۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

آدم ها آدمند


ـ حرفم نمی آید، نوشتنم هم. آدم ها وابسته تر از آن تصویر بی قید و بندی هستند که ازشان در سرم سالها نگه داشته ام، این را حالا می فهمم. تن که برود، یا نه اصلا بماند اما کمی از دلت درگیر شود دیگر کندن معنا ندارد. امیر داستان دوستی سه ساله و جدایی خودش و مهسا را میگوید، انگار داستان ما، گریه ام می گیرد از این همه داستان مشترک، یک سال گذشته، آن دختر حالا ازدواج کرده و اما امیر هنوز فراموش نکرده، می گوید میداند که مهسا هم هنوز درگیر است، حرفش را باور می کنم. عکسهایش را نشانمان میدهد، با جزییات دردهای رفته را شرح میدهد، من قلبم خراشیده میشود، او پشیمان است که گذاشته مهسا برود، هرچند که دیگر سودی ندارد. سارا هنوز درگیر آزاد است، امین هنوز گاهی درگیر مورگن، من هنوز درگیرِ... دل آدم ها که گیر میکند جوش میخورد، گوشت و خون است، به هم پیوند میخورد بعد که میخواهی جدایش کنی باید سلاخی اش کنی، دیگر مرز میان دل ها معلوم نیست، منصف باشی نصفش میکنی، نصف مال او نصف مال تو، و همیشه در سهم تو از خون و گوشت او مانده در سهم او از تو.




ـ فرق نمی کند این دل وصل که باشد، من هنوز با ترحمی آمیخته با ترسی کودکانه از مادرم حرف شنوی دارم. هنوز جایی که کاری از من می خواهد که باب میلم نیست نمی توانم نه بگویم، ترکیبی از دلسوزی و احترام و ترس. حالا می فهمم که آن رویای نوجوانی که بروم روزی و جدا شوم از خانواده و دیگر پشت سرم را نگاه نکنم توهمی خام بیشتر نبوده که حالا که رفته ام و دورم و می توانم جدا شوم هم هنوز بندهایی مرا حتی سخت تر از پیش پیوند میزند. حالا دارد باورم می شود که انگار آنهمه ترس از جدا شدن از کسانی که دوستشان داشته ام، آنهمه ترس از اینکه روزی رهایم کنند، ترسی عمیق که از کودکی با ناسازگاری های پدر و مادرم در من ریشه دواند و در تمام رابطه هایم مرا رها نکرد ، بی مورد و بیجا بوده است. 
ترسی آنقدر قوی که با کوچترین بویی از جدایی مرا می کشاند به پیشواز، به رفتن پیش از ترک شدن، ترک شدنی که شاید هیچوقت درکار نبود رفتنی که تنها ترسِ من بود و توهمِ من. توهمی که به خاطرش عزیز کرده های زندگی ام را تنبیه کردم، تنبیهی گاه به بزرگی رفتن. جدایی.

ـ آدم ها سخت جدا می شوند، این را حالا بهتر می فهمم. وقتی که فردای هر شبی که او به خوابم می آید با زمین و زمان قهرم می آید. وقت هایی که حتی با خودم بیگانه می شوم. آدم ها سخت جدا میشوند و این برای من یعنی آغاز اعتماد. یعنی اعتماد به دوستی ها به عشق به خانواده. این برای من یعنی درسی بزرگ، تجربه ای که برایش بهای زیادی پرداختم، به قیمت معصومیتی که درخودم شکستم، سلاخی کردنی که یاد گرفتم و دل هایی که بریدم از خودم و دیگری و دیگران که یاد بگیرم آدم ها آدمند، سخت دل می کنند، سخت می روند. 

۳ نظر:

arezoo hamed گفت...

in yani khastare dami aram baraye nafasi taze kardane...?abe dahani ro ghurt dadan?
khatari ke doros tiresh az bagahle gushet rad mishod?

miduni hameye angizeyi ke azash haRF MIZANI YANI behtarin bazeye yek sal haminie ke pishe ru has? ba tamame eltehabha o dalanhaye rafte nashode?
baraye peivand zadan be zabani ke amukhtanesh az sokhan goftanesh hayajanangiztar va zendetare?

Jeanne گفت...

این جا را زیاد می خوانم. وقتی اینجا می آیم یادم می رود که کیستی و کجا بودی و چه کردید در حقم... اینجا که می آیم خودم را می بینم، خودم را در تویی که گذشته ی مرا داری، انگار خودم را دوباره اینجا پیدا می کنم، چه سرنوشت تلخ و شیرینی... چند سال از من بزرگ تر بودی؟ به یاد ندارم اما من زود رسیده بودم به بن بست، به همان جایی که تو رسیده بودی، خنده ام گرفته بود که تو هم داری پوست می اندازی... کلمه هایت کلمه های من، حرف هایت حرف های من، درد هایت دردهای من...اینجا را زیاد می خوانم، خودم را با خودت مقایسه می کنم، که چقدر پیشرفت کرده ام، پیشرفت کرده ای...که با خانواده ات چه کرده ای، با خانواده ام چه کرده ام... آن وقت که از اشتباه می گفتی، ازین که هرگز نباید اشتباه می کردیم، از آن کمال گرایی مطلق... از آن بخشش و همواره بخشودن...از ان بار سنگین رابطه... عجیب است این نزدیکی میان من و تو... که چندی است مدام به خودم می گویم که می روم ازین خانه و می برم این بند تعلق را... که نفس بکشم...که بروم و پشت سرم هم نگاه نکنم...
این ها را که می خوانم فراموش می کنم، فراموش می کنم آن سیاهی را که می خواستید به زندگی ام بپاشید... این ها را که می خوانم تو را فراموش می کنم و یاد خودم می افتم...

Omid گفت...

جدایی!! داستان های مشترک! سلاخی کردن! تنهایی! واژگانی آشنا نه خیلی بیشتر از آشنا هستند!!