روزهای آخر سفر است. لاس وگاس را دیدم، از بیابان ها گذشتم و به ایرواین کالیفورنیا رسیدم. غروب لاگونا بیچ و همه همه ی خیابان هالیوود لوس آنجلس را پشت سر گذاشتم. از بالای سر تگزاس گذشتم، و در فرودگاه دالاس ناهار خوردم، و حالا در سرزمین رویاهای گم شده، نیویورک، منتظر سال نو هستم. هرکدام از این ایالتها برای خودش سرزمینی جداگانه است. برخلاف آنچه فکر میکردم لوس آنجلس را دوست داشتم. کالیفرنیا زیباست، خوش آب و هواست و خیلی چیزها را کنار هم دارد. لوس آنجلس اما خودِ تهران است. معماری شهر، آلودگی هوا، ترافیک، شکل و شمایل خیابانها. کتابفروشی و رستوران و کافه و آرایشگاه و چه و چه با تابلوهایی با خط فارسی این شباهت را بیشتر می کند. تهران نخل ندارد تنها و ساحل و زنان سر باز.
لاس وگاس اما نماد بارز آمریکاست. همان آمریکایی که از بیرون می شود دید. آمریکای آزاد، شاد، رنگین، ثروتمند. هیچ کجا شبیه لاس وگاس نیست. همه چیز در این شهر به رویا نزدیک می شود. حتی دستفروشی و گدایی. گدایان شهر همه شخصیت های فیلم ها و کارتون ها هستند که مشتاقانه با تو عکس می گیرند و یک دلار توی جیبشان می گذارند. گدایی همراه با شادی. حتی یکی که هیچ لباس خاصی نپوشیده بود و روی پل بساط گدایی پهن کرده بود روی یک تکه مقوا نوشته بود: دروغ چرا، میخوام آبجو بخورم!
روز اول را توی شوک نور بودم و رقص و آواز و صدا. مسخ صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها توی دستگاه جک پات. شبیه بهشت توصیف شده ی آن دنیا بود با آنهمه طعم و رنگ و بو و زنان زیبای برهنه. بعد از سه روز اما احساس پینوکیو را داشتم فردای عیش و نوش توی سیرک. احساس میکردم گوشهایم دارد مخملی می شود و مغزم آب می رود. دلم میخواست فرار کنم از مردم شادی که حالا گوشهای حماقتشان را می دیدم. شاید به ذهنیت مازوخیست ایرانی ام برگردد این فرار از لذت های دنیوی ولی من در مردم آن شهر خستگی و رنجی دیدم که هیچ کجا ندیده بودم. در پشت نقاب های رنگی ساکنان شهر آدم های مسخ شده ای بودند که توان تغییر نداشتند. آدمهایی که نانشان را از تنشان و چراغ های شهرشان و کازینوها در می آورند و شب ها از تنها خیابان رنگین شهر به خانه های سوت و کورشان که همرنگ خاک بیابانیست که در آن زندگی میکنند بر می گردند.
روز پنجم صبح زود از وگاس فرار کردیم.
نیویورک، شهری که در آن احساس گم شدن دارم. شهری که نمی دانم توان زندگی درش را دارم یا نه. شهری که تنها بیشتر بلاتکلیفم می کند تا براند یا بخواند. از طرفی فرصت های شغلی بیشتری را برایم فراهم میکند و از طرف دیگر چنان شلوغ و در هم تنیده و گران است که امکان نفس کشیدن را آز آدم می گیرد. نیویورک عظیم است و من برای اولین بار در پایتخت جهان، حس غربت شهرستانی بودن را احساس میکنم. برای اولین بار فکر میکنم اگر ولم کنند به راحتی گم می شوم. شهر من را می خورد و من هی می خواهم فرار کنم.
یک ماه دیگر مشخص می شود که باید به سمت کدام مقصد دوباره کولی بشوم. یکی از این سه مقصد نیویورک است و من هنوز تکلیفم را با شهر نمی دانم. تنها می دانم هرجا باشد حداقل پنج سال آینده را آنجا خواهم بود. کاش آنقدر شهرِ من بشود که بخواهم مابقی عمر را هم همانجا ماندگار شوم. یکجا باید طلسم این خانه به دوشی شکسته شود. تا که آن شهر کجا باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر