یک.
دو هفته تمام شد. برگشتم. دستی به سر و روی خانه ام کشیده ام و مثل سابق روی کاناپه ولو شده ام. گاهی فکر میکنم هر جا رفتم باید این کاناپه ی سبز رنگ و رو رفته را هم با خودم ببرم، از من زیاد دیده، شنیده، کشیده.
دو هفته تمام شد. برگشتم. دستی به سر و روی خانه ام کشیده ام و مثل سابق روی کاناپه ولو شده ام. گاهی فکر میکنم هر جا رفتم باید این کاناپه ی سبز رنگ و رو رفته را هم با خودم ببرم، از من زیاد دیده، شنیده، کشیده.
باز هم فرصت نشد تا خیلی ها را ببینم، خیلی جاها که دلم می خواست بروم، همیشه وقت کم می آید، اینبار اما اولین ها و آخرین هایی داشتم که به نرفته ها و ندیده ها می ارزید. رابطه ام با پدر و مادرم به واسطه ی حضور امین بهتر شده، خیلی بهتر. از صمیم قلب دوستش دارند و حرمتش را نگه می دارند و به واسطه ی او با من هم صمیمی تر و مهربان تر شده اند. شام های چهار نفره، خیابان گردی های چهار نفره، مهمانی رفتن های چهار نفره برایم تازگی داشت. برای اولین بار جلوی پدرم مشروب خوردم، مست کردم، بلند بلند خندیدم و رقصیدم. برای اولین بار بعد از سالهای نوجوانی پدرم توی مستی مرا بغل کرد و نوازش کرد.
دو.
برای اولین بار بعد از بیست سال رفتم به محله ی قدیمی بچگی هام، زنبق مهرشهر. همانجا که مدفن تمام خاطرات خوب کودکی هام بود. با امین رفتیم. دو تا کوچه با معماری پک و پهن امریکایی و خانه های ویلایی تمام دنیای کودکی مرا می ساخت. توی بیست سال اما جز حقیر شدن و کهنه شدن خانه ها، کوتاه و کوچک به نظر آمدنشان در چشم من که قد کشیده ام حالا، یک بلوار و کمی درخت کاری، و پنج تا ویلا که خراب شده وآپارتمان های نوساز شده اند همه چیز سر جای خودش بود. خانه ی کوچکمان هنوز همان در را داشت. همان دستگیره، همان شیشه های مربع توی در. زمین خالی کنار کوچه هنوز خالی بود. عکاسی بلبل برای خودش کلی نونوار شده بود. آدم ها را یادم نمی آمد. توی کوچه راه می رفتیم. کهنه خانه ها را نشانش می دادم. اینجا بازی می کردیم. اینجا خانه ی تیمسار شمس بود. حیاطش درخت توت قرمز داشت که من عاشقش بودم. زمین کوچه ی پشتی را نشانش دادم. همان که توی زلزله رودبار باز شد، که من نشسته بودم دم شکاف و به تهش که معلوم نبود نگاه می کردم، با تعجب، ترس. هیچ چیز مثل قاب بی پنجره ی راهروی آپارتمان دلم را به درد نیاورد. در باز بود رفتیم بالا، توی راهرو روبروی در خانه امان ایستادیم. پنجره هنوز شیشه نداشت. بیست سال بی شیشه مانده بود. دیدش به زمینی بود آنطرف خیابان، از آن زمین های رها شده ی اول انقلاب. شب های بمباران، وقتی چراغ ها خاموش بود با همسایه ها می آمدیم توی راهرو از کنار همان پنجره به هواپیماها نگاه می کردیم که از بالای سرمان می گذشت. آن وقت ها قدم نمی رسید به لب پنجره. نورهای قرمزی از آسمان می آمد پایین، قدم را دراز می کردم تا نگاهم از لب پنجره بالاتر رود ببینم نورها کجای زمین می رود. کرج را بمباران نمی کردند. همه ی فامیل پناهنده ی خانه ی چهل و پنج متری ما شده بودند. شانزده نفر آدم. مثل ماهی ساردین کنار هم روی زمین می خوابیدیم. یک شب اما بمب ها آمد روی سر ما. درست خورد توی زمین روبه روی خانه. نگهبانی که توی دکه ی فلزی کوچکش خوابیده بود موجی شد. ما اما سالم بودیم. بعد از آن نمی گذاشتند ما بچه ها به دکه نزدیک شویم. می گفتند دیوانه شده. خاطرات آن چند سال بی کم و کاست آمد، زنده شد، تیغ زد و نرفت. نرده های راه پله هنوز همان ها بود، رنگش هم همان بود، فقط تازه و روشن تر. سبز روشن. سه یا چهار ساله بودم، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم و دستم را به نرده ها می گرفتم که نیافتم. داشتم می رفتم پایین توی مغازه پیش مادرم. زنبورها همیشه کنج نرده ها می نشستند، دستم رفت روی یکیشان، نیشم زد. تا برسم به پایین پله ها نیش حسابی اثر کرده بود، فاصله ی بین انگشت شصت و اشاره ی دست چپم ورم کرده بود و می سوخت. گریه می کردم و پایین می رفتم و نمی رسیدم. نشستم کنار همان نرده، همانجا که نیش خورده بودم. زنبورها نبودند و پله ها، هنوز کمی زیاد بود، تمامی داشت اما. پاگردِ انتها هم همانقدر تاریک و ترسناک بود. نه اما بهتر از قبل بود. مغازه ها که حالا درب داخل پاگردشان را دیوار کرده اند سابق خرابه هایی بودند با دو در. یکی که به پاگرد داخل آپارتمان باز می شد، یکی به کوچه. یک مغازه ای بود آن وقت ها که آتش گرفته بود. سیاهی از زمینش تا دیوارهای بیرون مغازه کشیده شده بود. من می ترسیدم از دیدنش. پاگرد چراغ نداشت. همان چراغ پایین راه پله ها بود و نور مهتاب که از شیشه های پاگرد می آمد. شبی که زلزله آمد ما بالای پله ها گیر کرده بودیم. پله های طولانی بدون پاگرد که نیم دایره می شد می رسید به زمین با زلزله چنان تکان می خورد که هیچ کس جرات پایین رفتن نداشت، همه ی همسایه ها بالای پله بچه هایشان را توی بغلشان گرفته بودند. من از توی بغل مادرم به پله ها نگاه می کردم که چطور توی فضای خالی پاگرد جولان می داد. آنوقت ها ارتفاع زیاد بود، پله طولانی بود. زلزله حالا فوبیای من است. بگذریم.
خداحافظی کاملی بود. بیست سال بارها وبارها با حسرت توی خواب به دوران طلایی آن سالها برگشتم، در واقعیت اما از طلایی ها هیچ نمانده بود. دوتا کوچه ی کوچک، خانه هایی که دیگر کلنگی شده اند. و عظمتی که بیشتر از کوچکی من بود حالا حقیر می نمود.
خداحافظی کاملی بود، تنها یادم رفت بروم توی عکاسی سراغ عکسی را بگیرم که بیست و دو سال پیش صاحب عکاسی از من و دخترش که هم سن من بود گرفت. روز اول مدرسه منتظر سرویس بودیم. آمد از دخترش عکس بگیرد، من را هم توی کادرش جا داد. با کیف و مانتو و مقنعه. تنهای عکسی که از دوران دبستان من هست همان است که خودم ندارمش.
سه.
این سفر، سفر خداحافظی ها بود، خداحافظی های سخت. شب آخر از ظهر خانه ی ما بودیم، ناهار خوردیم، خرید رفتیم، برگشتیم خانه ی مادر امین که خودش تویش نیست. با هم شام خوردیم، تلویزیون دیدیم، سکوت کردیم. من سرم را گذاشتم روی پای مادرم و بعد از سالها دوباره با موهایم بازی کرد. مطمئن شدم که هیچوقت هیچ کس مثل او نمی تواند با موهایم بازی کند. ناخن هایش را آرام کف سرم بکشد، خواب را آرام آرام زیر پوستم بیدار کند.
قرار شد فرودگاه نیایند. از خداحافظی فرودگاه بدم می آید. هیچوقت هیچکس را اجازه ندادم بیاید فرودگاه. از نگاه آخر پشت شیشه نفرت دارم. از فکر اینکه مسیر لعنتی فرودگاه تا خانه را تنها برگردند دیوانه می شوم. همیشه تنها رفته ام فرودگاه. اینبار هم راننده ی خانوداگی آمد مارا ببرد. توی کوچه ساعت دوازده شب بود که خداحافظی کردیم. مادرم باز گریه کرد. گریه هایش هیچوقت بی صدا نبوده. صدایش آزارم می دهد. هو هو هو. توی گوشم نشسته بیرون نمی رود. برعکس پدرم که موقع خداحافظی نگاهم نمی کند. کبود می شود. نگاهش هی می چرخد. خواستم نگاهش کنم، دوست داشتن را ببیند توی چشمهام، کاش نمی کردم. چشمهای عسلی روشنش توی صورت سبزه ی آفتاب سوخته اش آواره بود. مثل سگ کتک خورده نگاهم میکرد هیچی نمی گفت. بغضم آمد. گریه نکردم. نشستم توی ماشین. توی تاریکی بغض ترکید. خدا خدا کردم نبیند. راه افتادیم و گریه بند نیامد. نه تا فرودگاه. نه تا موقع پرواز. صدای گریه مادرم و نگاه در به در پدرم که یادم می آمد بغضم می ترکید. توی کافه ی فرودگاه نشسته بودم. دلم می خواست زار بزنم. نمی شد. تمام بغضم آب می شد و می آمد. یکهو دلم خواست زنگ بزنم به پدرم. حرف بزنم. گریه کنم. بگویم دلم تنگ می شود. بگویم راضی نیستم که دوریم. بگویم آرزو داشتم می شد بمانم، می شد با من بیایند. بگویم حسودیم می شود به دختری که روبه رویم نشسته و با پدر و مادرش سفر میکند. بگویم تنهاییتان را می فهمم، می دانم آن خانه حالا بی ما مثل قفس دارد خفه تان میکند. بگویم می دانم این همه سال را حرام کردیم برای با هم بودن، بگویم حالا که باهم بودن را یادگرفته ایم وقت رفتن است، بگویم لازم نیست حرف بزنی من همه چیز را از نگاهی که از من می دزدی می فهمم. موبایل همراهم نبود.نمی شد. یاد بچگی هام افتادم. تابستان ها که خاله ام می آمد دنبالم که برویم شمال. من می رفتم. برادرم نمی آمد. می گفت من پیش مامان می مانم. من می رفتم. نه که بخواهم بروم. فکر می کردم اگر بگویم نمی روم بچه ی بدی شده ام. نافرمانی کرده ام. غر زده ام. می رفتم که دختر خوبی بوده باشم. آنوقت تمام راه را آرام آرام گریه می کردم. آنقدر آرام که کسی نفهمد. هنوز هم مادرم می گوید تو بچه بودی دلت برای ما تنگ نمی شد. هرکس می آمد دنبالت می رفتی. تو از بچگیت عاطفه نداشتی. انگار نه انگار که من به خاطر آنها می رفتم. فکر می کردم آنها دوست دارند که من بروم. هنوز هم همان عادت با من مانده. جلوی خودشان گریه ام نمی گیرد. دلتنگی هام به زبان نمی آید. حس کردم هیچ فرقی نکرده ام. همان دختر بچه ام. ناتوان از حرف زدن. ناتوان از کندن. از رفتن. که می رود اما و دلتنگی هایش را توی راه گریه میکند و حرفهایش را جایی می نویسد که تنها غریبه ها بخوانند.
پ.ن این پست می شد خیلی خیلی طولانی تر باشد. خلاصه کردم. حذف کردم. خواستم همین را هم نگذارم از بس که حرف نگفته دارد. لال است. خام است. گذاشتم برای آینده ام بماند. یادم باشد. این روزها خیلی نوشته هایم طولانی شده. خواب هایم که هر روز دارد دیوانه وار تر می شود. اینجا نمی گذارم. یک چیزهایی را انگار نباید گفت. خواب هایم شده از آن دسته حرف های مگو. مابقی اینجا می آید. نیمه کاره و الکن. که خواب هایم اگر یادم رفت اینها بماند.
*چه بگويم به آواي دور شدن كشتي ها
كه كالاشان جز آب نيست
- آبي كه مي خواست باران باشد -
و بادبانهاشان را
خداي تمام خداحافظي ها
با كبوتران از شانه ي خود رم داده –
تکه ای از شعر آزادی و تو - بیژن الهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر