۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

همیشه از اینکه حافظه ی ضعیفی داشته ام در بعضی چیزها ناراضی بوده ام، حالا بیشتراین بعضی چیزهایش عذابم می دهد، کاش می شد همه چیز را از خاطر برد یا همه را به خاطر سپرد ، این انتخابی که دست خود آدم نیست می شود ضعفی و عذابی دائم که وقت هایی که باید به خاطر بیاوری جز سیاهی نیست و وقت هایی که نه، یکهو خروار خروار از تصاویر و حرف ها و بوها ، قول ها و وعده ها و آرزوها سرت هوار می شود.
گریه یعنی لبریز شدن، وقتی هایی که فلج می شوی ، مستاصل ، از عشق، لذت، درد،خشم، دلتنگی، یا ازهمان حافظه ای که انگار هرچه دارد را در ثانیه ای سرت آوار می کند، لبریز میشوی از استیصال، وقتی ناتوانی فلجت می کند .
روح آب است، مایع شفاف و شوری که تمامت را پر می کند و به جوش که می آید از چشم هایت لبریز می شود، همین است که مرده ها گریه نمی کنند. گریه ام که می گیرد بیشتر از هر زمان دیگری یادم می آید که زنده ام، که هنوز از عشق لبریز می شوم،که دردم می آید، که به یاد می آورم، هنوز زنده ام و طغیان میکنم، به خاطر می آورم و درد می کشد از خاطرم تا دلم که بهم می ریزد و مچاله می شوم و به یاد می آورم هنوز زنده ام.
وقت هایی هست همیشه که به مرگ فکر می کنم ، و تنها چیزی که مرا می ترساند از مرگ همین به خاطر آوردن است، حافظه ای که با تو می ماند تا ابد و مرده که باشی به یادت می آید گاهی و دیگر چشمی نیست که لبریزش شوی و می شوی روح سرگردانی که خاک خاطرات یک عمر زندگی گلش کرده، مچاله اش کرده، چسبانده اش گوشه ای زیر یک سنگ قبر، تا ابد. راستی تا ابد یعنی تا کی؟ اصلا تا دیگر اینجا معنی ندارد.
یاد یک چیزی می افتم که سالها قبل نوشتم، به حال حالایم می آید خیلی:

(چشم ها هرگز نمی میرند)

سکون مرداب در بیکران اقیانوس
باتلاقی از حواس پنجگانه
سکوتی همرنگ آرامش پس از طوفان
نظاره گری تنها
و منجمد
نمی گویی
نمی شنوند
می بینی
و می گذرند
تو نیز روزی ، تاشی از این همهمه بودی
دلتنگ ، تنها واژه با معنا
سنگین
ابری باردار
کاش تورا می بارید
خوابی با چشمان باز
پلکهایت را برداشته اند
دروازه درونت شکسته
دلت خواب می خواهد
باچشمانی بسته
تا ابد
کاش هق هقی، فریادی....جنبشی
دریغ
تو،
مرده ای،
با چشمانی که هرگز نمی میرند.