۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

رازِ مادر


دیشب برادر ناتنی ام را توی فیسبوک پیدا کردم. همانقدر غیرمنتظره که ناتنی بودن پدرم را فهمیدم. پانزده سال پیش بود. پدر و مادرم بر سر یک دعوای حقوقی شمال بودند. دعوای حقوقی بهانه ی بود برای دعوای بین خودشان. از وقتی یادم می آید پدر و مادرم با هم دعوا میکردند. بارها پایشان به دادگاه خانواده رسید. به مو رسید و پاره نشد. من حلقه ای بودم که این دو را به هم وصل میکرد. هنوز هم مانده ام این دو چطور بعد از آن همه ماجرا کنار هم مانده اند. داشتم خانه را جارو می کشیدم. دسته ی کیف مادرم از روی صندلی سر خورد و از توی کیفِ یک ور شده شناسنامه ی المثنی جدیدش بیرون افتاد. مثل برق از سرم گذشت تاریخ ازدواجشان را نگاه کنم و اگر نزدیک است برایشان جشنی بگیرم تا بهانه ای شود برای پایان دادن به آنهمه کشمکش. قبل از آن می دانستم مادرم قبل تر ها یکبار ازدواج کرده و جدا شده و بچه ای هم داشته. هیچوقت کسی حرفی نزده بود. من اما فهمیده بودم. بچه ها همه چیز را می فهمند. از حرف های جسته و گریخته ای که یواشکی می شنوند. از خانواده ی پدرم که آبشان با مادرم توی یک جوی نمی رفت. از داستان سخت و غم انگیز ازدواج پدر و مادرم. از اینکه هیچوقت سالگردی نداشتند که جشن بگیرند. از اینکه هیچ عکسی از عروسی شان نداشتند. از تک عکسی پنهان شده که مادرم را در لباس عروسی نشان می داد که از ته دل می خندید کنار مردی که پدر نبود. از پدربزرگم که تا سالها با پدرم به خاطر ازدواجش قهر بود. از عکس های مادرم کنار یک پسر بچه ی موبور توی شهر به شهر اروپا. عکسای دونفره. وقتی می پرسیدم این بچه کیه می گفت بچه ی دوستم. دوستی که همیشه توی عکسها غایب بود. پدر بچه غایب بود. مادرم بود با یک پسربچه ی سه چهار ساله که جلوی دوربین ژست می گرفتند. راستی چرا فکر می کرد دروغش را باور میکنم؟ من می دانستم که بچه ی خودش است. می دانستم ازدواجشان شبیه ازدواج هیچ کدام از پدر و مادرهای دوستانم نیست. این ها را از پازلی که کنار هم چیده بودم فهمیده بودم. از حرف های یواشکی با دوستانش. از پچ پچ های نیمه شبش که با پدرم دعوا میکرد. از عکس های دونفره اش با آن بچه. از عکس های نداشته ی عروسی اش با پدرم. اما نه چیزی پرسیده بودم و نه میخواستم بیشتر بدانم. تهدیدی بود برای خانواده ی کوچک خودم که میخواستم به هرقیمتی کنار هم بماند. پیچیده تر و هولناک تر آن بود که ذهن کودک من قادر به هضمش باشد. تنها میدانستم و نادیده میگرفتم. اینطور بود که ازدواج پدر و مادرم در هاله ای از ابهام در ذهن من مانده بود تا پانزده سالگی ام. اینطور بود که حتی نمی دانستم تاریخ ازدواجشان کی بوده. فکر گرفتن سورپرایزی برای سالگردشان مثل برق از سرم گذشت. شناسنامه را برداشتم. شناسنامه ی المثنی تنها ازدواج آخرش را ثبت کرده بود و ازدواج و جدایی قبلی را حذف کرده بود. تنها یک خط. نام پدرم، تاریخ تولدش و تاریخ ازدواجشان که یک سال و سه ماه بعد از تولد من بود. چهارده شهریور شصت و دو. یخ زدم. همانجا با دسته ی جاروبرقی توی دستم وارفتم روی زمین. نمی دانم چقدر همانطور وا مانده ماندم. حالا ازدواج سابق مادرم با زندگی من ربط پیدا میکرد. تمام آنچه از کودکی از ذهنم پس زده بودم تمام موجودیتم را زیر سوال می برد. در یک لحظه پدرِعزیزتر از جانم ناتنی شد. برادر دردانه ام. خواهر کوچکم. من مانده بودم تنها با مادری تنی که از بس از بچگی با هم نمی ساختیم بارها فکر کرده بودم نکند ناتنی باشد. حالا ناتنی ترین آدم زندگی ام تنها آدم تنی ام بود. 


تب کردم. مریض شدم. تا هفته ها مریض بودم. هیچ چیزی نمی گفتم اما. بغض داشتم. همه از چشمم افتاده بودند. از همان روز بود که بوسیدن پدرم را کنار گذاشتم. تا سالها بعد. در آنی همه کسم را از دست داده بودم. عمه هایم را که بیشتر از هرکس دوست داشتم. عموهایم. هرکس که به پدرم وصل می شد. به هیچ کس هیچ چیز نگفتم. نپرسیدم. همه چیز برایم روشن شد. چرا پدر همیشه شناسنامه ام را از من قایم کرده بود. چرا همیشه خودش برای ثبت نام می آمد مدرسه و همه چیز دور از چشم من بود. چرا وقتی من ۵ ساله بودم فامیلی اش را عوض کرده بود. فامیلی اش را عوض کرده بود و فامیلی مرا روی خودش گذاشته بود که نفهمم. من چه میدانستم. میگفت فامیلی اش را دوست نداشته. من چه میدانستم نام فامیل من فرق میکرده با او. حتی نمی دانستم اسم کوچکش آنی نیست که من توی جای خالی فرم ها توی مدرسه می نوشتم. من و برادرم دو اسمه هستیم. توی شناسنامه یک چیز و توی خانه یک چیز دیگر. پدرم میگفت توی خانه نامش یک چیز است و توی شناسنامه چیز دیگر. من از کجا می دانستم؟ من که شناسنامه اش را ندیده بودم.  پازلم داشت کم کم کامل می شد. حالا بزرگ تر بودم و بیشتر معانی اتفاق ها و رفتارها را می فهمیدم. پدربزرگ پدری ام هیچوقت مرا دوست نداشت. عاشق برادرم بود اما. من فهمیده بودم. سخت نبود چون پنهان نمی کرد. عمه هایم که عاشق من بودند می گفتند چون پسر دوست است تورا کمتر محل میگذارد. من باور کرده بودم. در خانواده ی ما همیشه یک سایلنت تریتمنت وجود داشت. زندگی ما رازهایی داشت که حضورش احساس می شد اما هیچوقت از آن حرفی زده نمی شد. من سر از رازها درآورده بودم اما به سنت خانواده پایبند ماندم. هیچ نگفتم. حتی تا همین حالا. ما هنوز راجع به گذشته با هم حرف نزده ایم. چند سال بعد از فهمیدنم به عمه ام گفتم می دانم. او رازدارم بود اما به مادرم گفته بود که من فهمیده ام. مادرم فکر کرده بود که عمه ام خودش به من گفته و عصبانی شده بود. مادرم همیشه فکر می کرد هرچه بلا سرمان آمده زیر سر عمه هایم است. با این حال به روی من نیاورد که می دانم که میدانی. عمه ام به من گفت که به او گفته. من به رویش نیاوردم که می دانم که می داند. این ها ادامه داشت تا سالها بعد توی بحران بزرگی که پدرم یک ماه از خانه قهر کرد و رفت و تا جدایی تنها یک امضا مانده بود. مادرم با بی رحمی برای اولین بار توی سرم زد که این پدری که اینقدر میخواهی توی زندگی ات نگه داری پدرت نیست. خودت هم می دانی و خیلی قدرنشناسی که بین مادرتنی و پدرِناتنی طرف او را داری. گفت از اول اشتباه کرده مرا پیش خودش نگه داشته. گفت می بردم و تحویل پدر تنی ام می دهد. آنموقع بیست و دو سالم بود. گریه میکردم و جوابش را نمی دادم. نمی دانست دیگر نمی ترسم. نمی دانست می دانم که بعد از هیجده سالگی دیگر نمی تواند زورم کند بروم پیش کسی که به عمرم ندیده ام حتی اگر پدر خونی ام باشد. نمی دانست اگر میخواهم با پدر باشم برای این است که او را نگه دارم که نرود، که توی پنجاه سالگی جدا نشود. نمی فهمید. قائله که با وساطت من خوابید و پدر به خانه برگشت دیگر حرفی از ماجرای من بین ما نرفت. حتی تا روز عقدم. روز عقد زیر دست آرایشگر که به زور مادرم میخواست صورتم را بتونه کند و من مرتب غر میزدم و کارشکنی می کردم در گوش مادرم گفتم به بابا بگو من دلم شور میزند با عاقد قبل از عقد راجع به موقعیت من حرف بزند آبروریزی نشود. گفت پدرت گفته عاقد قرار است پول بگیرد. دلت شور نزند. همین. عاقدِ بی پدر یک میلیون تومان گرفت تا مرا بی پدر عقد کند.

حالا برادر ناتنی ام را پیدا کرده ام. همان پسر موبور توی عکس ها را. کسی که تا یک سال بعد از فهمیدن داستان پدرم فکر میکردم تنها برادر تنی ام هست.  فکر میکردم مادر بعد از جدا شدن من را برداشته و او را گذاشته. مادر توی خانه مرا بهاره صدا می زد. نام بچه ی اولش بابک بود. دو تا سنگ عقیق داشت که روی یکی نوشته بود بابک و روی دیگری بهاره. این ها ما را به هم وصل میکرد. یک سال بعد که توی مدارک خصوصی مادرم سرک می کشیدم دنبال هویتی که تمامش زیر سوال رفته بود فهمیدم که اوهم برادر ناتنی ام است. بابک فرزند اول مادرم است از ازدواج اولش با مردی که نام فامیلش با من فرق می کرد و تاریخ طلاقشان دو سال قبل از تولد من بود. طلاق نامه اش را پیدا کرده بودم. از شروط طلاق این بود که مادرم هیچوقت سراغ بچه اش را نگیرد، که نگرفت.  من ماندم دوباره بی پدر، بی هویت، بی برادر. از پدرم یک نام مانده بود توی شناسنامه و یک نام فامیل روی من. بعدها نامه ای پیدا کردم که مادرم از زبان منِ شش ماهه برای پدرم نوشته بود. از درد و رنجی که مادرم برده بود و مثلا منِ شش ماهه شاهدش بودم. فهمیدم ازدواجشان هرچه بوده قبل از شش ماهگی من تمام شده بوده. فهمیدم ظاهرا پدرم هم مثل مادرم یک ازدواج اولی داشته و از آن سه تا بچه داشته. دوتا پسر و یک دختر. حالا تعداد خواهر و برادر ناتنی ام رسیده بود به شش. دو تا خواهر و چهار تا برادر ناتنی. فهمیدم تنها فرزند یک ازدواج نافرجام بوده ام. بعد ها خیلی چیز های دیگر فهمیدم. از زیر زبان دوستان مادرم بیرون کشیدم. مادرم زیبا بوده. مطلقه بوده. پدرم سنش زیاد بوده و تنها بوده و مجرد. عاشق مادرم می شود. با هم دوست می شوند. مادرم حامله می شود. می خواسته من را سقط کند. پدرم این را بهانه ای میکند تا مادرم را وادار به ازدواج کند. با هم ازدواج میکنند. این که چه اتفاقی می افتد که جدا می شوند نمی دانم. توی نامه اشاره ای شده به زن سابق پدرم که ظاهرا برگشته بوده سمت پدرم. مادرم طاقت نمی آورد ظاهرا. این را حدس می زنم. مادرم هیچوقت طاقت نمی آورده. بعد از تولد من جدا می شود. من اول پیش پدرم بودم. دست به دست بین عمه هایم می چرخیدم ظاهرا. یکی به مادرم میگوید بچه ات دارد بی مادر توی دست و پا بزرگ می شود. من دوساله بودم و مادرم شش ماه بوده که ازدواج کرده بوده با همین کسی که من تنها پدر خودم می شناسمش. می ترسیده مرا بیاورد خانه. از حرف و نقل خانواده ی سنتی شوهر جدیدش می ترسیده. شوهری که از خودش کوچک تر بود. شوهری که عاشق زیبایی مادرم شد و علی رقم مخالفت شدید خانواده اش با مادرم ازدواج کرد. شوهری که مادرم اولین زن زندگی اش بود و تا به حال مانده. زندگی را در سختی و نداری و مخالفت شروع کرده بودند. مادرم مرا آورد پیش خودش. مهرم چنان به دل شوهرش افتاده بود که رفته بود پیش پدر خونی ام و به پایش افتاده بود که پدرخواندگی مرا به او بدهد. نمی دهد. تنها قبول می کند که من با آنها زندگی کنم. خودشان را گم و گور کردند که مبادا پدرم پیدایش بشود و بچه اش را بخواهد. پدرم شد. پدری مهربان تر از هر پدر خونی. نام فامیلش را به خاطرم عوض کرد و من برایش عزیز کرده ی بچه هایش بودم. همه می دانستند چرا. من چه می دانستم اما؟
حالا سی و یک سال گذشته. میان ما سکوت بوده تنها. سکوتی که از طرف آنها از انکار می آید. از انکار حقایقی که از تلخی برایشان هضم نشده که بخواهند برای کودکشان هضمش کنند. از سوی من اما حالا تنها از احترام است. احترام به پدری که تا سالها نگذاشت بفهمم پدر تنی ام نبوده. از دلسوزی برای مادری که اگر خانواده ی دلسوزی داشت، اگر به حال خودش رها نشده بود اینطور دست به دست دنبال آدمی که همدم و همراهش باشد نمی گشت. 
حالا یک حلقه ی دیگر از این داستان پیدا شده. دیشب با دیدن نام یک از دوستانم به اسم بابک یاد برادر ناتنی ام افتادم. مثل همان پانزده سال پیش در ثانیه ای از سرم گذشت نامش را توی فیسبوک سرچ کنم. اولین کس و تنها کس با آن نام فامیل بود که فیسبوک برایم پیدا کرده بود. صفحه اش پرایوت نبود. همه چیزش رو بود. چهار تا عکس پروفایل بیشتر نداشت. از شباهت عجیبش با مادر خیره ی لپ تاپ مانده بودم. مگر می شود یک پسری اینقدر شبیه مادرش باشد؟ همه ی اجزای صورتش؟ و چشمهاش. چشمهای مادرم است. رنگش، اندازه اش، فرمش، نگاهش. همان نگاه بی قرار و عصیان گر مادرم. همان نگاهی که همیشه دلم را آشوب کرده. همان نگاهی که می گوید صاحب این چشمها غم دارد. قرار ندارد و برای قرار گرفتن می تواند دست به هرکاری بزند. این همانیِ این چشمها از دیشب کلافه ام کرده، مدام جلوی چشمم رژه می رود. اول فکر کردم از توهم است که اینقدر شبیه مادرم می بینمش. گفتم شاید اصلا این نباشد. یکی از چهار عکس پروفایلش اما همان پسر بچه ی موبور سه چهار ساله است. من حتی می توانم حضور مادرم  را هم توی عکس بریده شده ببینم. عکسی که یا پدرش نقش مادر را از آن بریده یا خودش. دیگر شک نداشتم. مگر با آن چشمها، آن نگاه، شک هم می شود کرد؟
حالا یک مرد سی و شش ساله است. موهای بور تاب دارش کچل شده و اوهم مابقی را خودش تراشیده. توی یک شرکت کامپیوتری اسم و رسم دار توی فرانکفورت مدیر فروش است. از همان بچگی توی اروپا مانده و بزرگ شده. با یک دختر آلمانی نامزد است و سالگردشان مال پانزده سال پیش است. وقتی بیست ساله بوده. درست همان وقتی که من در آنی هویتم را از دست دادم. از آن سال با همان دختر توی رابطه بوده. هنوز ازدواج نکرده اند. سی و یک سال است که مادرش را ندیده ولی بچه ی پنج ساله همه چیز را می فهمیده و یادش مانده حتما. شاید برای همین است که از ازدواج ترسیده. که پانزده سال توی یک رابطه بوده و تازه نامزد شده. چند سال پیش عمه اش مادرم را توی پاساژ میلاد دیده بود و بعد از بیست و چند سال شناخته بود. به مادرم گفته بود پسرت دنبالت می گردد. شماره اش را داده بود. از حرف های یواشکی اش فهمیدم. یک چندوقتی توی اما و اگر بود که زنگ بزند یا نه. رفت تا پای زنگ زدن و برگشت. با خودم فکر میکنم حتما عمه اش به او گفته که مادرش را دیده. حتما او منتظر بوده که مادرش زنگ بزند. حتما سرخورده شده که زنگ نزده و حالا دیگر دلش نمی خواهد چیزی از مادرش بشنود. دلم میخواهد برایش پیغام بفرستم. از مادرش برایش بگویم. فکر میکنم حق دارد بداند. همانطور که من حق داشتم بدانم. بگویم که سه تا خواهر و برادر ناتنی دیگر هم دارد. از پروفایلش فهمیدم یک برادر ناتنی دارد. بگویم سه تا دیگر هم هست. بگویم بین خودمان بماند. یک رازی تنها بین خودمان. بگویم مادرم تازه به یک آرامش نسبی رسیده توی زندگی اش و آن عصیانی که همیشه من را می ترساند فروکش کرده و من نمی خواهم این آرامش را برهم بزنم. بگویم اما مادرم همیشه عکسهایش را با دقت توی بهترین و گران قیمت ترین آلبوم ها چیده بود. که نمی گذاشت خاک بگیرند. که نامش را روی سنگی کنده بود و توی کمد سری اش نگه داشته بود. بگویم شنیده بودم یکبار که با زبان رمزی به یکی از دوستانش از لحظه ی جدا شدن از تو میگفت. میگفت پدرت مغزت را شسته بوده که این زن دیگر مادرت نیست و باید فراموشش کنی. میگفت توی صندلی جلوی ماشین نشسته بودی و مادر هرچه با گریه به شیشه میزده و تورا صدا میکرده رویت را برنگرداندی. میگفت ماشین راه افتاده و مادر دنبالش تا توانسته دویده. که تو رفته بودی برای همیشه. که مادر بی فرزند و افسرده تر از همیشه برگشته ایران. مادرش توی خانه راهش نداده. گفته دختر مطلقه ای و پیش همسایه ها آبرویم می رود. بعد از یک عمر آبرو داری نمی خواهم به خاطر تو پشت سرم حرف باشد. پناه برده به خانه ی دوستانش. همانجایی که پدرِ مرا دیده و مابقی داستان. 
دستم اما نمی رود به پیغام. عکسش را باز کرده ام کنار عکس مادر توی صفحه ی مانیتور. انگشت به دهان مانده ام از این شباهت مو به مو. فکر میکنم قبل از هر حرکتی باید با مادرم حرف بزنم. من حالا یک زن بیست و نه ساله ام. تا سی سالم چند ماه مانده. باید بنشینیم و این مهر سکوت سه ساله را بشکنیم. باید مثل دوتا زن حرف بزنیم. باید داستان را بشنوم. همه ی داستان را. شاید مادر هم سبک تر شود. رودرو باید باشد اما. حالا که ماهم از هم دور افتاده ایم نمی شود. باید با مادرم حرف بزنم. بگویم رازداری کافی است. حرف بزن. از سی سال بگو. از مردهای زندگی ات. از جوانی ات. از هرچه کردی حرف بزن. بی احساس شرم. بی احساس پشیمانی. حالا این رازها آنقدر کهنه شده که هیچ شرم و پشیمانی را برنتابد. 
زندگی از دیشب برایم فرق کرده. مگر می شود مرد جوانی را ببینی که آن سر دنیاست و با صورت و چشمهای مادرت دارد زندگی می کند و آب در دلت تکان نخورد؟ مگر چندبار زندگی میکنیم که بترسیم از مواجهه با حقایق زندگی؟
حالا من هم بی قرارم. بی قرار روزی که با مادر تنها باشم. بی قرار اینکه بعد از این همه سال چطور این سکوت سی ساله را بشکنم؟ با چه جمله ای؟ چه بهانه ای؟ چطور چند قطعه ی باقیمانده ی پازلم را پیدا کنم؟ از میان این ملغمه شاید ذهن من هم آرام گیرد. ذهنی که به دنبال گذشته اش پانزده سال گوش تیز کرده و هیچ نپرسیده.

۲ نظر:

mehraban گفت...

درود ، مثل همیشه با خواندن نوشته ات زبانه هایی از آتش در سینه ام شعله کشید ، می دانم آنچه می نویسی داستان نیست ، اما در حیرتم که چرا قلم بر داستان نمی گشایی ، که می دانم در آن صورت شهرزادی می شوی که می شود روزها را به انتظار قصه ای دیگر از زبان تو سپری کرد .
http://omid84.blogfa.com

Haniyeh گفت...

دوست خوب، راستش اینقدر زندگی خودم داستان گونه است که بیشتر اوقات که می نویسم به جای شاخ و برگ دادن از آن می زنم که قابل باور بماند. هنوز درگیر داستان زندگی خودم هستم و تا هرچه در درونم با آن هر روز و هر دقیقه کلنجار می روم بیرون نریزد جایی برای داستان سرایی نمی ماند. این از خود نوشتن ها آیا ختم به دیگر نویسی هم بشود نمی دانم، تا چه پیش آید.