۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

پایان فصل اول



فصل اول حضورم در نیمان مارکس به عنوان دستیار جو-آن استایلیست و فروشنده شماره‌ی یک بعد از چهار ماه و ده روز تمام شد. فصلی که قرار بود یک سال طول بکشد. نحوه‌ی تمام شدن این دوره آنقدر ناگهانی و سینمایی بود که هنوز برایم جا نیفتاده دقیقا چه شد. درست همان احساسی را دارم که وقتی سریال مورد علاقه‌ام با یک صحنه سورپرایز کننده تمام میشود و میمانم با کلی حس و حدس و دلتنگی تا فصل بعد یک سال بعد شروع شود. در این مدت رابطه‌ام با همه آنقدر محکم شده بود که رفتن احساساتیم کند. حتی رابطه‌ام با جو-آنی که هیچکس چشم دیدنش را ندارد نزدیک تر شده بود اما دوباره اتفاقی که در آن من هیچ تقصیری نداشتم و که روی تند و تیز و دیوانه اش را بالا آورد ضربه‌ی آخری بود که به طور جدی فکر کنم بمانم یا بروم. روز آخر هفته‌ام بود و دو روز بعدش تعطیل بودم. تصمیم گرفتم دو روز تعطیل را فکر کنم تا احساساتی تصمیم نگرفته باشم. هرچند که مابقی همکارها مدام میگفتند برو به مدیر منابع انسانی شکایت کن گفتم دلم نمیخواهد او از جانب من آسیبی ببیند. ترجیح میدهم بروم تا بمانم و او را به اخطار و جریمه بکشانم. دلم برایش می سوزد. روی خوبش که بالاست عاشقش میشوی و روی بدش که بالا می آید چنان نیشی میخوری که دلت میخواهد بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. دست خودش نبود می فهمیدمش وقتی نمیتوانست عصبانیت و احساسات منفی اش را کنترل کند. اما فهیدنم باعث نمی شد خودم را بیشتر از این راضی کنم که انرژیم را صرف موقعیت و کسی بکنم که جای پیشرفت برایم استرس اضافی و درجا زدن بیاورد. دو روز را فکر کردم و با تمام غمی که در دلم بود تصمیم گرفتم حرف آخر را بزنم. ترس داشت و استرس داشت و مدام دلم بهم میخورد از فکر رفتن. جدای از مدتی بیکار شدن و فشار مالی وابستگی ام به مابقی همکارهایم دلم را فشار میداد. فحش میدادم به خودم که تا کی میخواهی هی بگویی خداحافظ و بروی که بروی. روزی که برگشتم سر کار مدیر بخش ما هم از تعطیلات برگشته بود. داشتم فکر میکردم چطور به مدیر خودم پتریس و مدیر منابع انسانی شارون که همیشه سرش شلوغ است بگویم باید حرف بزنیم. مدام فکر میکردم چطور شروع کنم و چطور به این دوتا زنی که تا این اندازه دوست دارم بگویم دیگر نمی توانم بمانم. هنوز نرسیده اما شارون آمد و گفت امروز باید با هم حرف بزنیم خبرت میکنم. شاخ هایم درآمده بود چطور شارونی که هیچوقت وقت ندارد آمده سراغم آنهم روزی که قرار است بگویم دارم میروم. پشت آن پتریس آمد و بعد از ده روز نبودن بغلم کرد و حال و احوال گرمی کرد و گفت امروز باید حرف بزنیم. رفتم توی انبار و از چشمهای گشاد شده ام زار میزد که نمی دانم چه خبر شده. کریستین با یک لبخند معنی دار آمد و گفت آخر هفته ات چطور بود؟ بهتر شدی؟ گفتم آره بهترم اما حرف گفتنی زیاد دارم و هنوز سر حرفی که زده ام هستم. کریستین یکی از مهربان ترین آدمهایی است که دیده ام. باید پنجاه سالش باشد. قدش بلند و درشت هیکل است. موهای کوتاه خرمایی رنگ و صورت شیرینی دارد. سرش به کار خودش است ولی اگر کسی به پر و پایش بپیچد از پس خودش بر میآید. یک ماه پیش جو-آن از نیویورک نیامده مثل مار زخم خورده سر یک مشتری بهش پرید و از ان موقع با هم حرف نمی زنند. من اما رابطه‌ام را خوب نگه داشتم. دوستش دارم. مهربان است و ازش زیاد یاد گرفته ام. شوهرش ژاپنی است و دو تا دختر دو رگه‌ی دیدنی دارد. با چشمهای قهوه‌ای براقش نگاهم کرد و گفت گود فور یو. گفتم عجیب است من داشتم فکر میکردم چطور به پتریس و شارون بگویم می خواهم به صورت جدی حرف بزنم که خودشان آمدند و گفتند بیا کارت داریم. باز لبخندی زد و گفت تو نبودی خیلی چیزها اتفاق افتاده. گفتم چه شده؟ در باز شد و یکی آمد تو. ماند برای بعد. مات مانده بودم آخر هفته ای چه می تواند باشد که همه با لبخند بهم نگاه میکنند. رفتم سراغش و گفتم چی شده؟ گفت یکی رفته به مدیر کل شکایت کرده و گفته جو-آن با تو بدرفتاری میکند. مانده بودم کی. هرکس می توانست باشد. همه جانب مرا داشتند اما چه کسی ریسک کرده و اینقدر ناراحتی من برایش مهم بوده که مستقیم برود سراغ مدیر کل ؟آنهم شکایت بردن به مرد قد بلند و بور و با هیبتی که همیشه با دیدنش دلم می ریزد. دستیار مدیر که اسمش کی کی بود هم از راه رسید. زن بی نظیری است و اسم عجیبی دارد! قد بلند و چاق است. موهای طلایی روشنش تا سر شانه اش میرسد و همیشه گوجه ای می بندتشان و چطری های طلایی اش سنش را بیست سال کمتر نشان میدهد. چهل و چند ساله است اما شادابی و صورت زیبایش سنش را نشان نمی دهد. چشمهای درشت آبی دارد و پوست سفید اروپایی. من را یاد سرندپیتی می اندازد مخصوصا چند دفعه ای که لباس صورتی پوشیده بود. عاشق آشپزیست و عاشق ودکا. همیشه بوی خوب می‌دهد. یک بوی ملایم و شیرین. حتی نفسش هم بوی خنک و شیرینی دارد. آنقدر مهربانی دارد برای تقسیم کردن که انگار هیچوقت روی بد نمیتواند داشته باشد. یک هفته ای که به خاطر سر کار آمدن توی خانه‌ی جدید هنوز همه چیز توی جعبه بود برایم غذا می آورد که مجبور نباشم از بیرون غذا بگیرم. یک ظرف پر از شکلات و آبنبات همیشه روی میزش است و عکس دختر و دوست پسر و گربه اش روی دیوار کنار میزش. آمد و با هیکل گنده‌اش محکم بغلم کرد و پرسید بهتری؟ گفتم هستم. گفت محکم باش و حرفت رو بزن هیچ چیز بدی اتفاق نمیفته گفتم باشه. به وضوح من آدم خوب داستان بودم و جو-آن تبدیل به شخصیت بد داستان شده بود. ظهر بود که پتریس آمد و مرا برد بالا که بی مزاحمت حرف بزنیم. نشسته بودیم همانجا که روز اولی که رفته بودم برای مصاحبه نشسته بودیم. خندیدم و گفتم انگار برگشتیم سر جای اول. خندید. گفت کی کی برایم گفته چه شده اما میخواهم خودت بگویی. نفس عمیق کشیدم و گفتم توی فارسی من تند حرف میزنم و تیز، توی انگلیسی باید مدام کلمه ها رو بسنجم تا مقصودم را درست رسانده باشم. گفت تا هر وقت که بخواهی وقت دارم عجله نکن و هر چه باید بگویی بگو. حرف‌هایم را سبک و سنگین کردم و گفتم جو-آن سخت است. من قبول کرده بودم با سختی اش بسازم. سخت یعنی هیچوقت تشویقت نمی کند. هیچوقت تشکر نمیکند. هیچوقت روی مود بگو بخند نیست. هیچوقت عذرخواهی نمی‌ کند. اگر کاری را درست و خوب انجام دهی نمیگوید آفرین اما کمترین اشتباه را به رویت میآورد. اینها همه یعنی سخت و من با سخت می سازم اما عصبانی شدن و داد زدن، بیکار نگه داشتن منی که میداند چقدر از بیکار ایستادن بدم میآید و با کنایه همه چیز را گفتن سخت بودن نیست. گفتم با تمام دلخوریم هنوز دوستش دارم اما معتقدم مشکل روانی دارد و منظورم از مشکل روانی توهین به او نیست. گفتم نیاز به کمک و روانکاوی دارد و  مشکلش تنها با اینکه شما با او حرف بزنی و بگویی سر بقیه داد نزن حل نمی شود. گفتم خودت بهتر میدانی اگر میخواست حل بشود تا به حال شده بود و کار به جایی نمیرسید که هیچکس با او حرف نزند. گفت می دانم. گفت اشتباه کرده و بابت اشتباهش تنبیه می شود. گفتم نمی خواهم تنبیه شود گفت دست تو نیست. گفت من به عنوان مدیرت تو را دختر باهوش و با پشتکاری می بینم و دلم نمی خواهد کارمند با ارزشی مثل تو را از دست بدهیم. گفتم شاید سنم چندان بالا نباشد اما آنقدر دیده ام که بدانم باید چقدر به آدمها فرصت بدهم و این رابطه کار نخواهد کرد. گفت رک بگو می توانی بمانی؟ گفتم نه. گفت بگذار با شارون حرف بزنم تا منتقلت کنیم به یک سمت دیگر و بخش دیگر. گفت دلم نمیخواهد از بخش ما بروی و اما اگر قرار باشد بین رفتن از کل سیستم و رفتنت به یک بخش دیگر یکی را انتخاب کنم ترجیح میدهم بروی به یک دپارتمان دیگر. باورم نمیشد همه چیز چقدر آسان گذشته بود. دلم میخواست بغلش کنم و اینقدر به خودم فشارش بدهم که برود توی تنم. گفتم احساس میکنم آزاد شدم، ممنون، سبکم حالا. گفت توی چشمهایت معلوم است. بقیه داستان مثل برق و باد گذشت. عصرش با شارون جلسه داشتم و پتریس هم قبل از من رفته بود و راه را آسان کرده بود. باورم نمیشد لازم نیست دیگر با همه چیز را از اول برای شارون هم تعریف کنم. با لبخند مرا پذیرفت و مستقیم رفت سراغ اصل مطلب. عذرخواهی کرد بابت شرایط سختی که تویش قرار گرفته بودم و گفت توی این چهار ماه من در جریان نبودم. گفتم من به تو قول داده بودم با سختی اش بسازم و از مدام غر زدن بدم می آید برای همین هیچوقت پیش تو نیامدم اما باور کن تمام تلاشم را کردم، نشد اما. گفت ممنون بابت حرفه ای رفتار کردنت و ممنون برای صبرت و ما هر دو فکر میکنیم تو آمادگی گرفتن ترفیع را داری هرچند که هنوز شش ماهت تمام نشده باشد- بر طبق قانون شرکت زمان انتقال به سمت دیگر نمیتواند زودتر از شش ماه باشد- همه چیز شبیه خواب بود. باورم نمیشد در کمتر از هشت ساعت کل موقعیتم عوض شده و منی که قرار بود بروم ماندنی شده ام آنهم در شرایط بهتر. گفت از اول سپتامبر کار جدیدت را شروع میکنی و تا وقتی بهت نگفته ایم که پوزیشن جدیدت رسمی شده به کسی چیزی نگو. آمده بودم بیرون روی ابرها بودم و فکر کردم فقط ده روز مانده و از این موقعیتی که جوـآن کلمه ای نه با من و نه با هیچکس حرف نمی زند و هر لحظه باید منتظر نیشی باشم که بزند خلاص می شوم. روز بعد اول وقت شارون آمد سراغم و گفت امروز قرار است با جو-آن حرف بزنند و من احتمالا از فردا می روم سر کار جدید. چشمهایم گشاد مانده بود که گفت بعد از اینکه با جو-ان حرف زدند بروم پیشش برای مابقی کارهای انتقال به بخش جدید. مات مانده بودم چه خبر شده. تا عصر دل توی دلم نبود تا جو-آن را صدا زدند بالا. یک ساعتی طول کشید و نمی دانستم حالا که بیاید پایین چه کار می کند. همیشه غیرقابل پیش بینی بود و فکر میکردم در بهترین حالت هیچ چیزی نمی گوید و خلاص. وقتی برگشت رفت توی اتاقش و من دل تو دلم نبود. مابقی دورم را گرفته بودند که اگر آمد چیزی بگوید تنها نباشم. آمد بیرون و صدایم کردم. یک نگاه از سر ناچاری به بقیه کردم و رفتم دنبالش. گفت بشین. نشستم و نمی دانستم قرار است چه بگوید. در کمدش را باز کرد و یک بسته کادویی بیرون آورد. سه روز قبلش از نیویورک برگشته بودم و وقتی فهمید در نبودش چند نفر مشتری هایش را قاپ زده اند دیوانه شد و من نزدیک ترین آدم برای تلافی درآوردن بودم. همین شد که زدم به سیم آخر و گفتم می روم. بسته را داد به دستم و گفت برایت از نیویورک آورده بودم و وقت نشد که بدهم. یک شال بود و یک پیراهن. خوش سلیقه است. زیبایی هدیه اش در کنار شوک مهربانیش گیج ترم کرده بود. گفت بابت همه بدرفتاری هایم معذرت میخواهم و این را نمیگویم چون باید بگویم. میگویم چون تو دختر بی نظیری هستی و نه تنها هیچ انسانی لیاقت بدرفتاری ندارد بلکه بدرفتاری با تو با تمام خوبیهایت هیچ توجیهی نداشته و ندارد. گفت مشکل از تو نیست از من است و باور کنی یا نه تو بهترین دستیار بودی که من داشته ام. گفت من همیشه این مشکل را داشته ام که قبل از اینکه مغزم بسنجد کلام از دهانم خارج میشود و هربار درست در میانه گفتن پشیمان می شوم و همیشه دیر است. چشمهایش پر از اشک شد و گفت  متاسفم که تو باید حالا که ذهن من از همیشه پریشان تر است سر راه من باشی. گفت رفتنت بخش جدید بهترین تصمیمی است که می شد گرفت و لیاقت تو خیلی بیشتر از این بود که دستیار من بمانی و مطمئنم در سمت جدیدت می درخشی. گفت یکبار گفته بودی اگر من بخواهم دوست داری جدای از رئیس و دستیار دوست باشیم و میخواهم بدانی می توانی روی من به عنوان دوست همیشه حساب کنی و هر کمکی از دستم بر بیاید برایت انجام میدهم. گفت نمیدانم چطور بگویم که ببخشیم و من از صحنه‌ ای که فکرش را نمی‌کردم معذب بودم و می‌خواستم فرار کنم. بغلش کردم و گفتم بس کن من همین حالا هم یادم رفته است. گفتم متاسفم که نشد بیشتر با هم کار کنیم و امیدوارم برای هرچه در سرش هست که اینطور آزارش میدهد زودتر راهی پیدا کند. گفتم من راه دوری نمی روم همین بخش کناریم و حتما روی راهنمایی هایش حساب میکنم.
از اتاق که آمدم بیرون انگار پتک خورده بودم. گیج و منگ. دورم را گرفتند که چی شد. گفتم عذرخواهی کرد و شالی که گردنم بود را نشان دادم و گفتم برایم از نیویورک آورده. مات مانده بودند که چه شده که جو-آن معذرت خواهی کرده. تاتیانا گفت یک فرصت دیگر بهش بده. این دختر عجیب شیرین است. گفتم دیگر از این حرف ها گذشته. اِستا گفت دیگه حناش پیش بقیه رنگ نداره و همه فهمیدن چه دیوونه ایه. کریستین و نیکی و مایکل با دهان باز سکوت کرده بودند. یادم باشد راجع به تاتیانا و اِستا بعدا بیشتر بنویسم. تاتیانا روس است با لهجه غلیط روسی. صورت ظریف و شیرینی دارد و جثه‌اش نحیف و بغل کردنی است. سی و چهار سالش است و یک دختر بچه یک ساله دارد. مثل بالرین ها لباس می پوشد و می ایستد و راه می رود. زن نازنینی است که دلم برای از نزدیک کنارش کار کردن خیلی تنگ میشود. اِستا اما روباه پیر است. سنش از همه بالاتر است اما کسی دقیقا نمی داند چند سالش است و برای این روباه پیر صدایش می کنم که جدای از اخلاقش عجیب شبیه روباه است! صورت مثلثی تیز دارد و چشمهای خاکستری روشن. قدش متوسط است و هرچند لاغر نیست اما چاق هم به حساب نمی آید. پاهای بلند و لاغر  بالاتنه کوتاهی دارد که به خاطر سن بالا فرمش را از دست داده و به نسبت پاهایش چاق است برای همین وقتی می ایستد انگار با چیزی محکم زدند توی سرش و بالاتنه اش یک ده سانتی رفته توی پاهایش و یکجور کاریکاتوری به نظر میرسد. صورتش پر از چروک های عمیق است و لبهای باریک و دندانهایی که به خاطر فرم فکش کمی روی هم آمده و در جلو شکل نیم بیضی دارد تا نیم دایره کاملا پوزه روباه را یاد آدم می اندازد. پوستش سفید و سرخ است و موهایش با کمک اکستنشن همیشه مرتب و تا دم فک کوتاه شده و خرماییست. مدام پشت سر همه حرف می زند و عجیب فرصت طلب است. مشتری را بو می‌کشد و قبل از اینکه کسی سراغشان برود نرم و نازک نزدیکشان می شود. بارها ایستاده ام و نزدیک شدنش را به مشتری دیده ام. با چشمهای خاکستری اش که به خاطر پیری ریز شده اند براندازشان میکند و آرام از گوشه ای نزدیک می‌شود. جایی گیرشان می‌اندازد که راه دررو نداشته باشند انگار روباهی دنبال شکار باشد. به حضور من حساس شده بود و مرا خطر بالقوه برای بیزینسش می دید. ناراحت بود که چرا مردم وارد بخش ما که می شوند سراغ من می‌آیند و می ترسید مشتری ها را برای جو-آن قاپ بزنم. هرچند سعی کردم اعتمادش را جلب کنم ذات روباه گونه اش اجازه نمی داد به کسی اعتماد کند. چندباری که به پروپایم پیچید به طور غیر مستقیم همان کاری که ازش می‌ترسید را انجام دادم که نشانش دهم اگر نمی کنم یعنی نمی خواهم. برای مدتی آرام شد اما یکبار که دوباره آمد برایم بگوید چه کنم و چه نکنم توی رویش ایستادم و گفتم من دقیقا کاری را میکنم که باید بکنم و اگر خوشش نمی آید مشکل اوست و بهتر است با آن کنار بیاید چون چه دوست داشته باشد چه نه من جایی نمی روم!
عقب کشید و تا آخر روز سعی می کرد سر راهم نیاید. روز بعد هم به روی خودش نیاورد و من هم نیاوردم. صبرم با آدم‌ها بالا رفته و ترجیح میدهم رابطه‌ام را حرفه ای و بی حاشیه نگه دارم. جدای از آن پای ریواس های محشری درست می‌کند و گهگاهی می آورد سر کار که دلم نمی خواهد لذت خوردنشان را از خودم دریغ کنم!
فصل یک تمام شد. قرار است بروم بخش جدید و با آدم هایی که تا به حال دورادور سلامی داشته ام همکار و رقیب شوم. اینکه آنها چطور کنار بیایند برایم جالب است. آدم ها را اینجور مواقع است که درست می شناسی. وقتی قرار است چیزی از منفعت خودشان را با تو شریک شوند. میان فصل اول داستان شغلم تا فصل دوم نه یک سال که تنها یک شب فاصله است. یک تغییر بزرگ دوباره. آماده ام یا نه نمی دانم ولی بابت تمام محبت و حمایتی که همکارها و مدیرهایم گرفته ام عجیب خوشحالم. تا فردا و فصلی دیگر از زندگی چه برایم بیاورد.

هیچ نظری موجود نیست: