۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

همه‌اش از یکجور تهوع پیش رونده نسبت به فیسبوک شروع شد. دلم میخواست بروم زیر هر پستی که می بینم یک برو بابای کش دار بنویسم و بروم. کم کم حسم به انزجار کشید. از نقل قول های احمقانه و تکراری که تا یکی بازخوان میکند حداقل ده نفر دیگر هم بازخوانش میکنند و می بینی فلانی و فلانی و فلانی درد گاندی را که از تنهایی نبوده بلکه از مردمی بوده که فلان رو دوست داشته اند. یا مثلا جمله های تهوع آور مثبت اندیشیدن و یا مینی مال های عاشقانه و آبکی یا بدتر از آن خزعبلات برآمده از عقده حقارت زنانه و گاهی مردانه نسبت به جنس مخالف. این همه آدم که نه من دل مشغولی هایشان را می فهمم نه آنها حرف من را توی صفحه ی من چه کار می کنند؟ همه را می شناسم. همه را حداقل یکبار دیده ام. هیچ آدم اضافی تو دوستانم نیست. هرکس به یک بهانه و رعایتی توی لیست دوستانم مانده و هزینه ی حذف کردنشان از بودنشان بیشتر است. توی این همه فقط ده نفر آدم شاید باشند که علایق و سلایق و هرچه که بازخوان میکنند ارزش خواندن داشته باشد. اینطور شد که بی خیال همان ده نفر خواندی هم شدم و  یک مدت فیسبوک را بستم. حالا باید به صدنفر جواب پس می دادم. از فامیل گرفته تا دوست. چرا بستی؟ چه میگفتم؟ حالم دارد از همه چیز به هم میخورد؟ نبود فیسبوک مساوی بود با بالا رفتن حجم مکالمات تلفنی و اسکایپی و این برای منی که از تلفن و هرگونه وسیله ی ارتباط از راه دور متنفرم مساوی بود با عذاب مضاعف. دو هفته نشد که برگشتم. حالا تنفرم از پست ها داشت می کشید به آدم ها و از فیسبوک به سایر فضاهای مجازی.  داشتم مصاحبه بی بی سی را می دیدم با هادی خرسندی. یکهو آنچنان لبریز از انزجار شدم که برای خودم هم عجیب بود. من که این آدم را از نزدیک نمی شناسم این همه انزجار چرا؟ حالم از اداهایش به هم می خورد. از اعتماد به نفس قلابی اش. از ژست روشنفکر مؤابانه اش. از نگاه کردنش، لحن حرف زدنش. همان روز بود که ترسیدم. این همه انزجار از آدمها در من چه کار میکند؟ 
از آن روز دو هفته می گذرد. حالم دارد مدام بدتر می شود. کنترلم را روی فکرهایم از دست داده ام و مدام هرچه فکر که به تخریب می کشد در سرم می چرخد. مغزم مدام دارد کار میکند حتی توی چندساعتی که به زحمت و نصفه و نیمه می خوابم صدای خودم دارد توی سرم بلند بلند حرف می زند. وسواس گرفته ام. مدام فکر میکنم گوشت و پوست اطراف ناخنم دارد کنده می شود. مدام دلم ریش می شود. ترس برم داشته نکند دارم دیوانه می شوم. توی جمع که قرار می گیرم بی طاقت می شوم. دلم بهم می خورد. اضطراب میگیرم. خوابی که همیشه نداشته ام آشفته تر شده و هر صبح خسته تر از دیروز بیدار می شوم. تهوع مدامم از همه چیز! توی دلم می ریزد و میلم به هی چیز نمی رود. مدام فکر می کنم چطور به اینجا کشیده شدم؟ و غم این جنونی که برم افتاده دیوانه ترم می کند. هیچ چیز را دوست ندارم. هیچ چیز خوشحالم نمی کند. هیچ چیز برایم انگیزه ی ادامه دادن نیست. به کل زندگی که فکر میکنم از کسالتش خمیازه ام می گیرد. دنبال انگیزه‌ای زندگی در پیش رویم را تا ته دنبال می کنم. پیشرفت کاری، بچه دار شدن، خانه خریدن، زندگی ساختن، سفر رفتن. هیچ چیز برایم هیجان ندارد و باور مردن شوری که همیشه درم بود، که مرا می کشید دنبال خودش، چون خنجری دلم را سوراخ میکند، هر لحظه به تکرار. 
بیمه‌ام تازه دو روز است که درست شده و اولین وقت دکتری که گیرم آمده مال ده روز دیگر است. ده روز برایم خیلی زیاد به نظر می رسد. فکر می کنم نکند توی این ده روز بلایی سر خودم بیاورم از این‌همه میل به آزار و تخریب که در سرم چرخ می زند. بروم به دکتر چه بگویم؟ عارم می آید این ها را به کسی بگویم. نکند فقط افسرده شده باشم و فکر کند دیوانه شده ام؟ دلم نمی خواهد بند دارو شوم اما این حالی که حالا دارم آنقدر ترسناک هست که تن به هر دارویی بدهم. ترس دیگرم این است که افسردگی نباشد، که واقعا دیوانه شده باشم. آنوقت چه؟ دیوانگی که درمان ندارد. این روزها از هر زمانی خراب ترم. یک وقت هایی بود که زندگی ام پر از تنش بود. که یک جای زندگی نبود که بگویم خوب اینجا سر و سامان دارد. توی اوج بحران ها اما هیچوقت این حال نبوده ام که حالا هستم. حالا زندگی‌ام آرام است. مشکلاتی شبیه مشکلات عادی زندگی بقیه مردم که من از پوست کلفتی به هیچ جایم نیست. تمام درد و ترسم همین است که حالا که همه چیز زندگی سر جایش است من چه مرگم شده؟ نکند دیگر حالم خوب نشود؟ نکند این کسالت و انزجار و دلزدگی درم بماند؟ که دیگر هیچ چیز هیچ وقت شادم نکند. حتی تصور داشتن یک عمر دراز در این حجم از دلزدگی برایم غیر ممکن است. فکر می کنم چنین زندگی‌ای در توان و تحمل من نیست، که قبل از آنکه به آنجا بکشد خودم را خلاص میکنم. اما مگر قرار نبود هرچه پیش آمد زندگی من آنی نباشد که به خودکشی ختم بشود؟ فکر می کنم کنترل همه چیز زندگی‌ام از دست خارج شده و این خسته تر و مایوس ترم می کند. کاش حالم دوباره خوب باشد. کاش کارم به ناکجا نکشد.

هیچ نظری موجود نیست: