۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

ساعت عزیمت است ای متروک


یک. خواب دیدم دوباره برگشته‌ ام به اولین خانه‌ ای که از بچگی یادم می‌ آید. خواب آن خانه را زیاد می‌بینم. یک آپارتمان یکخوابه ۴۵ متری بود که همان سال‌های جنگ، چهار نفری تویش چپیده بودیم. از دید من دو-سه ساله خیلی هم کوچک نبود البته، اما مفهوم خانه را برایم داشت. هفت سال توی همان خانه بودیم و زمانی که از آنجا رفتیم برای اولین بار بود که فهمیدم می‌شود خانه برای همیشه خانه‌ آدم نباشد و آدم مجبور باشد بارش را بگذارد روی کولش و سالی یکبار خانه‌ اش را عوض کند. طبیعی است که تصویر آن خانه‌ کوچک با تمام کاستی‌ هایش به عنوان سمبلی از 'خانه'، جایی که آدم به آن احساس تعلق کند در ذهنم مانده باشد. در بیست و سه سال گذشته بارها و بارها خواب آنجا را دیده‌ام. توی خوابم همیشه از آن چیزی که در واقعیت بود هم کوچکتر است. یک اتاق است. یک اتاقی که گاهی فقط یک فرش تویش هست و یک دست رختخواب. گاهی یک میز و دو تا صندلی. هر بار قیافه‌ اش فرق می‌کند و هیچ باری به تصویر واقعی‌اش شبیه نیست. آپارتمان بالای یک مرکز تجاری نیمه بسته بود. از جلویش یک جاده رد می‌شد که از یک طرف می‌ رسید به کاخ شمس و بعد کرج و از طرف دیگر نمی‌دانم کجا. کنارش هم یک کوچه بود با سی چهل تا خانه‌ ویلایی یک اندازه با حیاط‌ های کوچک پر دار و درخت. رو به رویش هم تا چشم کار می‌ کرد زمین خالی بود که صاحبش اوایل انقلاب رها کرده و رفته بود. توی خوابم من همیشه کنار آن جاده مانده‌ ام. شب است و من جایی را ندارم که بروم و می‌ دانم تا مقصدم راه زیادیست. همیشه جلوی آن آپارتمان در حالیکه ترسِ جاده‌ خلوت و شب و زمین برهوت روبه‌ رویش برم داشته یادم می‌ آید توی آن آپارتمان خانه‌ ای داریم. توی خوابم ما همیشه آن خانه را داریم و با اینکه آن سالها هم مستاجر بودیم، توی خواب مادرم صاحب همیشگی آن خانه است. هر بار می‌ روم بالا. گاهی کلید دارم، گاهی در باز است، گاهی یکی می آید می‌گوید بیا این کلید را بگیر مادرت داده تا هر وقت برگشتی بدهیم به تو. گاهی آپارتمان هزارتا واحد دارد. تهش پیدا نیست، مثل لانه‌ی زنبور. گاهی کثیف است. گاهی خالی و سوت و کور است. دیشب اما تمیز و مسکونی بود. انگار بازسازیش کرده باشند. رفتم بالا و دیدم در باز است. این بار شبیه یک انباری بود. دور تا دور قفسه بود و توی قفسه‌ ها پر از کارتن و خرت و پرت. یک میز وسط اتاق بود با دو تا صندلی و یک ظرف میوه‌ تازه شسته شده. فکر کردم یکی می‌ دانسته من می‌ آیم. یک انگور درشت قرمز کندم و خوردم. شیرینی انگور توی دهانم بود که چشمم افتاد به دو تا دوچرخه‌ کوچک. قلبم ریخت. دوچرخه‌ بچگی‌ هایم بود. نگاهم افتاد به سایر چیزهایی که توی قفسه ها بود. هر چیزی که از بچگی سر هر اسباب کشی دور ریخته بودم که بارمان سبک تر باشد آنجا بود. همه چیز. تمام خاطره‌ های سی سال. حتی تمام طراحی ها و نقاشی هایم از بچگی تا دانشگاه. فکر کردم توی خواب که هر چه دور ریخته بودیم را مادرم جمع کرده و آورده توی این خانه نگه داشته. بغض داشتم و خوشحال بودم. سی سال زندگی گم شده همه‌اش جمع شده بود توی یک وجب اتاق. فکر کردم به مادرم بگویم این خانه را به نام من بزند. توی خواب رفتم ازش بخواهم که این خانه را بدهد به من. گفتم سکوت کرد. توضیح دادم چرا اینجا را می خواهم، جوابی نداد. نفهمیدم صاحب خانه شدم یا نه. بیدار شدم. 
دو. فکر می‌کنم هر بار زندگی‌ ام بلاتکلیف و بی ثبات شده این خانه به خوابم آمده. نیازم به احساس تعلق به جایی یا چیزی خودش را به شکل این خانه نشان می‌دهد. تنها چیزی که تا وقتی که درش ساکن بودم معنای همیشگی داشت و از دست دادن و بی ثباتی را با رفتن از آنجا شناختم.
حالا هم تنها چند روز تا یک هجرت دوباره فاصله دارم. تا یک هفته پیش قرار بودم موقعیت جغرافیایی‌ ام پنج ساعت به شرق برود، حالا دارم سه ساعت به غرب می‌ روم. همان شبی که امین از سفر برگشت، فکر کردیم حالا که نمی‌ شود من همراه او بروم، او بماند و به جای رفتن به اروپا، از شرقی ترین نقطه‌ آمریکا برویم به غربی ترین ایالتش. به همین راحتی کل زندگی را چرخاندیم. زنگ زدیم به چند نفری که آنجا می‌ شناختیم و سوال و جوابی کردیم و بلیط خریدیم و حالا چند روزیست که مشغول بار سفر بستنیم. کل بارمان چهار تا چمدان لباس است و هشت کارتن کتاب. مابقی یا مال ما نیست یا اگر هست ارزش بردن ندارد، حتی کتاب‌ها را گلچین کردیم تا بارمان سبکتر باشد. برای این سفر خوشحالم اما. هیجانم زیاد است و امید که جایی که می‌ رویم جای ماندن باشد. نشد که بوستن شهر من باشد. غم و تنهایی‌ای که کشیدیم توی این یک سال و چند ماه تحمل این شهر را برایمان سخت می‌کند. فکر می‌ کنم این خانه به دوشی یک حسن اگر داشته باشد همین آسان کندن و رفتن از جاییست که دوستش نداری. یکبار و دوبار که رفتن را تجربه کنی، دیگر کندن و رفتن سختت نمی‌آید. بوستن دارد برف می‌آید دوباره. نمی‌دانم این چندمین برف از اول زمستان است از بس که آسمان اینجا مدام باریده، اما سومین برف سنگین و بورانِ یک ماه گذشته است. امین می‌گوید انگار بوستن دارد آخرین زورهایش را هم می‌زند که این چند روز آخر حسابی بهمان سخت بگذرد. من اما از این برف آخر خیلی هم دلخور نیستم. جایی که قرار است بروم همیشه بهار است. شاید حالا حالا دیگر برف نبینم. 

هیچ نظری موجود نیست: