۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

لاس وگاس

زنان فاحشه همانقدر این شهر را زنده میکنند
که کودکان
با صورت های رنگی
و گستاخی چشم هایشان
و قانونی که بی پروا زیر پا له می شود

شهر شهریتش را از زنان می گیرد
زنان و کودکان
که بلندی برجها را
و پستی پیاده رو ها را به سخره می گیرند

صدای جیغی از لذت
شهوت
شور کودکانه
که میان همهمه ی ماشین ها گم نمی شود

شهر بی فاحشه
تنها روستایی است امن
که مردانش برای کار به شهر می روند

بسیار سفر باید


روزهای آخر سفر است. لاس وگاس را دیدم، از بیابان ها گذشتم و به ایرواین کالیفورنیا رسیدم. غروب لاگونا بیچ و همه همه ی خیابان هالیوود لوس آنجلس را پشت سر گذاشتم. از بالای سر تگزاس گذشتم، و در فرودگاه دالاس ناهار خوردم، و حالا در سرزمین رویاهای گم شده، نیویورک، منتظر سال نو هستم. هرکدام از این ایالتها برای خودش سرزمینی جداگانه است. برخلاف آنچه فکر میکردم لوس آنجلس را دوست داشتم. کالیفرنیا زیباست، خوش آب و هواست و خیلی چیزها را کنار هم دارد. لوس آنجلس اما خودِ تهران است. معماری شهر، آلودگی هوا، ترافیک، شکل و شمایل خیابانها. کتابفروشی و رستوران و کافه و آرایشگاه و چه و چه با تابلوهایی با خط فارسی این شباهت را بیشتر می کند. تهران نخل ندارد تنها و ساحل و زنان سر باز.
لاس وگاس اما نماد بارز آمریکاست. همان آمریکایی که از بیرون می شود دید. آمریکای آزاد، شاد، رنگین، ثروتمند. هیچ کجا شبیه لاس وگاس نیست. همه چیز در این شهر به رویا نزدیک می شود. حتی دستفروشی و گدایی.  گدایان شهر همه شخصیت های فیلم ها و کارتون ها هستند که مشتاقانه با تو عکس می گیرند و یک دلار توی جیبشان می گذارند. گدایی همراه با شادی. حتی یکی که هیچ لباس خاصی نپوشیده بود و روی پل بساط گدایی پهن کرده بود روی یک تکه مقوا نوشته بود: دروغ چرا، میخوام آبجو بخورم!
روز اول را توی شوک نور بودم و رقص و آواز و صدا. مسخ صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها توی دستگاه جک پات. شبیه بهشت توصیف شده ی آن دنیا بود با آنهمه طعم و رنگ و بو و زنان زیبای برهنه. بعد از سه روز اما احساس پینوکیو را داشتم فردای عیش و نوش توی سیرک. احساس میکردم گوشهایم دارد مخملی می شود و مغزم آب می رود. دلم میخواست فرار کنم از مردم شادی که حالا گوشهای حماقتشان را می دیدم. شاید به ذهنیت مازوخیست ایرانی ام برگردد این فرار از لذت های دنیوی ولی من در مردم آن شهر خستگی و رنجی دیدم که هیچ کجا ندیده بودم. در پشت نقاب های رنگی ساکنان شهر آدم های مسخ شده ای بودند که توان تغییر نداشتند. آدمهایی که نانشان را از تنشان و چراغ های شهرشان و کازینوها در می آورند و شب ها از تنها خیابان رنگین شهر به خانه های سوت و کورشان که همرنگ خاک بیابانیست که در آن زندگی میکنند بر می گردند.
روز پنجم صبح زود از وگاس فرار کردیم.

 نیویورک، شهری که در آن احساس گم شدن دارم. شهری که نمی دانم توان زندگی درش را دارم یا نه. شهری که تنها بیشتر بلاتکلیفم می کند تا براند یا بخواند. از طرفی فرصت های شغلی بیشتری را برایم فراهم میکند و از طرف دیگر چنان شلوغ و در هم تنیده و گران است که امکان نفس کشیدن را آز آدم می گیرد. نیویورک عظیم است و من برای اولین بار در پایتخت جهان، حس غربت شهرستانی بودن را احساس میکنم. برای اولین بار فکر میکنم اگر ولم کنند به راحتی گم می شوم. شهر من را می خورد و من هی می خواهم فرار کنم.
یک ماه دیگر مشخص می شود که باید به سمت کدام مقصد دوباره کولی بشوم. یکی از این سه مقصد نیویورک است و من هنوز تکلیفم را با شهر نمی دانم. تنها می دانم هرجا باشد حداقل پنج سال آینده را آنجا خواهم بود. کاش آنقدر شهرِ من بشود که بخواهم مابقی عمر را هم همانجا ماندگار شوم. یکجا باید طلسم این خانه به دوشی شکسته شود. تا که آن شهر کجا باشد.

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

حی حیات هیهات

آب بیاورید
خاطره سر می برم
تشنه تشنه
و رویم به سوی هیچ قبله ای نیست
*
گوسفندم بی شبان
بی ستاره
بی علف
سر در پشم خود
برف را تجربه می کنم
*
خاک بیاورید
که زنده را سرد کند
قابیلم
و سرزمینم کلاغ ندارد
خاک بیاورید
گردو گردو
تا بازی را نشانتان دهم
*
نفس نفس نفسم دهید
این تابوت درز دارد
و مزه ی هوا را که چشیده باشی
هوا می خواهی
حوا می شوی
سیب می چینی
نفس می کشی
*
گوسفندم و
ابراهیمم نیامده
اسماعیل در بغل می گرید
کفر میگوید
آبم دهید
سر ببرید
من حیات می خواهم
*
آب بیاورید
خاک بیاورید
بشوییدم
از نو گل بریزید
مشت کنید
ورز دهید
بسوزانید
از نو بسازیدم
حوایم دهید
من حیات می خواهم

سیر-رام

تبر تبر تبر
ثانیه های تکرار
*
من سیرم
و بویم
هیچ اشتهایی را بر نمی انگیزد
اسیری که چرخ های ارابه اش را
روغن نمی زند
و با صدای قیژ قیژ لالایی می خواند
می کشد
می برد
همصدا می شود
ناله ی چرخ را و
خس خس نفس را

*
بی نیاز از هیچ تازیانه ای
می روم
رام
آرام
سیر
اسیر

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

روزِنو، روزیِ نو


یک. مهاجرت در مهاجرت مثل منفی در منفی می ماند، پوست آدم را کلفت میکند و خوب پوست کلفتی چیز خوبی است. دقیقا دو هفته ی پیش این موقع توی هواپیما خسته و وامانده و دلتنگ و باز تمام زندگی توی پنج تا چمدان جمع نشسته بودم و به هیچ چیز تقریبا به هیچ چیز فکر نمیکردم. تقریبااش این بود که گاهی فکرِ اینکه توی فرودگاه چقدر معطل می شویم توی سرم می آمد و اینکه سبزی خشک هایی که پدرم بار آخر همین دو ماه پیش که ایران بودم برایم خریده بود و با کلی عشق توی چمدانِ بی جا جایش داده بودم دردسر نشود، و یک خط در میان که چشمهایم را می بستم صورت بچه ها جلوی چشمم می آمد، پشت شیشه ی اتوبوس توی استراسبورگ موقع خداحافظی، سونیا شهرزاد زهرا بهار سینا مریم صبا. اینها هنوز هم یادم می آید، توی خواب، هرشب من در همان فرانسه مانده ام. گفتم مهاجرت در مهاجرت پوست آدم را کلفت میکند ولی یک قسمتی از آدم هست که پوست ندارد که کلفت شود، عصب است و خاطره های مدفون ناخوداگاه، شب به شب خودنمایی میکند.

دو. از شهر جدیدم خوشم می آید، شهریت تهران را دارد، و زیبایی و تمیزی و شبه معماری هایی با استراسبورگ. بی خود نیست که خواهر دوقلوی استراسبورگ است. دوقلوی خیلی خیلی بزرگ تر. آمریکایی ها لبه ندارند، گردند. لبخند می زنند و بعد از هر سلام حتما حالت را می پرسند هرچند که واقعیت حالتان حتما برایشان مهم نیست اما همین پرسیدن یکجور سر خوشی دارد که مثل سلام کردن های فرانسوی ها اوایل عجیب ولی خوش آیند است. زندگی سرعت دارد و من این سرعت را دوست دارم. اینکه همش کاری توی دست و بالم باشد احساس زنده بودن میکنم. زبان به لطف فیلم ها و سریال های طولانی دیدن برایم غریب نیست و خوب آن حس غربتی را که اوایل ورودم به فرانسه داشتم ندارم. هوا سرد است. باد می آید. بادِ وحشی و یلخی. از همه طرف می پیچد و شلاق می زند. هیچ نشده برف هم آمده یک بار و نشسته و فردایش توی آفتاب آب شده. آفتاب هست گاه به گاه و هوا صبح تا شبش فرق میکند و آن حس غرق شدن در یک خاکستری نمور و سرد و بی انتهایِ فرانسه را ندارد. همین بهانه های کوچک کافی است که آدم شادتر باشد. رستوران ها و غذاهایشان هم از بهانه ی های زندگی است. مدت ها بود دَلِگی نکرده بودم. یادم رفته بود که همه چیز چقدر می تواند طمع داشته باشد. حالا هرکس بپرسد غذاهای فرانسه چطور بود می گویم مثل هوایش، سرد و خاکستری و کسل. 

سه. مهاجرت در مهاجرت مثل منفی در منفی می ماند، فرصت دوباره است و فرصت دوباره چیز خوبی است. امکان نو شدن هست، شروع کردن، ساختن، درگیر زندگی شدن، لذت بردن و سختی کشیدن. و چه چیز از این بهتر برای منی که زندگی را همیشه دوست داشته ام حتی در تلخ ترین و سیاه ترین روزها.

رسیده ام یکجایی که می توانم بگویم رسیده ام. بعد از بیست و نه سال رسیده ام به نقطه ای از زندگی که موقعیتم را نوعی رسیدن تلقی کنم. رسیده ام که موقت نمانم، که بکوبم که بسازم که بنشینم و زندگی کنم. تا که چه پیش آید حالا، روزهای نو سلام.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

سفرتان به سلامت


مه و ستاره درد من می دانند 
که همچو من پی تو سرگردانند

پیِ چی؟ شادی؟ آرامش؟ زندگی؟ کجای علم ژنتیک نوشته که سرگردانی عاملی ارثی است؟ وقتی پدر و مادرم توی آخرین سالهای دهه ی پنجاه عمرشان کل زندگی را چوب حراج می زنند، توی خانه ی خالی با یک ملافه زیرشان سر میکنند، حتی نزدیکی را ندارند که آنقدر احساس نزدیکی کنند که بروند شبشان را آنجا صبح کنند که تنهایی و دیوارهای خانه ی خالی نبلعدشان، وقتی بعد از کلی بدبختی و خون دل سه تا بچه شان را می فرستند -سرگردان می کنند- هرکدام یک سر دنیا بعد به هوای نزدیک شدن دوباره به آنها نه حتی دوباره کنار آنها بودن - فقط کمی نزدیک تر، سه ساعت نزدیک تر در بعد هوایی-  وقتی هنوز آنها میان آنچه هست و آنچه بوده وآنچه می خواستند باشد و آنچه حالا می خواهند سرگردانند گریه کردن ِ من به حال خودم و سرگردانیم خنده دار است.

آدم باید به کجا رسیده باشد که دم دمای شصت سالگی دوباره کولی بشود، اسبابش را هرآنچه با هزار عشق و خاطره خریده حراج کند، تکه پاره یتیمشان کند، بفرستد خانه ی غریبه ها، برای تک تکشان اما موقع خداحافظی اشک بریزد، لباس هایش را چمدان کند، برود غربی ترین شهر آسیا که آنور مرزش اروپا با همه ی  کهنسالی اش هرروز درب خانه اش را با ترش رویی محکم تر بر کودکان شرقی که زرق وبرق شکلات وار غرب مسخشان کرده و بی هوا بر درش می کوبند می بندد. 
پدر و مادر من پشت این درب چه میکنند؟ میان آنهمه کودک مشتاق تجربه؟ آنجا غربت است، زبانش غریب است، هوایش غریب است اما تنها کمی به بچه هایشان نزدیک تر است. تنها کمی.

دیروز بعد از کلی کلنجار باخودم - که مثلا زنگ نزنم نکند از حالم بپرسند، از اوضاعم، بگویم خانه به دوش شدم، بگویم سرگردانم هنوز، بغض کنم دردشان بیشتر شود- زنگ زدم. صدایم صاف نمی شد، گفتم آلرژی شده ام. نمی دانستم بلیط گرفته اند. نمی دانستم همان دیشب پروازشان بوده. نمی دانستم روی یک تکه ملافه توی خانه ی خالی نشسته اند تا وقت رفتن برسد،  نمی دانستم هیچ کس نیست بیاید بدرقه اشان کند، تا فرودگاه امام لعنتی برساندشان، بغض کند برایشان، خداحافظی کند، صبر کند پروازشان بپرد. گفتم کلید را به صاحب خانه کی می دهید؟ فکر کردم حداقل او می آید به بهانه کلید، قبل رفتن یکی را می بینند که بگوید سفرتان بخیر. گفتند آمده کلید را گرفته، ما در را می بندیم و می رویم.

عجله داشتند، کارت تلفن شارژ نداشت، زود خداحافظی کردند، همان بهتر که بغضم را که ترکید نشنیدند. حالا از دیروز هی گریه میکنم. مشکل خودم نه یادم رفته که برای درد مشترک جز اشک ریختن کاری از دستم بر نمی آید. دلم شکسته. از دیروز دلم شکسته. برای سرگردانی خودمان. برای آن روزی که نمی آید. که انگار قرار نبوده بیاید. که نمی دانم کِی و کجا و چه کسی با آوازی در سرمان کرده که روزی هست که می آید، آوازی که مارا سرگردان و مسخ دنبال خودش می کشد، تا شصت سالگی، تا سرتاسر این کره ی خاکی که با تمام کوچکی اش عجیب در بعد دلتنگی و دوری گسترده می شود.

غربت من از دیشب بزرگ شده، دارد زورش را میزند که آخرین قطره های خونی که مرا به وطنم پیوند می زند اشک کند و از من بیرون بکشد. از دیشب دارم چلانده می شوم و تمام نمی شوم. حالا وقتی بعد از سالی و ماهی برمیگردم به ایران جای خالی پدر و مادرم هم نیش می زند. جای خالی آنها در جای جای شهری که حالا شبیه به قبرستان خاطره هاست تا شهری که تورا بخواند به بازگشت. غربتم دیشب به بلوغ رسیده دارد صدای دو رگه اش را برسرم هوار میکند: از شهر تو دیگر هیچ نمانده. برنگرد.

امین پرسید شادترین آدمی که در زندگی ات دیده ای کیست؟ جوابی نداشتم، به هرکس فکر کردم در سرم شاد نبود، حتی آنهایی که به نسبت دیگران مصیبت های کمتری را پشت سر گذاشته اند. در سر من تمام چهره ها دردمندد، خاطره ی من از تمام صورت ها، چشمهایی است که نمی خندند.
من به دنبال چه می گردم؟

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

خانه

دم صبح توی خواب و بیدار یک جمله به ذهنم رسید. وقتی توی خواب به زبان آوردم بیدار شدم. همان لحظه تکرارش کردم و در ذهنم ماند. صبح که بیدار شدم یادم بود. این روزهایِ به نوعی بی خانمانی این جمله بهترین جمله ای بود که ناخودآگاهم می توانست بسازد. جمله را توی خواب به فرانسه گفتم. اینجا هم به فرانسه می گذارم. به انگلیسی و فارسی اش را هم. از بس که گویای این روزهای بی خانگی من است. عین جمله را میگذارم. همان که در خواب آمد، هرچند که می شد گویا تر نوشت و بهتر. دلم برای خانه ی امنم تنگ شده. خانه ی خالی، ساکت. خانه ای تنها از آن خودِ ما دو نفر...


خانه آن فضای خالی میان آدم هاست.


.La maison est l'espace vide entre les peuples
.Home is the empty space between people



۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

Nothing

My first love was a mess. My first kiss was a mess. My first fuck was a mess. My first alcohol experience, my first weed experience, my first real friendship, my first engagement, all my first experiences were messed up. But I always went for a second one or a third one or... I never gave up. From where came all those hopes and motivations to continue?
Why am I always tired but not enough to stop? Why am I always stronger-just a little more stronger-than any shit I'm going through? Maybe that's why the shit never stops coming through my life.  Maybe someday I should give up and not to give a fuck about all the shit awaiting to jump over to my life one after another or maybe all together, and say: go fuck yourselves; I'm done. But I have a naive imagination of a life without shit that makes me like a child who digs the back yard to find her treasure. I'm at the point to find out that there is no treasure. But what is next? Nothing! Then I'm digging to find nothing to avoid 'Nothing'. 

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

خداي تمام خداحافظي ها*


یک.
دو هفته تمام شد. برگشتم. دستی به سر و روی خانه ام کشیده ام و مثل سابق روی کاناپه ولو شده ام. گاهی فکر میکنم هر جا رفتم باید این کاناپه ی سبز رنگ و رو رفته را هم با خودم ببرم، از من زیاد دیده، شنیده، کشیده. 
باز هم فرصت نشد تا خیلی ها را ببینم، خیلی جاها که دلم می خواست بروم، همیشه وقت کم می آید، اینبار اما اولین ها و آخرین هایی داشتم که به نرفته ها و ندیده ها می ارزید. رابطه ام با پدر و مادرم به واسطه ی حضور امین بهتر شده، خیلی بهتر. از صمیم قلب دوستش دارند و حرمتش را نگه می دارند و به واسطه ی او با من هم صمیمی تر و مهربان تر شده اند. شام های چهار نفره، خیابان گردی های چهار نفره، مهمانی رفتن های چهار نفره برایم تازگی داشت. برای اولین بار جلوی پدرم مشروب خوردم، مست کردم، بلند بلند خندیدم و رقصیدم. برای اولین بار بعد از سالهای نوجوانی پدرم توی مستی مرا بغل کرد و نوازش کرد.

دو.
برای اولین بار بعد از بیست سال رفتم به محله ی قدیمی بچگی هام، زنبق مهرشهر. همانجا که مدفن تمام خاطرات خوب کودکی هام بود. با امین رفتیم. دو تا کوچه با معماری پک و پهن امریکایی و خانه های ویلایی تمام دنیای کودکی مرا می ساخت. توی بیست سال اما جز حقیر شدن و کهنه شدن خانه ها، کوتاه و کوچک به نظر آمدنشان در چشم من که قد کشیده ام حالا، یک بلوار و کمی درخت کاری، و پنج تا ویلا که خراب شده وآپارتمان های نوساز شده اند همه چیز سر جای خودش بود. خانه ی کوچکمان هنوز همان در را داشت. همان دستگیره، همان شیشه های مربع توی در. زمین خالی کنار کوچه هنوز خالی بود. عکاسی بلبل برای خودش کلی نونوار شده بود. آدم ها را یادم نمی آمد. توی کوچه راه می رفتیم. کهنه خانه ها را نشانش می دادم. اینجا بازی می کردیم. اینجا خانه ی تیمسار شمس بود. حیاطش درخت توت قرمز داشت که من عاشقش بودم. زمین کوچه ی پشتی را نشانش دادم. همان که توی زلزله رودبار باز شد، که من نشسته بودم دم شکاف و به تهش که معلوم نبود نگاه می کردم، با تعجب، ترس. هیچ چیز مثل قاب بی پنجره ی راهروی آپارتمان دلم را به درد نیاورد. در باز بود رفتیم بالا، توی راهرو روبروی در خانه امان ایستادیم. پنجره هنوز شیشه نداشت. بیست سال بی شیشه مانده بود. دیدش به زمینی بود آنطرف خیابان، از آن زمین های رها شده ی اول انقلاب. شب های بمباران، وقتی چراغ ها خاموش بود با همسایه ها می آمدیم توی راهرو از کنار همان پنجره به هواپیماها نگاه می کردیم که از بالای سرمان می گذشت. آن وقت ها قدم نمی رسید به لب پنجره. نورهای قرمزی از آسمان می آمد پایین، قدم را دراز می کردم تا نگاهم از لب پنجره بالاتر رود ببینم نورها کجای زمین می رود. کرج را بمباران نمی کردند. همه ی فامیل پناهنده ی خانه ی چهل و پنج متری ما شده بودند. شانزده نفر آدم. مثل ماهی ساردین کنار هم روی زمین می خوابیدیم. یک شب اما بمب ها آمد روی سر ما. درست خورد توی زمین روبه روی خانه. نگهبانی که توی دکه ی فلزی کوچکش خوابیده بود موجی شد. ما اما سالم بودیم. بعد از آن نمی گذاشتند ما بچه ها به دکه نزدیک شویم. می گفتند دیوانه شده. خاطرات آن چند سال بی کم و کاست آمد، زنده شد، تیغ زد و نرفت. نرده های راه پله هنوز همان ها بود، رنگش هم همان بود، فقط تازه و روشن تر. سبز روشن. سه یا چهار ساله بودم، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم و دستم را به نرده ها می گرفتم که نیافتم. داشتم می رفتم پایین توی مغازه پیش مادرم. زنبورها همیشه کنج نرده ها می نشستند، دستم رفت روی یکیشان، نیشم زد. تا برسم به پایین پله ها نیش حسابی اثر کرده بود، فاصله ی بین انگشت شصت و اشاره ی دست چپم ورم کرده بود و می سوخت. گریه می کردم و پایین می رفتم و نمی رسیدم. نشستم کنار همان نرده، همانجا که نیش خورده بودم. زنبورها نبودند و پله ها، هنوز کمی زیاد بود، تمامی داشت اما. پاگردِ انتها هم همانقدر تاریک و ترسناک بود. نه اما بهتر از قبل بود. مغازه ها که حالا درب داخل پاگردشان را دیوار کرده اند سابق خرابه هایی بودند با دو در. یکی که به پاگرد داخل آپارتمان باز می شد، یکی به کوچه. یک مغازه ای بود آن وقت ها که آتش گرفته بود. سیاهی از زمینش تا دیوارهای بیرون مغازه کشیده شده بود. من می ترسیدم از دیدنش. پاگرد چراغ نداشت. همان چراغ پایین راه پله ها بود و نور مهتاب که از شیشه های پاگرد می آمد. شبی که زلزله آمد ما بالای پله ها گیر کرده بودیم. پله های طولانی بدون پاگرد که نیم دایره می شد می رسید به زمین با زلزله چنان تکان می خورد که هیچ کس جرات پایین رفتن نداشت، همه ی همسایه ها بالای پله بچه هایشان را توی بغلشان گرفته بودند. من از توی بغل مادرم به پله ها نگاه می کردم که چطور توی فضای خالی پاگرد جولان می داد. آنوقت ها ارتفاع زیاد بود، پله طولانی بود. زلزله حالا فوبیای من است. بگذریم.

خداحافظی کاملی بود. بیست سال بارها وبارها با حسرت توی خواب به دوران طلایی آن سالها برگشتم، در واقعیت اما از طلایی ها هیچ نمانده بود. دوتا کوچه ی کوچک، خانه هایی که دیگر کلنگی شده اند. و عظمتی که بیشتر از کوچکی من بود حالا حقیر می نمود. 
خداحافظی کاملی بود، تنها یادم رفت بروم توی عکاسی سراغ عکسی را بگیرم که بیست و دو سال پیش صاحب عکاسی از من و دخترش که هم سن من بود گرفت. روز اول مدرسه منتظر سرویس بودیم. آمد از دخترش عکس بگیرد، من را هم توی کادرش جا داد. با کیف و مانتو و مقنعه. تنهای عکسی که از دوران دبستان من هست همان است که خودم ندارمش. 

سه.
این سفر، سفر خداحافظی ها بود، خداحافظی های سخت. شب آخر از ظهر خانه ی ما بودیم، ناهار خوردیم، خرید رفتیم، برگشتیم خانه ی مادر امین که خودش تویش نیست. با هم شام خوردیم، تلویزیون دیدیم، سکوت کردیم. من سرم را گذاشتم روی پای مادرم و بعد از سالها دوباره با موهایم بازی کرد. مطمئن شدم که هیچوقت هیچ کس مثل او نمی تواند با موهایم بازی کند. ناخن هایش را آرام کف سرم بکشد، خواب را آرام آرام زیر پوستم بیدار کند.
قرار شد فرودگاه نیایند. از خداحافظی فرودگاه بدم می آید. هیچوقت هیچکس را اجازه ندادم بیاید فرودگاه. از نگاه آخر پشت شیشه نفرت دارم. از فکر اینکه مسیر لعنتی فرودگاه تا خانه را تنها برگردند دیوانه می شوم. همیشه تنها رفته ام فرودگاه. اینبار هم راننده ی خانوداگی آمد مارا ببرد. توی کوچه ساعت دوازده شب بود که خداحافظی کردیم. مادرم باز گریه کرد. گریه هایش هیچوقت بی صدا نبوده. صدایش آزارم می دهد. هو هو هو. توی گوشم نشسته بیرون نمی رود. برعکس پدرم که موقع خداحافظی نگاهم نمی کند. کبود می شود. نگاهش هی می چرخد. خواستم نگاهش کنم، دوست داشتن را ببیند توی چشمهام، کاش نمی کردم. چشمهای عسلی روشنش توی صورت سبزه ی آفتاب سوخته اش آواره بود. مثل سگ کتک خورده نگاهم میکرد هیچی نمی گفت. بغضم آمد. گریه نکردم. نشستم توی ماشین. توی تاریکی بغض ترکید. خدا خدا کردم نبیند. راه افتادیم و گریه بند نیامد. نه تا فرودگاه. نه تا موقع پرواز. صدای گریه مادرم و نگاه در به در پدرم که یادم می آمد بغضم می ترکید. توی کافه ی فرودگاه نشسته بودم. دلم می خواست زار بزنم. نمی شد. تمام بغضم آب می شد و می آمد. یکهو دلم خواست زنگ بزنم به پدرم. حرف بزنم. گریه کنم. بگویم دلم تنگ می شود. بگویم راضی نیستم که دوریم. بگویم آرزو داشتم می شد بمانم، می شد با من بیایند. بگویم حسودیم می شود به دختری که روبه رویم نشسته و با پدر و مادرش سفر میکند. بگویم تنهاییتان را می فهمم، می دانم آن خانه حالا بی ما مثل قفس دارد خفه تان میکند. بگویم می دانم این همه سال را حرام کردیم برای با هم بودن، بگویم حالا که باهم بودن را یادگرفته ایم وقت رفتن است، بگویم لازم نیست حرف بزنی من همه چیز را از نگاهی که از من می دزدی می فهمم. موبایل همراهم نبود.نمی شد. یاد بچگی هام افتادم. تابستان ها که خاله ام می آمد دنبالم که برویم شمال. من می رفتم. برادرم نمی آمد. می گفت من پیش مامان می مانم. من می رفتم. نه که بخواهم بروم. فکر می کردم اگر بگویم نمی روم بچه ی بدی شده ام. نافرمانی کرده ام. غر زده ام. می رفتم که دختر خوبی بوده باشم. آنوقت تمام راه را آرام آرام گریه می کردم. آنقدر آرام که کسی نفهمد. هنوز هم مادرم می گوید تو بچه بودی دلت برای ما تنگ نمی شد. هرکس می آمد دنبالت می رفتی. تو از بچگیت عاطفه نداشتی. انگار نه انگار که من به خاطر آنها می رفتم. فکر می کردم آنها دوست دارند که من بروم. هنوز هم همان عادت با من مانده. جلوی خودشان گریه ام نمی گیرد. دلتنگی هام به زبان نمی آید. حس کردم هیچ فرقی نکرده ام. همان دختر بچه ام. ناتوان از حرف زدن. ناتوان از کندن. از رفتن. که می رود اما و دلتنگی هایش را توی راه گریه میکند و حرفهایش را جایی می نویسد که تنها غریبه ها بخوانند.

پ.ن این پست می شد خیلی خیلی طولانی تر باشد. خلاصه کردم. حذف کردم. خواستم همین را هم نگذارم از بس که حرف نگفته دارد. لال است. خام است. گذاشتم برای آینده ام بماند. یادم باشد. این روزها خیلی نوشته هایم طولانی شده. خواب هایم که هر روز دارد دیوانه وار تر می شود. اینجا نمی گذارم. یک چیزهایی را انگار نباید گفت. خواب هایم شده از آن دسته حرف های مگو. مابقی اینجا می آید. نیمه کاره و الکن. که خواب هایم اگر یادم رفت اینها بماند.

*چه بگويم به آواي دور شدن كشتي ها
كه كالاشان جز آب نيست
- آبي كه مي خواست باران باشد -
و بادبانهاشان را
خداي تمام خداحافظي ها
با كبوتران از شانه ي خود رم داده –

تکه ای از شعر آزادی و تو - بیژن الهی


۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

بر آب ها، پرنده بی طاقت بود*

دیشب خواب دیدم کنار دریا ایستاده ام و از دور موج ها را می پایم.  موجی بالا آمد، یکباره، بلند و عمود بر دریا، مثل دستی که ناگهان از گور برآمده باشد، پرنده ای را از آسمان چید و باخود برد به قعر آب. دوباره موجی دیگر و پرنده ای دیگر. از روح  خشمگین دریا ترسیدم و خیالم خوش بود که دورم از ساحل، نگاه کردم آب تا زانوهایم بود. ترسیدم. گریختم.
بیدار شدم در وحشت از دریایی که پرنده هایش را به کام می کشد. 
این شب ها، شب های بیخوابی، تب، پوستم که می سوزد، که هی می کشانمش بر خنکای بیرون مانده از لحاف، می چسبانمش بر پشت لخت و خنک همسری که عمیق خوابیده. از هرجا که اما پوستم می گذرد رد داغی می ماند بی اثری از خنکا بر من. خوابم نمی برد دیگر، نه تا دمادم صبح، تا طلوع کامل خورشید که چشمهایم دوباره گرم می شود تا ساعتی بعد که خسته تر از هرروز تنم را به ادامه بکشانم.

فکر که می کردم امروز، سفری به خاطر ندارم از کودکی تا به حال که مصیبت یا دردسری را با خود نیاورده باشد. چه مسافر بوده ام چه آن کس که می ماند همیشه حادثه ای پیش آمده برای من یا هرآنکس از من که برایم مهم بوده. 
سفر همیشه برای من همراه مصیبت بوده، همین است که دم دمای سفر همان یک ذره قرار هم از من می رود. در ذهن من سفر هنوز همان معنای سنتی و قدیم را در خود دارد: خطر کردن.

دلم کمی آرام می خواهد، خوابی عمیق و بی کابوس، خوابی که خستگی بزداید نه که بزاید، کمی آفتاب و روز که روشن باشد، و خیالی که هر دم نپرد به دنبال چیزی. دلم کمی قرار می خواهد. کارهایی که تمام شوند، راه هایی که برسند به جایی، برسم. از هر در که می زنم انگار می رسم باز به خواستِ رسیدن، ماندن، آرام گرفتن. 

دوباره مسافرم اما. این بی قراری را قراری نیست.


* عنوان خطی از شعریست در کتاب دریایی ها - یدالله رویایی


۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

کجای این سیاره ایستاده ام
که موج تمام سونامی ها دامنم را خیس میکند
*
آنجا که هر فریاد کابوسی است
که خون را به مغز نرسیده
منفجر میکند
در چشم
و خواب 
سرابی که هرگز نمی رسی
می بینی 
نمی رسی
می
بی
نی

و هیچ دستی
تو را از دیدن باز نمی دارد
به نوازشی
که جنین در خود چمبره زده ات را
به زهدان امن خود باز گرداند
لالالالایی
*
من از کجای این سیاره آمده ام
که خاکستری را از آسمان خویش
بر آسمان های دیگر به دوش می کشم
چونان بادبادکی
از دود
یا ابر آبستن 
که بر گلویم سنجاق شده
با من می آید
می ماند
*
بالاتر از سیاهی رنگی هست
سفید
که از زیادی زرد می آید
و رخنه می کند گاهی
که واداردت 
از واماندن
و زندگی
تو را به عادت کودکان
به تاتی تاتی 
به وسوسه
به لذتی که گاه سرک می کشد
می کشاند
تا انتهای خودت
که می افتی
از آغوشی که پذیرای خستگی هات نیست
بر آغوش خستگی ناپذیر مرگ
*
بر کجای این سیاره ی خاکی پناه برم
که زندگی دویدن نباشد
در چرخه ی مدام
-موشی که هرگز نمی رسد-
و مرگ
ریشه ای
که در خاک ببندی تا ابد

که زندگی پایش را بر خاک سختی سفت کند
و مرگ
رهایی باشد
از ریشه
خاک
کفن
رطوبت مسموم قبر

آتشی که بسوزاند
و بادی
این خاکستر بی وزن  را
در آسمانش برقصاند




۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

گریه سهم دل تنگه


خوب گفتن دارد، تا کی بریزم توی خودم و بغضم را ربط بدهم به هرچی غیر از آنچه هر روز بزرگ ترش می کند؟

من دلم برای مادرم می سوزد. چه چیز بدتر از ترحم برای مادر؟ زنی که زمانی قدرتمند ترین آدم زندگی ات بوده، که از هیچ کس به اندازه ی او حساب نبرده ای در کودکی ولی در کنار همان ترس و اطاعت همیشه در ظهرهای به زور خوابیدن و تنهایی برای روزی نبودنش گریه کرده ای، هر روز. مادری که از هرچیزی در نقاشی های کودکی ام بزرگ تر بود. از خانه، از پدرم، از خورشید، از رود، از کوه. تنها جزیی از نقاشی ام که زیباتر و پرداخته تر از بقیه بود حالا تنها و افسرده و درمانده افتاده گوشه ی خانه، دور از بچه هایش، مایی که نه تنها نمی توانیم برویم به دیدنش که حتی از دلداری پای تلفن هم عاجزیم. تقصیر خودش است، دلداری دادن یادمان نداده، همیشه امر و نهی کرده. همیشه ترسیده از مشکلاتمان، که از ترسش که بلایی سرمان بیاید سرمان داد کشیده، خودش را با خودش مشغول کرده، حالا ما هم دلداری دادنمان شده مثل خودش. از غصه ی گرفتاری اش توی آن خراب شده، از دوری اش سر خودش داد می زنیم، این شده مدل دلداری دادنمان. بعد می نشینم اینجا توی تنهایی خودم زار می زنم. مادرم از کی اینقدر تحلیل رفت؟ آفتابی ترین روزهای عمرش تا همان قبل هشت سالگی من بود. همان موقع که کار هم می کرد و هنوز خواهرم به دنیا نیامده بود، که هنوز مهرشهر کرج زندگی می کردیم و پایمان به خراب شده ی تهران نرسیده بود. همان وقت ها که همه چیز قشنگ تر بود. خانه، خانواده، همسایه، دوست، آسمان، کوچه. که هنوز هم  گاهی با حسرتی عجیب توی خواب پرواز می کنم به همان کوچه ی قدیمی کودکی. از آنروز ها تا حالا مادرم دیگر زن روزهای آفتابی نبود. شکست زیر بار بیکاری پدر، رفیق بازی هایش، بی خیالی و عدم حمایت خانواده ی از هم گسیخته ی خودش و پدر. تا شد زیر بار قسط خانه ای که بعد از دوازده سال بالاخره از آن خودش می شد. فروریخت وقتی مجبور شد همان خانه را بفروشد که پدر بزند به کاسبی که شاید آرزوهای مادرم برای زندگی بهتر برآورده شود. افسرده شد از شبهای ماندن پدر تو شهرستان برای کاسبی. افسرده تر وقتی سرمایه و کار بر باد رفت. دیگر بلند نشد وقتی باورش شد هرچه کرده تا به حال به هیچ رسیده. زد به بی خیالی و افسردگی.  این همه سال روی خوشی ندیدن از آدم چه می گذارد؟ شد خودمحور از ترس اینکه عمرش دارد به سر می رسد که مدت هاست روزها روز او نیستند. ما شدیم دشمن وقتی قرار بود مادر همانی باشد که همیشه از دهان خودش به دهان بچه هایش می گذارد و نمی گذاشت . خودخواهی هایش توی کتمان نمی رفت. وقتی روزهای سخت بلوغ توان درک این خودخواهی ها را از ما می گرفت. که به جای کمک به خوب شدنش جبهه گرفتیم، دور شدیم و دورتر. این وسط خواست بچه هایش را مثلا نجات دهد، شاید همان ها روزی برسند به جایی که اگر عمری برایش ماند آفتاب را به خانه اش برگردانند. آواره کرد بچه هایش را هرکدام یک سر دنیا. حالا خودش مانده با روزهایی که هی سیاه تر میشود. به امیدی که دیگر نمانده. با عمری که به قول خودش افتاده به سراشیبی و دارد تند تند در تنهایی و حسرت می گذرد. ما مانده ایم و راهی که برگشت ندارد. عمری که باز نمی گردد. نشاطی که رفته و خوره ای که روحم را می خورد که چرا کاری از دستم بر نمی آید. که مادرم دارد از دست می رود. کنارش پدرم هم، و هیچ کاری از هیچ کسی بر نمی آید، که زندگی به همین مسخرگی است که می بینی. چشم باز می کنی عمرت رفته و اگر خوش شانس بوده باشی روزهایی هست که یادت بیاید خوشحال بوده ای. تازه همان ها می شود بلای جانت. روزگار پدر و مادرم را که می بینم دلم می خواد همین حالا بمیرم و روزهایی که آنها می بینند نبینم. دلم می خواهد بمیرم و باور نکنم که هرکس قسمتی دارد و من نمی توانم این قسمت را برای هیچ کس تغییری بدهم. نه حتی اگر آن قسمتِ پدر و مادرم باشد. خودم که بماند.
مادرم، که حتی نمی دانی دخترت وبلاگی دارد که تویش می نویسد، که اصلا همین اینجا نوشتن را از تو دارم از بس که هیچوقت گوش نبودی برای حرف هایم، اینقدر که همیشه ترسیدم از خشمت. دختری که فکر میکنی از سنگ ساخته شده، که فکر می کنی احساس ندارد، که توی بدترین شرایط بی هیچ احساسی دنبال راه حل منطقی می گردد و در مقابل گریه هات عصبی می شود و می گوید ''حالا که شده گریه نداره'' از صبح نشسته  تنهایی دارد های های برایت گریه می کند. برای بی کسی ات، برای خودش که اینقدر ناتوان است. برای تو که روزی بتش بودی. ای کاش می دانستی هیچ چیز سخت تر از دلسوزی برای کسی که زمانی بتت بوده نیست.
ای کاش می دانستی هم زمان با تو که گوشه ی آشپزخانه چمباتمه می زنی و گریه می کنی من هم این سر دنیا توی مبلم زار می زنم وقتی می بینم تنها چاره برگشت به گذشته است، چاره ی محال.
شاید اگر گریه هایم را می دیدی، درخود شکستنم را، اینقدر احساس تنهایی نمی کردی. 
تمام روزم را به تو فکر می کنم ولی حتی از تصور حرف زدن با تو عصبی می شوم، این عصبیت از بی خیالی نیست مادر از ناتوانی ام است در برگرداندن تو به روزهای خوشت. مادر دخترت اگر می توانست می مرد و عمر و جوانی اش را می داد به تو تا دوباره بخندی. این درد درمان ندارد مادر، عمر رفته باز نمی گردد. هرکار دلت را آرام تر میکند بکن. گریه کن مادر، گریه کن. 

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

بیست و نه سالگی


یک. از دوهفته ی پیش نوشتنی زیاد داشتم، فرصت نوشتن اما نه. پنج روز مانده به تولدم در یک یکشنبه آفتابی و بارانی برای اولین بار معنی سورپرایز شدن را فهمیدم. روز خوبی را شروع نکرده بودم، با خبرهای ناخوشی که از ایران می رسید و می رسد هنوز. بغض داشتم، لج که چرا اینها تمام نمی شود، می خواستم برنامه ی پیک نیکی که دوتا از بچه ها گذاشته بودند را نروم. گفتم گناه دارند طفلک ها حالا بعد از کلی وقت خواسته اند با من بروند یه گوشه توی طبیعت هوایی بخوریم و گپی بزنیم. با بداخلاقی و بی حوصلگی رفتم. نشسته بودیم با زهرا و بهار و امین و منتظر امیررضا بودیم که بیاید. هوا بلاتکلیف بود، زیراندازمان را انداختیم زیر یک درخت بزرگ که اگر باران آمد خیس نشویم. امیر رضا آمد نشست. گفتم ساندویچ بخور گفت نه باشه بعد، گفتم به تعداد درست کردم یکهو گفت اِ پس می خورم. نگاهم به امیررضا بود و ساندویچ گاز زدنش که یک صدای فارسی شنیدم. اول دنبال منبع صدا سرم می گشت، بعد جمله ها واضح شد : تولد تولد تولدت مبارک، یک جمع هفده هجده نفره داشت از دور می‌آمد سمت من. برگشتم پشتم را نگاه کردم فکر کردم با کس دیگری هستند. همه ی اینها تا بفهمم بچه های خودمان هستند و تولد من است شاید ده ثانیه هم طول نکشید ولی من تا ساعت ها بعد هنوز توی شوک بودم. از فرط تعجب و خوشحالی و خجالت حتی از جایم بلند هم نشدم، نشسته بودم روی زمین و درحالیه که مثل لبو قرمز شده بودم جیغ های منقطع می زدم. باورم نمی شد اینقدر دوست داشته شدن را، برایم دوتا کیک آورده بودند، و هرکس یک ظرف غذا و یک نوشیدنی. همانجا توی پارک مهمانی راه انداختیم و بخور و بپاش، بعد هم ولو شدیم زیر آفتاب به بازی و گپ زدن تا غروب. برایم پول جمع کرده بودند تا قسمتی از هزینه سفر ما به بارسلون تامین شود. هفته ی بعدش بازی فینال جام اروپا بود و منچستر و بارسلون بازی نهایی را داشتند. سه تا از بچه های می خواستند بروند بارسلون تا اگر تیم برنده شد جشن را آنجا باشند. من و امین هم خیلی دلمان می خواست برویم، و رفتیم. من تمام آنروز را و روزهای بعد را و حتی روزهای سفر را شرمنده بودم. نمی دانم از چه، از خودم بیشتر، فکر می کردم هیچ کاری نکرده ام که شایسته ی اینهمه محبت و توجه باشم، احساس دین می کردم، نمی دانم شاید همین قسمتش هست که باعث سورپرایز شدنت می شود. وقتی فکر میکنی کاری نکرده ای برای دیگران که بخواهند چنین تو را مورد لطف قرار دهند از این همه محبتی که یکهو بر سرت می ریزند جا میخوری. وقتی فکر میکنی همیشه کاری کرده ای و داده ای منتظر گرفتن هم می مانی. شاید هر فرصتی که بهانه ای باشد برای این به اصطلاح جبران چشمت به در بماند و شاید بارها هم ناامید شوی، اما وقتی توقعی نیست تنها بهت می ماند و احساس شرمی از محبتی که همیشه دورت بوده و تو ندیده ای.



دو. این جشنِ توی پارک پنجمین به اصطلاح جشن تولدم بود در بیست و نه سالی که از عمرم می گذرد. اولین جشن تولدم مال هشت سالگی ام است، خانه امان بزرگ بود، نه خیلی شاید، صد وپنجاه شصت متری می شد. مادرم مهمانی بزرگی گرفته بود، دوستانش را دعوت کرده بود که بعضا بچه های هم سن من هم داشتند، کسی به عنوان دوست مستقل از طرف من نبود. بیشتر مهمانی مادرم بود تا من، مخصوصا که من ساعت نه و یا ده شب بود که رفتم خوابیدم، شام نخورده و کیک ندیده! عصبانی بودم آنموقع از مادرم که چرا کیک من را قبل از اینکه من خوابم بگیرد نیاورده. دو ساعت بعد بیدارم کرد که بروم پای کیک شمعم را خاموش کنم. من بی حوصله بودم، خوابالود و دلخور. مادرم اما خوشحال بود، شام مفصل درست کرده بود و با دوستانش تا صبح رقصیدند و خندیدند. حالا که خودم حلقه ی دوستانی دارم که لحظه های کنار هم بودنمان تلخی های این روزهایمان را کمرنگ می کند از مادرم دلخور نیستم که اولین و تنها جشن کودکی مرا تصاحب کرده. مادرم روزی مثل من بوده. جوان و سرشار از انرژی، همان وقت ها که کار هم میکرد اما خانه امان همیشه پر بود از مربای خانگی و شیرینی پنجره ای و لواشک و آلبالو و توت فرنگی یخ زده و دوستانی که می رفتند و می آمدند. مادرم یک وقت هایی حوصله داشت، دوستانی داشت، می خندید. حالا از او زنی مانده تنهای تنها، بی هیچ دوستی، هیچ ردی از گذشته، که دستش حتی به ظرف شستن هم نمی رود چه برسد به شامی و نهاری، که با پدرم دور از بچه ها و بی هیچ دوست و همدمی نشسته اند کنج خانه، که حتی به قول خودش می شود روز به روز که کلمه ای هم با هم حرف نزنند. که فکرشان شده شاید حسرت آنروزها که دیگر نمی آید، و امیدشان دیدن بچه هایشان سالی به دوسالی چند هفته کمترک. من همیشه نخواسته ام مثل مادرم باشم، هرچه که او کرد همیشه برایم جای نقد داشت. حالا می ترسم برسم به روز بی کسی او، که این دوستانی که حالا دورم را گرفته اند و دارند بدعادتم می کنند از خوبی یکروز نباشند، که تنها باشم و خاطره ای این روزها مثل خوره روحم را بجود.
سه. داستان وابستگی ها همیشه همینطور است، لااقل برای من که اینطور بوده. تا می آیی دل ببندی وقت رفتن است. گفته بودم قبلن همینجا که خسته شدم از این همیشه رفتن، دلم رسیدن می خواهد. دوسال پیش با هزار هزار عذاب کندم از خانواده و کشور و دوستانی که داشتم، از یک عمر که بنیاد مرا ریخته، آمدم اینجا و اینقدر در تنهایی بر خودم زخم زدم که تنها ماندن را یاد بگیرم. حالا دوباره نه ماهی می شود که دورم شلوغ شده، که محبت ها دارد توی دلم ریشه می کند هر روز عمیق تر از قبل، درست وقتی که دوباره باید بکنم و سهم اندک از این بیست و نه سال را چمدانی بکنم و بروم آن سر دیگر دنیا. باز دوباره کندن، خداحافظی، به امید دیدار، بغض، لج، غربت، تنهایی. مگر آدم چقدر می تواند دوست خوب پیدا کند که با هربار کندن بگذارد و برود؟ اینهمه دوستی را دوباره کجا پیدا کنم؟ پیدا می شود اصلا ؟ نکند بروم و درحسرت این روزها مثل مادرم تنها بمانم؟
من بغض دارم، دلم نرفتن می خواهد، دلم ماندن و قدیمی شدن، همیشه ترسیدم و پرهیز کردم از دوستی از ترس همین همیشه رفتن ها. این همه محله عوض کردن توی تهران، حالا شده قاره عوض کردن، و من اما... هنوز دردم می آید از رفتن.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

تنها ورق می زنم


یک. دستم به نوشتن نمی رود، به فارسی نوشتن انگار، سه تا مطلب قبلی که نوشتم به انگلیسی بود، نگذاشتمش اینجا جز همین پست قبلی، نخواستم عادتم شود اینطور نوشتن. این روزها فکر کردنم به زبان دیگریست، نوشتنم، خیال کردنم، انگار دارم فرار میکنم از چیزی، باری که فارسی فکر کردن و نوشتن بر دوشم میگذارد، بار یک عمر، یک گذشته. انگلیسی زبان اعتراضم شده، رک و پوست کنده است، فریادم که در می آید و می خواهم نیش بزنم ذهنم چنان کلمات بیگانه را کنار هم می نشاند که انگار هرگز فارسی بلد نبوده ام. اینطور می شود که اینجا عور می ماند برای مدت ها.




دو. ''همه چی آرومه، من چقد خوشبختم!!! '' این مصداق احمقانه ی این روزهای من است. باز افتاده ایم توی دور بدبختی های دوره ای خانوادگی، از آنها که همه ی خانواده هرکدام یک سر دنیا کارشان که چه عرض کنم کارهاشان گره ی کور می خورد. حوصله شرح مصائب ندارم، مدت هاست به این نتیجه رسیدم که ظاهرا زندگی همین بلاهاست و صحنه ی رزم آرایی تو با این غولی که هرچه پیش می روی انگار قوی تر می شود. بردی در کار نیست، باختی هم نیست، بازی ادامه دارد. هرشاخ غول را که می شکنی چهار شاخ دیگر در می آورد. مدت هاست که دارم با حرص و لجی کودکانه باور میکنم که بی خود این همه سال جنگیده ام برای روزی که راحت پایم را روی پایم بیاندازم بگویم چه خوب همه چی ''آرومه'' و ''من چقد خوشبختم!!''
بازی تمام نمی شود، اینقدر ادامه می یابد تا جانت تمام شود. من آدم تقلب نبوده ام هیچوقت، خودم را نمی سوزانم. با تمام اینها من حالم خوب است این روزها، یعنی مثل قبل ترمز نبریده ام. این تئوری این سالهای مرا برای خودم ثابت کرده که اگر زندگی عاطفی ام ثبات داشته باشد برای مابقی مشکلات توان ایستادگی خواهم داشت.  برای همین است که با تمام لنگ در هوایی و سگ دوهای این روزها، من لبخند به لب مصداق مثال زدنی آرامش و خوشبختی هستم میان دوستانم.

این با تمام نکات مثبتش یک جایش می لنگد، یک صدای گنگی از درونم چیزی می گوید که نمی فهمم، یک چیزی شبیه به بیدار بیدار بیدار شو، سیل دارد می آید. این صدای نامفهوم را که می خواهد مرا از خواب خرگوشی بی خیالی به در بیاورد بگذار کنار کابوس های شبانه ام، از جنگ و خون ریزی و سیل و آسمانی که شکافته می شود و زمینی که از هم متلاشی می شود و انگار تمام صحنه های قیامتی که توصیف شده یکجا اگر نه هرشب اما مدام به خوابم می آید. من اما دلم نمی خواهد از این خواب بیخیالی بیدار شوم. این حالت مستی که می گوید بگو بیاید ببرد ما را چه باک.

سه. این روزهای زندگی ام شده کتابی که حوصله ی خواندش نمی آیدم، صفحات را با بی میلی ورق می زنم به دنبال کلمه ای یا جمله ای که مشتاقم کند به ادامه ی خواندن ، لم داده ام و توی چرت و میان اشک های خمیازه کلمات را چند خط درمیان دنبال می کنم به امید اینکه مشکلات کلیشه و همیشه بزرگ شده ی قهرمان داستان تمام شود، آنهایی که زیادی داستانی بودن یا کلیشه واری مهوعشان توی ذوقت می خورد و می خواهی تمام شود آن نقطه ی به اصطلاح اوج که برسی به جادوی زندگی خفته میان روزهای عادی، آدم های معمولی، زندگی هایی که نه با ماجرا که به سادگی شان پیچیده و رمزآلود باشد.
این روزهام را دارم تنها ورق می زنم.



۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

در جمع ما و این بغض بی قرار جای تو خالی

بهار سلیطه را بازی می کند، خنده ی حضار، ساعت دو صبح به وقت استراسبورگ، امین به قهقرا می رود و نمی آید، من توی تختم در تهران مچاله شده ام و دانه دانه موهایم را می کنم به عادت قدیم، امین.ب سه بار مافیا می شود و شَکّم نمی برد، زنی در روسیه بخار پنجره را پاک می کند, دزدانه نگاه میکند به مافیای سوخته ای که تنها یک شهروند عادی بود و روزهای سوختگی را روی نقشه ی جهانش خط می زند، تعداد ما کم است و دکتر کسی را شفا نمی دهد، من آرزو را بازی می کنم، زنی در آمستردام دنبال کافه ای می گردد که هرگز ندیده، نامی تنها و قراری، مادرم در تهران چشمایش باد میکند در رویای انگلیس، خواهرم زانوهایش در رویای تهران، من سرم از این رفت و نیامدها، زهرا پیشگامان عرصه ی هنر را خوب می شناسد، بازی شان را نه، زنی درپاریس به دنبال آفریننده تا قلب مذهب سر می خورد، من توی مبل هی پایین می روم، سقوطی که تمام نمی شود، روجا شاز را نمی شناسد و چشمهایش برایم از همیشه غمگین تر است، زنی در بوستن باد ها را نفرین می کند و بهاری که نمی آید و پنجره ها را که با هر زوزه ی باد می لرزند، پدرم را سونامی می برد، من را اشک، امیررضا را خنده، و تنها هشت روز فرصت دارم که پیدایش کنم میان این همه جنازه، از من وان یکاد می خواهد که بنویسم برایش روی کاغذ که زنده پیدا شود میان آوارِ لجن، اسپینوزا توی گوشم لالایی می خواند و من وان یکاد یادم نمی آید، آهنگِ خواندش یادم هست، آهنگش را نمی شود نوشت اما، من فقط زار می زنم و تا آمستردام می دوم، او فرار می کند، وان یکادِ من نصفه می ماند، مرثیه مرا دنبال می کند حتی در بازی، من بازی اش را خوب می شناسم، زار می زنم، خنده ی حضار، سمیه مرا بهمن می کند، سهمگین می شوم و فرو نمی ریزم، فرود می آیم و هیچ از هیچ تکان نمی خورد، امین لکاته را بازی نمی کند، عکس می گیرد، از مناسک، از منی که در آرزو وا مانده ام، از خوابی که سارا را گرفته و از ما فرار می کند، از زنی که در لیونِ نرفته جا مانده، که از پاریس فرار می کند، از پانتومیمی که زندگی می شود، از زبانی که فهمیده نمی شود، از دردی که هم ندارد، از صورت جماعتی که دیونیزوس مسخشان کرده، از خنده های بی صدا، از چشمهایی که از قحط رویا خواب را تحریم می کنند، از منی که با چهار چشم هنوز دنیا دورِسرم- من به دور دنیا- می چرخد، از شبی که آلبوم می شود توی کتاب چهره ها، و من هیچ چهره ای را باز نمی شناسم در این شربِ مداااااااااااااااااام، نه حتی خودم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

عینک- هویتی دیگر


یک. عینکی شدم. بعد از یک دوره سردردهای بی درمان سر از چشم پزشکی درآوردم. دکتر باورش نمی شد که تا به حال عینک نداشته ام. چشم راستم یک نمره دوربین است و نیم نمره آستیگمات. همان چشمی که ظاهرا اول با آن دنیا را می بینم. می گویند چپ دست ها افراد را اول با چشم راست می بینند، راست دست ها با چشم چپ. همان چشمی که همیشه موقع سردرد های میگرنی درد می گیرد، همان نیمکره که ظاهرا فعال تر است و همیشه درد می کند. این نصف شده گی حالا بیشتر معنی دارد، انگار نصف بدنم زودتر دارد پیر می شود. وقتی درد نیمکره ی راست مغزم را فلج می کند سرانگشت هایم را می گذارم روی گیج گاهم تا بالای گوش و فشار می دهم آنقدر که شاید انگشتانم برود تو، نیمکره را بر دارد بیاندازد دور. مثل همان خوابی که دیدم چند وقت پیش که یک کلیه ام را در آورده اند داده اند دستم می گویند دیگر کار نمی کند. بزرگ بود اندازه ی یک کف دست و چروک خورده و سیاه. بعدش حتما از این نصف شده گی خلاص می شوم. می شوم یک چپ مغزِ آرام و بی سردرد. بهتر بخوابم شاید، عینک نداشته باشم، بهتر فکر کنم، بهتر باشم اصلا. 






دو. نوشتن قبلا ساده تر بود، حالا جانم بالا می آید. انگار هرکلمه بار حقوقی دارد برایم. با هزار اکراه می آید، با شک. این عینک زدن هم بی تاثیر نیست. کلمه ها پیشتر کناره های محوی داشتند که توی هم گم می شد، می شد معانی دیگر از آن برداشت کنار دیگری. کلمه ها برایم خاصیت رنگ ها را داشت، خوشم می آمد از ترکیب کردنشان، کنار هم نشاندنشان، از نسبی بودنشان. حالا کلمه ها وضوح دارند، مرز دارند، تیزی لبه هایشان توی چشمم می خورد. می ترسم از نوشتن، ظریف شده ام، دقیق، هی نگاه میکنم، سبک و سنگین می کنم، دستم به انتخاب نمی رود، به گفتن، نوشتن. وسواس گرفته ام انگار، همه چیز به چشمم می آید، مثل قبل ها نمی گذرم، رها کردن و رد شدنم نمی آید.

سه. دو ماه دیگر قدم در آخرین سال دهه ی دوم عمرم می گذارم. بیست و نه سال تمام می شود. زنی شده ام آرام، با موهای بلند و سیاه و عینکی با قاب کامل مشکی روی صورتم. عینک را که گذاشتم انگار پازلی از یک زن آرام و  سر به راه تکمیل شد. به چشمم نمی آمد این همه تغییر، حالا توی ذوقم می خورد. آخرین تصویر از خودم دختری پر سرو صدا و پر انرژی است، با موهای کوتاه پسرانه، چموش، جسور. صبح تا شبش را توی دانشگاه می گذراند، توی کارگاه عکاسی و چاپ دستی. فکر می کند که هرکار دلش بخواهد می تواند انجام دهد، کافیست بخواهد. مطمئن، به خودش به توانایی هایش، در طول یک سال برای چهار فستیوال کار می فرستد، هر چهار فستیوال کارش را انتخاب میکند، توی مصاحبه ی تلویزیونی اش وقتی می پرسند فکر می کردی کارت به جشنواره راه پیدا کند می گوید راستش را بگویم بله!!!  کلی برنامه دارد. می خواهد مستقل شود، از خانواده جدا شود، حواسش هست اما که دل آنها را نشکند. می خواهد از کشورش برود، که بهانه ی استقلالش دوری باشد نه سرکشی. فاصله ی تصمیم تا رفتنش پنج سال می شود، پنج سال انگار در پیله مانده باشد. حالا به تصویر خودم توی آینه نگاه میکنم، زنی شده ام آرام، با موهایی بلند که گاهی برخلاف گذشته مدلی هم به موهایم می دهم. آرام حرف میزنم، متین، از آنهمه بی شرمی و راحتی در حرف زدنم هیچ نمانده، در نوشتن که دیگر هیچ، آن جسارت در نوشتن که رابطه های جدیدی برایم ساخت و مسیر زندگی ام را عوض کرد، شده وبلاگی تخته شده و فایل هایی متروک. از آن بی ادبی مورد علاقه ی پسران دور و برم که ارتباط با من را برایشان راحت میکرد هم اثری نیست. حالا دوستانم با رعایت جلویم حرف می زنند، من بیشتر. داریم با بچه ها بحث میکنیم، بالا می گیرد و یک چند ساعتی طول می کشد، امین وسط بحث می رود توی اتاق، آخرش می آید می گوید جق -جلق- فکری دست جمعی خوبی زدید. موذب می شوم، یادم می آید اولین بار خودم این اصطلاح را گفتم، جق فلسفی، چهار سال پیش، ساخته ی خودم بود و بچه ها چه خوششان آمد، حالا از شنیدنش خجالت میکشم. از خجالت کشیدن خودم چندشم می شود. عقم می گیرد که از کی اینطور شدم. به حقوق خواندن فکر می‌ کنم، غم نان ندارد، و کلمات بار مسئولیتشان را از قانون می گیرند. هنر حرف تازه می خواهد و اعتماد به درستی حرفی که می زنی. فرض اگر اولی را داشته باشم - فرض-  دومی در من به تمامی از بین رفته.  نمی گویم هر که در هنر کار می کند حالا حرف تازه دارد یا جسارت، من هر دو را برای خودم می خواهم، باز همان قانون همه یا هیچ، برای همین است که کارِ کمتر کسی به چشمم می آید، حرفِ تقریبا هیچ کس!!! آن کمال گرایی که پیشتر گفته بودم بیشتر از آنچه فکر میکردم مرا و زندگی مرا عوض کرده. از ارایه کردن کارم پرهیز کردم در تمام این سالها، به خصوص هشت سال اخیر، یعنی سال دوم دانشگاه تا به حال، به این امید که برسم به آن جا که خودم از خودم راضی باشم. نه تنها نرسیدم که خودم را هم از دست داده ام. تصمیم جدیدم هم تصویر مرا از زنی آرام و مقرراتی و داخل چهارچوب کامل می کند. فکر می کردم می روم داخل پیله و پروانه می شوم، مگس شده ام حالا و عجیب از خودم بیگانه ام. مگس ها همیشه در ذهنم عینک داشتند، شاید به خاطر تصویری است که مگس کارتون نیک و نیکو از بچگی توی سرم ساخته. مگس شدنم را اما خوش ندارم.

چهار. جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم و داشتم آرایش می کردم، داشت کتاب می خواند، گفتم تا به حال شده احساس کنی مرده ای, یعنی احساس زنده بودن نکنی؟ گفت مگر می شود کسی این احساس را تجربه نکرده باشد تو خودت نشده بوده برایت تا به حال؟ جا خوردم از جوابش. او را ذاتا آدم مثبتی دیده ام، آدمی سرشار از نیروی حیات. البته سوالم وجود این احساس نبود که حالا جوابش دهانم را بسته باشد، ادامه دادم : نه همه دارند حتما، اینبار اما برایم خیلی طولانی شده، ماه هاست که احساس زنده بودن ندارم. گفت چون انگیزه نداری، برنامه نداری، گفتم دارم، تصمیم به حقوق خواندن و شروع یک زبان تازه به عنوان زبان چهارم یعنی انگیزه دارم. گفت ذوق نداری اما، گفتم اینکه ذوق ندارم از اثر همین مرده گی است که دارم می گویم نه اینکه چون ذوق ندارم است که احساس مرده بودن می کنم. یکهو موقعیت خودم برای خودم روشن تر شد. چیزی در من مرده، برای همین است که این انگیزه ها و کارها و تصمیم ها به هیجانم نمی آورد، روحم نمی دهد. انگار به مرده ای ویتامین تزریق کنی، اثر نمیکند، ترسیدم، از چیزی که پیشتر در من بوده و حالا مرده و نمی دانم حتی چه بوده. ترسیدم و برای خودم بغض کردم، حتی اشکم هم آمد و آرایش تازه را کمی خراب کرد. زود جمعش کردم، نهایت سوگواری ام برای خودم اشکی بود که توی چشمم پر شد و با یک گوش پاک کن جمعش کردم. فکر کردم نه حتما مرده ام که دیگر حتی برای خودم هم گریه ام نمی گیرد. یاد ''زندگی در پیش رو''  رومن گاری افتادم، آنجا که کودکِ راوی جنازه ی پیرزنی را که از بچگی سرپرستی اش را داشته به اتاق امن یهودی خود زن می برد. اتاقی نمور و تاریک در زیر زمین خانه، و هر روز می رود پیشش و آرایشش می کند و بهش عطر می زند تا بوی عفنش توی ذوق نزند، که باور نکند مردنش را، که فاحشه ی پیرِ مهربانش زنده مانده باشد، باشد. من با مرده ی خودم اینکار را کرده ام، برنامه های تازه برایش نوشته ام که دوست ندارد، بهش نمی آید. می خواهم گذشته را برایش زنده کنم نمی توانم، حتی تصمیم برای کوتاه کردن دوباره ی موهایم به عمل نمی رسد. فکر میکنم قیافه ام مضحک می شود، با عینک خیلی هم بیشتر، و دلم می گیرد از خودم، من که زمانی عاشق صورت خودم بودم با موی کوتاه. 

پنج. عینک را که زدم خیلی چیزها برایم روشن شد، حتی این که چه در من مرده. آن چیزی که در من مرده خودِ منم انگار، منِ پیش از این، منِ دخترِ سرکش و جستجو گر، منِ دخترِ کمال گرای بی آرام و قرار. منِ یاغی، منِ دخترِ میان نوجوانی تا زنی متاهل. منِ گذشته، به قولِ رویایی منِ گذشته امضا. این مردن تدریجی بوده، توی همان دوران پیله گی، این پنج سالِ انتظار شاید برای کندن و آمدن و مستقل شدن، پیله ای که قرار بود منِ دیگری بزاید اما...این منِ تازه تازه گی اش توی ذوقم می خورد، به دلم نمی نشیند، باورش نکرده ام و هنوز نمی توانم زندگی کنمش، ولی مرده ام مرده، زنده نمی شود دیگر. دلم نمی آید هنوز اما... رهایش میکنم.

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

من دلم نمی خواهد بمیرم


می گویم نمی خواهم بمیرم، می گوید وقتی کسی نخواهد که بمیرد نمی میرد، می گویم مزخرف است این همه آدم که هر روز می میرند یعنی خواسته اند که بمیرند، می گوید آره، می گویم من اما اگر مردم تو بدان که نمی خواستم که بمیرم، می خندد. درست است که چند هفته ای است که عمیقا افسرده ام و هی روز به روز بدتر می شود و من هی روز به روز با دنیا و خودم و اطرافیانم غریبه تر می شوم، درست است که تمام شور و عشق و هیجان زندگی در من مرده، درست است که بیشتر وقتم را توی رختخواب می گذرانم، درست است که دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کار را ندارم، درست است که غذا درست کردنم نمی آید، خانه تمیز کردنم، به گل آب دادنم، شمع روشن کردنم، درس خواندم، قدم زدنم، خندیدنم، حرف زدنم، درست که آینده ی نیامده حوصله ام را سر می برد و دیگر حتی ذوق بچه ی نیامده دلم را نمی لرزاند، درست که هیچ چیز خوشحالم نمی کند و درست که همه اش می خواهم تنها باشم و بخوابم که صدایی که درون من مدام حرف می زند خفه خون بگیرد، درست است که افتاده ام روی قرص های ضد اضطراب و افسردگی که خوابم را آنقدر عمیق کند که خواب یادم نماند- که می ماند- درست که هیچ چیز و هیچ کس انگیزه ی زندگی کردنم نیست این روزها، اما دلم نمی خواهد بمیرم. حالا اگر بمیرم هیچ گهی توی زندگی ام نخورده ام، وقتی می گویم هیچ یعنی هیچ، یعنی هیچ چیزی که وقتی به آن فکر کنم بزنم روی شانه ی خودم و بگویم آفرین، تو این کار را کردی، کار هرکسی نبود. می گوید افسرده ای که کرده هایت به چشمت نمی آید، توقعت بالاست و چه و چه، مهم نیست دیگران چه می گویند احساس حالای من از زندگی این است و بدتر اینکه فکر میکنم کاری هم نیست که آدم بکند که بشود به آن گفت کاری. همه چیز به نظرم بی ارزش و بی معناست، هیچ کاری انگار ارزش این را ندارد که برایش انرژی بگذاری. می گوید فکر می کنی هدفت از زندگی چیست میگویم هیچ، می گوید توانایی های خاص تو چیست؟ میگویم هیچ توانایی خاصی ندارم. می گوید نهیلیست شدی. می گویم هرچه تو بگویی فرق نمی کند اسمش چه باشد این شدم. او سعی می کند حالم را بهتر کند، من اما انگار روحم مرده هیچ تلاشی بر آن اثر نمی کند. انگار افتاده ام توی حبابی که هیچ انرژی مثبتی بهم نمی رسد، همین است که فکر می کنم دارم می میرم، حتما قبل مردن آدم اینطور می شود، روحش می میرد، میلش را به زندگی و وابسته گی هایش از دست می دهد بعد تنش می میرد. داشتم می گفتم دلم نمی خواهد بمیرم، چرا؟ شاید چون زمانی بود نه چندان دور که زندگی اینقدر بی مزه و بی انگیزه نبود برایم. چیزهایی بود که مرا می کشاند، چیزهایی که شادم می کرد، چیزهایی که ارزش داشت برایم، چیزهایی که به آن بند بودم، قوانینی که برای خودم داشتم، قوائدی که بر اساسش زندگی میکردم. فکر میکنم شاید بشود به آن دوران برگشت، شاید این افسردگی موقت باشد و روزی بیاید که دوباره تنم میل به کندن از رختخواب داشته باشد، به جنبش. دلم بخواهد از ته دل بخندم و بتوانم که بخندم، و کاری باشد که وقت و انرژی ام را بگیرد و تا تمامش نکرده ام آرام نشوم مثل آن روزها. امید به زندگی دوباره مرا می کشد به میلِ به حیات وقتی این روزها با تمام وجود مرگ را احساس می کنم، وقتی هر لحظه که از جلوی چشمم می گذرد فکر می کنم شاید این بار آخر است و این آگاهیِ مدام دارد دیوانه ام می کند. دارم می روم ایران و دلم هی شور می زند، فال حافظ گرفته ام و هربار بدتر از قبل مرا به غنیمت شمردن این روزهایم نصیحت کرده و اینکه نمی مانند. قهرم گرفته و ترسم و مدت هاست سراغش نمی روم. داشتم بلیط می گرفتم و نمی دانم چرا قلبم توی دهانم بود از دلشوره. گفتم از ناامنی پروازهای ایران است حتما. اینقدر این پا و آن پا کردم که آخر پناه آوردم به قرآن انگلیسی توی کتابخانه، باز می کنم نوشته مرگی که از آن فرار می کنی همانا به سراغت می آید. یخ می زنم. فکر میکنم خوب چه کار می شود کرد، فرار؟ از مرگ؟ احساس ناتوانی می کنم در قبال مرگ، بلیط را میگیرم. امروز با پدرم حرف می زنم می گوید با مادرت نشسته بودیم گفتم بگذار برای مادرت تفالی بزنم به حافظ، در آمده نزدیکی از تو می میرد گفتم چه کاری بود، فکر میکنند شاید داییم که توی بیمارستان است قرار است بمیرد، من دلم می رود به خودم. باز فکر میکنم نمی خواهم بمیرم. این که من افسرده ام و میلم به زندگی هر روز کمتر می شود نشان نزدیک شدن مرگم است یا خودش دلیل اینکه مرگ را نزدیک ببینم؟ وسواس گرفته ام و علم به اینکه وسواس گرفته ام حالم را از خودم بهم می زند، فکر می کنم فرض کن سفرت به ایران سفر مرگت باشد حالا چه کار میکنی، هیچ کاری اما نمی آید به ذهنم که بخواهم قبل مردنم انجام دهم اما برای خودم گریه میکنم. برای دختری که دیگر میل به زندگی ندارد و اما دلش نمی خواهد بمیرد، می خواهد خوب شود، شاد باشد، زندگی کند، تجربه کند، بسازد، من برای خودم گریه میکنم و دلم می سوزد برای دختری که بی هیچ انگیزه اما با آرزوی زندگی بمیرد.



شاید واقعا قرار است بمیرم کسی چه می داند، شاید این پست آخرم باشد قبل از مرگ، شاید پست اولم باشد چنین افسرده.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

آدم ها آدمند


ـ حرفم نمی آید، نوشتنم هم. آدم ها وابسته تر از آن تصویر بی قید و بندی هستند که ازشان در سرم سالها نگه داشته ام، این را حالا می فهمم. تن که برود، یا نه اصلا بماند اما کمی از دلت درگیر شود دیگر کندن معنا ندارد. امیر داستان دوستی سه ساله و جدایی خودش و مهسا را میگوید، انگار داستان ما، گریه ام می گیرد از این همه داستان مشترک، یک سال گذشته، آن دختر حالا ازدواج کرده و اما امیر هنوز فراموش نکرده، می گوید میداند که مهسا هم هنوز درگیر است، حرفش را باور می کنم. عکسهایش را نشانمان میدهد، با جزییات دردهای رفته را شرح میدهد، من قلبم خراشیده میشود، او پشیمان است که گذاشته مهسا برود، هرچند که دیگر سودی ندارد. سارا هنوز درگیر آزاد است، امین هنوز گاهی درگیر مورگن، من هنوز درگیرِ... دل آدم ها که گیر میکند جوش میخورد، گوشت و خون است، به هم پیوند میخورد بعد که میخواهی جدایش کنی باید سلاخی اش کنی، دیگر مرز میان دل ها معلوم نیست، منصف باشی نصفش میکنی، نصف مال او نصف مال تو، و همیشه در سهم تو از خون و گوشت او مانده در سهم او از تو.




ـ فرق نمی کند این دل وصل که باشد، من هنوز با ترحمی آمیخته با ترسی کودکانه از مادرم حرف شنوی دارم. هنوز جایی که کاری از من می خواهد که باب میلم نیست نمی توانم نه بگویم، ترکیبی از دلسوزی و احترام و ترس. حالا می فهمم که آن رویای نوجوانی که بروم روزی و جدا شوم از خانواده و دیگر پشت سرم را نگاه نکنم توهمی خام بیشتر نبوده که حالا که رفته ام و دورم و می توانم جدا شوم هم هنوز بندهایی مرا حتی سخت تر از پیش پیوند میزند. حالا دارد باورم می شود که انگار آنهمه ترس از جدا شدن از کسانی که دوستشان داشته ام، آنهمه ترس از اینکه روزی رهایم کنند، ترسی عمیق که از کودکی با ناسازگاری های پدر و مادرم در من ریشه دواند و در تمام رابطه هایم مرا رها نکرد ، بی مورد و بیجا بوده است. 
ترسی آنقدر قوی که با کوچترین بویی از جدایی مرا می کشاند به پیشواز، به رفتن پیش از ترک شدن، ترک شدنی که شاید هیچوقت درکار نبود رفتنی که تنها ترسِ من بود و توهمِ من. توهمی که به خاطرش عزیز کرده های زندگی ام را تنبیه کردم، تنبیهی گاه به بزرگی رفتن. جدایی.

ـ آدم ها سخت جدا می شوند، این را حالا بهتر می فهمم. وقتی که فردای هر شبی که او به خوابم می آید با زمین و زمان قهرم می آید. وقت هایی که حتی با خودم بیگانه می شوم. آدم ها سخت جدا میشوند و این برای من یعنی آغاز اعتماد. یعنی اعتماد به دوستی ها به عشق به خانواده. این برای من یعنی درسی بزرگ، تجربه ای که برایش بهای زیادی پرداختم، به قیمت معصومیتی که درخودم شکستم، سلاخی کردنی که یاد گرفتم و دل هایی که بریدم از خودم و دیگری و دیگران که یاد بگیرم آدم ها آدمند، سخت دل می کنند، سخت می روند. 

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

من، زنی جامانده از عصر یخی

باد می آید، تو هستی
و سوز ما را به هم می دوزد
همچون هزار هزار سال 
چشمان خورشید
به زمین
من با تو سده ها را زیسته ام
و تمام عصر یخی را 
به انتظار بهار
در آغوش تو بخواب رفته ام

این شعرِعاشقانه نیست
این یک بهانه است
برای هزارسالِ دوباره زیستن 
بی خورشید
برای تداوم من
زنی جامانده از عصر یخی
در کوچه پس کوچه های سرد پاریس