۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

می خواهم چیزی بنویسم ، مثل می خواهم سیگاری بکشم، انگار کاری هست ، انجام نشده، هر روز روزت را سیاه می کند ، دل پیچه می گیری وقت فکر کردن به کاری که باید کرد، مثل چیزی که باید نوشت،بهانه ها را ورق می زنم، یادداشتی بر فیلمی از ویروس اسکار که هر سال توی همین فصل همه گیر می شود و همه کک نوشتنشان می گیرد و بعد خارششان می خوابد، کاریست برای خودش، یا به بهانه کامنتی که یک مشت چرا را پشت سر هم کرده که نمی دانی جواب می خواهد از تو یا بهانه ای برای هر پاسخی که بابی باشد برای گفتگو ،یا از دیدار نه چندان پیش بینی نشده که طلسم یک سال واندی را شکسته است و مثل پتکی توی سرت می خورد موهای به هم ریخته یار 5 ساله که انگار 5 دقیقه هم نشناختیش، مرثیه ای ای برای 5 سال درباد। می خواهم چیزی بنویسم ، مثل می خواهم باشم، انگار نوشتن ربطی داشته باشد به بودن، انگار سیگار ربطی داشته باشد با اعصاب، که نداشته باشی بکشی، یا فکر که میکنی।یاد کاری کردن تو می افتم و دل پیچه ام بیشتر می شود ، یاد سرزنشت که کاری نمی کنم و تمسخرم که کاری نکرده ای که عقب مانده باشم ، یاد این همه کار نکرده که غم نان اند و گذر ایام، و می گنداند تمام ذوقت را برای کاری غیر از آن। دلم می خواهد در این چرخش سرسام آور دستم را ول کنی و یکهو پرت شوم بیرون از این دور باطل، و خلا باشد که دوباره بر دور دیگری نچرخم، اینجا زمین است اما، و خلا معنا ندارد،و به اندازه ی آدم ها سیاره هست روی زمین که به دور دیگری بچرخد و ستاره که به دورش بچرخند، سرگیجه ی هر دو به یک اندازه است اما، آنوقت یادم می آید که چرا همیشه از دایره بدم می آمد،در آرزوی خط راست که از جایی می آید و به جایی می رود، و نه جاذبه ای که سرو ته اش را به هم بچسباند و هر جنبنده ای را روی این حلقه بچرخاند، می خواهم چیزی بنویسم ، کلمات از سرم بیرون می جهند و دست که دراز می کنم خاکستری بر دستم می ماند تنها ، و خاکستر نشینی تنها حاصل اندیشیدنم می شود، انگار سیگار کشیده باشی زیاد بی آنکه فکری کرده باشی.می خواهم کاری بکنم، جدای از اینهمه کاری که بردستم مانده ، بر دست که نه ، روی معده ام سنگینی میکند، بیزار از تهوع به دنبال انگشتی که بر این حلق خاموش برسانم و خلاص شوم از حجمی که قابل هضم نیست. بیمار که باشی قدر عافیت می دانی ،اما عافیت را که نشناسی تنها از مرضی بر مرضی دیگر پناه می بری.