۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

کلاغه به خونش نرسید

یک - صبح هایی که شبش خیلی زیاد خواب می بینم انگار در این دنیا نیستم. این را همه ی کسانی که با من زندگی کرده اند می دانند. خوابهایی اینقدر تو در تو و پرماجرا که بارها و بارها مرز بین واقعیت و رویا را گم می کنم حتی در بیداری. چیزی که سبب شده زندگیم دوگانه ای باشد میان خواب و واقعیت. چیزی که همیشه اثری از خودش در نوشته هایم به جا گذاشته. همین باعث شد وقتی فیلم اینسپشن را دیدم احساس کنم کسی زندگی من را از من دزدیده و با آن فیلمی ساخته و دارد کرور کرور پول در می آورد. بعد از فیلم عصبانی بودم و سرخورده. خیلی زیاد. بار دوم که فیلم را دیدم اما آرامتر شدم. هنوز خیلی تجربه های خواب من هست که در این فیلم نیامده. هنوز همه ی زندگی دوگانه ام نشده فیلمی دوساعته روی پرده با یک سری سلبریتی خوشحال که به لطف جلوه های ویژه دنیای مرا تجربه می کنند. از درگیری های شخصی که بگذریم فیلمی دیدنی است هرچند به نظر من هنوز خیلی چیزها کم دارد که به پیچیدگی دنیای خواب رسیده باشد. با تمام پیچیدگی هایش هنوز عجیب ساده به نظر می رسد. شاید هم تصور من باشد این سادگی که از مقایسه ام با دنیای خواب های خودم حاصل می شود. بگذریم.


دو- امروز هم از همان صبح های عجیبم است. از آن صبح ها که انگار توی دنیای خوابم جا مانده ام. یکشنبه هم که باشد سکون و سکوت شهر به این سکوت حاکم بر من دامن می زند. ساعت ۱۱ رفتم بیرون که خرید کنم. داشتم فکر می کردم یکشنبه ها اینجا واقعا پرنده هم پرنمی زند که یکهو یک کبوتر با یک شاخه بزرگ به منقار از بالای سرم پر زد و میان برگهای قرمز تیره ی درخت پشت سرم گم شد. نگاهم افتاد به پنجره زیر شیروانی خانه ی رو به رو . یک گلدان قرمز لبه پنجره ی کوچک با قسمتی از یک مجسمه پشت آن معلوم بود. یکهو یادم افتاد که من سال هاست که اتاقم را تزیین نکرده ام. ما همیشه به جز سه سال مستاجر بودیم. که آن سه سال هم توی این جریانی که می خواهم بگویم فرقی نمی کرد. مستاجر بودن یعنی سالی یکبار خانه به دوشی. خوش شانس باشی و صاحب خانه طماع نباشد به دو سال و سه سال هم می کشد که بمانی اما این را پایان هرسال می فهمی که قرار است سالی دیگر باشی یا باید اسبابت را جمع کنی و دنبال جای دیگری بگردی. این تا وقتی دبیرستان نرفته بودم به جدایی از دوستان و همسایه ها ختم می شد. آفت کمی نبود وقتی می خواستم دوستی کنم با بچه های همسایه حواسم بود که این شاید یک سال بیشتر دوام نیاورد. برای همین دوست نمی شدم یا اصلا بیرون نمی رفتم یا اگر سال بعد هم آنجا ماندگار بودیم و دوستی میکردم صمیمی نمی شدم. یکجور واکنش دفاعی بود برایم. چون وقتی سوم دبستان، آبان ماه از مهرشهر کرج آمدیم تهران تا سال های سال جدایی از دوست صمیمی مدرسه ام که از سال اول دبستان با هم بودیم آزارم می داد. تا سال ها توی خواب پرواز می کردم به محله ی خودمان که هشت سال اول عمرم را تویش گذرانده بودم. هنوز هم می روم گاهی. تا سال ها فکر می کردم یکروز سحر را پیدا می کنم. خنده ام می گیرد وقتی یادم می آید که توی اورکات و بعد ها سیصد و شصت اسمش را که تنها یادم مانده سرچ می کردم و به تک تک عکس های دخترانی که اسمشان سحر بود نگاه می کردم که شاید آن دختر لاغر و ریز نقشی را که با من سر یک کلاس می نشست و مادرش هم معلم همان مدرسه بود پیدا کنم. این خانه به دوشی از دبیرستان به بعد عوارض دیگری هم داشت. خطاطی و شعر و طراحی را کشف کرده بودم و دلم می خواست کارهای خودم یا هنرمندان مورد علاقه ام را بزنم به دیوار. اما هشدار های پدر که دیوار را سوراخ سوارخ نکنید یک سال بعد بخواهیم برویم کلی خسارت باید بدهیم و حس آنکه آن اتاق اتاق من نیست باعث می شد همیشه کارها و پوستر ها و خطاطی هایم توی پوشه ای باشد زیر تخت، بعد ها نقاشی ها و تصویر سازی ها و عکس هایم هم به آن پوشه که حالا خیلی قطور شده اضافه شد. اتاق من همیشه ساده بود. بی هیچ وسیله ای زینتی که زیبایش کند با دیوارهای سراسر لخت. حتی کتابهایم را این اواخر از توی کارتن در نمی آوردم. تنها آنهایی که همیشه بهشان رجوع می کردم را باز می کردم و کتابهایی که تا سال بعد می خریدم به کارتن سال بعد اضافه میشد. گاهی چیزی می دیدم که دلم غنج می زد برای خریدنش . برای گذاشتنش تو اتاقم . اما همیشه فکر خانه به دوشی پشیمانم می کرد. همیشه می گفتم بعدا می خرم، وقتی خانه خریدیم یا وقتی رفتم خانه ی خودم. بعدی که هیچوقت نیامد. حتی تا حالا. نگاه که می کنم ، من هیچوقت به هیچ کس و هیچ کجا تعلق نداشته ام. نه به آدم ها. نه به خانه ها. نه به محله ها. بچه ی کجایی چندان برایم معنی ندارد. وقتی توی بیست و هفت سال ۳-۴ تا محله و بیشتر از ۱۷ بار خانه عوض کرده ایم. همیشه همه چیز برای من موقت بود، گذرا بوده. همیشه همه چیز رفتنی. همیشه آماده ی رفتن. حتی حالا هم که آمده ام اینجا و تنها خانه ای دارم از خودم. حالا که رسیده ام به استقلالی که همیشه خواهانش بودم هم باز انگار ثباتی نیست. دستم نمی رود به تزیین خانه ام. معلوم که نیست سال دیگر اینجا باشم. حتی معلوم نیست توی این شهر باشم. این کولی واری تا کجای زندگی مرا به بازی گرفته ؟ آیا تمام رابطه هایم که خودم تمامشان کردم هم از این موضوع تاثیری گرفته؟ خودم را همیشه آدم وابسته ای دانسته ام از نظر مسایل عاطفی اما نگاه که می کنم از مستقل ترین آدم هایی که شناخته ام مستقل تر بوده ام. من به هیچ جا و هیچ چیز و هیچ کس تعلقی ندارم. همیشه همه جا و همه کس برایم موقتی بوده. و من با علم به این موقت بودن همیشه آماده ی رفتن بودم. این رفتن رسیدن دارد؟ میرسم یکروز؟ به خانه ای که مثلا تویش بیست سال زندگی کنم؟ تویش بمیرم؟ به آدمی که با او زندگی کنم. تا مرگ؟ به دوستی که توی مراسم ختمم بیاید و بگوید من بیست سال ، سی سال ، چهل سال است که می شناختمش؟ یاد قسمتی از یکی ازپست هایم می افتم مال دو سال پیش:

تو که فریب نام را خوردی و بی بی ات را کولی شناختی و کولی را بی بی ، ناتالی بی بی نبوده هیچ وقت، کولی شاید،که آداب پادشاهی نمی داند و نه رسم جنگ ، که همیشه پای رفتن دارد آن زمان که باید، آبستن بغضی که در بیابان می زاید، و بخیه که دیگر خوب می شناسد.

انگار خسته شده باشم. از رفتن، همیشه رفتن. دلم رسیدن می خواهد.

۴ نظر:

ياسمين همداني گفت...

راستش فيلم اينسپشن به نظرم يکي از کاراي محشره نولان بود. من يه بار ديدمش و اگر جا داشتم حتما دوبار مي ديدم. تو سفر فرصتم کم بود. منتظرم دي وي ديش بياد. کاراي نولان رو از ممنتو شروع کردم. از پرستيژ لذت بردم و حالا اينسپشن. نمي تونم بگم اين کار چيزي کم داره. وقتي وارد دنياي خواب آگاهانه مي شي مي بيني همه چيز همونطوريه که از قبل طراحي کردي باشه! اونطوري پيش مي ره که تو مي خواي بره. چون ديگه نه ضمير ناخودآگاهت دستي توش داره و نه خودآگاهت بلکه فقط و فقط به ابرآگاه رسيدي که همه چيز تحت اراده ي تو در دنياي موازي ديگه اي پيش مي ره.
اگر خوابهاي تو پيچيدگي هاي زيادي داره، از ذهن پيچيده ي تو آب مي خوره. خوابها به ما هشدار مي دن، راهنمائي مون مي کنن، آينده رو پيش گويي مي کنن، بهمون درس انسانيت مي دن. اگر اون درسها رو که عموما به زبان سمبوليکه آموختيم، بايد بکارشون ببريم اگر نه هي تکرار و تکرار.
چرا راجع به علم dream interpretation يا خواب آگاهانه مطلب نمي خوني؟ شايد کمک کرد؟

ياسمين همداني گفت...

اما راجع به موقتي بودن همه چيز!ناتالي اين درکي که بهش رسيدي، درکي از يوگاس که يوگي ها ساليان سال بهش نمي رسن. همه بر اين باورند که مالک و کنترل کننده ي همه چيز هستند و همه چيز را طوري دائم مي بينند که هرگز براي از دست دادنش آماده نمي شن. دل نبستن صرف آگاهي به موقتي بودن همه چيز، مي تونه براي آدم يه پيشرفت بزرگ باشه.
اما در کل اين حال و هواي تو گاهي ديوونه ام مي کنه. دلم مي خواد بيام اونجا چند بار کله ي خودم و خودتو بکوبم به ديوار که زندگي کن لعنتي!

ياسمين همداني گفت...

اين حس نياز به ستلمنت رو مي فهمم. که بسه هر چي رفتم حالا مي خوام ريشه هام اينجا، روي همين زمين اين منطقه ي جغرافيايي آب بخوره
فقط يه چيزي مي دونم که اگر خواسته اش رو داشته باشي، اون اتفاق مي افته چون طراحيه دنياي مادي اينجوريه که خواسته ها رو در زمان مرتفع مي کنه

ياسمين همداني گفت...

سلام عزيزم
مي خوام برات يه چيزي بفرستم بخوني نظرتو بهم بدي
مي شه ايميلتو برام خصوصي بذاري؟