۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

Amour

بالاخره رفتم و فیلم امور آخرین ساخته میشل هانکه رو دیدم. این بالاخره از این جهت بود که چون می‌دانستم دیدنش اعصاب می‌خواهد گذاشته بودم برای وقتی که حالم به اندازه کافی خوب باشد. دیدم اگر بخواهم صبر کنم از پرده برش می‌ دارند. یادم نمی‌ آید آخرین بار کی تنها سینما رفتم. کلا دوست‌ دارم گاهی تنها بروم رستوران، کافه، سینما. مدت‌ها بود فرصتش پیش نیامده بود. رفتم سینمای قدیمی سر چهار راه کولیج. سالن بزرگش را گذاشته بودند برای این فیلم. وقتی رفتم تو چراغ ها خاموش بود. آن سالن دو تا صندلی دارد که در آخرین ردیف کنار در، درست وسط سالن و کنج قناسی دیوار گذاشته اند، برای دونفر که دلشان بخواد تنها باشند و بعد از فیلم از همان بغل سر بخورند و بیرون بروند. جای همیشگی من و امین بود. رفتم همانجا نشستم و جای خالی امین کیف و کاپشنم را گذاشتم. یکهو دلم خواست که بود. این جای خالی آدم ها جاهایی که همیشه بوده‌ اند، پتک‌های دلتنگی می‌شوند، حتی اگر دلت خواسته باشد تنها جایی بروی. سالن برای ساعت سه بعدازظهر روز اول هفته چندان هم خلوت نبود. چهل نفری نشسته بودند. ده دقیقه ای که از فیلم گذشت یکی از در کنارِ من آمد تو. نشستنش طول کشید و خیلی هم سر و صدا راه انداخت. با اکراه برگشتم که چشم غره‌ای بروم، گیرم که در تاریکی معلوم نباشد، دیدم یک پیرزن خمیده است با یک عصای سه پایه‌ی خیلی بزرگ که میخواهد به موازات من در ردیف بغل بنشیند. طبیعتا خجالت کشیدم و رویم را برگرداندم. پنج دقیقه بعدش یک پیرمرد دیگر آمد و با سر و صدا و عصازنان رفت سه تا ردیف پایین تر از پیرزن نشست. وسط‌ های فیلم بود، سکانسی بود که پیرزن و پیرمرد داستان توی تخت خوابیده بودند و دوربین کلوزآپِ صورت پیرمرد را داشت. یکهو پیرمرد توی سالن شروع کرد به کف زدن. برای پنج ثانیه شاید. انگار بخواهد چیزی را اعلام کند. شبیه کف زدنی که دعوت به سکوت می‌کند تا چیز مهمی را اعلام کند. با در نظر گرفتن سکوت و سنگینی فضای فیلم این کارش حسابی ترساندم. حتی یک لحظه از سرم گذشت نکند دیوانه شده باشد و آخر عمری آمده توی سینما و موقع پخش فیلمی که نکبت و درماندگی پیر شدن و تنهایی را نشان می‌دهد انتقام زندگی را از خودش و دیگران بگیرد. فاصله‌ کم من با او هم ترسم را بیشتر کرد. با چشم‌های گشاد داشتم به کله‌ کچلش که از نور کم فیلم روشن شده بود نگاه می‌کردم و حرکاتش را رصد می‌کردم که نکند کار احمقانه ای ازش سر بزند. شاید ۱۵ ثانیه بعد دوباره کف زد. دلشوره‌ ام بیشتر شده بود و فکر کردم چه مرگش شده این پیرمرد، فیلمت را ببین دیگر. یک لحظه به صورت پیرمرد روی پرده نگاه کردم. فکر کردم نکند می‌خواهد او را بیدار کند. چند ثانیه بعد پیرمرد فیلم بیدار شد و خوب او هم دیگر تا آخر فیلم کف نزد. گفتم شاید واقعا می‌خواسته بیدارش کند. آخر‌های فیلم آنجا که پیرزن داستان مدام با ناله کلمه درد درد را تکرار می‌کرد، پیرزن هم ردیف من هم به نفس نفس افتاده بود و آخر هر نفسش ناله می‌شد. نقطه اوج پایانی فیلم برایم غیرقابل پیش بینی بود و آنقدر خالی از هرگونه احساس کلیشه عشق که مثل پتکی گیج و خالی سرجایم نشاند. فیلم که تمام شد دیدم هشتاد درصد تماشاچی‌ها پیر بودند. اغلب خیلی پیر. واکنش همه یکسان بود. بی هیچ حرفی و با صورت‌های گیج و منگ از سالن بیرون می‌رفتند. از سالن که بیرون آمدم فکر کردم چه خوب که این فیلم را تنها دیدم. خالی شده بودم. هیچ حسی نداشتم. نه گریه‌ام می‌آمد، نه عصبانی بودم، نه دلزده، هیچی، سکوتم می‌آمد، یک سکوت طولانی و چه خوب که مجبور نبودم با کسی حرف بزنم یا کسی را بشنوم. تا خانه پیاده برگشتم. عصر بود، سوز گداکش بوستون خیابان را خلوت تر هم کرده بود. توی راه یاد پیرزن و پیرمرد توی سالن افتادم. به حرکاتشان که تمام مدت نصف حواسم را از فیلم پرت می‌کرد. فکر کردم فیلم واقعی انگار بودن این دو تا توی سالن و عکس‌ العمل‌ هایشان به داستان پیری بود و که فیلم با تمام درخشانی‌ اش تنها حاشیه‌ای بر روایت زنده‌ این دو.   

هیچ نظری موجود نیست: