۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

کاناپه سواری

خوب امین هم رفت دوباره و من ماندم و خانه ای که از تمام دیوارهاش سکوت نبودنش زار می‌زند. از فرودگاه که رسیدم خانه دوباره بغضم گرفت اما مثل قبل گریه نکردم. شب هم اگرچه دیر گذشت و دیر خوابیدم و بریده بریده، مثل دیوانه‌ها دوباره هول خانه ی خالی و تاریک برم نداشت که نتوانم تا صبح چشم بر هم بگذارم. این‌ها یعنی حالم از پنج ماه پیش که از قضا شب قبل از رفتن امین کارم به بیمارستان کشید خیلی بهتر است و خوب هرچند شاید خودم خیلی به چشمم نیامده بود بهتر شدن اما حالا که دوباره در وضعیت تنهایی مطلق قرار گرفته ام، آنهم توی شهری که رسما هیچکس را ندارم که ببینم و تنها مخاطبم روانکاوی خواهد بود که هفته‌ای یکبار یک ساعتی به حرف بگیرتم، اینکه مثل گربه‌ی ناخن بریده بر یخ تقلا نمی‌کنم یعنی حالم بهتر است. گیرم که باز از توی کاناپه کنده نمی‌شوم و هرچیز که لازم دارم دورم چیده شده و خانه‌ای که نکبت و شلوغی دارد از سر و کولش می‌بارد به هیچ جایم نیست و رغبتی هم برای تمیز کردنش ندارم چندان. خوب اخلاق خوبی نیست که هر وقت در موقعیت انزوا قرار می گیرم خودم حیطه را بر خودم تنگ تر می‌کنم. اینکه وقتی قرار است سه هفته ای تنها باشی تمام وقتت را توی یک متر و نیم کاناپه بگذرانی یکجور سلول انفرادی رفتن داوطلبانه‌ است. بچه که بودم مي رفتم توی مبل خودم را مچاله می‌کردم بعد به زمین نگاه می کردم و می‌گفتم مثلا این قایق است و زمین دریاست و من اینجا توی این قایق گیر افتاده ام و راه فراری نیست و مابقی ماجراهایی که از کارتون های غم انگیز الهام می گرفتم لابد. حالا هم همین کار را میکنم. اگر لنگ های درازم تویش جا می شد هم همینجا می‌ خوابیدم و زحمت رفتن به تخت خواب خالی را به خودم نمی‌دادم. چهار زانو نشسته‌ ام توی مبل و دلم نمی‌خواهد پایم را زمین بگذارم حتی اگر زانوهایم از این همه ساعت بسته بودن جیغ بکشند. حتی وقتی لپ تاپ خیلی بی مقدمه هنگ کرد و تا نیم ساعتی بالا نیامد هم از موضعم کوتاه نیامدم. نشستم همان بالا و به جای زل زدن به مانیتوری که رنگ سیاهش تغییری نمیکرد به پارکت های پای مبل نگاه کردم، اینکه یک جایش کمی باد کرده، و یک جایش طرحی شبیه صورت آدم دارد. از بچگی همیشه توی سطوحی که طرح‌های اتفاقی دارند دنبال اشکال آشنا می گردم و همیشه صورتک‌هایی را توی کاشیهای حمام، دیوارها و سقف های سیمانی، گره‌ های میزهای چوبی و حتی پترن‌های تکراری پرده و کاغذ دیواری پیدا می‌کنم. گفتم که خانه‌ را گه گرفته و بهانه‌ام این بود که امین که رفت کار بیشتری داشته باشم تا سرم را گرم کنم و این یعنی روی پارکت علاوه بر نقشهای طبیعی چیزهایی هست که شکل‌ها را متنوع تر می‌کند. این وسط چشمم افتاد به یک مشت مویی که از سرم به رسم عادت دیرینه کنده‌ام و ریخته‌ام زمین. دلم را بهم می زند این صحنه و در حالت عادی مدام جارو به دست دارم موها را جمع می‌کنم، اما بعد از سیزده سال هنوز راهی برای ترک این عادت احمقانه پیدا نکرده‌ام. وقتی دارم عمیقا به چیزی فکر میکنم و یا ذهنم درگیر است ناخودآگاه دستم می‌رود لای موهایم، بازی میکند و بازی میکند و اگر این وسط مویی پیدا کند که همجنس بقیه نباشد، زبر باشد، ضخیم باشد، یکدست نباشد، می‌کند. یک میل وسواس گونه به علف هرزچینی مثلا! ریشه کن کردن عضو ناجور یک جمع جور. یکجور وسواس عجیب غریب است که از یک سال قبل از کنکور به جانم افتاده. آن اوایل صحنه خیلی ترسناکتر از حالا بود. یادم هست یکبار که سرم را از روی کتاب بلند کردم مشت مشت موی کنده شده ای که به خاطر خیلی بلند بودنش بیشتر هم به چشم می‌آمد حسابی ترساندم. همین شد که رفتم موهای به قول مادرم کمندم را پسرانه کوتاه کردم. آنقدر پسرانه که توی یک مهمانی وقتی از در اتاق بیرون آمدم یک آقایی که ظاهرا فقط با آقایان دست میداد برگشت که با من دست بدهد و وقتی صورتم را دید رنگش پرید و دستش را کشید و عذر خواهی کرد و گفت فکر کردم پسر هستید. من هم که آنموقع ها خیلی پر رو و رک بودم دستم را پس نکشیدم و منتظر ماندم که دستم را بگیرد و گفتم دست دادن که دختر و پسر ندارد و لبخند موزیانه زدم. طفلک چه معذب شده بود بین آنهمه آدم خنگ و نفهمی که با نیش باز داشتند آن صحنه‌ی بی اهمیت را نگاه می‌کردند و فکر میکردند عنقریب است که اسلام آن مرد بر باد رود. خجالتش از پرورویی من بر اسلامش چربید و دستکی داد. فکر کنم همانجا بود که موی کوتاه یک مهری را در دلم نشاند که هنوز که هنوز است وقتی از موی بلند خسته می‌شوم یا از مدام کندشان، رحم نمی‌کنم و تا آنجا که جا دارد کوتاهشان می کنم. کوتاه کردن مو هرچند برای یک چند وقتی دست مرا از کندن موهای خودم کوتاه میکند ولی هر بار به محض دوباره بلند شدن مو باز همان آش است و همان کاسه. اینطور است که در سیزده سال گذشته یا مویم بلند بلند بوده و یا کوتاه کوتاه. فاصله‌ی بین این دو را هم نه دستی به موهایم می‌ زنم و نه مدلی می‌ دهم، همانطور جنگلی و به قول مادرم مثل چمن نامرتب می گذارم که بلند شود. کلا همیشه طرفدار همه یا هیچ بوده‌ام و این‌هایی که موهایشان یکجایی بین استخوان فک و گردنشان بلاتکلیف است را نمی‌فهمم، مخصوصا که با اصرار همیشه همانقدری نگه می‌دارند یا با وسواس صاف و مرتب و سشوار کرده نگهش می‌دارند. هرچند که این قسمت سشوار کشیدن را هم کلا درک نمی‌کنم و این آدم هایی که هر روز یک ساعتی جلوی آینه مو درست می کنند را هم. مو یا باید کوتاه باشد با نظمی طبیعی که از کوتاه بودن پیدا می‌کند یا بلند و پریشان. بقیه اش مثل ابروی تتویی و موی به زور بلوند کرده مصنوعی و دلنچسب است. بگذریم. جز جز کردن‌ های مادرم هم که می‌گفت موهایت قهر می‌کند و کچل می‌شوی افاقه نکرد هیچوقت. حتی وقتی به چشم خودم دیدم که موهایم نصف سابق شده و از کمندی فقط دیگر بلندی اش را دارد باز هم مانعی نشد که این عادت از سرم بیفتد. فکر می‌کنم تقصیر خود مادرم بود. وقتی بچه بودم عادت داشت با دست های کشیده و ناخن های همیشه بلندش با موهایم بازی کند تا بخوابانتم. همین باعث شد که تا همین حالا مثل ماری که به آواز دهل مرد هندی به رقص می‌افتد هر بار دستی توی موهایم رفت خوابم کند و هر بار نیاز به آرامش دارم دستم لای موهایم باشد. تا مدتها نمی‌ دانستم این یکجور اختلال رفتاریست مثل ناخن خوردن و شست مکیدن. بعدها وقتی چند نفری را دیدم که عین به عین این عادت را با همان توجیهات برای خودشان دارند دو زاریم افتاد که این یک جور مرض است و نه فقط یک عادت شخصی. هرچند که بعد از آن خیلی سعی کردم این عادت را کنترل کنم و تا حدی هم موفق شدم اما در اکثر مواقع با تمام آگاهیم به کاری که دارم می‌کنم کنترلش از دستم خارج است. نمی دانم چرا بعد از نزدیک به بیست جلسه روانکاوی هنوز از این مورد حرفی نزده ام. هر بار هم که فکر می کنم باید اینبار اشاره ای بکنم باز سکوت می کنم. انگار دلم بخواهد این یکی را مثل رازی برای خودم نگه دارم. مثل یک یادگاری از یک دوران خاص. مثل بقیه چیز‌های کوچکی که از اتفاقات و دوره‌های خاص زندگی‌ام برای خودم نگه داشته ام. مثل یادگاری های جنگ برای سرباز سالخورده که گیرم مدام چیزی ناخوشایند را یادش بیندازد ولی او دلش بخواهد که چیزی باشد که آن دوران ناخوشایند را یادش بیندازد. مثل جای بخیه‌ای که از تصادف ده سال پیش روی بینی‌ام مانده و من هیچوقت سراغ دکتری که قرار بود بعد از جراحی استخوان و از نو ساختنش، چند جلسه ای وقت بگذارد و جای بخیه را با اسید بتراشد نرفتم. گیرم که جای زخم بعد از ده سال کمرنگ تر میشود و وقت‌هایی که پودری رویش بمالم و آرایشی بکنم به چشم نمی‌آید، اما هربار که از حمام می آیم و توی آینه به پوستم که از آب گرم خونی گرفته و صورتی شده نگاه می‌کنم، جای زخمی که از سفیدی برق می‌زند یادم می‌ آورد که چه بلایی سرم آمد، چقدر درد کشیدم، چه طور صورت شکافته و از ریخت افتاده ام را به خاطر بی مبالاتی پرستار توی آینه اتاق اورژانس دیدم و چطور از آنهمه جان سالم به در بردم. این مو کندن را هم می‌خواهم مثل یادگاری با خودم نگه دارم لابد. اشکالش این است که نمی‌دانم یادگاری چه چیزی دقیقا. علی الحساب من مانده‌ ام و یک خانه‌ ی خالی و یک کاناپه که ظاهرا قرار است توی موهایی که معلوم نیست دقیقا چرا از سرم می‌کنم برای سه هفته شنا کند و به هیچ جا نرسد. 

پ.ن یکی که نمی دانم چه کسی است یک ماهی می شود که از مونترال کانادا مدام می آید تو این وبلاگ سوت و کور و گاهی ساعت ها تمام پست ها را بالا و پایین می کند و آی پی اش مدام تکرار می‌شود. در این مدت هر پست این وبلاگ را از پنج سال پیش تا به حال حداقل دو سه باری دوره کرده. خواستم بگویم مخاطب عزیزی که هیچ چیزی از تو نمی دانم، چه حوصله ای داری که این پست های طولانی و خیلی خیلی شخصی را چندباره مرور میکنی، حتی خود من هم حوصله بازخوانی پست هایم را ندارم و برای همین همیشه چند غلط تایپی تویش می ماند که بعدها اتفاقی ببینم. انگیزه ات برایم جالب است و راستش احساس خوبی ندارم وقتی می بینم یک کسی که نمی شناسم اینهمه با پشتکار در پست هایی که درش زیادی لختم دقیق می‌شود. شاید اگر کمی از تو بیشتر بدانم این احساس ناخوشایند که انگار کسی در سکوت زل زده و دارد موشکافی ام می‌کند بر طرف شود. یک دستی تکان بدهی هم بد نیست. همین. 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

...
برای شما چه فرق دارد...
نوشتن از شما، خواندن از من
همین.

ناشناس گفت...

چه فرق دارد...

نوشتن از شما، خواندن از من.
همین