این همه احساس که در من موج می زند. از عشق و لذت و هیجان و شهوت و شیطنت تا خشم و نفرت و عصبیت و افسردگی. گاهی از لالی ماهی از آب بیرون مانده را می مانم . این از آن دانسته هاست که تا تجربه نکنی نمی فهمی و از آن داشته ها که تا از دست ندهی بودش را درک نمی کنی.
روزهای عجیبیست این روزهای غربت و تنهایی. دو تجربه ی همزمان که تا به حال نداشته ام. خودت را دیگر گونه می شناسی، تمام خودت را، تنت را و روانت را، و گاهی هول برت می دارد از این بازشناسی و می شود گاهی حتی مثل حالای من که دلت حتی برای خود قدیم ترت هم تنگ می شود. دیشب دوباره هوای خانه به سرم زده بود. هوای هوای شهرم در این روزهای پاییز، هوای اتاقم، تختم، کوچه امان،دوستان و تفریح های آخر هفته، خانه ی هم جمع شدن ها و عرق خوری ها. یکهو اما بغضم ترکید از درک این واقعیت که آن روزها هرگز باز نخواهد گشت ، که مهاجرت شبیه به دنیا آمدن است، شبیه از تخم در آمدن، راه برگشتی نیست، وقتی می آیی و حتی دو ماه نشده که می مانی دنیای دیگری را زندگی می کنی ، اینطور می شود که نه می توانی برگردی و نه می توانی بمانی! قدیمی تر ها می گویند یک سال بگذرد اینجایی می شوی، و من فکر می کنم همین است که تو را میان دنیایی که ترک کرده ای و دنیایی که در آن باز تولد یافته ای سرگردان می کند. محبوب می گوید غصه نخور تابستان ها بر میگردی اینجا پیش خودمان، فکر میکنم اما هربار که بیایم میهمانم دیگر و بازگشتی هست همیشه، و حتی وقتی کنار شما هستم یکهو دلم تنگ می شود برای خانه ام اینجا و کاناپه ام که رویش ولو بشوم در تنهایی و سیگاربکشم و به صدای ناله های همسایه گوش بدهم، و دوباره بغضم می ترکد از آنی که دیگر همان نخواهد بود.
حالا انگار بهتر می فهمم چرا بچه های تازه به دنیا آمده اینقدر گریه می کنند! به دنیا آمدن درد دارد. یاد مادرم می افتم که می گفت وقتی تازه به دنیا آمده بودی اصلا گریه نمی کردی، بردمت دکتر ، می خندد همیشه وقتی تعریف می کند، و دکتر گفته بود خانم شما خودت مشکل داری، همه می نالند از بی تابی بچه شما می گویی چرا گریه نمی کند؟ عادتی که در تمام کودکی با من ماند. همان بهتر که اینجا نیست که ببیند دخترش این روزها چقدر بی تابی می کند به جبران تمام آن اشک های نریخته و سرتق بازی های کودکانه.
حواسم به نوشتن بود و نفهمیدم که زن همسایه گریه کرد آخر یا نه. و فکر میکنم که گریه سهم من است این روزها که تنم لال شده است.

۳ نظر:

آينه گفت...

سلام بهاره ما همديگرو ميشناسيم اما بذار من همون آينه باشم .
اون دنياي بي رنگ و معرفت اونجا ميارزه به اينهمه تضاهر اين همه معرفت دروغي. اونجا مشكلت اينه مه تنهايي اينجا مشكلت اينه كه اين همه آدم و باز تنهايي ...
اونجا مشكلت اينه كه بي معرفتن. اينجا مشكلت اينه كه همه اداي آدماي با معرفت رو در ميارن پاش بيفته هيچكس تو صورتت نگاهم نمي كنه همه سوت مي زنن و ميرن . غصه نخور بهار

ترانه گفت...

وای هانی جان تمام احساسات منو نوشتی چقدر تلخ این هجرت واینکه دیگر جایی برای بازگشت نیست و تو می مانی و دنیایی هرگز بهش تعلق نداری!!!

ناشناس گفت...

حسوديم شد. داري بزرگتر ميشي دختر....