۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

سفرتان به سلامت


مه و ستاره درد من می دانند 
که همچو من پی تو سرگردانند

پیِ چی؟ شادی؟ آرامش؟ زندگی؟ کجای علم ژنتیک نوشته که سرگردانی عاملی ارثی است؟ وقتی پدر و مادرم توی آخرین سالهای دهه ی پنجاه عمرشان کل زندگی را چوب حراج می زنند، توی خانه ی خالی با یک ملافه زیرشان سر میکنند، حتی نزدیکی را ندارند که آنقدر احساس نزدیکی کنند که بروند شبشان را آنجا صبح کنند که تنهایی و دیوارهای خانه ی خالی نبلعدشان، وقتی بعد از کلی بدبختی و خون دل سه تا بچه شان را می فرستند -سرگردان می کنند- هرکدام یک سر دنیا بعد به هوای نزدیک شدن دوباره به آنها نه حتی دوباره کنار آنها بودن - فقط کمی نزدیک تر، سه ساعت نزدیک تر در بعد هوایی-  وقتی هنوز آنها میان آنچه هست و آنچه بوده وآنچه می خواستند باشد و آنچه حالا می خواهند سرگردانند گریه کردن ِ من به حال خودم و سرگردانیم خنده دار است.

آدم باید به کجا رسیده باشد که دم دمای شصت سالگی دوباره کولی بشود، اسبابش را هرآنچه با هزار عشق و خاطره خریده حراج کند، تکه پاره یتیمشان کند، بفرستد خانه ی غریبه ها، برای تک تکشان اما موقع خداحافظی اشک بریزد، لباس هایش را چمدان کند، برود غربی ترین شهر آسیا که آنور مرزش اروپا با همه ی  کهنسالی اش هرروز درب خانه اش را با ترش رویی محکم تر بر کودکان شرقی که زرق وبرق شکلات وار غرب مسخشان کرده و بی هوا بر درش می کوبند می بندد. 
پدر و مادر من پشت این درب چه میکنند؟ میان آنهمه کودک مشتاق تجربه؟ آنجا غربت است، زبانش غریب است، هوایش غریب است اما تنها کمی به بچه هایشان نزدیک تر است. تنها کمی.

دیروز بعد از کلی کلنجار باخودم - که مثلا زنگ نزنم نکند از حالم بپرسند، از اوضاعم، بگویم خانه به دوش شدم، بگویم سرگردانم هنوز، بغض کنم دردشان بیشتر شود- زنگ زدم. صدایم صاف نمی شد، گفتم آلرژی شده ام. نمی دانستم بلیط گرفته اند. نمی دانستم همان دیشب پروازشان بوده. نمی دانستم روی یک تکه ملافه توی خانه ی خالی نشسته اند تا وقت رفتن برسد،  نمی دانستم هیچ کس نیست بیاید بدرقه اشان کند، تا فرودگاه امام لعنتی برساندشان، بغض کند برایشان، خداحافظی کند، صبر کند پروازشان بپرد. گفتم کلید را به صاحب خانه کی می دهید؟ فکر کردم حداقل او می آید به بهانه کلید، قبل رفتن یکی را می بینند که بگوید سفرتان بخیر. گفتند آمده کلید را گرفته، ما در را می بندیم و می رویم.

عجله داشتند، کارت تلفن شارژ نداشت، زود خداحافظی کردند، همان بهتر که بغضم را که ترکید نشنیدند. حالا از دیروز هی گریه میکنم. مشکل خودم نه یادم رفته که برای درد مشترک جز اشک ریختن کاری از دستم بر نمی آید. دلم شکسته. از دیروز دلم شکسته. برای سرگردانی خودمان. برای آن روزی که نمی آید. که انگار قرار نبوده بیاید. که نمی دانم کِی و کجا و چه کسی با آوازی در سرمان کرده که روزی هست که می آید، آوازی که مارا سرگردان و مسخ دنبال خودش می کشد، تا شصت سالگی، تا سرتاسر این کره ی خاکی که با تمام کوچکی اش عجیب در بعد دلتنگی و دوری گسترده می شود.

غربت من از دیشب بزرگ شده، دارد زورش را میزند که آخرین قطره های خونی که مرا به وطنم پیوند می زند اشک کند و از من بیرون بکشد. از دیشب دارم چلانده می شوم و تمام نمی شوم. حالا وقتی بعد از سالی و ماهی برمیگردم به ایران جای خالی پدر و مادرم هم نیش می زند. جای خالی آنها در جای جای شهری که حالا شبیه به قبرستان خاطره هاست تا شهری که تورا بخواند به بازگشت. غربتم دیشب به بلوغ رسیده دارد صدای دو رگه اش را برسرم هوار میکند: از شهر تو دیگر هیچ نمانده. برنگرد.

امین پرسید شادترین آدمی که در زندگی ات دیده ای کیست؟ جوابی نداشتم، به هرکس فکر کردم در سرم شاد نبود، حتی آنهایی که به نسبت دیگران مصیبت های کمتری را پشت سر گذاشته اند. در سر من تمام چهره ها دردمندد، خاطره ی من از تمام صورت ها، چشمهایی است که نمی خندند.
من به دنبال چه می گردم؟

هیچ نظری موجود نیست: